وقتي با 598 درجه، داغ مي‌شي! - وقتي با 598 درجه، داغ مي‌شي! نسخه متنی

اینجــــا یک کتابخانه دیجیتالی است

با بیش از 100000 منبع الکترونیکی رایگان به زبان فارسی ، عربی و انگلیسی

وقتي با 598 درجه، داغ مي‌شي! - نسخه متنی

حسن طاهری

| نمايش فراداده ، افزودن یک نقد و بررسی
افزودن به کتابخانه شخصی
ارسال به دوستان
جستجو در متن کتاب
بیشتر
تنظیمات قلم

فونت

اندازه قلم

+ - پیش فرض

حالت نمایش

روز نیمروز شب
جستجو در لغت نامه
بیشتر
توضیحات
افزودن یادداشت جدید

وقتي با 598 درجه، داغ مي‌شي!

قطع‌نامه‌اي براي بستن دروازه شهادت

حسن طاهري

اشاره

دروازه آسمان را که بر سرزمين‌مان گشودند، پير ما فرمود: «گاه شيدايي و مستي و وصال يار است!»

سبدسبد عاطفه و مهر و شور و شعور و شيدايي بود که بر کوچه و بازار مي‌شکفت؛ از نسيم نگاه پير.

سرو سامان ما نگاهش بود و همه آرزوها، رفتنمان در جاده کلامش. آهنگ سير نمودن گرسنگان و جامه پوشاندن برهنگان و سالاري مستضعفان نموديم که اژدهاي هفت‌سري از آستين نمرود برون شد. پيرمان کوس انا الحق فرمود و فرمان نبرد. باب ميخانه‌اي گشود که «خم» و «مي» و «ني» را يکجا داشت و آن شد که ما همه مستي و شيدايي هزاران سال هجران و مهجوريت بشر را در خميني يافتيم. چهره متبسّم پيامبران حق را در او ديديم و صولت پايدار ماه غايت را در او يافتيم. طبل تشخيص مرد از نامرد بر هوا طنين انداخت و آن شد که در هشت سال حاکميت نور و نار، شکوهمندانه‌ترين حادثه تبدار تاريخ اين سرزمين رقم خورد، اما دريغ که آسمانيان و اهل تکليف از هر سو برمي‌آيند، فرزندان جگرخوار تقديرشان را به قطع‌نامه‌هاي سقيفه و ساباط و کوفه و کربلا ختم مي‌کنند؛ به صلحي خونبار!

عمليات مرصاد که پايان يافت، در گرماگرم مرداد 1367 ناگهان در ناگهان همه رمز و راز سربلندي‌مان را سربسته در خاک کردند تا مگر بشريت به عظمت وصال سرخ و بال شهادت رهنمون نشود و آن شد که ختم ساغر در مرصاد شد و تسلسل پياله مستي‌بخش شهادت از دست شيدايان پرشور، بر زمين افتاد. داغ واماندن و جا ماندن از جرعه نوشي اين ساغر و پياله هنوز که هنوز است بر دل و جان بسيار کسان، آتش مي‌افکند و مي‌سوزاند همه وجود را. شايد که در فردا و پس فرداهاي تاريخ به چنين وصلي نائل شوند، دريغ گويان حادثه‌هاي تبدار ديروز! خداكند!

چقدر از اون لحظه گذشته؟ 10 سال؟ 20 سال؟ نيم قرن؟ شايد هم بيشتر؟ اصلاً چه فرقي داره، مهم اينه که دل سوخته، جگر آتيش گرفته، داغش هم مونده توي سينه. همين بسّه. فکر مي‌کني چي مي‌تونه خوبش کنه؟ چي مي‌تونه آرومش کنه؟ دل رو مي‌گم، دلي که خرابِ خراب شده، خراب آباد، هم خرابه، هم آباد؛ امّا چي مي‌تونه تسلّاش بده؟ هيچي، جز نفس يه مرد، مردِ مرد، ناز نَفَسِش!

