انحطاط اخلاقي در جهان معاصر
بسم الله الرّحمن الرّحيمفامّا الزّبد فيذهب جفاء و امّا ما ينفع النّاس فيمكث في الارضمقدمه
ارزش هر عقيدهاي دو گونه است:يكي ارزش نظري و ديگر ارزش عملي. ارزش نظري يك عقيده يعني ميزان انطباق آن عقيده با حقيقت و واقعيت. ارزش نظري يك نظريه فلسفي يا اجتماعي يا جهاني و غيره، يعني آيا اين نظريه با واقعيت انطباق دارد يا ندارد؟راه اينكه يك نظريه با واقعيت انطباق دارد يا ندارد، در مواردي تجربه و آزمايش و مشاهده است و در مواردي استدلالهاي عقلاني.مثلا بطلميوس گفته بود كه زمين مركز عالم است و افلاك بر يكديگر محيطاند و به دور زمين ميچرخند. بعد دانشمندان آمدند اين نظريه را عوض كردند. «ارزش نظري فكر بطلميوس» يعني آيا واقعا زمين مركز است و همه افلاك و ستارگان به دور آن ميچرخند يا نه؟
آيا ارزش نظري از آن فكر بطلميوس است يا آن كه ارزش نظري مال فكر كپرنيك است كه زمين مركز عالم نيست؛ بلكه خورشيد مركز است، آنهم مركز منظومه شمسي ما و نه مركز عالم.
ارزش عملي معنايش اين است كه حالا كار نداريم كدام يك از اينها مطابق با حقيقت و واقعيت است، در عمل كدام يك از اينها براي بشر مفيدتر است؟
آيا آن عقيده براي بشر نافعتر و مفيدتر است يا اين عقيده، و يا از اين جهت فرقي ندارند؟
اعتقادات ديني نيز مشمول اين حكم است. اولين اصل ديني وجود خداوند و يكتايي اوست. اين، دو ارزش دارد: يكي «ارزش نظري» يعني اينكه در واقع هم مطلب از همين قرار است؛ يعني دليل، برهان و استدلال هم همين مطلب را تأييد ميكند و حقيقت همين است. و ديگر «ارزش عملي»، يعني اين عقيده چه آثاري در زندگي بشر ميگذارد؟
آيا چنين عقيدهاي به سود بشر است يا خير؟به طور كلي درباره دين از دو جهت بايد بحث بشود و بحث ميشود: يكي از جهت ارزش نظري دين، يعني همان حقيقت بودن و واقعي بودن آن. علم كلام عهدهدار اين مطلب است. علم كلام ـخصوصا كلام قديم ـبه ارزش عملي كاري ندارد، فقط دنبال ارزش نظري است؛ دنبال راهها و استدلالهايي است مثلا بر يگانگي خدا، نبوت، عدل، امامت و معاد؛ ادلّهاي ذكر ميكند بر اينكه اينها حقيقت است. ولي ارزش عملي اين است كه حالا اعمّ از اينكه ما حقيقت بودن را به دست آوردهايم يا به دست نياوردهايم، برويم دنبال اين جهت كه اين فكر و عقيده، اين ايمان به انسان چه ميدهد، يعني در زندگي انسان چه اثري ميگذارد؟دوم از اين جهت كه آيا باقي ماندن يك فكر و عقيده تابع ارزش نظري آن است يا ارزش عملي و يا هر دو؟
اگر يك عقيده بخواهد در ميان بشر باقي بماند، آيا تابع اين است كه هر دو ارزش را داشته باشد يا يكي از اين دو ارزش را هم داشته باشد كافي است براي باقي ماندن و يا هيچ كدام را هم نداشته باشد ميتواند باقي بماند و باقي ماندن داير مدار هيچ يك از اين دو ارزش نيست؛ يعني ممكن است يك فكري، يك عقيدهاي حقيقت نباشد، به سود بشر نباشد، مع ذلك براي هميشه هم باقي بماند. جواب اين سؤال را بعد ميدهيم.
سؤال ديگر اين است كه آيا ميشود ميان اينها تفكيك كرد؟
يعني آيا ميشود يك عقيده و ايماني حقيقت باشد ولي به زيان بشر باشد، و عقيده و ايمان ديگري پوچ باشد ولي به سود بشر باشد؟نظر قرآن در پاسخ به سؤال مزبور اين است كه حقيقت بودن يا ارزش نظري با خير بودن يعني ارزش عملي مساوي است. بدين معني كه هر چه حقيقت باشد، هر عقيده و ايماني كه بر حقيقت استوار باشد، به زيان بشر نيست. اين گونه نيست كه يك عقيده وايمان، در عين آن كه درست است، حقيقت است، و واقعيت هم مطابق با آن است ولي بهتر است كه انسان به آن اعتقاد نداشته باشد بلكه به خلافش كه پوچ است اعتقاد داشته باشد، و خير بشر در خلاف آن باشد.
