تشابه و تمايز علم كلام و فلسفه
مقصود از فلسفه در عنوان بحث، فلسفه الهي است كه به فلسفه اولي و فن اعلي شهرت دارد نه فلسفه مادي و نه فلسفه علمي، و مشابهت و تمايز آن را با علم كلام از سه نظر ميتوان بررسي نمود:1. موضوع،
2. اسلوب و روش بحث،
3. اهداف و غايات.
1. موضوع فلسفه و كلام
رأي مشهور و رايج درباره موضوع فلسفه اين است كه موضوع آن «موجود بما هو موجود» است. شيخ الرئيس در آغاز الهيات شفاء پس از بررسي و نقد دو نظريه ديگر كه موضوع فلسفه اولي را وجود خداوند و يا اسباب عالي هستي ميدانند گفته است: «فالموضوع الاول لهذا العلم هو الموجود بما هو موجود».[1]فلاسفه اسلامي پس از شيخ الرئيس نيز طرفدار همين نظريهاند، و به گفته استاد شهيد مطهري، ارسطو اولين كسي است كه پي برد يك سلسله مسائل است كه در هيچ علمي از علوم اعم از طبيعي، رياضي، اخلاقي، اجتماعي و منطقي نميگنجد و بايد آنها را به علم جداگانهاي متعلق دانست و شايد هم او اوّل كسي است كه تشخيص داد محوري كه اين مسائل را به عنوان عوارض و حالات خود گرد خود جمع ميكند، «موجود بما هو موجود» است.[2]درباره اينكه موضوع علم كلام چيست در فصلهاي پيشين به تفصيل بحث شد و دانستيم كه در اين باره آراء مختلفي ابراز گرديده كه اجمال آنها چنين است:1. موجود بما هو موجود.2. معلوم، از اين جهت كه در طريق اثبات عقايد ديني قرار ميگيرد.3. ذات و صفات خداوند.4. اصول عقايد ديني.5. اوضاع شريعت.بنابر نظريه نخست، فلسفه و كلام از نظر موضوع متحد، و بر پايه آراء ديگر، موضوع آن دو متمايز ميباشد. گفتني است كه محقق لاهيجي در گوهر مراد، كلام را به دو قسم: كلام متقدمان و متأخران تقسيم كرده و موضوع كلام متقدمان را اوضاع شريعت و موضوع كلام متأخران را موجود بما هو موجود دانسته و نتيجه گرفته است كه كلام متقدمان با فلسفه از نظر موضوع متمايز و كلام متأخران با آن متحد ميباشد.[3]نامبرده در شوارق بدون اشاره به تقسيم مزبور پس از نقل و بررسي آراء پيرامون موضوع علم كلام گفته: رأي صحيح اين است كه ميان كلام و فلسفه الهي از نظر موضوع تفاوتي گذاشته نشود بلكه موضوع هر دو علم موجود بما هو موجود به شمار آيد.[4]2. اسلوب بحث در فلسفه و كلام
در تاريخ فلسفه اولي از دو نظام فلسفي مشائي و اشراقي بسيار ياد ميشود. تفاوت بارز اين دو نظام فلسفي در اسلوب بحث و شيوه شناخت آنها است.شيوه بحث در فلسفه مشائي منحصر در تفكر برهاني و استدلال عقلاني است. شيخ اشراق از پيروان فلسفه مشاء به «حكيم بحاث عديم التألَه»[5] ياد كرده است و حكيم سبزواري در وصف آنان گفته است: «اين گروه در طريق معرفت به مجرد نظر و بيان و دليل و برهان اكتفا ميكنند و از اين جهت به آنان حكماي مشاء گفته ميشود كه عقل آنان پيوسته در مشي فكري به سر ميبرد، زيرا نظر و فكر عبارت است از حركت از مطالب به سوي مبادي به سوي مطالب».[6]و در نظام فلسفه اشراقي تفكر و استدلال برهاني گرچه لازم است ولي كافي نبوده و بهرهگيري از ذوق عرفاني نيز لازم ميباشد. حكيم سهروردي درباره آنان گفته است: «حكيم متوغل في التأله والبحث»[7] و حكيم سبزواري آنان را چنين وصف نموده است: «آنان ميان هر دو طريقه پيشين (تفكر برهاني و ذوق عرفاني) جمع كردهاند و به اشراقيون معروف ميباشند و بدين جهت به اين نام موسومند كه چون از عالم غرور دل بركنده و از گفتار ناصواب اجتناب نمودهاند، از اشراقات عالم نور بهرهمند گرديده و عنايات الهي شامل آنان شده و از اشراق قلب و شرح صدر برخوردار شدهاند».[8]اولين تفاوت
