انتخاب خليفه سوم - انتخاب خلیفه سوم نسخه متنی

اینجــــا یک کتابخانه دیجیتالی است

با بیش از 100000 منبع الکترونیکی رایگان به زبان فارسی ، عربی و انگلیسی

انتخاب خلیفه سوم - نسخه متنی

رسول جعفريان

| نمايش فراداده ، افزودن یک نقد و بررسی
افزودن به کتابخانه شخصی
ارسال به دوستان
جستجو در متن کتاب
بیشتر
تنظیمات قلم

فونت

اندازه قلم

+ - پیش فرض

حالت نمایش

روز نیمروز شب
جستجو در لغت نامه
بیشتر
توضیحات
افزودن یادداشت جدید

انتخاب خليفه سوم

شوراي خلافت و انتخاب عثمان

رسول جعفريان - تاريخ سياسي اسلام (تاريخ خلفا)، ج 2، ص 147

عمر در موارد متعددي با صحابه رسول خدا - صلي الله عليه و آله و سلم - مشورت مي كرد و در عين حال، خود را در عمل به ديدگاه هاي آنان ملزم نمي دانست. بايد گفت عمر در مواردي كه از خود نظري نداشت، از نظر ديگران بهره مي برد. براي نمونه، او در امور قضايي، دهها بار نظر اميرالمؤمنين علي - عليه السلام - را بر رأي خويش ترجيح داد. بنا به نظريه مشهور، در تاريخ گذاري هجري با صحابه مشورت كرد و رأي اميرالمؤمنين علي - عليه السلام - را درباره تعيين « هجرت رسول خدا - صلي الله عليه و آله و سلم - » به عنوان مبدأ تاريخ اسلامي پذيرفت.[1] نمونه ديگر مشورت با امام درباره زمين هاي عراق بود كه نظر امام را قبول كرد.[2] نمونه ديگر مشورت با اميرالمؤمنين علي - عليه السلام - و ديگران درباره خروج از مدينه در جريان جنگ با ايرانيان و تعيين فرمانده براي نيروهاي ايراني بود.[3] عمر در ميان توصيه به چند عمل، توجه به انصار و مشاورت با آنان را در كارها ياد آوري مي كرد: و أن يشاوروا في الأمر.[4]

با توجه به اين مشورت ها، برخي گفته اند كه عمر مجلس مشاوره اي به طور منظم در مسجد داشته و نظام سياسي در روزگار او نوعي دموكراسي و حتي نزديك به جمهوري بوده است.[5] اين نظر با واقعيات آن زمان و آنچه تاريخ گزارش كرده سازگاري ندارد. مشورت هاي موردي، امري جداي از مجالس شورايي است كه رأي اكثريت را پذيرفته و به طور منظم در امور مداخله مي كند. مأخذ سخنِ امير علي، سخن قاضي ابويوسف است[6] كه مي گويد مجلسي از اعيان و اشراف در مسجد وجود داشته كه در ميان آنان سران برخي از قبايل كه به مدينه مي آمدند، حضور داشتند. او اين جمع را اهل شوري ناميده است. دكتر ابراهيم بيضون خطاي امير علي را در به كار بردن كلماتي چون مجلس، در معنايي كه اين كلمه در دوره اخير پيدا كرده، يادآور شده و مي گويد: چيزي به نام مجلس به عنوان يك هيئت مستقر و صاحب نقش در نظام حكومتي آن دوره وجود نداشته است. اين امر به ويژه در زمان عمر مصداق بيشتري دارد؛ زيرا او نفوذي قوي در امور سياسي، اعم از داخلي وخارجي و همه امور حكومتي داشته است. در واقع مسأله مزبور ادامه همان چيزي است كه در عهد رسول خدا وجود داشته است.[7] از امام صادق - عليه السلام - نقل شده است كه مهاجران به طور معمول در مسجد مي نشستند و عمر اخبار و مشكلاتي را كه از اطراف مي رسيد با آنان در ميان مي گذاشت. براي نمونه، درباره برخورد با مجوس از آنان پرسيد. عبدالرحمان بن عوف گفت: رسول خدا - صلي الله عليه و آله و سلم - با آنان معامله اهل كتاب را كرد.[8] عمر درباره اموري چون نوشتن حديث نيز با اصحاب مشورت كرد و به رغم نظر مساعد آنان، ايشان را به دلايلي كه خودش طرح كرد، از نوشتن حديث نهي كرد.

از ديگر نمونه هاي مشورت از نظر خليفه، بحث جانشيني او بود. عمر براي اولين بار، درباره انتخاب ابوبكر به يك حقيقت اعتراف كرد. اعتراف وي اين بود كه انتخابي كه در سقيقه صورت گرفت با مشورت مؤمنين نبوده، و از اين پس بايد خلافت بر پايه مشورت مؤمنين باشد. اگر كسي بدون مشورت با كسي بيعت كرد هر دوي آنان را بايد به قتل رساند.[9] اين سخنراني سبب شد تا اصل الاماره شوري در خلافت مورد توجه قرار گيرد.[10] آنچه در مسأله جانشيني توسط عمر اظهار شد نشان مي دهد كه دچار سر در گمي بوده است. وي در آغاز آرزوي زنده بودن دوستان قديمي خود را مانند مَعاذ بن جبل،[11] ابو عبيده جرّاح (سومين مهاجر حاضر در سقيفه)،[12] و سالم مولا حُذيفه را كرد كه نفر اخير از اساس قريشي نبود.[13] وي آرزو كرد كه اي كاش اين افراد زنده بودند و خلافت را به آنان مي سپرد. عجيب آنكه با همه سوابق مخالفت عمر با خالد بن وليد،[14] از وي نقل شده است كه گفته بود: اگر خالد بن وليد زنده بود او را به جاي خود مي گماشتم.[15] بدين ترتيب معلوم مي شود كه اگر يكي از اينان زنده بودند نوبت به شورا نمي رسيد.[16] بنابر اين اكنون كه آن افراد از دنيا رفته اند، در انديشه ي شور و مشورت افتاد.