عكس قضيه
يك عقيدهاي، يك ايماني بي پايه و پوچ است ولي در عين اينكه پوچ است براي بشر خوب است و اگر به آن اعتقاد داشته باشد اين اعتقاد به سود اوست. نه، اين طور نيست. ممكن است يك سخن پوچي، يك حرف باطلي، در يك مدت موقت به سود برخي افراد ـ نه همه افراد ـ باشد، اما اين همان است كه قرآن اسمش را «باطل» ميگذارد و ميگويد به سود انسان نيست، دوام هم پيدا نميكند. وقتي كه فهميديم حق (يعني حقيقت و واقعي بودن) با خير (يعني مفيد بودن) مساوي است، جواب سؤال دوم هم روشن ميشود و كسي نميتواند بگويد اگر چيزي واقعي بود ولي زيانمند چطور؟يا اگر چيزي سودمند بود و غير واقعي چطور؟
نه، ما دو شق بيشتر نداريم: يا يك عقيده و ايمان حقيقت است و خير هم هست، يا پوچ است و براي بشريت زيانمند.پس سؤال به اين صورت بايد طرح بشود: آيا پوچ و زيانمند با حقيقت و خير از نظر شانس باقي ماندن يكسانند يا در جهان همان طور كه در يك اندام اگر به عللي عضو زايدي پيدا بشود دستگاه منظم خلقت تدريجا آن را حذف ميكند، در عقايد و ايمان هم ممكن است هزارها عقيده پوچ و باطل در ميان بشر پيدا بشود و يك مدت موقت هم باقي باشد ولي دستگاه خلقت تدريجا آنها را حذف ميكند و از بين ميبرد؟
اين همان جنگ حق و باطل است كه قرآن ميگويد باطل يك جولاني دارد ولي بعد از مدت موقتي از بين ميرود و حق يعني حقيقت به دليل اينكه مساوي يا سودمندي و خير است براي هميشه باقي است.آيهاي كه در صدر آمد مفادش همين است. فأمّا الزّبد فيذهب جفاء و امّا ما ينفع النّاس فيمكث في الارض.[1] اين آيه از معجزات بيّن قرآن است؛ يعني از نظر محتوا آنچنان در اوج عالي است كه امكان ندارد يك بشر، آنهم درس نخوانده، با فكر خودش بتواند اين گونه سخن بگويد. براي حق و باطل مثال ذكر ميكند. از آب باران مثال ميآورد كه به كوهها و درهها ميريزد و بعد سيل تشكيل ميشود. جريان سيل كف به وجود ميآورد. بعد كف روي سيل را ميپوشاند و يك آدم ظاهر بين، آب را كه حقيقت است مغلوب كف كه پوك و پوچ و باطل است ميپندارد. ولي قرآن ميگويد: نه، كف ميرود و آب ميماند. مثل آب مثل حق است و مثل كف مثل باطل. حق به اين دليل باقي ميماند كه نافع است. يعني قرآن در اينجا حق را مساوي با نافع دانسته و تفكيك نكرده است. اين مطلبي بود كه به عنوان مقدمه كوتاه بايد ذكر ميشد.
بحران معنوي، بزرگترين بحران عصر حاضر
اكنون به طور فشرده عرض ميكنم كه امروز باريك بينان جهان به اين نكته توجه دارند كه بزرگترين بحراني كه الان بر جامعه بشريت خصوصا بر جامعههاي به اصطلاح پيشرفته و صنعتي حكومت ميكند، بحران معنوي است نه مثلا بحران سياسي يا بحران اقتصادي. البته در جهان كانونهاي بحران سياسي وجود دارد، بحرانهاي اقتصادي نيز وجود دارد. اين بحرانها اكنون مسائل حل ناشدني تلقي نميشود. بحرانهاي حل ناشدني كه هنوز راه حلي برايش پيدا نشده است بحرانهاي معنوي است؛ يعني نه مربوط به اقتصاد است نه مربوط به سياست و نه مربوط به مثلا صنعت، بلكه مربوط به جنبههاي معنوي بشر است.بعضي از بحرانهايي كه امروز حكومت ميكند، خود بحران ماهيت معنوي ندارد ولي ريشهاش امر معنوي است.افزايش خودكشيها
يكي از مسائل مهم جهان امروز افزايش روز افزون خودكشيهاست. تحقيقات چه نشان مسئله ازدياد روز افزون بيماريهاي رواني و اختلالات عصبي، بيماريهايي كه حتي اسمش امروز هم ريشه معنوي دارد نه ريشه اقتصادي).خودكشيها در كجا رشد ميكند؟
آيا در خانوادههاي فقير و محروم رشد ميكند؟
اگر اين طور بود، مسئله، شكل ديگري داشت. يا آن كه در جاهايي رشد ميكند كه از جنبههاي مادي كمبودي وجود ندارد يا كمتر وجود دارد و از كمبود جنبههاي معنوي است، يعني احساس بيهودگي در زندگي و به قول خودشان رهايي در پوچي و اينكه من براي چه زنده هستم؟
براي چه به اين دنيا آمدهام؟
فايده اين زندگي چيست؟
يك نوع حالت زود رنجي و عدم قدرت مقاومت در مقابل مشكلات زندگي؛ مشكلات بسيار ساده اي كه در دنياي قديم اصلا مشكل شمرده نميشد و خواب يك ساعت كسي را هم نميگرفت، اما براي بشر امروز منتهي ميشود به آنجا كه ميگويد ديگر راهي براي زندگي وجود ندارد بايد خودمان را از زندگي خلاص كنيم. در اين زمنيه آمارهايي وجود دارد من از همين روزنامههاي خودي كه احياناً آمارها را منعكس ميكنند، برداشتهام و بعضي از اينها را در برخي از كتابها مثل مسئله حجاب نقل كردهايم. اين آمارها نشان ميدهد كه در كشورهايي كه از نظر صنعت بيشتر پيش رفتهاند و در رفاه مادي بيشتري هستند، خودكشي بيشتر است. تحليلها ميرساند كه جز خلأ، معنوي و عدم اشباع شدن روحي مسئله ديگري نيست.
