روسيه و مسأله تشخيص هويت تمدني: عقده امپراطوري يا مسئوليت در برابر آينده؟ - روسيه و مسأله تشخيص هويت تمدني: عقده امپراطوري يا مسئوليت در برابر آينده؟ (1) نسخه متنی

اینجــــا یک کتابخانه دیجیتالی است

با بیش از 100000 منبع الکترونیکی رایگان به زبان فارسی ، عربی و انگلیسی

روسيه و مسأله تشخيص هويت تمدني: عقده امپراطوري يا مسئوليت در برابر آينده؟ (1) - نسخه متنی

لئو سكوورتسوف

| نمايش فراداده ، افزودن یک نقد و بررسی
افزودن به کتابخانه شخصی
ارسال به دوستان
جستجو در متن کتاب
بیشتر
تنظیمات قلم

فونت

اندازه قلم

+ - پیش فرض

حالت نمایش

روز نیمروز شب
جستجو در لغت نامه
بیشتر
توضیحات
افزودن یادداشت جدید

روسيه و مسأله تشخيص هويت تمدني: عقده امپراطوري يا مسئوليت در برابر آينده؟

قسمت اول

نويسنده: لئو سكوورتسوف، دكتراي فلسفه

منبع: مجموعه مقالات “روسيه و جهان اسلام”، شماره 9، سال 2004

1- پيشگفتار

مسأله تشخيص هويت خود، در واقع مسأله انتخاب مبناي زندگي و گواهي نامه حقانيت هستي است. انتخاب مبناي زندگي جواب تمدني اين سئوال را كه “من كيستم؟” مي دهد. همين مفهوم بي‌كفايتي تعريف انسان بر اساس منطق فرمال به عنوان “موجودي دو پا و بدون پر” را نمايان مي سازد. در اين تعريف انسان از نظر هويت تمدني خود با خروسي كه پرهايش را كنده باشند، برابر محسوب مي‌شود.

در حالي كه تشخيص هويت خود، نتيجه يك نوع انتخاب است، چطور مي توان تعريف درست تمدني انسان را ارائه داد؟

و اين در حالي است كه تشخيص درست هويت خود، يكي از موجبات ضروري آن گونه معاشرت بين انسانهاست كه آن‌ها را به ملت و مردمي تبديل مي كند كه به صورت عامل واحد مي توانند تمدن خود را بسازند و بازتوليد كنند و به همين منظور نظم اجتماعي و همكاري دوستانه را برپا مي كنند.

همين امر ماهيت دائمي و لايزال تمدن را تشكيل مي دهد كه وجود خارجي مختلف مذهبي و تاريخي را كسب مي كند.

فلاسفه دو مبناي مشابه تشخيص هويت خود را تعيين مي كردند كه ثبات و استمرار توسعه تمدن را تأمين مي كرد. اين دو مفهوم، وجدان و حقيقت هستند. افلاطون در ديالوگ معروف“پروتاگور” آگاهي به وجدان و حقيقت را با انواع ديگر دانش و مهارت مانند طبابت، مجسمه‌سازي و موسيقي مقايسه مي كند. پزشك ماهر مي تواند به عده زيادي خدمت كند و لذا نيازي نيست كه هر كس در علم طب تبحر داشته باشد؛ همينطور هر كسي نياز به آن ندارد كه به اوج مهارت مجسمه‌سازي يا هنر موسيقي دست يابد. حال ببينيم وجدان و حقيقت براي همه لازم هستند يا فقط براي عده‌اي از مردم؟

در اساطير يوناني، هرمس اين سئوال را از ديوس (Zeus) مي كند و چنين جوابي را دريافت مي كند: “براي همه”. زيرا دولتي كه در آن فقط عده‌اي با وجدان و آگاه به حقيقت باشند نمي تواند پاينده باشد، همانطور كه فقط عده‌اي بعضي مهارت‌ها را دارند (افلاطون. آثار منتخب. مسكو، 1965، ص. 64). در اينجا دولت با نظم زندگي جامعه يعني با نظم تمدني يكسان شمرده مي‌شود كه قدرت و مردم را به يك پديده واحد تبديل مي كند.