در هر حال در هيچيك از اين دو نظام فلسفي، به مشهورات و مسلمات استناد نميگردد و نيز از روشهاي ظني استدلال، مانند تمثيل و استقراء استفاده نميشود، بلكه دلايل فلسفي از نظر ماده و صورت، برهاني و يقيني ميباشند، ولي رعايت اين شرط در دلايل كلامي به عنوان يك اصل كلي لازم نيست، آري آنجا كه متكلم در مقام كسب معرفت تفصيلي و تحقيقي پيرامون عقايد ديني است، رعايت شرط مزبور براي او لازم ميباشد ولي در جبهه نبرد كلامي با حريف، در استفاده از شيوههاي مختلف استدلال آزاد ميباشد و كارآمدترين شيوه در اين هنگام همان شيوه «جدال احسن» است و در چنين موقعيتي نه تنها بهرهگيري از روش جدل نكوهيده نبوده، و مايه نقصان شناخته نميشود، بلكه كاري به جا و تحسين برانگيز خواهد بود چنانكه قرآن كريم پيامبر ـ صلّي الله عليه و آله ـ را به بهرهگيري از جدال احسن توصيه نموده ميفرمايد: «وَ جادِلْهُمْ بِالَّتِي هِيَ أَحْسَنُ»[9] و هشام بن حكم به خاطر بهرهگيري از اين روش در مناظره با عمرو بن عبيد پيرامون مساله امامت مورد تكريم امام صادق ـ عليه السّلام ـ قرار ميگيرد.[10]از اينجا معلوم ميشود كه مذمت و نكوهش بزرگاني چون صدرالمتألهين از شيوه متكلمان نه بدين خاطر است كه آنان در مناظره با رقيبان خود از طريقه جدال استفاده مينمودند، بلكه به خاطر اين است كه آنان به قدري به مجادلات كلامي دل بسته بودند كه حتي در بحثهاي تحقيقي خود پيرامون معارف و عقايد ديني نيز تفكر عقلاني و دلايل برهاني را كنار گذاشته و در مرز ظواهر توقف كرده و از درك حقايق فرو مانده بودند.و به عبارت ديگر: نكوهشهاي امثال صدرالمتألهين، عمدتاً متوجه متكلمان اشعري است كه عقل را از مقام تفكر و تحقيق عزل نموده و برداشتهاي سطحي گرايانه خود را معيار سنجش و داوري در عرصه كلام و دين شناسي، دانستهاند. شاهد اين مدعا، انتقاد تندي است كه وي در بحث اعاده معدوم از متكلمان نموده است، زيرا پس از آنكه اكثريت متكلمان را طرفدار اعاده معدوم دانسته و روش آنان را در شناخت معارف ديني عقيم شناخته، آورده است: مانند اعتقاد به تعدد قدماء و اثبات اراده گزافي بر خداوند، و نفي داعي در افعال الهي و ابطال حكمت در آفرينش، و اثبات كلام نفسي و ...[11]مي دانيم كه موارد ياد شده نمونههايي از عقايد و آراء متكلمان اشعري است.در هر حال يكي از تمايزهاي فلسفه و كلام از نظر روش بحث اين است كه در فلسفه از نظر منطق ماده استناد به مشهورات و مسلمات و مظنونات و مقبولات و شعريات مجاز نيست و فقط بايد به يقينيات استناد شود، و از نظر منطق صورت نيز فقط بايد از روشهاي يقينآور مانند قياس استفاده شود. ولي اين شرط در علم كلام، كليت ندارد و متكلم در مواردي در بكارگيري روشهاي مختلف استدلال مجاز ميباشد، چنانكه بيان گرديد. آري فيلسوف نيز گاهي به استفاده از روش غير برهاني ناچار ميشود، ولي نه به اعتبار فيلسوف بودنش.تفاوت دوّم
دومين تفاوت شيوه بحثهاي كلامي و فلسفي اين است كه متكلم غالباً در بحثهاي خود موضعگيري ديني داشته و ميكوشد تا عقيدهاي را كه از قبل پذيرفته است از طريق استدلال عقلي به اثبات برساند. به عبارت روشنتر متكلم ميكوشد تا بحثهاي عقلي را در استخدام اثبات عقايد ديني گرفته، و تلاش او بر اين است كه انديشههاي عقلي با ظواهر شرعي مطابق باشد، اگر چه احياناً برخي از متكلمان از اين خط منحرف گرديده و براي اثبات انديشههاي كلامي خود دست به تأويل ظواهر زدهاند، ولي فيلسوف الهي بدون موضعگيري قبلي و صرفاً به انگيزه حقيقت جويي، بحثهاي عقلي خود را به صورت آزاد مطرح نموده و با استفاده از نيروي عقل قلههايي بلند را در زمينه معارف الهي فتح ميكند و بدين طريق عقايد ديني را اثبات مينمايد.