شک داره، بره يا بمونه؟ نمي‌خواد يا نمي‌تونه؟ نمي‌دونم. هر چيه تصميم گرفتن براش سخته. اگه بخواد بره، خيلي زوده، بچّه‌اس، مو تو صورتش در نيومده، بچه 12 ساله رو چه به جنگ؟ مرد مي‌خواد که بره جبهه،‌ نه بچّه مدرسه‌اي.‌ مونده. بالاخره بايد بره يا بمونه؟ اگه نره، معلوم نيست ديگر از اين خبرا باشه. اون وقته که تا آخر عمر، حسرتش رو مي‌خوره،‌ پس بايد بره. آماده آماده، کارهاشو کرده؛ همه کارهايي که بايد قبل از رفتن بکنه. دل تو دلش نيست، شده اسفند روي آتيش. بالا مي‌ره و مي‌آد پايين. هم خوشحاله، هم دلواپس. جزّ و ولا مي‌زنه تا وقت رفتن برسه. شده عينهو کفتر غريبي که بايد بپره توي آسمون، امّا پراي قيچي شده‌اش هنوز در نيومدن. چند وقته اسمش رو داده. چشم انتظار نشسته تا وقتش برسه. بار و بُنه‌اش رو بسته و نشسته، منتظر اعزام که يه دفعه ... زور داره به خدا! خيلي خيلي هم زور داره.

با هزار بدبختي و دردسر، اسمت رو بنويسي، با صد جور دوز و کلک رضايت بابا ننه رو بگيري،‌ چند روز چند روز گرسنگي و تشنگي رو تو گرما بکشي، پابرهنه توي خاک و خُل اين‌قدر بدويي تا پاهات خوني بشه، تا به پياده‌روي طولاني عادت کني، بدون پيرهن و لخت، توي بوته‌ها بغلتي تا وقتي اسير شدي، شکنجه برات آسون بشه؛ همه و همه رو به جون بخري تا توي آموزش کم نياري، تا نگن «اين بچه ننه رو کي آورده اينجا؟»، نگن «بچّه‌ها از اوّل هم درد سر بودن» نگن «مگه خط، مهد کودکه؟» نگن «اين کوچولوها از مدرسه و مشق در رفتن» هي اين درو اون در بزني، وقت امتحان خرداد. اين‌قدر خرخوني کني تا نمره‌ات بالاي 15 بشه، اين و اون رو ببيني تا يه دوست و آشنا پيدا کني برا پارتي شدن، تا از ليست اعزام نيفتي، بشي سکه يه پول جلوي همه، متلک بشنوي؛ همه جوره‌اش. مسخره بشي؛ همه مدلش.

اين‌قدر وايستي تا ببيني، اگه هم اعزامت کردن، ببينن آدم اين قدّي ‌رو، برا ايستگاه صلواتي و آشپزخونه مي‌خوان يا برا خط؟ تازه اگر هم برا خط بخوان، فقط مي‌خوان ببرندت گروه سرود تا با صدات به نيروها، نيرو بدي يا اين‌که باند و چسب زخم برا بهداري پشت خط آماده کني. همه اينارو بريزي توي خودت، له‌له بزني، ‌سماق مک بزني، تا اگه اعزام شدي،‌ دعا کني، تقّي به توقّي بخوره، پاتکي بشه،‌ يه موقع نيرو کم بياد، بعدش زور زورکي، بگن: «به جهنّم! اين رو ‌هم بذارين بره جلو!» همه اين سختي‌ها و فکرها رو برا خودت بخري. پيه همه جور بساطي رو به خودت بمالي، اون وقت يه دفعه بهت بگن: «وقت تموم شد، هرّي! بريد پي کارتون. دير اومديد، تموم شد. ديگه نداريم!» خداييش زور نداره!؟