عبدالرحمان قاري مي گويد: عمر با يك نفر انصاري نشسته بود ؛ زماني كه مطمئن شد افراد حاضر مورد اعتمادند، از آن انصاري نظر مردم را درباره جانشين خود سؤال كرد. او از چند نفر از مهاجران ياد كرد بدون آنكه نامي از علي - عليه السلام - به ميان آورد. عمر خود به اعتراض درآمد و گفت: چرا ابوالحسن نه؟ اگر او سر كار آيد مردم را به راه حق هدايت خواهد كرد.[17] مغيره بن شعبه مي گويد: عمر از من پرسيد: چه كسي براي جانشيني صلاحيت دارد؟ گفتم: عثمان! او از عثمان انتقاد كرد. همين طور پنج نفر ديگر شورا را نام بردم كه بر هر يك از آنان عيبي نهاد و از جمله اميرالمؤمنين علي - عليه السلام - را متهم به شوخ بودن كرد ؛[18] و البته افزود: اگر او سر كار آيد، همه را به راه درست هدايت خواهد كرد.[19]

يكي از مشاوران وي كعب الاحبار بود. عمر از وي (كه معتقد بود با كتاب هاي آسماني سر و كار دارد) [20] درباره خليفه بعد از خود پرسيد، او پاسخ داد: علي صلاحيت اين كار را ندارد و او در كتابها خوانده است كه خلافت به كساني خواهد رسيد كه بر سر دين با پيامبر - صلي الله عليه و آله و سلم - در جنگ بوده اند.[21] گويا مقصودش كسي جز بني اميه كه شاخص آنان عثمان بود نبوده است. عثمان، در تمام دوره ابوبكر و عمر نفوذ قابل توجهي داشت. يك بار نيز از حذيفه، كه او را صاحب سرّ پيامبر - صلي الله عليه و آله و سلم - مي دانستند، پرسيد: به نظر تو، مردم چه كسي را بعد از من به امارت خواهند پذيرفت؟ حذيفه گفت: به نظر من مردم كار خود را به عثمان بن عفان واگذار خواهند كرد.[22] استنباط حذيفه درست بود، زيرا قريش تماماً جانبدار عثمان بودند. عمر در قضاياي سقيفه نشان داده بود كه از اساس مايل نيست حكومت در اختيار بني هاشم باشد. در اين زمينه گفتگويي كه ميان عمر و ابن عباس در اين باره شد، حاوي نكات جالبي است: طبري به نقل از محمد بن اسحاق مي نويسد: عمر به ابن عباس گفت: آيا مي داني چرا قوم شما (قريش)، شما را از جانشيني محمّد - صلي الله عليه و آله و سلم - منع كردند؟ گفتم: نه! عمر گفت: براي اين كه كراهت داشتند خلافت و نبوّت براي شما باشد، در آن صورت فخر و غرور شما، افزون مي شد؛ به همين دليل قريش خلافت را براي خود گذاشت و كار درستي كرد. ابن عباس مي گويد: به عمر گفتم: اجازه مي دهي سخن بگويم؛ عمر گفت: آري بگو، ابن عباس مي گويد: گفتم: اينكه مي گويي قريش خلافت را براي خود نهاد، بايد بگويم: اگر قريش چيزي را براي خود بر مي گزيد كه خداوند برگزيده بود، راه درست را در پيش گرفته بود بدون آنكه گرفتار انكار و حسادتي شود. اما اينكه مي گويي آنان كراهت داشتند نبوت و خلافت در يك خاندان باشد، خداوند از قومي چنين به كراهت توصيف كرده كه: ذلك بانّهم كرهوا ما انزل الله فأحبط اعمالهم؛[23]اين چنين آنان نسبت به آنچه خداوند نازل كرده بود، كراهت نشان داده اند، پس اعمالشان از بين رفت. عمر گفت: اي پسر عباس چيزهايي درباره تو شنيده ام كه نمي خواهم آن گفته ها را درباره تو راست بدانم؛ چرا كه در آن صورت، از منزلت تو نزد من كاسته خواهد شد. ابن عباس گفت: اگر حق مي گويم، چرا منزلت من نزد تو كم شود، و اگر (مي پنداري كه) باطل است، چون مني باطل را از خود دور كرده اي، عمر گفت: شنيده ام گفته اي: آنان از روي حسد و ظلم خلافت را از علي - عليه السلام - دور كردند. ابن عباس گفت: اما در مورد ظلم كه هر جاهل و حليمي آن را مي داند؛ و اما حسد، ابليس در حق آدم حسد كرد و ما نيز فرزندان او هستيم كه محسود واقع مي شويم؛ عمر گفت: هيهات! به خدا قلوب شما بني هاشم گرفتار حسدي زايل نشدني است. ابن عباس گفت: اي عمر! قلوبي را كه خداوند رجس را از آنان تطهير كرده، متهم به داشتن حسد و غش نكن؛ قلب پيامبر - صلي الله عليه و آله و سلم - نيز از قلوب بني هاشم است.[24]

عمر حساسيت زيادي روي بني هاشم و شخص اميرالمؤمنين علي - عليه السلام - و ساير كساني داشت كه در روزهاي اول خلافت ابوبكر با او مخالفت كردند. وقتي شنيد، قرار است ابوبكر، خالد بن سعيد را كه وي هم روزهاي اول با ابوبكر مخالفت كرده بود، به كار گمارد، ابوبكر را از اين انتخاب منصرف كرد. با چنين شرايطي، روشن بود كه نمي توانست از اميرالمؤمنين علي - عليه السلام - كه در تمام اين مدت خود را كنار كشيده و در آغاز نيز چندين ماه از بيعت با ابوبكر خودداري كرده، رضايتي داشته باشد.

