سربداران سر به دار
اشاره
جنبش عميق مردمي و ديني سربداران، در اثر تلاش پيگير رهبران آزاده، آگاه، مردمدوست و متديّن آن منجر به تشکيل دولت مستقل و ملّي و شيعه مذهب ايراني (سربداران) در قسمتي از خاک ايران (سبزوار) گرديد. اين جنبش از لحاظ وسعت، بزرگترين و از نظر تاريخي، مهمترين جنبش آزاديبخش خاورميانه در قرن هشتم هجري (چهاردهم ميلادي) است که براي نخستين بار بر ضد فرمانروايان بيگانه و غارتگر مغول در ايران به وقوع پيوست.حميده طرقي اردکانيتاريخ سربداران
در قرن هفتم هجري در شرايطي که خوارزمشاهيان بر سرزمين ايران حکومت ميکردند، «تموچين» فرزند يوکاي بهادر، موفق شد تا به تدريج قبايل پراکنده مغولستان را متحد سازد و پس از غلبه بر حريفان داخلي، درصدد بسط قلمرو خويش برآمد. فساد داخلي حکومت خوارزمشاهيان، توانمندي و جسارت چنگيزخان و بسياري از عوامل متعدد ديگر، باعث گرديد تا مغولان به سوي مرزهاي ايران حرکت کنند و در اندک مدتي شهرهاي شمال شرق ايران را تصرف نمايند و دولت خوارزمشاهيان را منقرض کنند. بازگشت چنگيز به مغولستان و مرگ او، سلطه مغولان به ايران را پايان نداد و پس از چندي، بار ديگر هلاکوخان در سال 654 هـ.ق تهاجم گسترده ديگري را به ايران آغاز کرد. اين بار تقريباً تمامي ايران در معرض تاخت و تاز قوم مغول قرار گرفت و نه تنها تمامي شهرهاي ايران که بغداد پايتخت خلفاي عباسي و مرکز تسنن و ترويج آن نيز به دست مغولان سقوط کرد.پس از مرگ هلاکوخان، سلطة مغولان بر ايران همچنان ادامه يافت و هر قسمت از سرزمين ما تحت حاکميت ايلخاني از ايلخانان مغول درآمد. يکي از ايلخانان مغول که نهضت سربداران در زمان او تکوين يافت،سلطان ابوسعيد بهادرخان فرزند اولجاتيو بود که پس از مرگ پدر در سلطانيه بر تخت سلطنت جلوس کرد و به کمک حکام متعدد به ادارة کشور پرداخت.1 ابوسعيد حکومت خراسان را به اميرعلي بن قوشچي سپرد تا به ياري چند تن از شخصيتهاي متنفذ، به ادارة اين ايالت پهناور بپردازد.2لازم به توضيح است که در زمان حکومت مغولان بر ايران با توجه به از بين رفتن بساط خلافت عباسيان و همچنين براندازي محافل فرقة اسماعيليه، عالمان شيعي فرصت تبليغ پيدا کردند.شيعيان به ويژه شيعيان دوازده امامي (اثنيعشري) با تبليغات وسيعي که انجام دادند، توانستند حتي براي مدتي هر چند کوتاه مذهب تشيع اثنيعشري را مذهب رسمي کشور اعلام کنند. اين پيروزي که در زمان اولجاتيو رخ داد، مرهون زحمات و تبليغات علماي شيعي به ويژه خواجه نصيرالدين طوسي و ابنمطهر حلّي بود.3همزمان با حکومت ابوسعيد، در شرايطي که مردم ايران زير سُم ستوران ايلخانان و حکام فراوان ابوسعيد لگدمال ميشدند و در همان حال که همه مدعيان مذهب حاکم يا مهر سکوت بر لبهاي خويش نهاده بودند و يا در کنار ايلخانان و امراي او به توجيه جنايات و نامردميها از موضع شرع ميپرداختند، مردي از عاشقان علي(ع) قدم در خراسان نهاد و چون همه مردان مردمي تاريخ، در ظلمت آن شرايط تاريخي، زمينهساز نهضتي بزرگ گرديد.
