تولّد ابراهيم (ع) و تفكر او در آفرينش - تولّد ابراهیم (ع) و تفكر او در آفرینش نسخه متنی

اینجــــا یک کتابخانه دیجیتالی است

با بیش از 100000 منبع الکترونیکی رایگان به زبان فارسی ، عربی و انگلیسی

تولّد ابراهیم (ع) و تفكر او در آفرینش - نسخه متنی

| نمايش فراداده ، افزودن یک نقد و بررسی
افزودن به کتابخانه شخصی
ارسال به دوستان
جستجو در متن کتاب
بیشتر
تنظیمات قلم

فونت

اندازه قلم

+ - پیش فرض

حالت نمایش

روز نیمروز شب
جستجو در لغت نامه
بیشتر
توضیحات
افزودن یادداشت جدید

تولّد ابراهيم (ع) و تفكر او در آفرينش

تولّد ابراهيم در درون غار، و سيزده سال زندگي مخفي او

شب و روز هم چنان مي‎گذشت، هفته‎ها و ماهها به دنبال هم گذر مي‎كرد،‌و به همين ترتيب ولادت ابراهيم ـ عليه السلام ـ نزديك مي‎شد، مادر قوي دل و شجاع ابراهيم ـ عليه السلام ـ همواره در اين فكر بود كه هنگام زايمان كجا رود، و چگونه فرزندش را از گزند جلّادان حفظ نمايد؟

در آن عصر، قانوني در ميان مردم رواج داشت كه زنان در هنگام قاعدگي به بيرون شهر مي‎رفتند و پس از پايان آن، به شهر باز مي‎گشتند.
مادر ابراهيم ـ عليه السلام ـ تصميم گرفت به بهانه اين قانون و رسم، از شهر بيرون برود، و در كنار كوهي، غاري را پيدا كند و در آن جا دور از ديد مردم، شاهد تولد نوزادش باشد.

همين تصميم اجرا شد، مادر با كمال مراقبت از شهر خارج گرديد، و خود را به غاري رسانيد، و در آن جا درد زايمان به او دست داد، طولي نكشيد كه ابراهيم ـ عليه السلام ـ در همان جا ديده به جهان گشود، كودكي كه در همان وقت، نور و شكوه خاصي كه نشانگر آينده درخشان او بود،‌از چهره‎اش ديده مي‎شد.

در اين هنگام مادر نگران بود كه آيا كودكش را در غار بگذارد يا به شهر بياورد، سرانجام براي حفظ او تصميم گرفت او را در پارچه‎اي پيچيده در درون همان غار بگذارد، و هر چند وقتي به سراغ او رود و به او شير دهد.

مادر او را در ميان غار گذاشت و براي حفظ او از گزند جانوران، درِ غار را سنگ چين كرد، و به شهر بازگشت، از آن پس مادر هر چند روزي يكبار مخفيانه و گاهي شبانه خود را به غار رسانده و از پسرش ديدار مي‎نمود، مي‎رفت تا به او شير بدهد، ولي مي‎ديد به لطف خدا، او انگشت بزرگ دستش را به دهان نهاده، و به جاي پستان مادر از آن شير جاري است...

به اين ترتيب؛ اين مادر و پسر، در آن دوران وحشتناك با تحمّل مشقّت‎ها و رنجهاي گوناگون، با مقاومت بي‎نظير، ماهها و سالها به زندگي چريكي خود ادامه دادند، و حاضر نشدند كه تسليم زورگويي‎هاي حكومت ستمگر نمرود گردند، تا آن كه سيزده سال از عمر ابراهيم گذشت.[1]

آري حضرت ابراهيم ـ عليه السلام ـ از خطر دژخيمان سنگدل نمرود، 13 سال در ميان غار زندگي كرد، در حقيقت در زندان طبيعت به سر برد، همواره سقف غار و ديوارهاي تاريك و وحشت‎زاي آن را مي‎ديد، گاهي مادر رنجديده‎اش مخفيانه به ملاقاتش مي‎آمد، و گاهي سر از غار بيرون مي‎آورد و كوهها و دشت سرسبز و افق نيلگون را تماشا مي‎كرد، و بر خداشناسي و فكر باز و نشاط روحيه خود مي‎افزود، و منتظر بود كه روزي فرا رسد و از زندان غار بيرون آيد و در فضاي باز قدم بگذارد، و مردم را از پرستش نمرود و آيين نمرود باز دارد...

بيرون آمدن ابراهيم از غار و تفكر او در جهان آفرينش

جالب اين كه ابراهيم ـ عليه السلام ـ در اين مدتي كه در غار بود، به لطف خدا از نظر جسمي و فكري رشد عجيبي كرد، با اين كه سيزده ساله بود قد و قامت بلندي داشت كه در ظاهر نشان مي‎داد مثلاً بيست سال دارد، فكر درخشنده و عالي او نيز هم چون فكر مردان كاردان و هوشمند و با تجربه كار مي‎كرد، يك روز مادر به ديدارش آمد و مدتي در كنار پسر نوجوانش بود، ولي هنگام خداحافظي، همين كه خواست از غار بيرون آيد، ابراهيم دامن مادر را گرفت و گفت: «مرا نيز با خود ببر، ماندن در غار بس است، اينك مي‎خواهم در جامعه باشم و با مردم زندگي كنم.»

مادر مي‎دانست كه درخواست ابراهيم، يك درخواست كاملاً طبيعي است، ولي در اين فكر بود كه چگونه او را به شهر ببرد، زبان حال مادر در اين لحظات، خطاب به ابراهيم چنين بود:

«عزيزم! چگونه در اين شرايط سخت تو را همراه خود به شهر ببرم، نه! ميوه دلم صلاح نيست، اگر شاه از وجود تو اطلاع يابد، تو را خواهد كشت، مي‎ترسم خونت را بريزند، هم چنان در اين جا بمان، تا خداوند راه گشايشي براي ما باز كند.»

ولي ابراهيم اصرار داشت كه از غار جانكاه بيرون آيد، سرانجام مادر به او گفت:

«در اين باره با سرپرستت (آزر) مشورت مي‎كنم، اگر صلاح باشد، بعد نزدت مي‎آيم و تو را به شهر مي‎برم».[2]

به اين ترتيب مادر دلسوخته از پسرش جدا شد و به شهر بازگشت.

وقتي كه مادر رفت. ابراهيم تصميم گرفت از غار بيرون آيد، صبر كرد تا غروب و خلوت شود و هوا تاريك گردد، آن گاه از غار بيرون آمد، گويي پرنده‎اي از قفس به سوي باغستان سبز و خرم پريده، به كوهها و دشت و صحرا مي‎نگريست، ستارگان و ماه آسمان نظرش را جلب كرد، در انديشه فرو رفت، ‌با خود مي‎گفت: «به به! از اين پديده‎هايي كه خداي يكتا آن را پديدار ساخته است!» از اعماق دلش با آفريدگار جهان ارتباط پيدا كرد، و سراسر وجودش غرق در عشق و شوق به خدا شد، ودر اين سير و سياحت، خداشناسي خود را تكميل كرد.


[1] . اقتباس از مجمع البيان، ج 4، ص 325؛ تفسير جامع، ج 2، ص 319.

[2] . بحار، ج 12، ص 42 و 30.

/ 1