به هر حال عمر در كار جانشيني خود درمانده بود. وقتي خبر به حفصه رسيد كه پدرش قصد دارد تا كسي را جانشين نكند، او به پدرش گفت: اگر تو چوپاني براي گوسفندانت داشتي و او كارش را ترك مي كرد، تو او را ضايعگر مي دانستي، بنابر اين رعايت مردم شديدتر است. عمر گفت كه اگر جانشين نگمارد چون پيامبر - صلي الله عليه و آله و سلم - رفتار كرده و اگر بگمارد چون ابوبكر؛[25] گويي براي او هر دو سنت شرعي بود. عمر اظهار مي كرد كه در حيات خود، بار مسئوليت را تحمل كرده، ديگر بعد از مردن نمي خواهد چنين كند.[26] با اين حال نتوانست كار خلافت را رها كند. بلاذري مي گويد: عمر گفت: كساني گفته اند (و خود عمر قبول كرده بود كه) بيعت ابوبكر فلته بوده و بيعت با او نيز با مشورت صورت نگرفته؛ اين امر پس از من به صورت شورا خواهد بود.[27] عمر به جاي يك نفر، شش نفر را برگزيد تا با مشاوره يكديگر ـ و البته با سپردن مسئوليت آن در دست عبدالرحمان بن عوف ـ[28] يكي از خود را انتخاب كنند. عمر خطاب به آنان گفت: من فكر كردم و چنين نتيجه گرفتم كه شما رؤساي مردم هستيد و اين امر جز در ميان شما نخواهد بود.[29] گذشت كه خليفه هر كدام از كانديداهاي مورد نظرش را به عيبي متهم كرد ؛ جز آن كه از ابن عوف تمجيد كرد.[30] با اين همه، عمر اعضاي شوراي مورد نظرش را از همين افراد معين كرد و كيفيت كار انتخاب را هم خود نشان داد. آنان بايد در خانه اي گرد هم جمع مي شدند و پنجاه نفر انصاري از آنان مراقبت مي كردند تا آنان يك نفر را برگزينند. گويا طلحه در مدينه حاضر نبوده است ؛ (بلاذري مي گويد قول درست همين است) اگر پنج نفر كسي را انتخاب كرده و يك نفر مخالفت مي كرد، بايد سرش را جدا مي كردند؛ اگر دو نفر با رأي چهار نفر مخالفت مي كردند بايد كشته مي شدند؛ اگر سه نفر يك طرف و سه نفر طرف ديگر بودند بايد به حكميت عبدالله بن عمر راضي مي شدند و اگر راضي نمي شدند، گروهي مقدم بود كه عبدالرحمان بن عوف در ميان آنان بود. و اگر سه نفر ديگر با آنان مخالفت كردند بايد كشته شوند.[31] نقش عبدالله بن عمر در اين شوراي شش نفره، جنبه سهم مشورتي داشت؛ اما خود او نمي بايست كانديداي خلافت باشد؛ چون از ديد پدرش، او كسي بود كه توانايي تصميم گيري درباره طلاق همسرش را نيز نداشت.[32] افزون بر اينها عمر گفته بود كه اين امر براي اهل بدر است تا آن زمان كه يكي از آنان زنده باشند، پس از آن، اهل احد تا زماني كه يكي زنده باشد. اما براي طلقا و فرزندان آنان و مسلماناني كه در فتح مكه مسلمان شده اند حقي نيست.[33] عمرو بن عاص نيز تلاش زيادي كرد تا خود را داخل در شورا كند. اما عمر به او گفت: كار را به دست كسي نخواهد سپرد كه شمشير به روي پيغمبر - صلي الله عليه و آله و سلم - كشيده است.[34] مقصودش زمان كفر عمرو بن عاص بود.

در آغاز، عباس از اميرالمؤمنين علي - عليه السلام - خواست تا داخل شورا نشود؛ امام گفت: اولاً از شقاق هراس دارد، ثانياً شركت مي كند تا ثابت شود آن سخن عمر كه مي گفت قوم شما رضايت به جمع شدن نبوّت و خلافت در يك خاندان نمي دهند، درست نيست.[35] زماني كه تركيب شورا روشن شد نظر اميرالمؤمنين علي - عليه السلام - آن بود كه كار به عثمان خواهد رسيد، تحليل امام اين بود: عثمان و من در اين جمع هستيم و از اكثريت بايد متابعت شود. سعد مخالفت با ابن عمّ خود عبدالرحمان بن عوف (كه هر دو از بني زهره بودند) نخواهد كرد. عبدالرحمان نيز شوهر خواهر عثمان است و با يكديگر اختلاف نخواهند داشت و عبدالرحمان او را بر خواهد گزيد؛[36] در اين صورت حتي اگر دو نفر باقي مانده، يعني طلحه و زبير با من باشند سودي نخواهد داشت، زيرا جمع سه نفري آنان به دليل حضور ابن عوف ترجيح دارد.[37] افزون بر اين، در ميان عثمان و عبدالرحمان بن عوف، از زمان پيامبر - صلي الله عليه و آله و سلم - عقد برادري وجود داشت.[38]

عبدالرحمان اعلام كرد كه خواستار خلافت نيست. ديگران نيز به طور طبيعي در معرض خلافت نبودند. براي نمونه سعد وقاص، رأي خود را به ابن عوف واگذار كرد جز آنكه گفت: عقيده او اين است كه علي برتر از عثمان است؛[39] بنابر اين، امر خلافت منحصر در اميرالمؤمنين علي - عليه السلام - و عثمان شد. در اينجا بود كه واقعيت شقاق جامعه كه به نوعي از قريش پيروي مي كرد آشكار گرديد. اين زمان قريش صرفاً يك قبيله نيست، يك واحد سياسي است كه قدرت را در دست دارد. اين قريش، قريشِ سياسي است كه بني هاشم را پس از رحلت پيامبر از خود دفع كرده است. به روايت طبري، عبدالرحمان چند شب پياپي به مشورت پرداخت. تمامي امراي لشكر و اشراف مردم او را به انتخاب عثمان توصيه كردند.[40]پس از گذشت سه روز، صبحگاهي مردم در مسجد گرد آمدند. عبدالرحمان در جمع حاضر شد به روايت زهري، ابن عوف گفت كه در اين باره از مردم پرس و جو كرده و آنان، هيچ كس را با عثمان برابر نمي دانند.[41] طبري مي گويد: در آن حال عمار بن ياسر فرياد زد: اگر مي خواهي مسلمانان گرفتار اختلاف نشوند علي را انتخاب كن. مقداد بن اسود نيز گفت: عمار راست مي گويد. عبدالله بن سعد بن ابي سرح (فرد طرد شده توسط رسول خدا - صلي الله عليه و آله و سلم - ) گفت: اگر مي خواهي قريش اختلاف نكنند، عثمان را برگزين. طبري مي افزايد: بني اميه و بني هاشم به گفتگو با يكديگر پرداختند.[42] عمار و مقداد جانبدار بني هاشم بودند. عمار در مسجد گفت: مردم! خداوند ما را به پيامبر خود كرامت بخشيد و با دين او ما را عزيز گردانيد؛ چرا اين امر را از اهل بيت او دور مي گردانيد؟ در اين حال عبدالله بن سعد از قبيله ي بني مخزوم (كه در جاهليت هم پيمان بني اميه بودند و ابوجهل و خالد بن وليد از آن طايفه اند) گفت: اي عمار! تو از محدوده خودت تجاوز كردي! امارت قريش به تو چه ارتباطي دارد؟[43]

