راه گم كردم
راه گم كردم، چه باشد گر به راه آري مرا؟
مينهد هر ساعتي بر خاطرم باري چو كوه
راه باريك است و شب تاريك، پيش خود مگر
رحمتي داري كه بر ذرّات عالم تافتهاست
شد جهان در چشم من چون چاه تاريك از فزع
دفتر كردارم آن ساعت كه گويي: باز كن
اسب خيرم لاغر است و خنجر كردار كُند
لاف يكتايي زدم چندان كه زير بار عُجب
هر زمان از شرم تقصيري كه كردم در عمل
خاطرم تيره است و تدبيرم كژ و كارم تباه
گر حديث من به قدر جرم من خواهي نوشت
بندگي گر زين نمط باشد كه كردم «اوحدي»
آه از آن ساعت كه پيش تخت شاه آري مرا [1]
رحمتي بر من كني واندر پناه آري مرا؟
خوف آن ساعت كه با روي چو كاه آري مرا
با فروغ نور آن روي چوماه آري مرا
با چنان رحمت عجب گر در گناه آري مرا
چشم آن دارم كه بر بالاي چاه آري مرا
از خجالت پيش خود در آه آه آري مرا
آن نميارزم كه در قلب سپاه آري مرا
بيم آنستم كه با پشت دو تا آري مرا
همچو كشتي زآب چشم اندر شناه آري مرا
با چنين سرمايه كي در پيشگاه آري مرا
همچو روي نامه با روي سياه آري مرا
آه از آن ساعت كه پيش تخت شاه آري مرا [1]
آه از آن ساعت كه پيش تخت شاه آري مرا [1]
[1] . ديوان مراغهاي، به تصحيح امير احمد اشرفي، انتشارات پيشرو، تهران، ص 31.
اوحدي مراغهاي