اسيران اهل بيت(ع)در كربلا - اسیران اهل بیت (علیهم السلام) در كربلا نسخه متنی

اینجــــا یک کتابخانه دیجیتالی است

با بیش از 100000 منبع الکترونیکی رایگان به زبان فارسی ، عربی و انگلیسی

اسیران اهل بیت (علیهم السلام) در كربلا - نسخه متنی

ترجمه: جواد محدثي

| نمايش فراداده ، افزودن یک نقد و بررسی
افزودن به کتابخانه شخصی
ارسال به دوستان
جستجو در متن کتاب
بیشتر
تنظیمات قلم

فونت

اندازه قلم

+ - پیش فرض

حالت نمایش

روز نیمروز شب
جستجو در لغت نامه
بیشتر
توضیحات
افزودن یادداشت جدید

اسيران اهل بيت(ع)در كربلا

كوچ كردن اهل بيت امام حسين ـ عليه السلام ـ

مقتل امام حسين(ع)( با اندكي تلخيص)، ترجمه جواد محدثي، ج2، ص210

خوارزمي گويد:
عمرسعد آن روز را تا فردا ماند، كشته‌هاي خود را جمع كرد و بر آنان نماز خواند و دفن كرد و حسين و خاندان و يارانش را رها كرد.[1]

محدث قمي گويد:

در «كامل بهايي» است: عمر سعد، روز عاشورا و فردايش تا ظهر را ماند؛ پيران و افراد مورد اطمينان را مأمور امام سجاد ـ عليه السلام ـ و دختران اميرالمؤمنين و زنان ديگر كرد. آنان بيست زن بودند. امام زين العابدين ـ عليه السلام ـ آن روز 22 سال و امام محمد باقر ـ عليه السلام ‌‌ـ 4 سال داشت. هر دو در كربلا بودند. خداوند آنان را حفظ كرد.[2]

ابو الفرج اصفهاني گويد:

اهل بيت امام به اسيري برده شدند. در ميان آنان عمر، زيد و حسن (فرزندان امام مجتبي ـ عليه السلام‌ـ) بودند. حسن بن حسن مجروح بود و با آنان برده شد. نيز علي بن الحسين كه مادرش كنيز بود و زينب، ام‌كلثوم و سكينه دختر امام حسين هم بودند.[3]

اسيران اهل بيت ـ عليه السلام‌ ـ

ابن سعد گويد: از اهل بيت امام حسين كه با او بودند، تنها پنج نفر جان سالم به در بردند: علي بن الحسين (كه پدر بقيه فرزندان امام حسين تا امروز است و بيمار بود و همراه بانوان)، حسن بن حسن بن علي (كه نسل او ادامه يافت)، عمر بن حسن بن علي (‌نسل او هم ادامه يافت)، قاسم پسر عبدالله بن جعفر، محمد پسر كوچك عقيل. اينها ضعيف بودند و همراه بانوان حسين بن علي جلو انداختند ـ‌ كه آنان عبارت بودند از: زينب و فاطمه دختران علي بن ابي طالب، فاطمه و سكينه دختران امام حسين، رباب همسر امام حسين كه مادر سكينه و كودك شيرخوار شهيد بود، ام‌ محمد دختر امام حسن كه همسر امام سجاد بود، غلامان و كنيزاني كه آنان را هم همراه سر مطهر امام و سرهاي شهدا نزد ابن زياد بردند.[4]

ابن نما گويد:

عمر سعد بقيه روز عاشورا و روز دوم را ماند، آنگاه به حميد بن بكير گفت مردم را ندا دهد براي كوچ به سوي كوفه. دختران، خواهران و كودكان اهل بيت و علي بن حسين را كه بشدت بيمار بود با خودش برد.[5]

سيد بن طاووس گويد:

اسرا آنان را قسم دادند كه ايشان را از كنار قتلگاه امام حسين ببرند. چون چشم زنان به كشته‌ها افتاد، شيون كردند و به چهره خود زدند. گويد: هرگز فراموش نمي‌كنم زينب دختر علي را كه بر حسين ـ عليه السلام ـ مي‌گريست و با صدايي غم آلود و دلي پراندوه مي‌گفت: وامحمداه! درود خداوند آسمان بر تو! اين حسين است در اين دشت، خون آلود و بريده و اعضا و دخترانت اسيرند. به درگاه خدا و نزد پيامبر و علي مرتضي و فاطمه زهرا و حمزه سيد الشهدا شكايت مي‌برم. وامحمداه! اين حسين است افتاده به صحرا كه باد بر او مي‌وزد، كشته حرامزادگان. چه غم و اندوهي! يا ابا عبدالله! امروز جدم رسول خدا ـ صلي الله عليه و اله و سلم ـ از دنيا رفته است. اي اصحاب محمد! اينان ذريه پيامبرند كه به اسارت مي‌روند.

در برخي روايات است: وامحمداه! دخترانت اسيرند و فرزندانت شهيد. نسيم بر آنها مي‌وزد. اين حسين است سر بريده از قفاء، بي عمامه و ردا. پدرم فداي آن سپاهش روز دوشنبه غارت شد! پدر فداي آن كه خيمه‌گاهش را از هم گسيختند! پدرم فداي آن كه نه غايب است تا اميد آمدنش باشد، نه مجروح است تا مداوا شود! پدرم فداي آن كه جانم فداي اوست! پدرم فداي آن غصه‌داري كه شهيد شد! پدرم فداي آن شهيد جان باخته! پدرم فداي آن كه خون از محاسنش مي‌چكد! پدرم فداي آنكه جدش پيامبر خدا و خودش نواده پيامبر هدايت، محمد مصطفي است فرزند علي مرتضي، خديجه كبري و فاطمه زهراست! فداي آن كه خورشيد برايش برگشت تا نماز خواند!

راوي گويد: گريست و هر دوست و دشمن را گرياند.[6]

ابن شهر آشوب گويد: زينب مي‌گفت: وامحمداه! درود خداي آسمان بر تو! (عباراتي شبيه حديث قبلي كه ترجمه نشد).[7]

محمد بن سعد گويد:

چون زنان و كودكان را سوار كردند و بر كشتگان گذشتند، زني از آن ميان فرياد كشيد: يا محمداه! اين حسين توست خون آلود در صحرا، كه خاندان و زنانش اسيرند. هيچ دوست و دشمني نماند، مگر آنكه گريان شد.[8]

سيد طاووس گويد:
سكينه جسد مطهر امام حسين ـ عليه السلام ـ را در آغوش گرفت. جمعي از باديه نشينان گرد آمدند و او را از روي بدن پدر كنار كشيدند.[9]

شنيده شدن نداي امام

كفعمي گويد:
حضرت سكينه گويد:

چون حسين ـ عليه السلام ـ كشته شد، او را در بر كشيدم و از هوش رفتم.

شنيدم كه مي‌گفت:

شيعيان من! هرگاه آب گورا نوشيديد مرا ياد كنيد و چون غريب يا شهيدي شنيديد بر من ندبه كنيد.

هراسان برخاست، با چشمي گريان و بر صورت زنان. شنيد هاتفي گويد:

آسمان و زمين، اشك فراوان و خون بر او گريه كردند، بر كشته كربلا كه در ميان غوغاي امتي پست شهيد شد؛ نزديك آب لب تشنه بود. اي ديده! بر شهيدي گريه كن كه از نوشيدن آب، منعش كردند.[10]

در نقل ديگري است كه سكينه خود را روي جسد پدر انداخت و فغاني كشيد و بيهوش شد.

گويد: درآن حال شنيدم آن حضرت مي‌فرمود:

پيروانم! هرگاه آب گوارا نوشيديد مرا ياد كنيد، يا اگر غريب و شهيدي شنيديد بر من ندبه كنيد.