در اين هنگام عبدالرحمان، علي - عليه السلام - را صدا كرد و گفت: با خدا ميثاق و تعهد مي داري كه اگر بر سر كار آمدي به كتاب خدا، سيره رسول خدا و سيره شيخين عمل كني! امام فرمود: اميد آن دارم كه در محدوده علم و توانايي (بلاذري: و اجتهاد) خودم عمل كنم.[44] عبدالرحمان، عثمان را صدا كرد و او شرايط ابن عوف را پذيرفت. بدين ترتيب عبدالرحمان، عثمان را به خلافت برگزيد و با او بيعت كرد. علي - عليه السلام - گفت: تو عثمان را برگزيدي تا خلافت را به تو باز گرداند.[45] شاهد سخن امام آن بود كه عثمان زماني بيمار شد؛ در آن لحظه، كاتبش را فرا خواند و گفت: عهدي براي خلافت عبدالرحمان پس از مرگ من بنويس و او نوشت.[46] بعدها كه عثمان بهبودي يافت، موضوع عهدنامه منتفي شد و ميان او و ابن عوف دشمني پديد آمد.

مقداد گفت: من نديده ام كه چنين رفتاري با اهل بيت پيامبري پس از پيامبرشان بشود. من از قريش در شگفتم كه چگونه مردي را كه هيچ مردي را عالم تر و عادل تر از او نمي شناسم، رها مي كنند. اميرالمؤمنين علي - عليه السلام - با تحليلي واقع بينانه و عالمانه فرمود: مردم، نگاهشان به قريش است و قريش نگاهش به خاندان هاي خود. اگر بني هاشم سر كار آيند، هميشه سر كار باقي خواهند ماند ؛ اما آنان (با خارج كردن خلافت از بني هاشم) مي توانند خلافت را در خاندان هاي خود بگردانند. طلحه كه همان روز به مدينه رسيد گفت: آيا قريش به عثمان راضي هستند؟ گفتند: آري! او نيز بيعت كرد. مغيره بن شعبه به ابن عوف گفت: كار درستي كردي كه عثمان را برگزيدي. وي به عثمان هم گفت: اگر جز تو انتخاب مي شد ما راضي نمي شديم. عبدالرحمان او را متهم به دروغگويي كرد.[47] روايت ديگري از طبري، حكايت از سخن گفتن هر يك از افراد شورا در مسجد دارد. در سخنان اميرالمؤمنين علي - عليه السلام - آمده است: ما خاندان نبوت، معدن حكمت، امان اهل زمين و نجات براي طالب نجات هستيم.[48] امام برخورد ابن عوف را در مطرح كردن سيره شيخين نوعي خدعه و فريب براي دور كردن خلافت از خود دانست.[49] راوي اين خبر، نقش عمرو بن عاص را در اين خدعه دخيل دانسته است؛ اما روشن است كه بدون تصميم ابن عوف، چنين كاري ممكن نبود.

عباس بر اين باور بود كه شورا به گونه اي ترتيب يافته كه خلافت عثمان نتيجه آن خواهد بود؛ او به همين دليل، از علي - عليه السلام - مي خواست تا وارد شورا نشود.[50] ابن ابي الحديد مي گويد: عمر از آن شش نفر پرسيد: آيا همگي طالب

خلافت اند؟ زبير گفت: آري؛ وقتي تو به خلافت رسيده باشي مرتبه و سوابق ما در قريش كمتر از تو نيست. جاحظ مي گويد: اگر زبير يقين به مرگ عمر نداشت، جرأت نمي كرد چنين سخني را در برابر او بگويد.[51] بنا به نقل همو، زبير جانبدار علي - عليه السلام - بود.[52] طلحه هم از آن روي كه از تيره بني تيم و پسر عموي ابوبكر بود، جانب عثمان را كه ضد بني هاشم بود گرفت.[53] بنا به نقل ابن عباس، عمر اهل شورا را تهديد كرد كه اگر با يكديگر اختلاف كنند، معاويه بر آنان غلبه خواهد كرد، آن زمان معاويه در شام بود.[54] پس از پايان بيعت، امام به خانه بازگشت در حالي كه عمار چنين مي گفت:

يا ناعي الاسلام قم فانعه قد مات عرف و أتي منكر[55]

در اينجا چند نكته ي حائز اهميت در ارتباط با خلافت عثمان قابل توجه است:

اوّل آن كه از اين زمان خلافت در دست خاندان اموي كه چهره سياسي قريش بودند قرار گرفت. در اين زمان عثمان نماينده آنان به شمار مي آمد و آنان علاقه فراواني به عثمان داشتند. در مَثَل گفته اند: احبّك و الرّحمان حبّ قريش عثمان؛[56] به خداي رحمان سوگند، تو را آن چنان دوست دارم كه قريش عثمان را دوست مي داشت. در مقابل، قريش با علي - عليه السلام - دشمني داشت و همين عثمان بود كه به علي - عليه السلام - مي گفت: ما ذنبي ان لم يحبّك قريش، و قد قتلت منهم سبعين رجلا كان وجوههم سيوف الذهب؛ گناه من چيست كه قريش تو را دوست نمي دارند ؛ تو هفتاد نفر آنان را كه صورتشان چون طلا مي درخشيد، كشته اي![57] انتخاب عبدالرحمان بن عوف نيز انتخاب قريش بود و اين كه مي گفت با مهاجران اول و امراي سپاه و اصحاب رسول خدا - صلي الله عليه و آله و سلم - مشورت كردم، ديدم كسي را قابل مقايسه با عثمان نمي دانند[58]، سخن ناروايي است؛ در واقع اين قريش بودند كه چنين چيزي را مي طلبيدند.