مورخان که همواره نام «مردان نامي» تاريخ را ثبت کردهاند، نه سرگذشت «مردان مردمي» را، بالطبع از زندگي اين «شيعه علوي» که شيخ خليفه نام داشت، اطلاعات زيادي را ثبت نکردهاند.شيخ خليفه که به حق بنيانگذار نهضت سربداران محسوب ميشود، همچون مردان خدا، جواني را با تحصيل علوم ديني گذراند و به توفيق حفظ قرآن نايل آمد. وي مدتي به محضر شيخ «بالوي زاهد» در شهر آمل رفتوآمد کرد، ولي چون روح تشنهاش با آموزشهاي ضد اجتماعي زاهد آملي سيراب نشد، به سمنان مهاجرت کرد و مدتي نيز ملازمت شيخ رکنالدين علاءالدوله سمناني را اختيار نمود. روزي علاءالدوله از او پرسيد که به کدام مذهب از مذاهب اربعه مقيّد است و شيخ پاسخ داد که آنچه من ميجويم، از اين مذهبها بالاتر است. علاءالدوله دواتي را که در پيش روي داشت، برداشت و به سر خليفه کوفت و بدينسان هجرتي ديگر آغاز شد.شيخ خليفه که از زندگي در سمنان در اين مدت بيشتر به رنج و محنت مردم آگاه شده و انگيزهاش براي برپايي عدالت و براندازي ظلم و جور با الگوگيري از مذهب تشيع بيشتر شده بود؛4 اين بار رهسپار بحرآباد شد و مدتي ملازم خواجه غياثالدين هبةالله محمودي گرديد، امّا خواجه نيز او را همراهي نکرد و اين بار رهسپار سبزوار شد.5خراسان از ديرباز کانون تشيع بوده و همواره در خيزشهاي ضدجور پيشگام. شيخ خليفه در مسجد جامع سبزوار سکونت گزيد و دعوت خويش را آغاز کرد.به دليل اينکه در سبزوار سالياني عارف بنام و صاحب نفوذ کلام وجود نداشت و همچنين به علّت تشيع مردم، استقبال خوبي از انديشههاي شيخ خليفه از طرف مردم صورت گرفت. او که فقط نشستن و وعظ کردن را جايز نميدانست، با پيروي از ائمه اطهار - خصوصاً امام علي(ع) و امام حسين(ع) - مبارزه با فسق و فاسقان را تبليغ ميکرد و مردم را به ظهور امام مهدي (عج) و برکندن ريشه ظلم و ستم بشارت ميداد.6افزايش گرايش مردم سبزوار به شيخ خليفه و نشر انديشههاي شيعي او، فقهاي شهر را به شدت عمل و تدارک توطئه قتل او واداشت. آنان پس از نشستهاي متعدد، فتوا دادند که شيخ مهدورالدم است و قتل او واجب. آنان اين مطلب را براي سلطان ابوسعيد نوشتند و خواستار اجراي حکم و فرمان او شدند. ابوسعيد هم که گويا همچون فقهاي شهر از نفوذ معنوي درويشان و محبوبيت شيخ در نزد مردم سبزوار باخبر بود، در جواب نوشت: «من دست به خون درويشان نميآلايم و حکّام خراسان به موجب شرع شريف عمل نمايند.»7 با دريافت اين پاسخ، فقهاي سبزوار بر قتل شيخ خليفه راسخ شدند و او را شبانه در مسجد جامع سبزوار به دار آويختند.پس از شهادت شيخ، مريدان وي بدون کمترين ترديد و با سفارش قبلي شيخ که احساس خطر کرده بود، به ممتازترين شاگرد شيخ خليفه يعني شيخ حسن جوري دست ارادت دادند. شيخ حسن جوري که ميدانست دشمنان پس از شهادت استاد به سراغ او خواهند آمد، مصلحت چنان ديد که از همان فرداي شهادت شيخ خليفه، از سبزوار خارج شود. پس همراه عدهاي از مريدان، سبزوار را ترک کرد و عازم نيشابور شد.8 در شهرهاي خراسان به همان اندازه که زمينههاي فرهنگي براي بسط تعاليم شيخ خليفه فراهم بود، خطر تهاجمي گسترده عليه هر حرکتي نيز وجود داشت. شهادت شيخ خليفه به رهروان راه او و به خصوص به شيخ حسن جوري اين تجربه را آموخت که تکامل و توسعه نهضت و موفقيت رهبري و مصون ماندن از توطئه دشمن، مستلزم هجرت مداوم و در عين حال رعايت پنهانکاري است.