من آن نواده رسولم كه بي‌گناه مرا كشتند و پس از كشتن لگدكوب سم اسبان ساختند.

كاش همه شما روز عاشورا مرا مي‌ديديد كه چگونه براي كودكي آب مي‌طلبيدم، رحمي به من نكردند.

به جاي آب گوارا با تير سيرابش كردند. چه مصيبتي كه پايه‌هاي حجون را لرزاند!

واي بر آنان كه دل پيامبر را زخمي كردند! پس اي شيعيان من! تا مي‌توانيد هر لحظه آنان را لعنت كنيد.

آنگاه به هوش آمد، در حالي كه محزون بود و بر صورت مي‌زد و نوحه مي‌خواند. عده‌اي از مردان جمع شده او را از روي جسد آن حضرت كنار كشيدند.[11]

حسين بن احمد بن مغيره با سند خويش نقل مي‌كند كه:

امام سجاد ـ عليه السلام ـ‌ به زائده فرمود: اي زائده! شنيده‌ام گاهي قبر اباعبدالله الحسين را زيارت مي‌كني.

گفتم: همين طور است.

فرمود: چرا چنين مي‌كني؟

با آنكه تو نزد خليفه‌اي موقعيت والا داري كه كسي را با محبت ما و اعتراف به فضايل و حقوق ما بر امت، تحمل نمي‌كند. گفتم: به خدا با اين كار، جز خدا و رسول را اراده نمي‌كنم؛ خشم ديگران برايم مهم نيست و اگر گزندي هم به من برسد باكي ندارم.

فرمود: تو را به خدا چنين است؟

گفتم: آري به خدا.

سه بار او چنين گفت و من چنان. سپس فرمود: بشارت و مژده باد تو را خبري برگزيده و نهان شده را كه دارم برايت بازگو مي‌كنم:
چون حادثه كربلا پيش آمد و پدرم شهيد شد و همراهان و فرزندان و برادرانش به شهادت رسيدند و اهل بيت او را به سوي كوفه مي‌بردند، به كشته‌ها نگاه مي‌كردم كه هنوز دفن نشده بودند. اين صحنه بسيار ناراحتم كرد. نزديك بود قالب تهي كنم. عمه‌ام زينب متوجه حال من شد گفت: اي بازمانده جد و پدر و برادرانم! چرا با جان خود بازي مي‌كني؟

گفتم: چرا نه، كه سرورم و برادران و عموها و عموزادگان و بستگانم را خون آلود و افتاده به دشت مي‌بينم، غارت شده و بي‌كفن و دفن؛ كسي سراغشان نمي‌رود و به آنان نزديك نمي‌شود. گويا خانداني از ديلم و خزرند. گفت: آنچه مي‌بينين بي‌تابت نكند. به خدا قسم اين عهد و پيماني است از رسول خدا به جدت و پدر و عمويت. خدا از كساني از اين امت پيمان گرفته كه فرعونهاي اين امت نمي‌شناسندشان ولي در آسمانها شناخته شده‌اند؛ آنان اين اعضاي پراكنده را گرد‌آوري و دفن مي‌كنند و بر اين اجساد خونين در اين صحرا، براي قبر پدرت سيدالشهدا پرچمي مي‌افرازند كه هرگز با گذشت زمان نمي‌پوسد و از ياد نمي‌رود. بگذار سران كفر و پيروان گمراهي درمحو آن بكوشند، اثرش آشكارتر و كارش والاتر خواهد شد.