از اين نظر تشخيص هويت تمدني خود به هويت حرفه‌اي ختم نمي شود. اگر كسي بگويد كه او “مطرب” يا “كارمند بانك” است، او هويت تمدني خود را اعلام نخواهد كرد. به گفته افلاطون، تشخيص هويت خود به معناي تمدني اين است كه انسان بر نجابت مسلط شود كه عدالت، سالم‌انديشي، شرافت در همه امور و شجاعت، از جمله اجزاي تركيبي مفهوم “نجابت” هستند.

مسأله انتخاب هويت خود، مسأله انتخاب راههاي عدالت، سالم‌انديشي، تقوي و شجاعت يا نقطه مقابل آنها است. بنا بر اين، آينده تمدن وابسته بدان است كه والدين به كودكان خود نجابت و كرامت را ياد بدهند يا خير. اين مسأله واقعي انسانهاي واقعي است. افلاطون مي نويسد: “در حالي كه امكان آموختن و توسعه نجات وجود دارد. مگر انسان‌ها به كودكان خود فقط چيزهايي را ياد خواهند داد كه ندانستن آن ها به وسيله حكم اعدام، مجازات مي شود؟

در حالي كه كودكان آن ها در صورت ياد نگرفتن نجابت و تربيت نشدن در نجابت، با خطر مرگ، تبعيد و مصادره دارايي يعني ويراني كامل خانه روبرو خواهند شد.”

اين مسأله مي تواند نه تنها در رابطه با پدران و فرزندان بلكه در مورد كل جامعه مطرح شود. اگر جامعه‌اي مسأله تربيت نجابت شهروندان را ناديده بگيرد يا نجابت واقعي با نجابت جعلي عوض شود، جامعه چه خواهد شد؟

اين گونه طرح مسأله هر چقدر هم انتزاعي جلوه كند، براي هر دوره تاريخي مبرم و حياتي است.

روسيه قرن 20 از نظر هويت تمدني كشور به خصوص جالب است زيرا به ميدان آزمايشي تبديل شده بود كه در آنجا انديشه ويراني پديده‌هاي دائمي و پايدار تمدني ،به مثابه سد بر سر راه پيشرفت و تحولات مستمر مورد آزمايش قرار گرفت. روسيه قرن بيستم چهار انقلاب بزرگ را پشت سر گذاشت: دو انقلاب دمكراتيك، يك انقلاب سوسياليستي و يك انقلاب ليبرال جديد. همچنين مي توان انقلاب‌هاي جزئي و مقطعي را ذكر كرد، مانند كالكتيوزاسيون بخش كشاورزي، صنعتي‌سازي و دگرگون سازي نيمه دوم سال هاي 1980.

به نظر مي رسيد كه حقايق فلسفي هويت تمدني از سكه افتاده‌اند. نخبگان سياسي بر اساس تفكر انقلابي پيشرفت‌طلبانه خود اطمينان و ايمان داشتند كه نيروهاي محركه و موفقيت‌هاي پيشرفت به هيچ عنوان با نجابت تمدني، انسجام و حفظ انسجام مرتبط نيستند. بر عكس، فرمول پيشرفت با ايجاد نيروهاي متضاد در يك جامعه، تشكل دو ملت در چارچوب يك تمدن و رويارويي آن ها از نظر خصوصيات اخلاقي و انديشه‌هاي اجتماعي مرتبط مي شد. رفع اين تضاد از طريق انقلاب، الگوي حركت در مسير پيشرفت اجتماعي را تشكيل مي داد. ولي هر دفعه ويراني ساختار جامعه باعث انحطاط طولاني مي شد. بازگشت به مسير پيشرفت هميشه با احياي وحدت معنوي توأم بود. هر تلاشي براي ايجاد وحدت تمدني نه بر اساس وجدان، حقيقت و نجابت بلكه از طريق جايگزيني اين مفاهيم با گرايشات دنيوي مانند ترس يا پول، هميشه به انحطاط و واپس‌گرايي اخلاقي و اجتماعي جامعه و فرسايش تمدني آن مي انجاميد.