با چنين تجربهاي، شيخ حسن پس از مرگ استاد مهاجرتهاي نسبتاً طولاني و متعددي را به شهرهاي مختلف انجام داد. نخستين شهري که شيخ پس از خروج از سبزوار بدان قدم نهاد، نيشابور بود. وي در سر راه خود به نيشابور که ملاقاتهاي کوتاهي با روستانشينان داشت، همه جا ضمن دعوت و تبليغ مخفيانه آنان و ثبت اساميشان، به مريدان توصيه ميکرد که حالا وقت اخفاست و ميفرمود که آدات حرب مرتب داشته، موقوف اشارت باشند.9 شيخ حسن پس از دو ماه و يک روز توقف در نيشابور، چون محل اخفايش معلوم شده بود، روانه مشهد شد و از آنجا عازم ابيورد و خبوشان گرديد.شيخ سفري طولاني - حدود يک سال و نيم - به عراق انجام داد. بعد از آن دو ماه در خراسان توقف داشت. بعد از خراسان عازم ترکستان شد و مدتي را در بلخ و ترند گذراند. سپس از آنجا عازم خواف و قهستان گرديد و سرانجام به کرمان رفت. از کرمان به مشهد مراجعت کرد و بالاخره به نيشابور بازگشت. وي که توقف در خراسان را صلاح نميديد،از راه قهستان عازم عراق عجم شد و مدتي در دستجرد توقف نمود و مدتي بعد به مشهد مراجعت کرد. در اين زمان ارغون شاه تصميم به دستگيري وي گرفت. امير ارغون شاه بر شهرهاي يازر، نسا، ابيورد، خبوشان، طوس و مشهد و نيشابور تسلط داشت. شيخ حسن که خطر را نزديک ميديده به قصد حجاز از مشهد خارج شد، ولي ارغونشاه که به دنبال او بود، در راه قهستان و نيشابور او را دستگير و روانه زندان کرد.10در روز پانزدهم ربيعالاول سال 736 هـ.ق، سلطان ابوسعيد درگذشت و چون پسري نداشت، ايران و حکام بلاد از «ارپاخان» جانشين او اطاعت نکردند11 و حتي بعضي از حکام ادعاي سلطنت کردند. طوغاي تيمورخان از جمله حکامي بود که ادعاي سلطنت کرد. او از نوادگان چنگيز بود و بر نواحي اطراف گرگان و کالبوش حکومت ميکرد. اميرعلي قوشچي از جمله کساني بود که سر به اطاعت طوغاي نهاد.12
قيام انفعالي و شتابزده باشتين
باشتين در دوره مورد بحث،روستايي کوچک در نزديکي سبزوار بود که اهالي آن تحت تأثير آموزشهاي شيخ حسن جوري قرار گرفته بودند و منتظر اشارت وي بودند. در روز 12 شعبان 737 هجري، پنج تن از ايلچيان علاءالدين محمد هندو (متصدي امور ماليات طوغاي تيمور) براي گرفتن ماليات وارد اين روستا شدند و در خانه دو برادر به نامهاي حسن و حسين، شراب طلبيدند. اين دو برادر از روي اکراه شرابي براي آنها تهيه کردند. ايلچيان خوردند و بعد شاهد خواستند و چون پاسخ منفي دريافت کردند، زنان خانه را طلب کردند. حسن و حسين که چنين ديدند، گفتند که ما سر بر دار ميدهيم، ولي تن به اين فضيحت نميدهيم. آنگاه تيغ کشيدند و ايلچيان را کشتند و خود را سر به دار ناميدند.13بدينسان با حرکتي انفعالي، قيامي شتابزده تحقق يافت،قيامي که اگرچه ريشه ايدئولوژيکي خود را مستقيماً از تعاليم شيعي شيخ حسن جوري ميگرفت، امّا در ارتباط مستقيم سازماني با تشکيلات وسيعي نبود که شيخ حسن آن را پايهريزي ميکرد. به همين جهت نيز شيخ حسن در مدت سه سالي که در فاصله قيام باشتين و زمان دستگيرياش در شهرها و روستاهاي مختلف به تهيه مقدمات قيامي عمومي ميپرداخت، تماسي با باشتيان برقرار نکرد و به پيگيري برنامه خود پرداخت.