خالي ماندن ساعات فراغت
مسئلهاي كه امروز زياد مطرح است مسئله خالي ماندن ساعات فراغت است. در كشورهاي خيلي پيشرفته در اثر پيشرفت تكنيك و ماشين، ساعات كار كارگر تقليل پيدا كرده و قهرا مزد هم نسبتا بالا رفته است. البته از اين جهت بسيار جاي خوشوقتي است كه مزد كارگر بالا برود و ساعات كارش، ساعات جان كندنش كمتر بشود. ولي در مقابل، برايش ساعات فراغت به وجود آمده است. اين ساعات را با چه پر كند؟اين يك مشكلي در دنياي امروز است كه ساعات فراغت را به چه وسيله ميشود پر كرد؟
وسائلي كه به وجود آوردهاند جز وسائل خود فراموشي چيز ديگري نيست كه تا بشر به خودش ميآيد باز احساس پوچي ميكند، مثل سينماها، تئاترها، وسائل شهوتراني و امثال اينها.گذشته بيشتر بوده است يا حالا؟
ممكن است بگوييد ما در گذشته آمار نداشتهايم. ولي كشورهاي پيشرفته، از حدود دويست سال پيش آمارهايي دارند. آمارها، بخصوص در آنجا نشان ميدهد كه هر چه پيشرفت و رفاه مادي بشر بيشتر ميشود، بر بيماريهاي عصبي و اختلالات رواني افزوده ميگردد. البته بعضي از بيماريهاي عصبي به اختلال رواني منجر نميشود، فقط به بيماري جسمي منجر ميشود مثل اغلب زخم رودهها، زخم معدهها كه ميگويند بيشتر در اثر ناراحتيهاي عصبي به وجود ميآيد و اينها را «بيماريهاي تمدن» ناميدهاند. اشتباه نشود نميخواهم از اينجا نتيجه بگيرم پس بايد رفاه را كم كرد. رفاه كم بشود يا بالا برود اثري ندارد، منشأش نبود چيز ديگر است. كسي از سخن من اين گونه نتيجهگيري نكند كه من ميخواهم بگويم چون مردم در رفاه بودهاند بيماري رواني پيدا كردهاند، پس اگر مردم در فقر بروند بهتر ميشود. ميخواهم بگويم با اينكه مردم در رفاه هستند و نميبايست اين بيماريها و ناراحتيهاي عصبي پيدا بشود باز هم هست و بيشتر از گذشته است، در صورتي كه در گذشته مردم بيشتر دچار محروميتهاي اقتصادي بودند.
عصيان جوانان، هيپي گري
مسئله ديگر مسئله طغيان و عصيان جوانان است. هنوز هم خوشبختانه در ميان ما كم پيدا شده (نه اينكه پيدا نشده)، آن مقداري هم كه پيدا شده تقليد ميمونوار از ديگران است. واقعا جوانان ما طغيان ندارند، ولي وقتي ميشنوند آنها چنين كردهاند ميگويند ما هم چنين ميكنيم. هيپيگري، پشت كردن به تمدن امروز است. در حالي كه همه وسايل و امكانات برايش فراهم است، به همه چيز زندگي پشت كرده حتي به نظافت. به همه سنتها و به همه پيشرفتها و جلوههاي تمدن پشت نموده است. حاضر نيست يك لباس عادي بپوشد. خودشان را با مخدّرات سرگرم ميكنند. مسئله هيپيگري و تحليلش و اينكه ريشهها و راه علاجش چيست، خودش يك بحثي است و از مسائل مهم دنياي امروز است و ناشي از يك خلأ معنوي است، به اين معني كه اين نسل هيپي يك فكري براي خودش دارد و يك فكر اساسي هم دارد و آن اين است كه ميگويد اين تمدن در كجايش است. آيا تقصير ماشين است و ماشين پوچ است؟چرا ماشين پوچ باشد؟! علم پوچ است؟
علم كه نميتواند پوچ باشد. ولي اين قدر ميفهمد كه آنچه امروز به نام تمدن وجود دارد پوچ است. هيپيگري يعني پشت كردن به تمدني كه اين نسل آن را پوچ تشخيص داده است. ميبيند كه به مشرق زمين، خصوصا شرق دور رو آوردهاند؛ ميگويند در شرق دور، در ميان هنديها يك معنويتي، يك عرفاني وجود دارد. ميخواهند بروند ببينند ميتوانند در آنجا خودشان را اشباع كنند. از اين ماشين و صنعت و تكنيك كه چيزي ساخته نشد، برويم ببينيم در آنجا چيزي پيدا ميشود يا نميشود.