البته اين بار، شاخه اي از قريش سر كار آمد كه در سطح اشرافيت قرار داشت؛ در حالي كه زمان ابوبكر و عمر چنين نبود؛ عمر گرچه فردي ثروتمند بود،[59] اما زندگي اشرافي نداشت. اما عثمان يك اشرافي از نوع اموي آن، با پيشينه اسلامي بود.[60] بدين ترتيب حكومت قدم به قدم به سمت حاكميت اشرافيت قريشي و شدت بهره گيري از معيارهاي قبيله اي در انتخاب خليفه[61] جلو مي رفت. گفته اند كه در همان لحظه انتخاب، ابوسفيان به عثمان گفته بود: اجعل الامر، أمر الجاهليه ؛ امر را امر جاهلي قرار بده، و البته مقصودش چيزي جز خلافت نبود.[62]

گذشت كه شرط قريشي بودن هنوز در نگاه مسلمانان شرط فقهي خلافت نبود و اظهار اينكه به حديث الائمه من قريش استناد شده، با اين سخن عمر كه آرزوي زنده بودن سالم مولي حذيفه را مي كرد تا او را جانشين خود كند، سازگاري ندارد. اين مسأله كه از نظر عمر شرط قريشي بودن معتبر نبوده، انتقادي است كه شيعه از آغاز مطرح مي كرده است.[63]

نكته دوم اين كه شورا و مشورت در امر خلافت براي نخستين بار مطرح شد. اين شورا دو جهت داشت: يك جهت آن، همين چهار چوبه شوراي شش نفره كه از سران قريش بودند و كار خلافت در دست آنان بود. ضوابط انتخاباتِ ميانِ شورا را عمر معين كرده، پايه آن را اكثريت و اقليت قرار داده[64] و در فرض تساوي، كفه ترازو را به نفع سه نفري كه ابن عوف در آن بود، سنگين تر كرد. از جهت ديگر، مسأله مشورت ابن عوف با مردم است كه گفته اند چندين شب ادامه داشت. با اين همه، اين كه انتخاب عثمان توسط وي تا چه اندازه با ملاحظه اين مشورت ها بود، امري قابل ترديد است. ابن عوف به دليل خويشاونديش با عثمان در انتخاب او متهم بود. بنابر اين، مشاوره با مردم مي توانست پوششي براي آن به شمار آيد. به علاوه، آن دو، عقد اخوت با يكديگر داشتند، درست همان طور كه ابوبكر و عمر چنين عقد اخوتي با يكديگر داشتند. لازم به يادآوري است كه بعدها، ميان عثمان و ابن عوف اختلاف پديد آمده و در حالي كه ابن عوف كتك مفصلي از سوي عاملان عثمان خورد، در حالي كه از وي خشمگين بود، از دنيا رفت.[65] آنچه اهميت دارد نقش شورا است. در حالي كه شورا تنها در ميان شش نفرِ برگزيده بود، اما همين مقدار راه حل جديدي براي انتخاب يك نفر از ميان شش نفر محسوب شد. چنين شيوه اي، نوعي شوراي محدود در ميان چند نفر نخبه قريشي است، به طوري كه كسي به جز آنان حق مداخله نداشت. تأثير اين شيوه در دوره هاي بعدي، در ميان برخي از مخالفان حضرت اميرالمؤمنين علي - عليه السلام -، و نيز در ميان زبيري ها كه ضد امويان بودند، ديده شده است. ما در جاي خود به آن خواهيم پرداخت.

نكته سوم در ارتباط با مسأله بيعت است. پس از بيعت ابن عوف و ساير اعضاي شورا، حضرت علي - عليه السلام - از بيعت با عثمان سر باز زد. ابن عوف به او گفت: بيعت كن و الا گردن تو را خواهم زد. امام از خانه بيرون رفت. اصحاب شورا در پي او رفته، به آن حضرت گفتند: بايع و الا جاهدناك ؛ بيعت كن و الا با تو جهاد خواهيم كرد ؛ آنگاه امام همراه آنان آمده و با عثمان بيعت كرد.[66] اين مسأله اي است كه مورد انتقاد واقع شده است.[67] در آنجا مقداد از حضرت علي - عليه السلام - سؤال كرد: آيا اهل مقاتله است تا آنان نيز او را كمك كنند؟ امام فرمود: با كمك چه كسي با آنان جنگ كنم؟ عمار نيز چنين سخني را مطرح كرد.[68] اين سخن اعضاي شورا با امام، بر اساس اين گفته عمر بود كه هر كس از بيعت تخلف كرد گردن او را بزنند. پيش از اين اشاره كرديم كه عمر از جمله كساني بود كه معتقد به گرفتن بيعت، به زور بود[69] ـ برخلاف آنچه به ابوبكر منسوب است ـ طبعاً براي عمر قابل پذيرش نبود كه كساني در پي ايجاد تفرقه و شقاق باشند. او در همان آغاز كه افراد شورا را معين كرد، اظهار داشت اگر همه شما متفقاً يك نفر را انتخاب كرديد و يك نفر با شما مخالفت ورزيد او را بكشيد.[70] بعدها خواهيم ديد كه امام پس از روي كار آمدن، حاضر نشد از كساني كه حاضر به بيعت نبودند، به زور بيعت بگيرد. چهارمين نكته آن كه يكي از آثار جانبي شورا آن بود كه اعضاي شورا بعدها به هوس خلافت افتادند. با كاري كه عمر كرده بود، اين افراد، تصور مي كردند كه شايسته خلافت هستند. گذشت كه زبير در حضور عمر گفت: وقتي تو به خلافت برسي، ما نيز مي توانيم خليفه باشيم، چون از نظر قريشي بودن و سوابق كمتر از تو نيستيم.[71] اين طبيعي بود كه با وجود چنين تصوراتي، شورا توقع بيشتري را در آنان ايجاد كند. به همين جهت عمرو بن عاص و مغيره بن شعبه در تلاش بودند تا خود را در جمع شورا وارد كنند. نتيجه چنين توقعي، ايجاد آشوب هاي بعدي و نيز مخالفت هايي بود كه با عثمان و سپس در برابر علي - عليه السلام - پيش آمد. تحليل معاويه اين بود كه شوراي عمر سبب اختلاف ميان مسلمانان شده است، زيرا طلحه، زبير و سعد بن ابي وقاص، چنين پنداشتند كه لياقت خلافت دارند.[72]