عبدالرزاق باشتيني در رهبري قيام باشتين
همزمان با قيام باشتين، عبدالرزاق فرزند خواجه فضلالله باشتيني که فئودالزادهاي مقرّب درگاه سلطان ابوسعيد بود، وارد زادگاه خويش شد. درباره چگونگي راه يافتن عبدالرزاق به دربار سلطان ابوسعيد، مورّخان آوردهاند که: امينالدوله يکي از برادران عبدالرزاق در دربار ابوسعيد بود. روزي سلطان به اطرافيان خويش گفت که در جستوجوي کسي است که بتواند با ابومسلم پهلوان دربار کشتي بگيرد و او را بر خاک نشاند. امينالدوله عبدالرزاق برادر خويش را معرفي کرد. فرستادگان ابوسعيد او را از باشتين به سلطانيه آوردند و او توانست بر ابومسلم غلبه کند و به اين وسيله مقرّب درگاه ابوسعيد شود.14مقارن قيام باشتين، عبدالرزاق از طرف ابوسعيد مأمور وصول ماليات کرمان بود. وي ماليات اين شهر را جمع کرد و چون مردي عيّاش بود، همه پولها را صرف عيّاشي کرد. آنگاه چون پولي در دست نداشت که نزد سلطان ببرد، به باشتين روي آورد تا از طريق فروش املاک پدر پولي تهيه کند. عبدالرزاق چون وارد باشتين شد، با خبر مرگ ابوسعيد و قيام برادران حمزه مواجه گرديد. در همين زمان فرستادگان علاءالدين محمد براي دستگيري حسن و حسين به باشت آمدند. عبدالرزاق مردم را تشويق به دفاع از آنان و تمرد در مقابل علاءالدين محمد کرد و به فرستادگان وي گفت بازگرديد و به علاءالدين بگوييد که ايلچيان فضيحت کردند و مقتول گشتند.15 به اين ترتيب باشتيان در مقابل علاءالدين ايستادگي کردند و عبدالرزاق نيز رهبري آنان را به عهده گرفت.علاءالدين که انتظار چنين قيامي را از مردم قصبهاي کوچک نداشت، هزار تن مأمور مسلح براي سرکوبي آنان فرستاد، امّا اين عده شکست خوردند. سربداران که جسارت يافتند، به تعقيب علاءالدين پرداختند و سرانجام او را در نزديکي گرگان و و در حال فرار دستگير کردند و پس ازآن کُشتند و بدين ترتيب بر سبزوار مسلط شدند.16عبدالرزاق پس از تحکيم موقعيت خود در رهبري قيام باشتين و شکست علاءالدين محمد، به انديشه ازدواج با دختر بيوه علاءالدين که دستگير شده بود، افتاد. دختر که به انديشه عبدالرزاق پي برده بود و از ازدواج با او اکراه داشت، از سبزوار گريخت و عبدالرزاق برادرش وجيهالدين مسعود را براي دستگيري او روانه ساخت. مسعود چون بر دختر علاءالدين رسيد و خواست او را دستگير کند، با التماس شديد او