نظريه تشخيص هويت تمدني خود در زندگي جامعه معاصر مبرم مي شود.
برخورد سنتي اين است كه نظريه هويت از فلسفه تاريخ استخراج شود. فلسفه تاريخي به عنوان آگاهي به تاريخ به طور كلي، از اول تا آخر تعبير مي‌شد. بينش تمدن جهاني به طور كلي بايد امكان تعيين جايگاه هر مقطع تاريخي را بدهد. ولي پيشرفت علوم انساني، مباني اوليه فلسفه سنتي تاريخي را متزلزل كرد. در حالي كه دانش دقيق درباره آغاز و پايان تاريخ جهاني وجود ندارد، نمي توان وقايع امروز و اينجا را درست ارزيابي كرد.
ولي معلوم مي شود كه مسأله مباني دانش تمدني مي تواند به صورت متفاوتي فرمولبندي شود. در حقيقت امر، آغاز و پايان تاريخ مي تواند “امروز و اينجا” قرار بگيرد چنانچه ما مفهوم “حال” را به عنوان وحدت مباني اساسي تمدن و تلفيق سه بعد زماني تعبير كنيم. در اين صورت تمدن خود را بازتوليد مي كند و مسأله هويت بعد زماني جديدي كسب مي كند و به ابديت تبديل مي شود.

قرن بيستم مسأله تشخيص هويت تمدني خود را به عنوان مسأله بازتوليد و انسجام تمدن، روابط داخلي تمدن و برخورد آن با طبيعت مطرح كرد. در اين چارچوب نقش مشخصات دائمي تمدني در وحدت سه بعد زمان تاريخي بروز مي كند. گذشته به عنوان سنت تعبير مي شود، حال به عنوان شيوه زندگي واقعي جاري و آينده به عنوان هدف اساسي تكامل تمدن يا به قول ارسطو entelekhia.

در عين حال اهميت بنيادين كشف رمز نظري خويشتن (self) به عنوان مجموع گرايشات تمدني شخصيتي كه به “گنوسيس” (آگاهي مستقيم به ذات مطلب در وجود خارجي آن) معروف است، روشن مي شود. تعبير از هويت بر برداشت از حقيقت زندگي و مفهوم تمدني آن كه رفتار انسان را تعيين مي كند، اثر مي گذارد. بر همين اساس مي توان گفت كه رفتار انسان يا ملت از قبل توسط تمدن مربوطه تعيين مي شود و اينكه تأثير عامل تمدني با تأثير در راستاي “علت و معلول” (يعني تأثير فاعل بر مفعول) متفاوت است. درك حقيقت هستي كه مبناي معنوي وجود و سلسله مراتب ارزش‌ها را تشكيل مي دهد، اساس تأثير عامل تمدني را تشكيل مي دهد. به عبارت ديگر، براي انسان مفهوم مطلقي ايجاد مي گردد كه تمام وجود انسان در آن متمركز مي شود.

نگاه سطحي و گذرا به رفتار توده‌هاي انسان‌هاي معاصر اين سئوال را به وجود مي آورد كه آيا گرايش به نجابت، حقيقت و وجدان به پديده‌هاي مجازي فلسفي تبديل شده‌اند كه با جهت گيري توسعه جامعه معاصر هيچ ارتباطي ندارند؟

براي اينكه جواب اين سئوال را بدهيم، بايد به بررسي نظريه و اسلوب دانش انساني روي آوريم.

2- هويت تمدني: نظريه و اسلوب عملي

بديهي است كه در قرن 20 سياستمداران عمدتاً نظريه تشخيص هويت تمدني را ناديده مي گرفتند يا با ناباوري تمام با اين نظريه برخورد مي كردند. آن ها واقعيت اجتماعي وجود طبقات اجتماعي و نژادها را به عنوان مبناي تعيين راهبردي سياسي در نظر مي گرفتند. همين امر باعث شد كه آن ها رنگهاي مختلف وحدت تمدني را تشخيص نداده و حتي در صدد برچيدن وحدت تمدني به عنوان مانع بر سر راه پيشرفت و ترقي بشريت بر آيند. در نتيجه، سياستمداراني كه با مسأله يكپارچگي معنوي جامعه روبرو شدند، گاهي مجبور مي شدند به همان مكانيزم‌هاي يكپارچگي جامعه متوسل شوند كه خودشان مي خواستند ويران كنند.

هويت تمدني بر اساس بينش جامع “سيما و طرحي” توسط رهبران معنوي ايجاد مي شد كه نيازهاي سياسي و روحيات حاكم زمان خود را منعكس مي كردند. به عنوان مثال مي توان به انديشه “مسكو به عنوان رم سوم” و انديشه “روسيه مقدس” اشاره كرد. اين انديشه‌ها موجب طراحي قواعد عمومي، برداشت از نجابت، سازماندهي عواطف و احساسات و ايجاد خرد اجتماعي واحد مي شد. آن ها گذشته، حال و آينده تمدن روسي را به يك وحدت تبديل مي كردند كه همين امر نيروي بزرگ آنها را تشكيل مي داد.