البته نبايد آزاد انديشي فلسفي را به دين ستيزي و يا بيتقيدي نسبت به عقايد ديني تفسير نمود، كاري كه متأسفانه از طرف برخي انجام گرفته است، بلكه مقصود اين است كه فيلسوف الهي با انگيزه حقيقت جويي، عقل و تفكر خويش را به كار ميگيرد و در عين حال عقيده دارد كه هدايت هاي عقلي با هدايتهاي شرعي هم آهنگ ميباشد و اگر احياناً نتايج بحثهاي عقلي صريح و استوار، با ظواهر ديني ناهماهنگ و ناسازگار باشد، بايد آن را به گونهاي تفسير كرد كه با نتايج روشن و قطعي دلايل صحيح عقلي هماهنگ باشد، مانند ظواهر ابتدايي آياتي كه بر تشبيه و تجسيم دلالت دارند و نظاير آن، از كساني كه به گونه روشن تفاوت مزبور را يادآور شده است حكيم لاهيجي است. در اينجا شايسته است به عنوان قدرشناسي از وي كه اين بحث را به گونهاي جامع و منقح مطرح نموده است متن سخنان او را از نظر محققان گرامي بگذرانيم:«امّا فرق بين كلام و حكمت آنست كه چون دانسته شد كه عقل را در تحصيل معارف الهي و ساير مسائل عقليه استقلال تمام حاصل است و توقفي در اين امور به ثبوت شريعت ندارد، پس تحصيل معارف حقيقيه و اثبات احكام يقينيه براي اعيان موجودات برنهجي كه موافق نفس الامر بوده باشد از راه دلايل و براهين عقليه صرفه كه منتهي شود به بديهيات كه هيچ عقلي را در قبول آن توقف و ايستادگي نباشد، بيآنكه موافقت يا مخالفت وضعي از اوضاع يا ملتي از ملل را در آن مدخلي بود و تأثيري باشد، طريقه حكماء بود و علم حاصل شده به اين طريق را در اصطلاح علما علم حكمت گويند و لا محاله موافق شرايع حقه باشد، چه حقيقت شريعت در نفس الامر به برهان عقلي محقق است، اما اين موافقت را در اثبات مسائل حكميه مدخليتي نباشد و ثبوت وي موقوف بر آن نبود.و اگر احياناً مخالفتي ميان مسئله حكمي كه به برهان صحيح ثابت شده و قاعده شرعي ظاهر شود، تأويل قاعده شرعي واجب بود، و اگر ثبوتش از شرع به نوعي بود كه قابل تأويل نباشد، و آن مسئله عقلي از مسائل موقوف عليه اثبات شريعت نباشد، كاشف بود از وقوع خللي در طريق ثبوت آن مسئله، و تواند بود كه هيچ عقلي در چنين مسئله كه موقوف عليه ثبوت شريعت نيست اصابت حق نكند.
امّا اگر آن مسئله از مسائل موقوف عليه به ثبوت شرع بود، حكم به وقوع خللي در طريق آن مسئله متعين بود، امّا اتفاق جميع عقول در آن و عدم اصابت احدي بر حقيقت آن روا نبود وگرنه سد باب اثبات شرع لازم آيد.مثال اوّل، مسئله قدم زماني عالم، چه نقيض آن موقوف عليه ثبوت نبوت نيست، پس اتفاق عقول در (خطاي) آن جايز است و مثال دوّم، مسئله علم (خداوند) به جزئيات، چه نقيض آن لامحاله موقوف عليه نبوت است».آنگاه علم كلام را به دو قسم: كلام متقدمان و متأخران تقسيم كرده و تفاوتهاي هر يك را با فلسفه از نظر موضوع، روش و غايت بيان نموده است.[12]نامبرده در رابطه با مخالفت اشاعره با حكمت و ترويج مخالفت فلسفه با دين آورده است: «هر آينه معتزله را از مطالعه كتب حكميه قدرت تمام و قوتي مالاكلام در فن كلام حاصل شد و طايفه اشعريه بر اين معني مطلع شده، بنابر آنكه هر چه در صدر اسلام معمول نبود را بدعت دانسته بودند، مطالعه كتب حكمت و تصديق ايشان را محظور و حرام شمردند، و به سعي آن جماعت مذمت حكمت در ميان اهل اسلام به نوعي شيوع يافت كه عاقبت به علماي معتزله نيز سرايت نمود و بالجمله، تدين به عداوت حكمت در اسلام از اشاعره ناشي شد، وگرنه حكمت در اسلام في الحقيقه به غير اساس شريعت و اسرار قرآن و حديث نيست، و توهّم مخالفت ميان شريعت و حكمت مبني بر جهل و عدم اطلاع است بر حقيقت هردو».[13]