مواجه شد و در نتيجه از برگرداندن او منصرف شد و با دست خالي به سبزوار مراجعت کرد. عبدالرزاق از اين عمل برادر سخت خشمگين شد و به او حمله کرد،امّا مسعود پيشدستي کرد و برادر را به قتل رساند و رهبري سربداران را به عهده گرفت.17اوجگيري دولت سربداران و توسعه قلمرو ايشان، غلبه بر ارغونشاه و تصرف نيشابور؛ در زمان حکومت وجيهالدين مسعود اتفاق افتاد. اميرمسعود که در ابتدا حضور شيخ حسن جوري را در کنار خويش به مصلحت قدرت خود ميديد و از طرفي براي آزاد ساختن شيخ حسن از زندان زير فشار سربداران قرار داشت، تصميم گرفت تا شيخ را از زندان ارغونشاه آزاد کند و چنين نيز کرد.18 حضور شيخ حسن در کنار مسعود، بر اعتبار قدرت روحي سربداران افزود و در نتيجه آنان توانستند در سال 739 بر ارغونشاه غلبه و نيشابور را تصرف کنند.پس از انتشار خبر کشته شدن ارغونشاه و تصرف نيشابور، طوغاي تيمورخان که در گرگان و بخشي از نواحي شمال غربي خراسان حکومت ميکرد و همچنان در انديشه جانشيني ابوسعيد بود، تصميم به سرکوبي سربداران گرفت و برادرش اميرعلي کاون را در رأس سپاهي روانه سبزوار کرد. اين سپاه در سال 741 هجري از سربداران که رهبري آنان را شيخ حسن جوري و اميرمسعود عهدهدار بودند، شکست خورد. سربداران پس از پيروزي بر اين سپاه، روانه جنگ با شخص طوغاي تيمور شدند و پس از غلبه بر سپاهيان وي در ناحيه رود اترک، طوغاي را مجبور به فرار به لارو رودبار کردند.19
شهادت شيخ حسن جوري
سربداران پس از غلبه بر ارغونشاه و شکست طوغاي تيمور، روانه جنگ با حسن کرت که بر هرات حکم ميراند، شدند. اميرمسعود که اينک وجود شيخ حسن را با آن نفوذ معنوياش به زيان خود ميديد، توطئهاي تدارک ديد و مخفيانه به يکي از نزديکان خود دستور داد که در گرماگرم جنگ، شيخ حسن را به قتل رساند.20 شهادت شيخ حسن، جريان جنگ را به زيان سربداران تغيير داد و موجب شکست اميرمسعود شد. به اين ترتيب نهضتي که شيخ حسن جوري ساليان سال در تدارک آن بود؛ با قيامي شتابزده به دست عناصري غير اصيل افتاد و شيخ چارهاي جز موافقت با وضعيت پيشبيني نشده را نداشت و شايد نيز در انديشه حرکت دادن نهضت در جهت اهداف اصيل و برنامههاي خود بود که به شهادت رسيد و به اين ترتيب حرکتي اصيل از درون رو به تباهي گذاشت و با شهادت شيخ، راهي کاملاً جدا از انديشههاي رهبري پيمود.