در قرن بيستم مراجعه به علم به امر عادي تبديل شد. جهتگيري قهري اقتصادي و نه تمدني به عنوان نشانه اسلوبي علم شناخته شده كه مطابق آن، منافع اقتصادي نيروي محركه فعاليت نيروهاي اجتماعي را تشكيل مي دهد. همينطور ماهيت نيروهاي اجتماعي تعيين شد كه بر اساس معيار مشخص طرفداري يا مخالفت با پيشرفت اقتصادي تقسيم‌بندي شدند.

اگر نظام سلطنتي به عنوان علت عقب ماندگي روسيه تشخيص داده مي شد، لازم بود اين نظام سرنگون شود تا راه پيشرفت باز شود. وقتي كه وجود بزرگ مالكان و سرمايه‌داران به عنوان علت عقب ماندگي روسيه شناخته مي شدند، اين طبقات بايستي از بين بروند تا همه موانع از سر راه خلاقيت زحمتكشان برداشته شوند. وقتي كه وجود حزب كمونيست و نمنكلاتور حزبي به عنوان ركود در توسعه كشور شناخته شد، هدف برداشتن اين نيروها از صحنه سياسي مطرح شد تا رشد و اعتلاي بي‌سابقه اقتصادي و اجتماعي كشور تأمين شود.

در همين چارچوب بود كه هويت نخبگان سياسي كه سعي مي كردند جلوتر از پيشرفت اجتماعي حركت كنند، شكل مي گرفت. ولي همين طرز تفكر باعث ناديده گرفتن خصوصيات اخلاقي تمدني انسان و ارزش‌ها و ويژگي‌هاي تاريخي روسيه مي شد. با توجه به اينكه تأكيد بر پيشرفت اقتصادي در مركز توجه قرار مي گرفت، هويت شخصيت نيز از زاويه ديد سود ساده ارزيابي مي شد. شق “موافقت يا مخالفت با پيشرفت”، هويت تاريخي تمدني را نامشروع ساخت. در قالب اين طرز تفكر اگر كسي بگويد كه او روس است، او در واقع چيزي نمي گويد؛ ولي اگر بگويد كه او تاجر، كارگر، مهندس يا محقق است، او تمام مشخصات اساسي خود را بيان خواهد كرد.

ولي واقعيت اين است كه در جمله “من روس هستم” تعلق فرد به يك ملت به عنوان عامل تمدني ذكر مي شود و خصوصيات اخلاقي وي كه اين تعلق را محقق مي كنند، مورد تأكيد قرار مي گيرند. در اين جمله شناسايي اولويت حقيقت و وجدان و نجابت به عنوان محتواي دروني هستي انساني نهفته شده است. برطرف كردن اين مفاهيم، موجب فرسايش قواعد جا افتاده رفتار و گسستن آن روابط دروني مي شود كه آگاهي هر فرد را به تعلق وي به يك ملت (وحدت تمدني) تعيين مي كند.

در عمل، سياستمداراني كه به قدرت مي رسند، بايد مسأله يكپارچگي جامعه را حل كنند تا ثبات قدرت جديد و نظم اجتماعي جديد را تأمين كنند. در وهله اول به نظر مي آيد كه اين همگرايي به طور اتوماتيك به وسيله جامع بودن نظريه اجتماعي تعيين مي شود كه جوانب اساسي زندگي اجتماعي را فراگرفته و به سيستم واحدي تبديل مي كند. نمونه ايده‌آل اين گونه نظريه، نظريه “ماركسيسم” است كه به گفته لنين از يك تكه فولاد ساخته شده و اقتصاد، سياست و زندگي معنوي جامعه را در بر مي گرفت. همين خصوصيات باعث مي شد كه ماركسيسم-لنينيسم به عنوان نظريه علمي اجتماعي مطرح شود.