گفتم: آن پيمان و خبر چيست؟ عمه‌ام گفت: ام ايمن به من خبر داد كه روزي پيامبر خدا به خانه زهرا ـ عليها السلام ـ‌ رفت و برايش حرير (حلوايي خاص) برد، علي ـ عليه السلام ـ هم طبقي خرما آورد. ام ايمن گويد: من هم ظرفي آوردم كه شير و كره در آن بود. پيامبر، علي، فاطمه و حسنين از آن حلوا خوردند. پيامبر و آنان از آن شير نوشيدند و همه از آن خرما و كره خوردند. علي ـ عليه السلام ـ‌ آب ريخت و پيامبر خدا دستش را شست. پس از شستن، دست به صورت خود كشيد و به علي، فاطمه و حسنين نگاه كرد، نگاهي حاكي از خوشحالي. آنگاه نگاهش را به آب دوخت، صورت به قبله گرفت و دست به دعا برداشت و دعا كرد، آنگاه به سجده رفت و مدتي بلند گريست. ناله‌اش بلند شد و اشكش جاري شد. سر برداشت و به زمين نگريست و همچنان اشكش مثل باران جاري بود. فاطمه، علي و حسنين از حالت رسول خدا اندوهگين شدند. جرأت نمي‌‌كرديم از حضرت بپرسيم. اين حالت طول كشيد. علي و فاطمه ـ عليها السلام‌ ـ‌ پرسيدند: يا رسول الله! چشمانتان گريان مباد! براي چه گريه مي‌كنيد كه حالت شما دل ما را خون كرد؟

فرمود: برادرم! حبيبم! من به وجود شما بيش از اندازه خوشحالم. به شما مي‌نگرم و بر نعمت او در شما خدا را سپاسگزارم. جبرئيل بر من نازل شد و گفت: اي محمد خداوند از آنچه در دل توست و از اين خوشحالي‌ات نسبت به برادرت، دخترت و نوادگانت آگاه شد، نعمتش را برايت كامل ساخت و اين عطيه را تبريك گفت: به اينكه آنان و فرزندان، دوستداران و پيروانشان را با تو در بهشت قرار داد كه بين تو و آنان جدايي نيست. آنان هم مثل برخور دارند و عطا مي‌يابند تا راضي شوي بالاتر از رضا، به خاطر بلاهاي بسيار و سختيهايي كه در دنيا مي‌بينند، از دست مردمي كه خود را امت تو مي‌دانند، در حالي كه از تو و خدا بيزارند. كشته مي‌شوند و قبرهاشان دور ازهم است اين انتخاب خدا براي آنان و براي توست. پس به انتخاب خدا شاكر باش و به قضاي او راضي باش. من نيز خدا را حمد كرده و به قضايش راضي شدم؛ به آنچه براي شما انتخاب كرده است.

سپس جبرئيل به من گفت: اي محمد برادرت پس از تو آزرده و مغلوب امتت گشته، از دشمنانت سختي مي‌بيند و به دست شقيترين انسان به شهادت مي‌رسد كه همچون پي كننده ناقه صالح است، در شهري كه محل هجرت او و جايگاه شيعيانش و شيعيان فرزندانش خواهد بود و در آن شهر رنجها و مصيبتهايشان افزون خواهد شد و اين فرزندت (به حسين ـ عليه السلام ـ‌ اشاره كرد) همراه گروهي از فرزندان و اهل بيت تو و نيكان امت تو در كنار فرات در كربلا كشته خواهد شد؛ سرزميني كه در آن محنت و بلا بر دشمنان تو و فرزندانت نيز فراوان خواهد بود؛ در روزي كه محنتش بي‌پايان و حسرتش هميشگي است؛ سرزميني كه پاكترين و مقدسترين سرزمينهاست؛ از زمين بهشت است؛ روزي كه فرزندت و خاندانش كشته شوند و كافران و ملعونان آنان را محاصره نمايند، زمين و كوهها به لرزه درآيد، درياها متلاطم شود، آسمانها به جنبش آيد، به خاطر تو و دودمان تو بزرگ شمردن هتك حرمت تو و بدرفتاري مردم با عترت و دودمان تو. آن روز همه چيز از خدا اجازه مي‌طلبند كه به ياري اهل بيت مظلوم تو بشتابند كه حجت خدا بر مردم پس از تو هستند.