كمبود عواطف
مسئله ديگر مسئله كمبود عواطف است. آدمها شكل اجزاء ماشين را به خود گرفتهاند. اين يك فقري است در بشر، وحشتناك. مادرها نسبت به فرزندها آنچنان كه بايد احساس محبت نميكنند، همچنين فرزندها نسبت به مادرها و پدرها، برادرها نسبت به يكديگر، تا چه رسد به همسايهها نسبت به يكديگر، همشهريها نسبت به يكديگر، و تا چه رسد انساني به طور كلي به انسان ديگر. اين مسئله امروز يك مسئله بسيار مهم است و داستان هايي در اين زمينه شكل گرفته است.يكي از دوستان فاضل و دانشمند ما چند سال پيش زخم معده داشت، به يكي از كشورهاي اروپايي (ظاهرا اتريش) رفت و چون پسرش آنجا بود، كه هم پسرش را ديدن كرده باشد و هم در آنجا عمل كند. ميگفت: روزي من و پسرم در يك رستوران بوديم و من تازه از بيمارستان مرخص شده بودم. نشسته بوديم پشت يك ميز و پسرم مرتب بلند ميشد و از من پذيرايي ميكرد، چاي ميآورد، قهوه ميآورد، دور من ميگشت. يك زن و مردي هم كه پنجاه شصت سالشان نشان ميداد آن طرف نشسته بودند. ديدم مراقب ما هستند و نگاه ميكنند. در اين بين پسرم آمد رد بشود، ديدم با او نجوا كردند، سؤالهايي كردند و او هم جواب داد. بعد پسرم آمد، گفت: ميپرسند اين كيست كه تو اين جور داري خدمت ميكني؟شك نداشتند كه من بايد نوكر باشم و ميخواهم در مقابل اين كار خودم پول بگيرم. گفتند: تو چقدر پول ميگيري كه براي اين شخص اين جور خدمت ميكني؟
گفتم: اين پدر من است؟
گفتند: خوب پدرت باشد، مگر آدم براي پدرش بايد مفت كار كند؟!
گفتم: آخر اين پدر من است. من اينجا تحصيل ميكنم، پول تحصيل و خرج زندگي را مي دهد. گفتند زندگي كني؟!
گفتم: آري. باور نميكردند. كم كم آشنا شدند، گفتند:بله ما هم زن و شوهر هستيم، دختر و پسري داريم، دخترمان فلان جاست و پسرمان فلان جا و ما اكنون دو نفري تنها اينجا هستيم. ولي بعد كه پسرم تحقيق كرد آنها اقرار كردند كه ما سي سال پيش با همديگر به اصطلاح آشنا شديم و عشق همديگر را در دلمان احساس كرديم، گفتيم يك مدتي با هم معاشرت ميكنيم، اگر اخلاقمان با همديگر جور درآمد ازدواج ميكنيم. همين طور سي سال گذشته است و بچه هم نداريم. اين دوره نامزدي ما سي سال طول كشيده است و هنوز به جايي نرسيده است!مسئله كمبود عواطف، مسئله عجيبي در دنيا. آنها هم انسانند و به حسب فطرت مثل ما هستند. ما هم ممكن است روزي خداي نخواسته تبديل به چنين آدمهايي بشويم. در روزنامه مطلبي خواندم واقعا حيرت كردم كه انسان وقتي انسانيت خودش را از دست مي دهد مثل يک جزء از ماشين مي شود. نوشته بود که در مصر يك هواپيما سقوط كرد و نود و دو نفر كشته شدند. شخصي كه سمت او در فرودگاه مثلا تنظيم ترافيك هواپيماها بوده نه اطلاع دادن به خلبان، گفته است: من آن وقتي كه هواپيما ميآمد و ارتفاعش در حدود دو هزار متر بود و بايد از سه هزار و پانصد متر كمتر نميبود چون تصادف ميكرد، اين را ميديدم و متوجه هم بودم كه طولي نميكشد كه هواپيما تصادف ميكند. گفتهاند: چرا نگفتي؟
گفته است: اين وظيفه من نبود، من مسئول اين كار نبودم، مرا براي كار ديگر گذاشته بودند، من كار خودم را انجام دادم. بسيار خوب تو مسئول اين كار نبودي، ولي انسان كه بودي. گفته است: من ميدانستم كه اگر الآن اطلاع بدهم ـ و ميتوانستم اطلاع بدهم ـخلبان، خودش را با همه سرنشينها نجات ميدهد ولي اطلاع ندادم. ببينيد كمبود عواطف به كجاها ميكشد و چه بر سر انسان ميآورد!