ولي كاربرد عملي اين نظريه از همان اول وجود تضادها بين محتواي منطقي-مفهومي و كاربردي آن را عيان ساخت. همين امر باعث شد كه اين نظريه مرتباً اصلاح و تكميل شود. در نتيجه، خود نظريه وحدت دروني، تسلسل منطقي و ارتباط مفهومي را از دست داد. تعداد فزاينده شكاكيان به وجود مي‌آيد و ميزان مخالفان به حد بحراني مي رسد.

در سال هاي 1990 سياستمداراني كه نظريه مقابل ماركسيسم را تبليغ مي كردند با همين مسأله روبرو شدند. اصلاح طلبان دكترين بازاري ليبرال جديد را تنها نظريه علمي اعلام كرده و به اجراي پيگيرانه آن دست زدند. در نتيجه، اين گروه با چيزي شبيه به فاجعه اجتماعي روبرو شدند. به عنوان مثال، آناتولي چوبايس اعتراف مي كرد كه در سال 1994 كه او به مقام معاون نخست وزير در زمينه اقتصاد منصوب شد، روسيه در دو قدمي ورشكستگي كامل قرار داشت. ولي يگور گايدار با اتكا بر محاسبات نظري وعده داده بود كه رشد سريع اقتصادي و اجتماعي كشور يك سال بعد از آغاز اجراي برنامه او شروع شود. شكاف ميان نظريه و واقعيات كاربردي سياسي نهايتاً موجب شكست فاحش نيروهاي راستگرا در انتخابات سال 2003 دوماي كشوري شد.

ناسازگاري بين منطق و عمل، در سياست يك نوع “سوراخ سياه” را ايجاد مي كند كه اشكال هويتي كه به عنوان تنها حقيقت مطلق و وسيله باز كردن آفاق جديد هستي معني‌دار تلقي مي شوند، به داخل آن افتاده و نابود مي شوند.
مشكل بتوان با استفاده از روش‌هاي نظري وجود اين “سوراخ سياه ‌را محاسبه كرد چنانچه ويژگي‌هاي واقعيت تمدني ناديده گرفته شود.

سياستمداران معمولاً سعي مي كنند رفتار انسان را بر اساس تأثير عوامل مادي (نوع توليد، سطح زندگي، ميزان دستمزد، بيكاري، تأمين لوازم زندگي و غيره) يا امكان تلقين بعضي انديشه‌ها به توده‌هاي مردم از طريق رسانه هاي گروهي و به خصوص تلويزيون پيشبيني كنند. بديهي است كه آن ها به يك سري انواع تعبير فلسفي واقعيت اعتقاد دروني دارند. هستي به عنوان مجموعه‌اي از اشياي مادي (مادي‌گرايي) يا مجموعه پديده هاي ايده‌آل (ايده‌آليسم)، احساسات، برداشت‌ها و مفاهيم تعبير مي شود كه بر همين اساس خط راهبرد سياسي تعيين مي شود.

ولي هويت مي تواند تنها در صورتي درست تعيين شود كه واقعيت تمدني به عنوان واقعيت علت و معلول شناخته شود. هويت تمدني “من” به عنوان فاعل به درك ماهيت ايده‌ال مطلوب و “برداشت بدون تضادهاي دروني” از خود ختم نمي شود. همچنين بازتوليد “من به عنوان بدن مادي و ارضاي نيازهاي “من” براي تأمين ادامه فيزيكي زندگي هم كفايت نمي كند.

تشخيص درست هويت، زماني صورت مي گيرد كه معني مطلقي كه در ذهن “من” وجود دارد، با تحقق عملي “من” در تعامل منسجم با ساختارهاي تمدني مطابقت پيدا مي كند. فعاليت عملي از نظر تمدني مي تواند منفي يا مثبت باشد. فعاليت مثبت با اصل “خير و نيكي عمومي” مطابقت دارد. با وجود اينكه اين گونه فعاليت مي‌تواند با منفعت فرد نيز سازگار باشد، خير و نيكي عمومي حدي را تعيين مي كند كه با تجاوز از آن تحقق منفي شخصيت انساني شروع مي‌شود. در اين شرايط است كه انسان معاصر با مسأله “نجابت” نه به عنوان مفهوم تخيلي فلسفي بلكه به عنوان آلترناتيو حقيقي زندگي خود مواجه مي شود.