اميرمسعود در سال 745 هـ. ق به قتل رسيد و پس از او رهبري و حکومت سربداران به دست ده تن ديگر افتاد که يکي پس از ديگري قدرت را به دست گرفتند. اگرچه در زمان بعضي از امراي سربدار، اوضاع داخلي قلمرو آنان تفاوتي کلي با نقاط ديگر داشت و پاکي و طهارت خاصي بر سربداران حاکم بود که به قول ابنبطوطه «آيين عدالت چنان در قلمرو آنان رونق گرفت که سکههاي طلا و نقره در اردوگاه ايشان روي خاک ميريخت و تا صاحب آن پيدا نميشد، کسي دست به سوي آنان دراز نميکرد.»21 و يا اينکه سربداران در زمان خواجه علي مؤيد (آخرين امير با هفده سال اسيري)22 به انديشه پايهريزي روابط خويش براساس فقيه شيعي افتادند. شهيد اول (شيخ شمس الدين محمد مکي از علماي شيعي جبل عامل) کتاب مشهور اللمعة الدمشقيه را براي آنان نوشت و ارسال کرد، اما اميران سربدار هرگز نتوانستند اهداف شيخ حسن و شيخ خليفه را پيگيري کنند و تحقق بخشند.دولت سربدار تا زمان حمله تيمور به ايران دوام داشت و بالاخره در اثر هجوم او برچيده شد و از بين رفت.23ويژگيهاي قيام سربداران
1- مذهب
همانطور که قبلاً گفته شد، سربداران عموماً شيعيان اثنيعشري بودند و مخالفان آنان نيز به مذهب تسنّن وابستگي داشتند.2- بيگانهستيزي
قيام سربداران، ماهيتاً بيگانهستيز بوده و مبارزه با مغولان را از اهداف اصلي خود ميدانستند. چنان که با از بين بردن طوغاتيمورخان، براي هميشه به سلطه سياسي، نظامي مغولان در خاک ايران خاتمه دادند.3- ستمستيزي
قيام سربداران با بهرهگيري از ايدئولوژي تشيع اثنيعشري، قيامي عليه ظلم و ستم هيئت حاکمه محسوب ميشد. ظلم و ستمي که در ايران آن ايام اِعمال ميشد، ابعاد گوناگون، سياسي، اجتماعي و اقتصادي داشت که توسط حاکمان بر مردم تحميل ميشد.4- اعتقاد به مهدويت
از جمله اصول اصلي تشيّع اثنيعشري، اعتقاد به مهدويت است. اين مسئله در جناح شيخيان و نيز در جناح سربداران وجود داشت و با همين اعتقاد مردم را عليه مفاسد موجود ميشوراندند.5- فتوّت و جوانمردي
از وجوه عمدة قيام سربداران، روح فتوت و جوانمردي بود. فتوت و جوانمردي ريشه در فرهنگ اصيل تشيّع و ايراني داشت و اکثر رهبران سربدار اين ويژگي را دارا بودند.6- بُعد مردمي
از ويژگيهاي اين قيام، بُعد مردمي آن است. تمام تودههاي زحمتکش و محروم جامعه براي رسيدن به آرمانهاي خود، در اين قيام جاي دارند.7- مسئله حکومت غيرموروثي
اين قيام از جمله قيامهايي است که فکر حکومت موروثي در آن رشد نکرد. خصلت مذهبي و بُعد مردمي اين قيام، مانع رشد اين گرايش ميشد.8- مساواتطلبي
حس مساواتطلبي از جمله آرمانهاي اين قيام به شمار ميرفت. رهبران سربدار خود را جدا از مردم نميدانستند و به راحتي در ميان مردم زندگي ميکردند و هيچگونه ظلم و ستمي به مردم روا نميداشتند.9- کمک به قيامهاي ديگر
قيامهايي كه از قيام سربداران متأثر بودند، مانند قيام سربداران کرمان،سمرقند و مازندران، مورد حمايت سربداران بودند.24علل فروپاشي و زوال جنبش سربداران