از هم گسيختگي خانوادهها
بحران ديگر مسئله از هم گسيختگي نظام خانوادگي است، بيگانه شدن زن و شوهرها با يكديگر ازدواجهاي زود گسل و طلاقهاي پشت سر يكديگر.مسئله گرسنگي
ريشهاش بحران معنوي است، مثل مسئله گرسنگي. مثلا ميگويند در آفريقا و آمريكاي لاتين و قسمتي از آسيا اين تعداد گرسنه وجود دارد، در صورتي كه در آن قسمتهاي سير هم باز آدم گرسنه زياد وجود دارد.الآن صدها ميليون گرسنه در جهان وجود دارد در حالي كه حساب كردهاند اگر در حدود يك چهارم و بلكه يك پنجم هزينههايي كه خرج تسليحات ميشود خرج ـ به قول خودشان ـ انقلاب سبز يعني توسعه كشاورزي در دنيا بشود، تمام اين گرسنگان نجات پيدا ميكنند. گفتهاند در سه چهار سال پيش هزينههاي تسليحاتي دويست و چهار ميليارد دلار بوده است و حال آن که پنجاه ميليارد دلار كافي است دنيا را از خطر گرسنگي نجات بدهد. مرتب هم كنفرانس تشكيل ميدهند، ولي بر اساس گزارشي كه روزنامهها دادهاند در آن كنفرانسها باز رقابتهاي سياسي حكمفرماست.در آمريكا درسال، ميلياردها دلار صرف غذاي سگ و گربه ميشود و مازادش دور ريخته ميشود، ولي گرسنه پشت سر گرسنه است كه در دنيا دارد ميميرد و از بين ميرود.مسئله آلودگي محيط زيست
مسئله ديگر مسئله آلودگي محيط زيست است. ما هم، اكنون اين مسئله را در شهرهاي بزرگ خودمان خصوصا تهران احساس ميكنيم؛ يعني آن بزرگترين مايه زندگي بشر كه هواست، امروز آنچنان آلوده شده وروز به روز هم آلودهتر ميشود كه ميرود انسان از بزرگترين موهبت زندگي محروم گردد، و اين مشكل بزرگي در دنيا شده است. ريشه آن چيست؟آيا واقعا همان طور كه گفتهاند جبر ماشين است و چارهاي ندارد؟
آيا اين همه احتياج بشر است؟
به هيچ وجه اين گونه نيست.
هيچ با احتياجات بشر هماهنگ نيست، فقط حرصها و آزهاست كه اينها را به اين شكل درآورده. مصرف چطور؟
امروز هزاران نيرنگ در دنيا به كار ميبرند براي اينكه مصرفهاي مصنوعي بسازند. تمام وسائل ارتباط جمعي دنيا در خدمت سرمايهدارهاي بزرگ است براي ايجاد اشتهاي كاذب در مصرف كردن؛ يعني ماشينها دائم دارند توليد ميكنند، ولي چون بشر اين مقدار نياز ندارد آنها به وسائل مختلف (با موسيقي، با جاذبههاي زنان، با فيلمها، با تلويزيونها و وسائل ديگر) ميخواهند كالاهاي توليد شده را به خورد بشر بدهند كه بشر از يك طرف بدود براي پول در آوردن و از طرف ديگر به سرعت خرج كند براي اينكه چرخهاي ماشينها بتواند بگردد.سيانتيسم، اصالت علم بر خلاف نظريه آقاي توئين بي خطاي بشر به دست صنعتگران و آن كسي كه ماشين بخار را اختراع كرد صورت نگرفت، خطاي بشر به دست فرانسيس بيكن) و بعد اتباع او انجام شد آن روزي كه گفتند: علم همه چيز بشر است (سيانتيسم، اصالت علم) حل تمام مشكلات را از علم بايد بخواهيم مگر بشر چند تا دشمن دارد ؟