اون وقته که داغ مي‌کني، سرخ سرخ. مي‌شي صاعقه. گُر مي‌گيري. مي‌ري هوا؛ مثل شعله. مي‌سوزي؛ از تهِ ته. نمي‌دوني چي بگي، چي بريزي روسرت، چي بخوري، تا آروم بشي؟ داغ مي‌شي، اون هم نه با يه درجه و دو درجه و صد درجه. به تعداد رقم‌هاش داغ مي‌شي. راديو داره مي‌خونه، رقم‌ها شو، تند و تند، بند بند شو: «...598...» انگار دارن تو رو داغ مي‌زنن، با همين رقم، با درجه 598. کاش رقمش مي‌شد 600، لااقل رُندتره، راحت‌تر مي‌سوزي، اما چه فرقي داره، داري مي‌سوزي از ته دل، از تِه ته. آتيش مي‌گيري، جلزّولزّ مي‌کني؛ با گريه و اشک. بهت مي‌گن خالي شو. مي‌گي با چي؟ مي‌گن: با داد و هوار، با ضجه و نعره. اما بايد ساکت باشي. حرف بي‌حرف. توي خودت بريز. داد بزن، اما کسي نشنوه.

ساکت ساکتي، غصه‌هاي عالَم روي دوشت، بهت مي‌گن: «هيس! حرف بي‌حرف»، اما توي شهر بعضي دارن مي‌خندن. به چي؟ نمي‌دوني. به قيافه‌هاي درهم و برهم از صحرا برگشته؟ نمي‌دوني. به گريه‌ها؟ نمي‌دوني. به تاول و زخم‌ها؟ نمي‌دوني. به جنازه‌ها؟ نمي‌دوني. به قيافه‌هاي آفتاب سوخته؟ نمي‌دوني. پس به چي مي‌خندن؟ نمي‌دوني. فقط خوشحالن، خيلي خيلي. کي کوکشون کرده؟ نمي‌دوني. شايد فکر مي‌کنن ديگه شهرشون تميز مي‌شه.

خيابوناش پاک و يه دست، در و ديوارش تميز و قشنگ، گُل‌مَنْگُلي و رنگي مي‌شه. زندگي‌شون پيشرفت مي‌کنه، مي‌شن فرنگي، کِيْفشون کوک مي‌شه، سازنده مي‌آرن، سازشون رو براشون کوکِ کوک مي‌کنه، سازندگي مي‌شه، اووو...، چه جوري. ساختمونا بالا مي‌رن، برج مي‌شن، سفيد سفيد، نه مثل برج زهر مار. بيابونا پُرِ از سد، دهاتا پُرِ کارخونه پفک نمکي و کوکا کولا، دست هر بچه‌اي يه توپ و بادکنک، توي دهنش يا آدامس خروس يا قاقا. راستي راستي به اينا فکر مي‌کنن؟ نمي‌دوني. هر چه هست دارن مي‌خندن؛ بدجوري. يه طوري که مو به تن آدم سيخ مي‌شه. داغ مي‌شي، گُر مي‌گيري. مي‌خواي داد بزني يه نفر مي‌گه: «هيس! حرف بي‌حرف».

راديو مي‌خونه. از چي؟ ... اين رو ديگه مي‌دوني. داره مي‌خونه،‌ تند و تند، «بند يک ... بند دو ... بند سه ...» بند پشت بند. اين همه بند نمي‌خواست، يکي‌اش بس بود...
راهت رو مي‌کشي، مي‌ري. کار به کار کسي نداري،‌ مثل بچّه آدم. مي‌دوني ديگه تموم شده. بازي رو نمي‌گم. جنگ؟ شايد! هنوز معلوم نيست .