1- اولين عامل فروپاشي جنبش سربداران، مربوط به بافت سياسي موجود در بين آنهاست؛ زيرا گرايش و عملکرد سران سربدار از همان آغاز قيام، باعث دودستگي و انشقاق در بين آنها شد و آنان را به دو دسته جناح شيخيان و سربداران تقسيم کرد. اين دو جناح اگرچه در بعضي از اصول با هم توافق داشتند، امّا سبب تضعيف دروني جنبش ميشدند.2- روح ستيزهجويي و ترغيب به جهاد در ميان سربداران (خصوصاً بعد از اميرمسعود) از بين رفت؛ چرا که سربداران به آن اصول و ارزشهايي که به خاطر آن دست به قيام زدند، نرسيدند و اين باعث دلسردي آنان شد و اين قانون است که دولتي که همراهي مردمش را نداشته باشد، محکوم به زوال است.3- عامل ديگر فروپاشي، مبارزه بر سر قدرت و دعواي خانگي در ميان سران سربدار بود که مزيد بر علت شده بود.4- نبود يک ايدئولوژي، ايمان قوي و اعتقادات فقهي معلوم و مشخص در ميان رهبران و پيروان سربداران، يکي ديگر از عوامل فروپاشي است.5- ظلم و ستم برخي از حاکمان گماشته شده بر سر ممالک تصرف شده که موجب شورش مردم و فرصت دادن به دشمنان خارجي ميشد.6- عامل مهم ديگر، فروپاشي جنگهاي سربداران با مخالفان خارجي خود است. سربداران هرگز از اين جنگها فراغت نيافتند تا دولت يکپارچهاي تشکيل دهند و آرمانهاي اجتماعي و اقتصادي خود را پياده کنند.7- عوامفريبي و خيانت برخي از امراي سربداري (مانند خواجهعلي مؤيدي) در پيوستن به دشمنان سربداري.8- بالاخره عامل اصلي زوال و فروپاشي جنبش سربداران،ريشه در روح پرآشوب آن زمان دارد؛ زيرا ملوک طوايف، براي کسب قدرت به جان هم افتاده بودند و هر يک در صحنة سياست کلنجار ميرفتند و ضمناً باعث تضعيف يکديگر ميشدند تا اينکه يکي از ستمکاران تاريخ به نام تيمور لنگ، سربرآورد و همة اين سلسلههاي محلي را سر به دار کرد.1. روضة الصفا، ميرخواند،جلد 5، ص 478. 2. همان، جلد 5، ص 531، عروج و خروج سربداران؛ جان ماسون اسميت، ترجمه آژند،ص 107. 3. امينزاده، علي، جنبشهاي شيعي در تاريخ ايران (با نگاهي ويژه به سربداران)، چاپ اول، 1384، انتشارات اميدمهر، ص 87. 4. همان، ص 94. 5. روضة الصفا، جلد 5، ص 605. 6. امينزاده، علي، پيشين، ص 97. 7. حبيبالسير، خواندمير،جلد 3، ص 359. 8. روضة الصفا،جلد 5، ص 605. 9. همان، ص 606. 10. همان، ص 609. 11. همان، ص 534. 12. عروج و خروج سربداران، ص 109. 13. تذکرة الشعراء، دولتشاه سمرقندي، تصحيح محمدعباسي، ص 312. 14. همان، ص 312. 15. نهضت سربداران خراسان؛ اي.پ. پطروشفسکي، ترجمه کشاورز، ص 45. 16. تذکرةالشعرا، ص 312. 17. همان، ص 314. 18. روضة الصفا، جلد 5، ص 608. 19. تذکرةالشعرا ص 314. 20. روضة الصفا، جلد 5، ص 614. 21. سفرنامه ابنبطوطه، ترجمه محمدعلي موحّد، ص 390. 22. حقيقت عبدالرّفيع، تاريخ جنبش سربداران، چاپ دوم 63، انتشارات علمي، ص 242. 23. جنبشهاي شيعي در تاريخ ايران (با نگاهي ويژه به سربداران)، صص 182 تا 185. 24. همان، ص 187 تا 188.