3. مقايسه غايات كلام و فلسفه
مهمترين غايت فلسفه اولي، تكامل يافتن نفس انساني است كه از طريق شناخت حقايق موجودات بر پايه برهان به دست ميآيد، چنانچه صدرالمتألهين در تعريف گفته است:«فلسفه عبارت است از تكامل يافتن نفس انسان در پرتو معرفت به حقايق موجودات آن گونه كه هستند، و حكم به وجود آنها بر پايه تحقيق برهاني، نه با استناد به ظن و تقليد، به اندازه توانايي بشر».[14]به عبارت ديگر، ميتوان گفت: فلسفه اولي دو هدف مهم را تعقيب ميكند:الف. شناخت احكام و خواص كلي هستند كه بر پايه آن بتوان حقايق را از پنداريات باز شناخت.ب. شناخت اسباب و علل ماوراء طبيعي و به ويژه علت نخستين، چنانچه علاّمه طباطبائي در اين باره گفته است:«غايت حكمت الهي باز شناختن موجودات حقيقي از غير آنهاست، و نيز شناخت علل عالي و برتر هستي، و خصوصاً علت نخست كه همه موجودات به او منتهي ميگردند، و شناخت اسماء حسني و صفات علياي او، كه همان خداي عزيز است».[15]در بحثهاي گذشته با غايات علم كلام آشنا شديم و دانستيم كه بر اين علم غايات ذيل، مترتب ميگردد:1. كسب معرفت تفصيلي و تحقيقي در زمينه عقايد ديني.2. ارشاد و هدايت مسترشدان و هدايت جويان.3. الزام معاندان، يا دفاع از عقايد ديني و پاسخگويي به شبهات مخالفان.4. اثبات موضوع براي ساير علوم ديني.با دقت در مطالب ياد شده روشن ميگردد كه علم كلام و فلسفه اولي در يك مورد هدف مشترك دارند، و آن بحث پيرامون وجود و صفات خداوند است و مباحث كلامي ديگر، نظير نبوت، معاد و مانند آن نيز در حقيقت به خداشناسي باز ميگردند، زيرا همگي مصاديق و مظاهر صفات الهي چون عدل، حكمت، رحمت مورد بحث قرار گرفتهاند در متون فلسفي نيز مطرح گرديدهاند و با توجه به اينكه فلاسفه بر پايه مبادي يقيني و اصول برهاني موضوعات ديني مزبور را بررسي مينمايند، در ايفاي اين رسالت كلامي (كسب معرفت تفصيلي و تحقيقي در زمينه عقايد ديني) از متكلمان موفقتر بودهاند.استاد شهيد مطهري در اين زمينه گفته است:«فلاسفه شيعه، بدون اينكه فلسفه را به شكل كلام درآورند و از صورت حكمت برهاني به صورت حكمت جدلي خارج سازند، با الهام از وحي قرآن و افاضات پيشوايان ديني، عقايد و اصول اسلامي را تحكيم كردند... حديث شيعه و فلسفه شيعه هر دو وظيفه علم كلام را بهتر از خود علم كلام انجام دادهاند».[16][1] . الشفاء، الالهيات، ابن سينا، صفحه 281.[2] . آشنايي با علوم اسلامي «منطق، فلسفه» صفحه 133.[3] . گوهر مراد، عبدالرزاق لاهيجي، طبع جديد، صفحه 42، 43.[4] . شوارق الهام، عبدالرزاق لاهيجي، صفحه 11.[5] . شرح حكمه الاشراق، انتشارات بيدار، صفحه 23.[6] . شرح الاسماء الحسني، حاج ملاّ هادي سبزواري، صفحه 76.[7] . شرح حكمه الاشراق، صفحه 23.[8] . شرح الاسماء الحسني، صفحه 76.[9] . سوره نحل، آيه 125.[10] . اصول كافي، جلد 1، صفحه 129.[11] . الاسفار الاربعه، جلد 1، صفحه 361 و 362.
[12] . گوهر مراد، صفحه 43 و 41.[13] . گوهر مراد، صفحه 48.[14] . الاسفار الاربعه، جلد 1، صفحه 20.[15] . بدايه الحكمه، علاّمه محمّد حسين طباطبائي، مقدمه.[16] . آشنايي با علوم اسلامي (كلام، عرفان)، صفحه 55.علي رباني گلپايگاني - عقايد استدلالي