به عبارت ديگر، انسان بايد در شرايط معيني “بالاتر از خويشتن” بايستد. وقتي كه انسان فقط براي تأمين نعمت و رفاه خود تلاش مي كند، اين تمايل مي تواند تمدن را ويران كرده و براي انسان شر بزرگي به بار آورد. كساني نمي توانند پديده‌هاي بزرگ و كوچك را با هم مقايسه كنند كه تحت تأثير خودخواهي خود قرار مي گيرند.

فرسايش نجابت باعث گسترش فساد اخلاقي در جامعه مي شود كه با سرعت عجيبي تمام سلسله مراتب ارزش‏هاي اخلاقي را ويران مي كند. معمولاً نخبگان “ترقي‌خواه” پيشگامان اين روند هستند و از طرف “علم پيشرفته” انديشه‌هاي خود را تبليغ مي كنند.
به اصطلاح “علم پيشرفته” اصل دانش انساني را ناديده گرفته و به وسيله گسترش تمدن جعلي تبديل مي شود. زندگي در چارچوب تمدني زماني معني و مفهوم واقعي خود را كسب مي كند كه سيستم هماهنگ شده عناصر مختلف آن به وجود مي آيد. اين عناصر در همين سيستم جامع منسجم ارزش و اهميت خود را نمايان مي كنند. تناسب عناصر تمدني موجب شكلگيري آهنگ منسجم تمدني مي شود در حالي كه آهنگي كه در صورت عدم سازگاري عناصر مذكور ايجاد مي شود، گوش خراش به نظر مي‌رسد.

هر فرهنگي مكانيزم‌هاي خاص رسيدن به انسجام را به وجود مي آورد. براي مثال، قبيله سرخ‌پوست آمريكايي “ناواهو” براي احتياط و خونسردي ارزش قايل است كه جوابگوي برداشت از توانمندي بالا و خطرناك بودن طبيعت است؛ ولي اروپايي ها بر قانون‌پرستي تأكيد مي كنند كه جوابگوي برداشتها از ساختار معقولانه جهاني است كه بايد تشخيص داده شود و اصول آن بايد شناخته شوند و در هر موقع مشخص به كار گرفته شوند.

ويژگي فضاي تمدني روسي كه نتيجه تاريخ آن و ويژگي طبيعت روسي است، دستيابي به يكپارچگي در چارچوب دولت واحد، يكسان بودن خودآگاهي فرد و دولت و تابعيت از اراده حاكم مطلق است.

تكامل تمدن روسي به موازات ايجاد تنوع معنوي و فرهنگي و تمايل به آزادي، همزمان تنش دائمي دروني را به وجود مي آورد. در حالي كه توده‌هاي مردم با خصلت مابعد الطبيعه قدرت تزار سازش كرده و تزار را خدا مي دانند، نخبگاني كه مزه استقلال و آزادي را چشيدند، سرنوشت خود را خارج از منطق افكار عمومي مي بينند. به همين دليل نخبگان روس سعي مي كنند خارج از چارچوب تمدني روسيه راه خود را پيدا كنند. نمايندگان تحصيل كرده اين قشر مي توانند خود را غربگرا، اسلاودوست، انگليس‌دوست و غيره بنامند ولي چرا خود را روس نمي نامند؟

همين افراد هستند كه سعي مي كنند قداست مفاهيم تمدن روسي را از بين ببرند. اين گرايش به خصوص در “نامه‌هاي فلسفي” چادايف بروز كرد.
اين تضاد هميشگي تشخيص هويت روسي، باعث ايجاد نقاب‌هاي تمدني مي شود كه جايگزين جعلي مفهوم كلي تمدني هستند.

ويژگي فضاي تمدني روسي باعث مي شود كه حقيقت هويت به عنوان “استاندارد” تعبير شود. از اين نظر، وحدت دسته‌‌جمعي معنوي از نمونه‌هاي فكري خود برخوردار است. قديسان و قهرمانان اين نقش را بازي مي كنند. در فضاي تمدني روسي نه كثرت‌گرايي و تنوع بلكه وحدت ،سمبول اهميت دارد. سمبل تمدني، واقعيت عيني است كه به معيار حقيقت مفهوم تبديل شده است. سمبول تمدني در اذهان مردم نقطه تطابق مفهوم مثبت و واقعيت را قيد مي كند. عدول از ماهيت محتوايي سمبول موجب الحاد و ارتداد و حركت به سوي ويراني تمدن است.