داري مي‌ري. امّا بِهِت مي‌زنن؛ نيش رو مي‌گم. بِهِت مي‌گن؛ متلک پشت متلک: «اين بود قُدس رفتنتون!»، «حاج آقا کوچيک! زيارت قبول» «چند تا تپه گرفتين؟» «خون و خون‌ريزي ديگه ممنوع»، «تفنگ بازي ديگه باي باي!» هي مي‌ياد. پشت سر هم. مثل پتک، نه ... مثل کاتيوشا، نه ... مثل يه کَلّه زنبورگاوي، پشت سر هم. مي‌ريزه سرت. مي‌خواي بري. نمي‌ذارن. مي‌ري جلو بزني تو دهنشون. نمي‌توني. يکي مي‌گه: «هيس! حرف بي‌حرف». براي چي بهت متلک مي‌گن؟ نمي‌دوني. توي خودت مي‌ريزي. با خودت مي‌گي: «مگه نمي‌خواستي بري، بميري برا اينا، تا دخترا و زناشون، راحت برن سر کلاس بدن‌سازي و يوگا؟» مي‌دوني، اما چي مي‌خواي بگي؟ خوب هم مي‌دوني، برا اينا نمي‌رفتي. مي‌رفتي پس برا چي؟

برا لبخند مرد، مرد مرد، دمش گرم، ناز نَفَسش!

داري لِه مي‌شي؛ لِه‌له. تازه مي‌فهمي مصيبت کوچه و در چيه. تازه مي‌فهمي داغ تيکه شدن رفيقت پيش چشمات؛ اون هم رفيقي که از داداشت بِهِت نزديکتره، با آدم اينجوري نمي‌کنه. تازه مي‌فهمي حرارت هزار هزار درجه‌اي فسفري، چقدر خنکه. تازه مي‌فهمي شيميايي عطر بهاره. تازه مي‌فهمي تشنگي خودش يه آب تگريه؛ وقتي اينارو مي‌بيني، وقتي نيشاشون رو حسّ مي‌کني، ‌وقتي متلکاشون رو مي‌شنوي.

«سخته؟ نه ننه!» اينو پيرزنه گفت و رفت. انگاري بنزين ريخت رو آتيش و رفت. يکي بهش بگه مگه بيکاري، نمک رو زخم مي‌پاشي؟ نمي‌دوني سوزشش رو زيادتر مي‌کنه؟ يه دفعه چند برابر مي‌شه داغت. شايد چند برابر، صد برابر. مي‌شه فسفري عملکرده‌اي که روش مي‌خوابيدن، تا معبر شب عمليات لو نره. صداي سوزوندنش رو الان هم مي‌توني بشنوي، گوش کن!
داغ مي‌کني، داغ داغ. مي‌ري خونه تا صبح با خودت مي‌جنگي، با آرزوهات، با دلت که بدجوري هواي خط رو کرده، داغونِ داغوني؛ قاطِ قاط. نمي‌دوني بايد چي بگي،‌ چي بخوري، ... دلت پر مي‌کشه اون ورا، پيش بچه‌ها، توي خط. خط آروم آرومه. بي‌سر و صدا. بي‌خاک و غبار. بي‌دود و آتيش، بي‌هياهو و داد.

ساکتِ ساکت، نشسته ... دور و برش هر کسي کز کرده، اون طرف‌تر يه جوون، بهش مي‌گن «يه کنتاک». يه چشمش رو فرشته‌ها بردن امانت. فقط نگاه مي‌کنه، با يه چشمش؛ اون هم به جلو، به اون طرف خاکريز. وجب به وجب زمين رو با «يه کنتاکش» متر مي‌کنه، قدم به قدمش رو. يکي يکي، دونه دونه، يادش مي‌ياد. از اون روزا، از يه ماه و دو سال و چند سال. يادش مي‌ياد که خمسه خمسه توپ مثل بارون مي‌اومد رو خاک. يادش مي‌ياد که زمين شخم مي‌خورد. يادش مي‌ياد جزيره مجنون، زيد، بدر، رمضان، والفجر 8، کربلاي 4، حلبچه، مرصاد، همه رو. صداها توي گوشش مي‌پيچن.