شيخ مفيد نيز درباره سعد بن ابي وقاص مي نويسد: او شخصاً كسي نبود كه خود را برابر با علي - عليه السلام - بداند؛ اما از زماني كه در شورا وارد شد، احساسي در او پديد آمد كه اهليت خلافت را دارد، و همين بود كه دين و دنياي او را خراب كرد.[73] ابن ابي الحديد از استاد خود چنين تحليلي را نقل كرده كه هر يك از اعضاي شورا در درون خود چنين احساسي را پيدا كردند كه زمينه خلافت و مُلك را دارند؛ اين امر آنان را همچنان به خود مشغول مي داشت تا كار به اختلافات بعدي رسيد.[74] در جنگ جمل، طلحه به حضرت علي - عليه السلام - مي گفت: از خلافت كناره گير تا كار را به شورا واگذار كنيم. او افزود: ما هم در شورا بوديم، اكنون دو تن درگذشته اند كه تو را نمي خواسته اند، ما نيز سه نفر هستيم، حضرت علي - عليه السلام - پاسخ داد كه بايد پيش از بيعت چنين مي گفتيد، اما اكنون كه بيعت كرده ايد بايد وفادار بمانيد.[75]

[1] - در اين باره كه آيا رسول خدا _ صلي الله عليه و آله و سلم _ هجرت را مبدأ تاريخ قرار داده يا در زمان عمر چنين اقدامي صورت گرفته اختلاف نظر وجود دارد. به نظر مي رسد به دليل اهميت هجرت، در همان سال هاي نخست هجري نيز مسلمانان از هجرت به عنوان يك مبدأ استفاده مي كرده اند اما رسميت اين امر در زمان عمر انجام پذيرفته است.

[2] - تاريخ اليعقوبي، ج 2، ص 152 ـ 151.

[3] - مروج الذهب، ج 2، ص 310 ـ 309.

[4] - تاريخ الطبري، ج 4، ص 227.

[5] - مختصر تاريخ العرب و التمدن الاسلامي، امير علي، ص 90.

[6] - كتاب الخراج، ص 30.

[7] - من دوله عمر الي دوله عبدالملك، ص 91 ـ 89.

[8] - تاريخ المدينه المنوره، ج 3، ص 853 ؛ فتوح البلدان، ص 267 ـ 266.

[9] - قبلاً مصادر اين نقل را به تفصيل آورديم ؛ و نيز درباره ي نظر وي درباره ي مشورت نكـ: المصنف، عبدالرزاق، ج 5، ص 445 ؛ فتح الباري، ج 12، ص 124 ؛ طبقات الكبري، ج 3، ص 344 ؛ مسائل الامامه، ص 63 ؛ تاريخ المدينه المنوره، ج 2، ص 881 ؛ مختصر تاريخ دمشق، ج 12 ص 69 ؛ تاريخ الطبري، ج 4، ص 227.

[10] - المصنف، عبدالرزاق، ج 5، ص 446 ؛ ج 7، ص 278 ؛ ج 10، ص 103.

[11] - طبقات الكبري، ج 3، ص 590 ؛ الامامه و السياسه، ج 1، ص 42.

[12] - الفتوح، ج 2، ص 16 ؛ الامامه و السياسه، ج 1، ص 42 ؛ طبقات الكبري، ج 3، ص 412 ؛ تاريخ الطبري، ج 4، ص 227.

[13] - طبقات الكبري، ج 3، ص 343 ؛ الفتوح، ج 2، ص 86.

[14] وقتي عمر سر كار آمد گفت: خالد را عزل مي كنم تا معلوم شود خدا دينش را ياري مي كند، تاريخ خليفه بن خياط، ج 1، ص 106.

[15] - تاريخ المدينه المنوره، ج 2، ص 887 ؛ الامامه و السياسه، ج 1، ص 42.

[16] - تعبير صريح او اين بود: اگر سالم زنده بود، كار را به شورا واگذار نمي كردم ؛ تاريخ ابي زرعه الدمشقي، ج 1، ص 272 ؛ و گفت: اگر سالم زنده بود كوچك ترين ترديدي در برتري او بر تمام اصحاب پيغمبر نمي كردم، نكـ : المقنع في الامامه، ص 59.

[17] - المصنف، عبدالرزاق، ج 5، ص 446.

[18] - همان، ج 5، صص 447 ـ 448 و نكـ : تاريخ المدينه المنوره، ج 2، ص 880 ؛ الأحكام السلطانيه، ص 12 ؛ نثر الدرر، ج 2، ص 49 ؛ انساب الاشراف، ج 4، ص 501، ش 1291 ؛ كتاب الفتوح ، ج 2، ص 86 ـ 85.

[19] - انساب الاشراف، ج 4، ص 501، ش 1290.

[20] - به بحث انديشه هاي خليفه نگاه كنيد.

[21] - شرح نهج البلاغه، ابن ابي الحديد، ج 12، ص 81 ؛ و نكـ: غريب الحديث، ج 3، ص 239 ؛ الفائق في غريب الحديث، ج 2، ص 16 ؛ كتاب الفتوح، ج 2، ص 87 ؛ مقصود طايفه ي بني اميه است كه عثمان در شمار آنان بود گر چه خود او بر سر دين با پيغمبر نجنگيد. كعب الاحبار، بعدها گفت كه معاويه صاحب اصلي خلافت پس از عثمان است و گو اينكه از كتب آسماني چنين خبر مي داد. نكـ: انساب الاشراف، ج 4، ص 495، ش 1278.

[22] - طبقات الكبري، ج 3، ص 333.

[23] - محمد، 9.

[24] - تاريخ الطبري، ج 4، ص 223 ـ 224.

[25] - المصنف، عبدالرزاق، ج 5، ص 449 ـ 448 ؛ استدلال حفصه ساده ترين استدلال شيعه براي لزوم استخلاف توسط رسول خدا ـ _ صلي الله عليه و آله و سلم _ ـ است. ديگران نيز با همين استدلال از عمر مي خواستند تا جانشيني معين كند ؛ نكـ: طبقات الكبري، ج 3، ص 343.