سمبول تمدني مي تواند به گونه‌ها و اشكال مختلف تبلور يابد. تشخيص هويت تمدني خود خارج از سمبول مي تواند فقط به صورت استدلال منطقي مصلحت مفهوم شكل بگيرد. تضاد بين اشكال سمبوليك و عقلايي تشخيص هويت خود به وسيله سازشي حل و فصل مي شود كه آن را “نقاب تمدني” گويند. نقاب تمدني به ظاهر با سمبول شناخته شده مطابقت دارد ولي در عين حال ايمان جعلي و ناكامل را تمسخر مي كند. در اين چارچوب، آزادي در چارچوب فقدان آزادي حقيقت خود را برقرار مي كند. به همين دليل حماسه پهلواني و تذكره اولياي مقدس به عنوان الگوي نجابت تمدني به ملت عرضه مي شود.

از سوي ديگر، نقاب تمدني همچنين ضرورت توليد تنوع را ايجاد مي كند كه ريشه هاي آن پديده، به تاريخ باستان بر مي گردد. براي مثال، يك سرخپوست از قبيله “بورورو” مي گويد: “من طوطي‌ام”. اين شيوه تشخيص هويت او است. كليفورد گيرتس ضمن تفسير اين نحوه تشخيص هويت خود خاطرنشان مي كند كه اين حرفها بدان معنا نيست كه اين مرد سرخپوست واقعاً خود را طوطي دانسته باشد. بديهي است كه او نمي خواهد با طوطي‌ها جفتگيري كند. ولي او به عنوان نماينده قومي كه طوطي را مظهر خود محسوب مي كند، طوطي است (كيليفورت گيرتس. تعبير فرهنگها. مسكو. 2004، ص. 140). آن ها همينطور هم رفتار مي كنند تا اين اصالت طوطي‌وار خود را به نمايش بگذارند.

كسي كه مي گويد: “من طوطي هستم”، چهره تمدني خود را به نمايش مي گذارد. اين چهره تمدني براي همه يكسان است و همانند يك نقاب خصوصيات اخلاقي و انساني انفرادي افراد قبيله را پنهان مي كند.

چهره هاي تمدني روسي در طول تاريخ محتوا و مضمون خود را عوض كرده ولي ماهيت واحد را حفظ كرده‌اند و بدين وسيله به تنوع اجتماعي و قومي ملت، وحدت و يگانگي معيني مي دهند. در دين مسيحي قديسان همين نقش بنيادين تمدني را بازي مي كنند.

به ظاهر همانا مسيحيت بايستي براي روسيه حكم “ضريب مشتركي” را داشته باشد كه تضاد معنوي بين نخبگان و توده‌هاي مردم را رفع كند. ولي در حقيقت امر، مسيحيت تقسيم جديد ديني را كه اولويت مظاهر قومي و قبيله اي را نفي مي كند، با خود به ارمغان آورد. وقتي يك مسيحي مي گويد: “من گناهكارم”، اين اظهارات به معني نه تنها آگاهي به خصوصيات اخلاقي مشترك اعضاي يك جمعيت مشخص بلكه به معني ايجاد خط جداكننده خير از شر است. پطروس يكي از حواريون عيسي مسيح مي گويد: “زير يوغ بيگانه همراه با كفار گردنت را خم نكن زيرا حق با ناحق چه اشتراكي دارد؟

خورشيد با ظلمت چه اشتراكي دارد؟

مؤمن با كافر چه معاشرتي دارد؟

مگر معبد خدا با بت‌ها سازگار است” (دومين پيام براي كورنتيان، 6).

از سوي ديگر. گسترش حقيقت مسيحي بر شناسايي وحدت انسان با ديگران تأكيد مي كند. “من كه از همه آزاد هستم، خود را به بردگي سپرده‌ام تا نعمات بيشتري را به دست آورم: براي يهوديان مانند يهودي بودم تا دل يهوديان را به دست آورم؛ براي آنهايي كه زير قانون هستند ، مانند آن‌ها بودم كه آن‌ها را به دست آورم؛ براي آنهايي كه مخالف قانون هستند، مانند مخالف قانون بودم ولي با قانون خدا بيگانه نبودم بلكه زير قانون مسيح بودم تا دل مخالفان قانون را به دست آورم؛ براي ناتوان، ناتوان بودم كه دل آن‌ها را به دست آورم. براي همه، همه چيز شده بودم تا حد اقل عده‌اي از آن‌ها را نجات دهم” (پيام اول براي كورنتيان، 9).