همه چي جلوي چشماش رژه مي‌رن. همه چي براش زنده مي‌شن؛ همه چي! خُپ خپ انفجار، صدايي که حتي شب‌ها هم قطع نمي‌شد. يادش مي‌ياد، پاتک، پامرغي رفتن تو کانال، يادش مي‌ياد که سرش اگه يه ميل بالا مي‌رفت، ‌خال قرمز قنّاسه‌چي حروم لقمه عراقي مي‌چسبيد رو پيشونيش. يادش مي‌ياد که يه ماه يه ماه شيميايي مي‌پاشيد رو صورتا، تاول شده بود عضو اصلي بدن. يادش مي‌ياد پل روي نهر، بيست‌وپنج جوون، از همون کوچولوهاش، براي گرفتن 15 متر پل خيبري، به عرض که مي‌خوابونديشون، روي پل رو پُر مي‌کردن. بيست‌وپنج تاشون تيکه تيکه شدن تا پل دوباره دستشون رسيد. يادش مي‌ياد؛ صفحه صفحه، لحظه لحظه، ثانيه ثانيه.

آتيش مي‌گيره، از حال مي‌ره، يه نوار خيس اشک، قطره، قطره، از زير چشم سالمش، رد کشيده رو صورت کنتاک سوخته‌اش. همينطور زل زده به دشت. غش مي‌کنه. آب به صورتش مي‌پاشن. داد مي‌زنه: «خدا! چرا منو نگه داشتي؟ چرا منو نبردي؟ مگه چي کم داشتم، مگه چي کم گذاشتم. من ازت شاکي‌ام، ازت شکايت دارم...» داد مي‌زنه. اين‌قدر که دوباره از حال مي‌ره. همه ساکتن. همه عصباني‌، همه توي لک، انگار کشتي‌هاشون شکسته. تازه خبر ندارن از شهر. نمي‌دونن توي شهر همه خوشحالن، همه خندون، صورتاشون شاد شاد، جون مي‌ده برا لب قندون. طبيعيه بخندن، بايدم بخندن، چرا نخندن؟ خبر ندارن چي کشيدن بعضي‌ها تو خط. يه عدّه بايد جون مي‌دادن، خون مي‌دادن. پيشمرگ آدماي شهر مي‌شدن، تا زن و دخترشون راحت برن سر کلاس بدن‌سازي و يوگا، تا سرماه پنير و شکر و تخم مرغ و برنج‌شون توي آشپزخونه باشه. مهم نبود توي خطّ، حتّي يه خرما هم پيدا بشه يا نشه! مهم شهره. اينو گنده‌تر‌ها هم فهميدن. نبايد شهري‌ها اذيت بشن؛ به خصوص بالايي‌هاشون، شکم گنده‌هاشون، نق‌نقوهاشون، پرحرفاشون...

«شهر که نبايد جنگي بشه. پادگان که نيست، شهر‌؛ جاي زندگي و راحتيه. همين که تا الان هم آخر هر ماه يه رديف تابوت مي‌ياد توي شهر، بس نيست؟ مگه چقدر اعصاب دارن مردم؟ بابا خسته شدن از بس احساساتشون را به هم ريختين. مردم استراحت مي‌خوان. شادي مي‌خوان، آسايش مي‌خوان، آخه تا کي... بسه ديگه شعار. قدس رو نخواهيم بريم، بايد کي رو ببينيم؟... چقدر مردم صحنه بدببينن؛ صحنه خوني‌ مالي. اينا استرس مي‌ياره، مي‌شه عقده، بعداً خودش رو نشون مي‌ده‌ها. از ما گفتن» اينا رو کي مي‌گه؟ نمي‌دوني از کجا اين صدا اومد؟ نمي‌دوني. به اون مرد هم اينا رو گفتن؟ نمي‌دوني. چرا هيچکي جواب نمي‌ده؟ نمي‌دوني.

