«فالقياس الجدلى مؤلف مما اشتهر اى من القضايا المشهورات او ما اى مما تسلمت له ممن شجر اى نازع معك سواء كان حقا عندك او باطلا.» [6]قياس جدلى يا از قضاياى مشهور تشكيل شده و يا از قضايايى كه مورد قبول طرف مقابل مىباشد; اعم از اين كه در نزد مجادل نيز حق باشد يا باطل.«اما الجدل فانما يعتمد على المقدمات المسلمه من جهه ما هى مسلمه و لا يشترط فيها ان تكون حقا» [7]جدل، مبتنى بر مقدمات مسلم است; از اين حيث كه مسلم مىباشند و لازم نيست كه مقدمات مزبور حق باشند.در قرآن مجيد نيز وقتى خداوند متعال داستان احتجاج ابراهيم خليل(ع) را با ستاره پرستان و مشركان زمان خود نقل مىكند، از قول آن جناب(ع) مىفرمايد كه با ديدن ستاره و ماه و خورشيد گفت: هذا ربى و چون هريك از آنها غروب كردند، از آنها روى گردانده، نسبتبه شرك بيزارى جسته و گفت: انى وجهت وجهى للذى فطرالسموات والارض حنيفا و ما انا من المشركين [8] من به كسى روى آوردم كه آسمانها و زمين را آفريده است; در حالى كه در ايمان خود حنيف و خالص هستم و از مشركان نمىباشم.بدون شك، اينكه ابراهيم(ع) هر يك از ستاره و ماه و خورشيد را پروردگار خود معرفى كرده، از روى عقيده و اعتقاد نبوده است; چرا كه آن حضرت در زمانى اين سخنان را گفته است كه پيش از آن، ملكوت آسمانها و زمين به او نمايانده شده و در زمره موقنين (يقين آورندگان) قرار گرفته بود; چنانكه قرآن كريم به اين مطلب تصريح كرده و مىفرمايد: و كذلك نرى ابراهيم ملكوت السموات والارض و ليكون من الموقنين [9]و پس از آن، داستان احتجاج حضرت ابراهيم(ع) را بيان مىكند. حق اين است كه اين استدلال از باب جدل و با استناد به مقدماتى بود كه مورد قبول خصم قرارداشت. صاحب تفسير گرانقدر الميزان در اين مورد مىنويسد:«اينكه حضرت ابراهيم(ع) در برابر ستاره و ماه و خورشيد گفت: هذا ربى، در حقيقت از باب تسليم و به زبان خصم حرف زدن است. وى در ظاهر خود را يكى از آنان شمرده و عقايد خرافى آنان را صحيح فرض نموده; آنگاه با بيانى مستدل، فساد آن را ثابت كرده است و اين نحو احتجاج، بهترين راهى است كه مىتواند انصاف خصم را جلب كرده، و از طغيان عصبيت او جلوگيرى نموده و او را براى شنيدن حرف حق آماده سازد.» [10]ملاحظه مىشود كه دليلى بر لزوم استفاده از قضاياى مطابق با حق، در جدل وجود ندارد و در سخنان على(ع) نيز قرينهاى نيست كه اثبات كند، آن حضرت در احتجاج خود با مخالفين به قضايايى استناد كردهاند كه مورد قبول خودشان نيز بوده است. بدين ترتيب، استدلال نظريه انتخاب به اين روايات مخدوش و ناتمام مىباشد; چرا كه در همه آنها، احتمال جدلى بودن وجود دارد و نظريه انتخاب نيز جدلى بودن آنها را به صراحت پذيرفته است. [11]
بيانى ديگر در استدلال به روايات بيعت
طراح نظريه انتخاب در پايان بحث از روايات بيعت، با بيانى ديگر در استدلال به آنها گفته است:اگر بيعت موجب تحقق ولايت نبود و اثرى در تثبيت امامت نداشت، پس چرا رسول خدا(ص) براى خودش و اميرالمؤمنين(ع) از مردم مطالبه بيعت كرد و چرا اميرالمؤمنين(ع) در بعضى موارد بر بيعت اصرار مىنمود و چرا صاحب الامر (عج) بعد از آنكه با قدرت ظهور كند، با مردم بيعتخواهد كرد؟اما اينكه گفته مىشود بيعتبراى تاكيد نصب است (و اثرى در تحقق ولايت ندارد) در واقع، به همان چيزى كه ما مىگوييم برمىگردد; زيرا اگر بيعت موجب تحقق يافتن امامت نباشد، باعث تاكيد آن نيز نخواهد بود; چرا كه دو شىء بيگانه و بىارتباط با هم، هيچ گاه يكديگر را تاكيد نخواهند كرد و اصولا نام مؤكد بر سببى اطلاق مىشود كه بر سبب ديگر وارد شده باشد:
[1] . سيدحسن صدر عاملى، نهايهالدرايه فى شرح الوجيزه للشيخ البهائى، ص97.[2] . ر. ك: آيهالله سيد كاظم حائرى، ولايهالامر فى عصر الغيبه، ص 188.
به نظر مىرسد كه اشكال ديگرى نيز بر استدلال به تواتر اجمالى وارد باشد و آن، اين است كه بر اساس تواتر اجمالى، اثبات مىشود كه حداقل يكى از روايات مورد بحث از معصوم(ع) صادر شده است; ولى معلوم نمىشود كه آن يكى دقيقا كدام روايت است. بنابراين، با استناد به تواتر اجمالى تنها مىتوان به قدر مشترك روايات مزبور كه در همه آنها وجود دارد، استدلال نمود. با دقت در اين روايات، ملاحظه مىشود كه همه آنها بر مشروعيت انتخاب رهبر توسط مردم دلالت نمىكنند; بلكه بعضى از آنها تنها بر لزوم مقبول بودن رهبر در نظر مردم دلالت مىنمايند. بدين معنا كه ولى فقيه علاوه بر عنصر مشروعيتبايد از عنصر مقبوليت عمومى نيز برخوردار باشد. بدين ترتيب، از آنجا كه قدر متيقن و مشترك روايات فوق، همين معناى اخير است; لذا استدلال به اين روايات براى اثبات مشروعيت انتخاب رهبر توسط مردم كه مطلوب نظريه انتخاب است، صحيح نمىباشد.[3] . علت راه يافتن احتمال جدل در استدلالهاى على(ع) ، اين است كه آن حضرت به عقيده حقانى، شيعه اماميه، براساس نص خاص از سوى خداوند به مقامامامت و خلافتبعد از پيامبر(ص) منصوب شده است (ر.ك: نهج البلاغه، خطبه87) و در اين مورد هيچ نيازى به عامل ديگرى همچون بيعت وانتخاب مردم ندارد; درحالى كه على (ع) در استدلالهاى خود اصلا به مساله نصب اشاره ننموده و فقط به انتخاب و بيعت مردم استناد فرموده است.[4] . دراسات فى ولايهالفقيه، پيشين، ص 504.[5] . همان، ص527.[6] . شرح منظومه، ج 1، ص343; با تصحيح و تعليق آيهالله حسن زاده آملى.[7] . منطق مظفر، ج3، ص 334; نيز ر.ك: حاشيه ملا عبدالله، طبع دفتر انتشارات اسلامى، ص 380.[8] . انعام،79.[9] . انعام، 75.[10] . تفسير الميزان، ج7، ص177; نيز ر.ك: تفسير كشاف، ج 2، ص 40.[11] . دراسات فى ولايهالفقيه، پيشين، ص 504.