دل آتش افروز
الهي سينهاي ده آتش افروز
هرآن دل را كه سوزي نيست، دل نيست
دلم پر شعله گردان، سينه پردود
كرامت كن دروني دردپرورد
به سوزي ده كلامم را روايي
دلم را داغ عشقي بر جبين نه
سخن كز سوز دل تابي ندارد
دلي افسرده دارم سخت بينور
بده گرمي دل افسردهام را
ندارد راه فكرم روشنايي
اگر لطف تو نبود پرتو انداز
ز گنج راز در هر كنج سينه
ولي لطف تو نبود، به صد رنج
چو در هر گنجينه، صد گنجينه داري
به راه اين اميد پيچ در پيچ
مرا لطف تو ميبايد، دگر هيچ[1]
در آن سينه دلي وآن دل همه سوز
دل افسرده غير از آب و گل نيست
زبانم كن به گفتن آتش آلود
دلي در وي درون درد و برون درد
كزآن گر ميكند، آش گدايي
زبانيم را بياني آتشين ده
چكد گر آب ازو، آبي ندارد
چراغي زو بغايت روشني دور
فروزان كن چراغ مردهام را
ز لطفت پرتوي دارم گدايي
كجا فكر و كجا گنجينه راز
نهاده خازن تو صد دفينه
پشيزي كس نيابد زان همه گنج
نميخواهم كه نوميدم گذاري
مرا لطف تو ميبايد، دگر هيچ[1]
مرا لطف تو ميبايد، دگر هيچ[1]
[1] . ديوان كامل وحشي بافقي، ويراسته حسين نخعي، انتشارات اميركبير، تهران، 1342، ص 493.
وحشي بافقي