جهل است، بيماري است، فقر است، دلهره و اضطراب است، ظلم است، آز است و مادر تمام بدبختيهاي بشر جهل و ناداني است به بشر علم و دانش و آگاهي بده، ام الامراض را از بين برده اي جهالت كه رفت تمام اينها از بين رفته است يكدفعه چنين مسيري براي بشر به وجود آمد علم حقيقه حقيقت مقدسي است اما علم را از همزاد خودش كه ايمان است جدا كردند، گفتند همه كارهايي را هم كه در گذشته ايمان ميكرد در آينده علم انجام ميدهد . چه تعبير خوبي دارد رسول اكرم ميفرمايد: « الحكمه ضاله المؤمن يطلبها اينما وجدها فهو احق بها »[2] حكمت يعني علم، دانش، حقيقت گمشده مؤمن است آن را هر جا و نزد هر كس پيدا كند ميگيرد، و خودش را از او سزاوارتر ميداند يعني جاي علم آن خانه اي است كه ايمان هم آنجا هست اگر علم در خانه اي پا بگذارد كه همزادش ايمان در آنجا وجود نداشته باشد در خانه خودش نيست اين تعبير، تعبير عجيبي است:
« اينما وجدها، فهو احق بها » (همچنين علي عليه السلام ميفرمايد:) « خذ الحكمه و لو من اهل النفاق »[3] . « خذ الحكمه و لو من مشرك » علم و دانش را دست هر كسي ديديد ولو دست مشرك ديديد بگيريد كه در دست او عاريه است . اي برادر بر تو حكمت جاريه است آن ز ابدال است و بر تو عاريه است[4] علم مال توست . يعني چه مال توست ؟
آخر او علم را به دست آورده ميگويد ولي علم در خانه خودش قرار نگرفته، علم بايد در خانه ايمان قرار بگيرد و با همزاد خودش زندگي بكند و بس . (باري) تمام معجزات را از علم خواستند يك دشمن انسان ضعف است علم انسان را قوي ميكند راست هم گفتند، علم به انسان قدرت نيامد، علم ابزاري شد در دست آزها و حرصها كه امروز نتيجه اش را داريم ميبينيم .ايدئولوژي يكي دو قرن بشر با اين (فكر) سرگرم بود تا اينكه در قرن نوزدهم گفتند نه، علم به تنهايي كافي نيست، فلسفه اجتماعي و ايدئولوژي هم لازم است از علم به تنهايي كاري ساخته نيست يك نهضت ضد علم به معناي كافي نبودن علم بدون يك ايدئولوژي به وجود آمد آمدند براي بشر ايدئولوژي ساختند، ايسم هاي مختلف ولي ايدئولوژي، جهان بيني و انسان شناسي ميخواهد بايد نظر خودش را درباره انسان و جهان بگويد تا بعد بتواند در مكتب اجتماعي خودش آن نتيجه هاي ايدآل مقدس را بگيرد آمد در جهان بيني خدا را نفي كرد، در انسان روح را نفي كرد، انسان را به صورت يك ماشين اقتصادي معرفي كرد، بعد خواست يك ايده اجتماعي مقدس بسازد . نشد .
چنين چيزي نميشود: به انسان بگويند در عالم خدايي وجود ندارد، در تو هم هيچ شي مقدسي وجود ندارد، اما تو متعهد و ملتزم باش كه براي ايده هاي مقدس اجتماعي كار بكني، متعهد باش آز و حرص نداشته باشي، ظلم نكني، و دلت به حال ديگران بسوزد بديهي است ايندو ضد يكديگرند آن تعليمات اساسي فلسفي جهان بيني انسان شناسي بر ضد اين ايده اجتماعي است ژرژ پوليتسر در كتابش مينويسد: ما اگر چه از نظر فلسفي ماترياليست هستيم، از نظر اخلاقي ايده آليست هستيم مگر ميشود انسان از نظر فلسفي ماترياليست باشد، از نظر اخلاقي ايده آليست ؟ !
با گفتن كه درست نميشود . مدتي خودشان را سرگرم اين كار كردند ولي مگر ميشود چنين چيزي ؟ !