بدين وسيله يك جنبه عجيب و غريب تشخيص هويت تمدني بروز مي كند. از يك سو، انسان حق ندارد هم در نانخوري الهي و هم در نانخوري شيطاني شركت كند، و جام خدا و جام شيطان را بخورد (پيام اول به كورنتيان، 9) ولي از سوي ديگر بايد خود را همگون با هم و از جمله با مخالفان قانون (الهي) و ناتوان بداند.
چطور مي توان اين فرمول تشخيص هويت را به روابط بين ملت‌هاي پيرو مذهب ارتدوكس و كاتوليك، يهوديت و پروتستانيسم، اسلام و بوديسم گسترش داد؟

به نظر مي رسد كه در اين زمينه بايد “جهشي” به سوي نكات عمومي خودشناسي تمدني انجام داد. در حالي كه خودشناسي مذهبي بر “طرح هستي” استوار است، خودشناسي عمومي بايد بر مبناي “اصل” (principium) برقرار شود.

به ظاهر، اصل عمومي كه بر حقيقت “چهره هستي” فايق مي آيد، بايد مكانيزم ايجاد وحدت تمام بشريت را به وجود آورد ولي در حقيقت امر در برخورد با تنوع تمدني انسانها، يك بار ديگر آن ها را از هم جدا مي كند و به انسانهاي “حقيقي” و ”غيرحقيقي” تقسيم مي كند.

روند تجرد به صورت عجيبي ماهيت محتوايي را از سمبول تمدني سلب كرده و معني اين سمبول را تا معني يك “متن” تنزل مي دهد. در حالي كه كنه مطلب نه در متن آشكار بلكه در مضمون پنهاني است كه همه آن را زير نظر داشتند و از وجود آن مطلع بودند ولي آن را اعلام نمي كردند.

سمبول تمدني از انسان خصوصياتي را ايجاب مي كند كه پايداري تمدن را تأمين كند. با توجه به اينكه تمدن، يك پديده با ساختار پيچيده است، عامل فعال در چارچوب تمدن نيز متنوع است (قوم، ملت و دولت) كه از اين نظر به خداي چند دست هندي شباهت دارد. به همين دليل پديده هاي مختلف و حتي متضاد در چارچوب سمبول تمدني به هم رسيده و به صورت يك وحدت درمي آيند. اين امر نوع خاص تفكر قوم را ايجاب مي كند كه دربرگيرنده اطلاعات از خصوصياتي است كه معيار تعلق حقيقي به تمدن مشخص مي باشد. آگاهي به مجموع آداب و رسوم و رعايت آنها، حفظ سنت‌هاي زندگي خانوادگي و اجتماعي، مهارتهاي بالاي حرفه‌اي در برخي انواع صنايع دستي، استعدادهاي معين هنري و نيز استعدادهاي انسان در زمينه امور رزمي، از جمله معيارهاي تعلق به يك تمدن مشخص هستند.

ولي ويژگي اصلي اين طرز تفكر، تبيين انسجام تمدني است كه ريشه هاي آن در انسجام جهان، زمين و آسمان و گيتي نهفته شده است. ايجاد اين انسجام عالي به عنوان كار “خرد عالي” پنداشته مي شود كه براي فراگيري آن دانش عالي لازم است. همين دانش معيارهاي هستي حقيقي را انتخاب مي كند.

ولي در شرايط رويارويي مذهبي و عقيدتي، ذهنيت تمدني دگرگون شده و تابع احكام جاافتاده مذهبي و عقيدتي مي شود كه افراد را به “مؤمن” و “كافر” تقسيم بندي مي كنند. در عين حال نقش “سمبول تمدني” نيز تغيير مي كند. اين سمبول به اجراي وظايف كاملاً مشخص و “تخصصي” معنوي يا عقيدتي مي پردازد. همين امر باعث تضاد عميق بين جهتگيري هاي مذهبي و عقيدتي شده است. سرشت اين تضادها درست مورد تجزيه و تحليل قرار نگرفت كه در اين شرايط عدم تسامح و حتي جنگ بين دين و ايدئولوژي بروز كرد.

پايان قسمت اول

/ 1