هستي در فرمان الهي
آب و دريا جمله در فرمان توست
گر تو خواهي آتش آب خوش شود
بيطلب، تو اين طلبمان دادهاي
با طلب چون ندهي اي حيّ ودود
در عدم كي بود ما را خود طلب
جان و نان داديّ و عمر جاودان
اين طلب در ما هم از ايجاد توست
چون خدا خواهد كه مان ياري كند
اي خدا زاري زتو مرهم زتو
هر كه را خواهي زغم خسته كني
وان كه خواهي كز بلايش واخري
آن يكي الله ميگفتي شبي
گفت شيطانش خُمش اي سخت رو
اين همه الله گفتي از عتو
مي نيايد يك جواب از پيش تخت
او پريشان دل شد و بنهاد سر
گفت هين از ذكر چون واماندهاي
گفت لبيكم نميآيد جواب
گفت خضرش كه خدا گفت اين به من
ني كه آن الله تو لبيك ماست
ني تو را در كار من آوردهام
حيلهها و چارهجوييهاي تو
ترس و عشق تو كمند لطف ماست
جان جاهل زين دعا جز دور نيست
بر دهان و بر دلش قفل است و بند
تا ننالد با خدا وقت گزند
آب و آتش اي خداوند آن توست
ورنخواهي آب هم آتش شود
بيشمار و عدّ عطا بنهادهاي
كز تو آمد جملگي جود و وجود
بيسبب كردي عطاهاي عجب
ساير نعمت كه نايد در بيان
رستن از بيداد يا ربّ داد توست
ميلمان را جانب زاري كند
هم دعا از تو اجابت هم زتو
راه زاري بر دلش بسته كني
جان او را در تضرّع آوري
تا كه شيرين گردد از ذكرش لبي
چند گويي آخر اي بسيار گو
خود يكي الله را لبيك گو
چند الله ميزني با روي سخت؟
ديد در خواب او خَضَر را در خَضَر
چون پشيماني از آن كش خواندهاي؟
زان همي ترسم كه باشم ردّ باب
كه برو با او بگو اي ممتحن!
آن نياز و درد و سوزت پيك ماست
نه كه من مشغول ذكرت كردهام
جذب ما بود و گشاد آن پاي تو
زير هر ياربّ تو، لبيكهاست
زان كه ياربّ گفتنش دستور نيست
تا ننالد با خدا وقت گزند
تا ننالد با خدا وقت گزند