[26] - الاحكام السلطانيه، ص 13 ؛ طبقات الكبري، ج 3، ص 342 ؛ انساب الاشراف، ج 4، ص 501، ش 1290.

[27] - انساب الاشراف، ج 4، ص 500، ش 1288.

[28] - همان، ج 4، ص 505، ش 1303 ؛ حياه الصحابه، ج 2، ص 33.

[29] - تاريخ الطبري، ج 4، ص 228.

[30] - همان، ج 4، ص 229 ؛ شرح نهج البلاغه، ج 12، ص 259 ـ 258.

[31] - الامامه و السياسه، ج 1، ص 42 ؛ تاريخ الطبري، ج 4، ص 229 ؛ انساب الاشراف، ج 5، ص 504، ش 1300 و 1301.

[32] - طبقات الكبري، ج 3، ص 343 ؛ تاريخ اليعقوبي، ج 2،ص 160. تصوري كه چندان هم بي پايه نيست اين كه عمر از موروثي شدن خلافت هراس داشت و در ذهن او اين يك اصل بود كه حاكم نبايد از خويشاوندان نزديك در اداره كارها بهره جسته يا آنان را جانشين خود كند. او اين مسأله را به عنوان يك نصيحت به علي _ عليه السلام _ و عثمان چنين تذكر داد: اگر خليفه شديد مبادا بني هاشم يا آل ابي معيط را بر مردم مسلط كنيد؛ نكـ: الامامه و السياسه، ج 1، ص 43.

[33] - طبقات الكبري، ج 3، ص 342.

[34] - انساب الاشراف، ج 4، ص 503، ش 1295 ؛ نكـ: تاريخ الطبري، ج 4، ص 230.

[35] - شرح نهج البلاغه، ابن ابي الحديد،ج 1، ص 189.

[36] - امام در نهج البلاغه مي فرمايد: و مال الآخر لصهره؛ نكـ: شرح نهج البلاغه، ابن ابي الحديد، ج 1، ص 184. پس از بيعت عبدالرحمان با عثمان نيز حضرت علي _ عليه السلام _ فرمود: مال الرجل الي صهره و نبذ دينه وراء ظهره، الجمل ص 123 ؛ خواهر عثمان تنها از ناحيه مادرش ام كلثوم ؛ فرزند عقبه بن ابي معيط، همسر ابن عوف بوده است؛ نكـ: شرح نهج البلاغه، ابن ابي الحديد، ج 1، ص 189.

[37] - تاريخ الطبري، ج 4، ص 230 ؛ شرح نهج البلاغه ابن ابي الحديد، ج 1، ص 191 ؛ انساب الاشراف، ج 5، ص 505، ش 1304.

[38] - نكـ: تاريخ المدينه المنوره، ج 2، ص 955.

[39] - انساب الاشراف، ج 4، ص 506، ش 1308 ؛ شايد به دليل كناره گيري سعد؛ مكحول شامي مي گويد: سعد در شورا نبوده است؛ انساب الاشراف، ج 4، ص 507، ش 1309.

[40] - تاريخ المدينه المنوره، ج 2، ص 928 ؛ تاريخ الطبري، ج 4، ص 230 ؛ زهري مي گويد كه ابن عوف آن شب با تمام چهره هاي برجسته مهاجر و انصار مشورت كرد، نكـ: المصنف ج 5 ص 482 . اما مي دانيم اگر او با همه مشورت هم كرده باشد، تنها نظر قريش را رعايت كرده است؛ عبدالعزيز الدوري مي گويد: اين مشاوره حمايت از عثمان، نشانه آن است كه امويان از فتح مكه بدين سو مشغول فعاليت بوده و در دوره خليفه اول و دوم به پيروزي چشمگيري رسيده اند به طوري كه همه موافق با روي كار آمدن عثمان

بوده اند ؛ نكـ : مقدمه في تاريخ صدر الاسلام، ص 59.

[41] - المصنف، عبدالرزاق، ج 5، ص477.

[42] - تاريخ الطبري، ج 4، ص 233 ؛ شرح نهج البلاغه، ابن ابي الحديد، ج 12، ص 194.

[43] - تاريخ المدينه المنوره، ج 2، ص 930 ـ 929؛ تاريخ الطبري، ج 4، ص 233 ؛ به گزارش مفيد (الجمل، ص 122) مقداد فرياد زد: با كسي بيعت نكنيد كه در بدر حاضر نبود، در احد گريخت، و در بيعت رضوان حاضر نشد (و مقصودش عثمان بود)؛ عثمان به او گفت: به خدا سوگند اگر به حكومت رسيدم تو را به زيّ اول كه داشتي باز خواهم گرداند ؛ نكـ: امالي المفيد، صص 115 ـ 114.

[44] - تاريخ الطبري، ج 4، ص 233 و 238 ؛ تاريخ اليعقوبي، ج 2، ص 162 ؛ يعقوبي مي گويد: امام در برابر شرط عمل به سيره ي شيخين فرمود: عمل به كتاب خدا و سنت رسول نيازي به اجير كردن ديگري ندارد؛ تو مي كوشي تا خلافت را از من منصرف سازي ؛ انساب الاشراف، ج 4، ص 508، ش 1311 ؛ البدء و التاريخ، ج 5، ص 192 ؛ شرح نهج البلاغه، ج 1، ص 188 ؛ ج 12، ص 264 و 194. زهري قسمت مربوط به اميرالمؤمنين علي _ عليه السلام _ را نياورده و تنها مي گويد: عبدالرحمان اين شرط را براي عثمان مطرح كرد و او پذيرفت ؛ نكـ : المصنف، عبدالرزاق، ج 5، ص 477.

[45] - تاريخ المدينه المنوره، ج 2، ص 930 ؛ تاريخ الطبري، ج 4، صص 234 ـ 233 ؛ العقد الفريد، ج 3 ص 76.

[46] - تاريخ المدينه المنوره، ج 2، ص 1028 و 1029 ؛ مختصر تاريخ دمشق، ج 7، ص 254.