همه اين تلاشها براي اين است كه از ايمان فرار كنند ابتدا گفتند: ايمان نه، علم ولي علم به تنهايي كار نكرد بعد گفتند: ايمان نه، فلسفه اجتماعي، مسلك، مرام ولي مرام بر (اساس) اين جهان بينيها عملا ميبينيم شكست خورده چون هيچ جنبه انساني ندارد پيروزيها باز همان پيروزيهاي سياسي و همان سازشكاريها است، باز دعواها همه سر لحاف ملانصرالدين است قطب شرقش را ببين، قطب غربش را ببين، امپرياليسمش را ببين، سوسياليسمش را ببين آخر كار باز از همان جا سر در آورد كه در گذشته سر در ميآوردند .روشنفكري عده اي ديگر آمدند فرضيه ديگري تراشيدند، گفتند: قبول است كه از علم و دانش به تنهايي كاري ساخته نيست، ولي از صرف فلسفه اجتماعي هم كاري ساخته نيست يك نوع خود آگاهي خاص روشنفكرانه (و به عبارت ديگر) مسئله روشنفكري را مطرح كردند آمدند فرق گذاشتند ميان عالم و روشنفكر سارتر و ديگران آمدند مسئله روشنفكر را طرح كردند، گفتند از علم و عالم، از فرهنگ به تنهايي كاري ساخته نيست، روشنفكر به وجود بياوريد روشنفكر كيست ؟
روشنفكر كسي است كه يك نوع آگاهي خاص دارد كه آن آگاهي خاص، او را به سوي هدفهاي انساني ميكشاند آگاهي جز اطلاع چيز ديگري نيست آگاهي يعني آگاهي آيا آگاهي و اطلاع ميتواند انسان را بسازد ؟
سنايي ما بهترين حرفها را زده است كه: چو دزدي با چراغ آيد گزيده تر برد كالا آگاهي جز اينكه فضا را براي انسان روشن ميكند كار ديگري نميكند آگاهي به انسان هدف نميدهد، همان طور كه علم براي انسان هدف خلق نميكند علم انسان را در رسيدن به هدفهايش كمك ميكند ولي به انسان هدف نميدهد كه از اين راه برو يا از آن راه علم به انسان كمك ميكند در رسيدن به هدفها علم ميگويد من به تو وسيله ميدهم، مثلا اتومبيل ميدهم، اگر در گذشته تا قم يا قزوين ميخواستي بروي دو شبانه روز طول ميكشيد حالا در عرض دو ساعت ميتواني بروي اما آيا علم ميگويد كه با اين اتومبيل برو مثلا قم به كمك فقرا بشتاب يا برو آنجا دزدي كن ؟ !
ماشين ميگويد هر كار تو ميخواهي بكني من در اختيار تو هستم، من نميتوانم تو را بسازم و به تو هدف بدهم، هر جا كه ميخواهي بروي من به تو كمك ميكنم جلال آل احمد يك حرف خيلي خوبي دارد در كتاب غربزدگي ميگويد يك پيسي بود راجع به يك نمايشي، من ترجمه ميكردم مدتي فكر ميكردم كه هدف او چيست ؟
آخرش رسيدم به اينجا كه ميگويد چنين و چنان شد، بعد هر كسي به هر راه كه ميخواست برود سريعتر رفت، فهميدم نقش علم را دارد ميگويد كه نقش علم فقط اين است كه بشر را در راهي كه ميرود سريعتر و تندتر به مقصد ميرساند، و راست هم هست از آگاهي به تنهايي كاري ساخته نيست قرآن ميگويد آگاهترين آگاهها شيطان بود، خيلي هم خود آگاهيش كامل بود، حتي خود آگاه بود قرآن خدا آگاهي) را هم كافي نميداند، و اصلا براي آگاهي از آن جهت كه آگاهي است جز ارزش روشن كردن، ارزش ديگري قائل نيست ميگويد شيطان خدا را ميشناخت، آگاه به خدا بود، به نبوت پيغمبران اعتقاد داشت، به وجود قيامت ايمان و اعتقاد داشت (اقرار همه اينها را از شيطان نقل كرده است) ولي در عين حال كافر بود چرا ؟
(زيرا) مؤمن نبود ايمان مسئله اي است مبتني بر آگاهي، ولي (همراه با) گرايش ايمان يعني تسليم، يعني خدا آگاهي مقرون به گرايش و تسليم در پيشگاه حق . درد بشر امروز تنها دوايش اين است: خدا آگاهي مقرون به گرايش و تسليم و خضوع در مقابل حق يك دوا هم بيشتر ندارد البته قرآن هميشه علم و ايمان را در كنار يكديگر ذكر ميكند بشر امروز علم را دارد، دواي درد او ايمان است از آگاهي روشنفكرانه و غير روشنفكرانه كاري ساخته نيست . آگاهي آخرش آگاهي است . تمام اينها را براي فرار از ايمان گفتهاند . ميخواستند پاي ايمان در ميان نيايد بلكه بتوانند با آگاهي و علم مشكل را حل كنند، نشد، آگاهي فلسفي هم به جايي نرسيد، آگاهي روشنفكري هم به جايي نرسيد اخيرا آهنگ ديگري ساز كرده اند عده اي ميگويند: فرهنگ انسانگرا (لازم است) در حالي كه انسان بايد فرهنگ گرا باشد مگر فرهنگ، انسانگرا است ؟ !
فرهنگ براي بشر فرهنگ است فرهنگ آخرش براي بشر دانش است اگر شما از فرهنگهايي كه اينها توصيه كرده اند مثل نصايح سعدي.
