دعوت الهي
شهريار
دلم جواب بلي ميدهد صلاي تورا
ز زلف گو كه ازل تا ابد كشاكش توست
كشم جفاي توتا عمر باشدم، هر چند
تو از دريچه دل ميروي و ميآيي
غبار فقر و فنا توتياي چشمم كن
خوشا طلاق تن و دلگشا، تلاقي روح
هواي سير گل و ساز بلبلم دادي
به آب و آينهام ناز ميكند صورت
زجور خلق به پيش تو آورم شكوه
شبانيم هوس است و طواف كعبه طور
به جبر گر همه عالم رضاي من طلبند
براين مقرنس فيروزه تا ابد مسحور
بر آستان خود اين دلشكستگان درياب
دل شكسته من گفت: شهريارا بس
كه من به خانه خود يافتم خداي تو را
صلا بزن كه به جان ميخرم بلاي تورا
نه ابتداي تو ديدم نه انتهاي تو را
وفا نميكند اين عمرها وفاي تورا
ولي نميشنود كس صداي پاي تورا
كه خضر راه شوم چشمه بقاي تورا
كه داده بادل من وعده لقاي تورا
كه بنگرم به گل و سر كنم ثناي تورا
كه صوفيانه به خود بستهام صفاي تورا
بگو كه با كه برم شرح ماجراي تورا
مگر به گوش دلي بشنوم صداي تو را
من اختيار كنم زآن ميان رضاي تورا
ستاره سحري چشم سرمه ساي تورا
كه آستين بفشاندند ماسواي تو را
كه من به خانه خود يافتم خداي تو را
كه من به خانه خود يافتم خداي تو را