تنش توي شهره، اما دلش اونجاس؛ توي خط. خطِّ ساکت، خطّ بي‌سر و صدا، خطّ آروم، خطّ صاف، خطّ بي‌موج، ‌ساده و صاف. انگار نه انگار که تا ديروز باد و توفان بود؛ توفان کربلاي 5. راديو دوباره مي‌خونه، اما نه بندها رو؛ يه چيز ديگه‌‌اس. بغض داره، پر اشکه، کلمه‌ها رو مي‌گم. گرم گرمه، مثّ نفس مرد. خودشه. حرف زده. صاف و ساده. خودشه؛ مرد مردا، پير پهلوونا. بهش گفتن که به مردم بگه: «کار من نبوده، يکي ديگه...» اما کي ديد مرد دروغ بگه؛ حتي برا يه دفعه. تا حالا با مردم صاف بوده، صاف صاف، مثل يه چشمه. حالا هم صاف صافه. داره حرف مي‌زنه. صداش همه جا مي‌پيچه. داره درد دل مي‌کنه. غصّه‌هاشو باز مي‌کنه، بقچه دلش رو.

کلمه‌ها عين بارون مي‌بارن، بارون خنک تو يه صحراي داغ. يادت مي‌آد که صورتت داغ کرده بود، گُر گرفته بود، آتيش دلت مي‌سوزوندت. سرت رو مي‌گيري زير بارون حرفاش. مي‌بيني همه نشستن زير بارون حرفاش. فقط تو نيستي. همه دارن خنک مي‌شن، آروم مي‌شن. دارن حال مي‌يان. دلشون داره خالي مي‌شه، آتيش سينه‌ها‌شون مي‌ريزه بيرون، بغض گلوشون ترکيده، گريه مي‌کنن، اشک مي‌ريزن، هق‌هق مي‌زنن. ديگه هيچ‌کس نمي‌خنده. نه توي شهر، نه توي خطّ. همه حواساشون جمع شده. دارن به حرفاي مرد گوش مي‌دن؛ مرد مردا، پير پهلوونا. داره اميد مي‌ده، نيرو مي‌ده، همه رو آروم مي‌کنه، دلا رو سامون مي‌ده، همه رو از پريشوني و غصّه در مي‌آره.

خط و نشون مي‌کشه، هشدار مي‌ده، تهديد مي‌کنه؛ همه دنيا رو. همه اونايي که اومدن توي خط، همه 80 تا کشور نامرد رو. کسي باور مي‌کنه؟ توي اوج غريبي و بي‌کسي، توي تنهايي و غربت، دارن همه بِهِت مي‌زنن، همه بِهِت فشار مي‌آرن؛ اما باز هم نترسي، باز هم مرد بموني، مرد مرد، کم نياري و وايستي، مثل کوه! برمي‌گردي جلو! 10 سال؟ 20 سال؟ نيم قرن يا بيشتر؟ اصلاً چه فرقي داره. مهم اينه که يه بار ديگه آتيش مي‌گيري. مثّ اون موقع، داغش برات تازه مي‌شه، دلت خراب‌تر؛ اما هنوز آباده، سبز سبز. چي مي‌تونه آرومش کنه؟ چي مي‌تونه خوبش کنه؟ چي مي‌تونه تسلّاش بده؟ هيچي، جز نفس مرد، نفس گرمش. هنوز که هنوزه، منتظره؛ دل رو مي‌گم. ديگه داره پير مي‌شه، خسته و کم‌حوصله، خرابتر از هميشه، خراب خراب، اما سبز و آباده. برا اين که هنوز صداي مرد، براش گرم و زنده‌اس، ناز نَفَسِش!

اصل اين ماجرا براي زماني است كه نويسنده12سال بيشتر نداشته اما سال‌ها بعد، لحظه سوزناك و پرحسرت پذيرش قطعنامه598 و بسته شدن دروازة شهادت را نگاشته است.

/ 1