(ايمان به خدا را بگيريد چيزي از آنها باقي نميماند) .عرفان منهاي مذهب ! اخيرا به عرفان توجه پيدا كرده اند از باب اين كه آن را فرهنگ انسانگرا ميدانند نميدانند كه اساس عرفان خدا آگاهي و تسليم به خدا است ميخواهند عرفان را از خدا جدا كنند و عرفان هم باشد خيلي عجيب است ! من در نوشته هاي امروز ايرانيها ميبينم به عرفان گرايش پيدا كرده اند، عرفان منهاي خدا و مذهب ! اين خيلي عجيب است ! امكان ندارد امام باقر فرمود: « غربوا و شرقوا »[5] به غرب عالم برويد، به شرق عالم برويد، آخرش بايد بياييد اينجا زانو بزنيد تا حقيقت را بفهميد . اين است كه آينده بشريت چاره اي ندارد جز تسليم به ايمان، يعني خدا آگاهي مقرون به تسليم و خضوع بحرانهاي حل ناشدني و مشكلات امروز بشر، تمام بحرانهايي است معنوي و اخلاقي . ريشهاش در كجاست ؟
فقدان ايمان . در گذشته بشر خيلي بحرانها داشت كه منشأش جهل و ناداني و فقدان علم بود ولي امروز بحمدالله اين بال بشر خيلي رشد كرده اين يك بالش كه بال علم است خوب رشد كرده ولي آن بال ديگرش كه بال ايمان است همين جور مانده (و مرغ با يك بال نميتواند پرواز بكند) همان طور كه ايمان نيز در برخي محيطها رشد ميكند (و ثمر ميدهد) ولي در محيط جهل و تعصب براي بشر جز بدبختي چيز ديگري نميآورد قرآن تكيه اش روي هر دوي اينهاست: بال علم و بال ايمان، و با اين دو بال است كه مشكلات بشر آنچنان كه بايد حل ميشود قرآن گاهي از علم جدا سخن ميگويد و از ايمان جدا، مثل: « و قال الذين اوتوا العلم »[6] گاهي هم علم و ايمان را با يكديگر توأم ميكند: « و قال الذين اوتوا العلم و الايمان »[7] آنها كه هم از موهبت دانش و روشنايي و قدرتي كه دانش ميدهد (بر خوردارند و هم از موهبت ايمان) حدودي كه دانش به انسان روشنايي ميدهد آن است كه فضاي طبيعت را براي انسان روشن ميكند، قدرت انسان را بر طبيعت افزايش و بسط ميدهد و طبيعت را در اختيار انسان قرار ميدهد ولي ايمان دژي را فتح ميكند كه آن دژ در قلمرو علم نيست و علم قادر به فتح آن دژ نيست آن دژ درون خود انسان است، نفس انسان است در احاديث شيعه و سني حديثي است معتبر از پيغمبر اكرم، و پيغمبر چه حرفها را بجا ميگويد ! موقعيت را تشخيص ميدهد كجا حرف حق خودش را بزند ميخواهد مسئله مجاهده با نفس را مطرح كند، ميگذارد يك روزي كه عده اي از اصحابش با غرور و افتخار از يك جنگ برگشتهاند . ميآيد جلو به اينها آفرين ميگويد، ولي اينچنين آفرين ميگويد: « مرحبا بقوم قضوا الجهاد الاصغر و بقي عليهم الجهاد الاكبر » آفرين بر گروهي كه جهاد كوچكتر را انجام داده اند و جهاد بزرگتر باقي مانده است يا رسول الله ! جهاد بزرگتر چيست ؟
خيال كردند صحنه ديگري است نظير آن جنگ فرمود: « جهاد النفس »[8] . يعني اسلام من دو جهاد ميخواهد: هم در جبهه بيرون جهاد با انسانهاي طاغي و متمرد، و هم جهاد با نفس، يكي به تنهايي كافي نيست مولوي اينجا واقعا تابلوي خوبي ساخته است در آن شعرهايش كه ميگويد:اي شهان كشتيم ما خصم برون ماند خصمي زان بتر در اندرونشاهدم اين شعر است كه ميگويد:
كشتن اين، كار عقل و هوش نيست
شير باطن سخره خرگوش نيست
شير باطن سخره خرگوش نيست
شير باطن سخره خرگوش نيست
اين بود كه گفتم آن خطايي كه آقاي توئين بي ميگويد، اختراع ماشين نيست آن خطا آزاد گذاشتن آز است آزاد گذاشتن آز از كجا پيدا شد ؟
از آنجا كه يگانه عامل در بند كننده آن را كه ايمان است از بشر گرفته ايد. اين است كه بايد بازگرديم به ايمان و راهاي جز بازگشت به ايمان نداريم.
[1] . رعد / 17.[2] . نهج الفصاحه، حديث 2195، ص 464 با عبارت: الحكمه ضاله المؤمن فحيث وجدها فهو احق بها » .[3] . نهج البلاغه فيض الاسلام، ص 1122، حديث . 77[4] . مثنوي، ص 86، سطر . 6[5] . بحار الانوار ، ج 46 ، باب 19 ، ص 335 با عبارت شرقا و غربا فلا تجدان علما صحيحا الا شيئا خرج من عندنا » .[6] . سوره قصص ، آيه . 80 2[7] . سوره روم ، آيه . 56[8] . كليني، محمد بن يعقوب، الكافي، ج 5، ص 12شهيد مطهري - فلسفه اخلاق، ص 173 - 190