اي گنه آمرز و عذر آموز من
عطار نشابوري
... اي خرد در راه تو طفلي بشير
اي گنه آمرز و عذرآموز من
خونم از تشويش تو آمد به جوش
من ز غفلت صد گنه را كردهساز
پادشاها درمن مسكين نگر
چون ندانستم، خطا كردم ببخش
چشم من گر مي نگريد آشكار
خالقا گرنيك و گر بد كردهام
عفو كن دون همتيهاي مرا
يك نظر سوي دل پر خونم آر
مبتلاي خويش و حيران توام
اي ز لطفت ناشده نوميد كس
يارب آگاهي ز زاريهاي من
ماتمم از حد بشد سوري فرست
لذّت نور مسلمانيم ده
پايمرد من درين ماتم تو باش
چون ز من خالي بماند جاي من
اي خداي بينهايت جز تو كيست؟
گم شدم در بحر حيرت ناگهان
در ميان بحر پر خون ماندهام
نفس من بگرفت سر تا پاي من
جانم آلوده است از بيهودگي
يا از اين آلودگي پاكم بكن
خلق ترسند از تو، من ترسم ز خود
پادشاها دل به خون آغشتهايم
با دلي پر درد و جاني پر دريغ
رهبرم شو زان كه گمراه آمدم
هر كه در كوي تو دولتيار شد
نيستم نوميد و هستم بيقرار
يا اله العالمين درماندهام
دست من گير و مرا فرياد رس
روي آن دارم كه همراهي كني
ميتواني كرد، گر خواهي كني[1]
گم شده در جستجويت عقل پير
سوختم صد ره چه خواهي سوز من
ناجوانمردي بسي كردم بپوش
تو عوض صد گنه رحمت داده باز
گر زمن هر بد بديدي در گذر
آنچه كردم عذر آوردم ببخش
جان نهان ميگريد از عشق تو زار
هرچه كردم جمله با خود كردهام
محو كن بيحرمتيهاي مرا
از ميان اين همه بيرونم آر
گر بدم گر نيك هم زان توام
حلقه داغ توام جاويد بس
ناظري بر ماتم شبهاي من
در ميان ظلمتم نوري فرست
نيستيّ نفس ظلمانيم ده
كس ندارم دستگيرم هم تو باش
كس ندارد غير تو فرداي من
چون تويي بيحدّ و غايت جز تو كيست؟
زين همه سرگشتگي بازم رهان
وز درون پرده بيرون ماندهام
گر نگيري دست من اي واي من!
من ندارم طاقت آلودگي
يا نه در خونم كش و خاكم بكن
كز تو نيكي ديدهام، از خويش بد
پاي تا سر چون فلك سر گشتهايم
زاشتياقت اشك ميبارم چو ميغ
دولتم ده گرچه بيگاه آمدم
در تو گم گشت و ز خود بيزار شد
بو كه در گيرد يكي از صدهزار
غرق خون بر خشك كشتي راندهام
دست بر سر چند دارم چون مگس
ميتواني كرد، گر خواهي كني[1]
ميتواني كرد، گر خواهي كني[1]
[1] . منطق الطير، شيخ فريدالدين عطار، به تصحيح دكتر محمدجواد مشكور، كتابفروشي تهران.ص 13.