[47] - تاريخ الطبري، ج 4، صص 233 ـ 234، 239 ؛ انساب الاشراف، ج 4، ص 502، ش 1294 ؛ و درباره ي طلحه نكـ: ص 504، ش 1300 . طلحه پاداش خود را دريافت كرد اگر چه در جريان محاصره عثمان در شمار دشمن ترين دشمنان عثمان درآمد، انساب الاشراف، ج 4، ص 506، ش 1306 ؛ درباره ي موضع مقداد نكـ: تاريخ اليعقوبي، ج 2، ص 163 ؛ تاريخ المدينه المنوره، ج 2، صص 931 ـ 930.

[48] - كتاب الفتوح، ج 2، صص 96 ـ 97 ؛ تاريخ الطبري، ج 4، ص 237، شرح نهج البلاغه، ج 12، ص 195.

[49] - تاريخ الطبري، ج 4، صص 238 ـ 239 ؛ شايد مقصود از خدعه همان بوده كه يعقوبي از قول آن حضرت نقل كرده كه ابن عوف با اين شرط مي خواست خلافت را از او منصرف كند. تاريخ اليعقوبي، ج 2، ص 162.

[50] - شرح نهج البلاغه، ابن ابي الحديد، ج 1، ص 189.

[51] - همان، ج 1، ص 185.

[52] - همان، ج 1، ص 187.

[53] - همان، ج 1، صص 188 ـ 187 ؛ نثر الدرر، ج 2، ص 37.

[54] - شرح نهج البلاغه، ابن ابي الحديد، ج 1، ص 187.

[55] - البدء و التاريخ، ج 5، ص 193. مقدسي مي گويد در اين وقت سلمان هم مي گفت: كردند، نكردند، كردند، نكردند. ( به نظر مي رسد اين سخن سلمان مربوط به سقيفه است و وي در اين هنگام زنده نبوده است).

[56] - المعارف، ص 192.

[57] - معرفه الصحابه، (ابونعيم اصبهاني، تحقيق عادل بن يوسف العزاوي، رياض، دارالوطن، 1998)، ج 1، ص 86، ش 338.

[58] - تاريخ بغداد، ج 12، ص 409.

[59] - حياه الصحابه، ج 1، ص 347 ( عمر من اكثر قريش مالاً)؛ كشف الاستار، ج 20، ص 303 ؛ تاريخ المدينه المنوره، ج 2، ص 935.

[60] - مختصر تاريخ دمشق، ج 11، ص 67.

[61] - مقدمه في تاريخ صدر الاسلام، صص 59 ـ 58.

[62] - زماني كه عمر از ابن عباس درباره ي عثمان پرسيد، او گفت: عثمان دوستي دنيا و آخرت را در دلش جمع كرده و اگر سر كار آيد آل ابي معيط را بر مردم مسلط خواهد كرد، الايضاح، ص 86. در همان اولين شب خلافت (آغاز محرم سال 24) وقتي عثمان براي نماز عشاء به سوي مسجد مي رفت پيشاپيش او، شمع به دستاني حركت مي كردند و مقداد گفت: اين چه بدعتي است (يعقوبي، ج 2، ص 163) ؛ اشاره ي او به آغاز تشريفات بود! ابن اعثم از قول ابن عوف آورده كه: من به خلافت عميد بني اميه راضي شدم؛ الفتوح، ج 2، ص 99.

[63] - الايضاح، صص 128 ـ 127. گذشت كه شرط قريشي بودن به لحاظ تسلط طبيعت قبيله گرايي بود. عمر، صهيب رومي را براي سه روز كه جمع شورا مشغول مذاكره است به امامت جماعت انتخاب كرد. و گفت: او از موالي است، با شما درباره ي خلافت منازعه نخواهد كرد؛ الامامه و السياسه، ج 1، ص 42.

[64] - انساب الاشراف، ج 4، ص 503، ش 1298 ( ليتّبع الأقل الاكثر فمن خالفكم فاضربوا عنقه ) .

[65] - شرح نهج البلاغه، ابن ابي الحديد، ج 1، ص 196 ؛ و نكـ: تاريخ المدينه المنوره، ج 2، ص 1033 ؛ گفته اند كه حضرت علي _ عليه السلام _ در وقت انتخاب عثمان در حق ابن عوف نفرين كرد و ابوهلال عسكري مي گويد: اختلاف عثمان و ابن عوف همان استجابت دعاي حضرت علي _ عليه السلام _ بود ؛ نكـ: شرح نهج البلاغه، ج 12، ص 196.

[66] - انساب الاشراف، ج 4، ص 508، ش 1311 ؛ شرح نهج البلاغه، ج 9، ص 55 ؛ ج 12، ص 265 ؛ البدء و التاريخ، ج 5، ص 193 ؛ حبيب السير، ج 1، ص 496 ؛ امام خود در سخنان خود، اين مطلب را كه به او گفته اند: اگر بيعت نكند با او جهاد خواهند كرد، بيان كرده است ؛ امام مي افزايد: من از روي كراهت بيعت كردم ؛ الغارات، ج 1، ص 318. با اين حال، راويان متعصب گفته اند پس از ابن عوف اولين كسي كه بيعت كرد علي _ عليه السلام _ بود! نكـ : طبقات الكبري، ج 3، ص 63.

[67] - شرح نهج البلاغه، ابن ابي الحديد، ج 12، ص 259 ( به نقل از سيد مرتضي ) .

[68] - شرح نهج البلاغه، ج 12، صص 266 ـ 265 ؛ الامالي، مفيد، ص 115.

[69] - نكـ: الايضاح، صص 188 ـ 187.

[70] - الفتوح، ج 2، ص 91 ؛ طبقات الكبري، ج 3، ص 61.

[71] - شرح نهج البلاغه، ابن ابي الحديد، ج 1، ص 185 ؛ ابوبكر به عمر گفته بود كه مراقب مهاجرين باشد چه، بسياري از آنان در طمع خلافت اند؛ نثر الدرر، ج 2، ص 16 و 22.

[72] - العقد الفريد، ج 4، ص 281 ؛ مختصر تاريخ دمشق، ج 9، ص 85.

[73] - الجمل، ص 97.

[74] - شرح نهج البلاغه، ابن ابي الحديد، ج 9، صص 29 ـ 28.

[75] - الامامه و السياسه، ج 1، ص 95.

/ 1