خداوند به آسمانها، زمين، كوهها، درياها و ساكنان آنها وحي مي‌كند كه منم خداي مقتدري كه گريزنده‌اي از چنگم نمي‌رهد و كسي ناتوانم نمي‌كند. من مي‌توانم پيروز كنم و انتقام بگيرم. به عزت و حلالم سوگند هر كه را كه فرستاده و وصي مرا داغدار كند و حرمتش را بشكند و عترش را شهيد كند و عهد او را واگذارد و به دودمانش ستم كند، عذابي كنم كه هيچ يك از جهانيان را عذاب نكرده باشم. آن هنگام هر چيز در آسمانها و زمينها به لعن ظالمان به عترت تو و حرمت شكنان تو زبان مي‌گشايند. وقتي آن گروه به شهادتگاهشان برون آيند، خداوند، خود عهده دار قبض روح آنان مي‌شود و فرشتگان با ظرفهايي از ياقوت و زمرد، لبريز از آب حيات، همراه با حله‌هاي بهشتي و عطرهاي جنت از آسمان هفتم فرود مي‌آيند و با آن آب، غسلشان مي‌دهند و آن جامه‌ها را برايشان مي‌پوشانند و با آن عطر بهشتي حنوطشان مي‌كنند و فرشتگان صف در صف بر آنان نماز مي‌خوانند. آنگاه خداوند كساني از امت تو را بر مي‌انگيزد كه كافران، آنان را نمي‌شناسند، نه به سخن نه عمل و نه نيت، در آن خونها شركتي نداشته‌اند. اجساد آنان را دفن مي‌كنند و براي قبر سيدالشهدا در آن صحرا نشاني مي‌گذارند كه نشاني براي اهل حق و سبب رستگاري مؤمنان باشد. از هر آسمان صد هزار فرشته در هر شبانه‌روز بر گرد آن مي‌چرخند و بر او درود فرستاده خدا را تسبيح مي‌گويند و براي زائران استغفار مي‌كنند و نام زائران او و پدران و بستگان و شهرهايشان را مي‌نويسند و بر چهره‌هايشان نشاني از نور عرش الهي مي‌گذارند كه: اين، زائر قبر بهترين شهيدان و پسر بهترين انبياست.

چون روز قيامت شود، از نور آن نشاني در چهره‌هايشان كه همه چشمها را فرا مي‌گيرد، فروغي مي‌تابد كه همه، آنان را با آن نور مي‌شناسند. اي محمد گويا من تو را بين خودم و ميكائيل مي‌بينم كه علي ـ عليه السلام ـ هم مقابل ماست. فرشتگان بي‌شماري هم با مايند و ما ازآن نور در سيمايشان در بين خلايق دريافت مي‌كنيم تا آنكه خداوند ايشان را از هول و هراس آن روز مي‌رهاند. اين حكم خدا و جايزه او به زائران قبر توست يا قبر برادرت يا قبر فرزندت؛ زيارتي كه جز نيت خدايي نداشته باشد. گروهي از مردم نفرين شده مي‌كوشند تا اثر آن قبر را محو كنند ولي به خواست خداوند نمي‌توانند.

سپس رسول خدا ـ صلي الله عليه و اله و سلم ـ فرمود: اين است كه مرا محزون و گريان ساخت.

حضرت زينب گويد: چون ابن ملجم معلون بر پدرم ضربت زد نشان مرگ را ديدم، عرض كردم: پدر جان! ام ايمن به من چنين گفته است، دوست دارم از زبان تو بشنوم. فرمود: سخن همان گونه است كه ام ايمن گفته است. گويا من، تو و زنان و دختران خاندانت را مي‌بينم كه در نهايت خواري در اين شهر اسيريد و مي‌ترسيد كه مردم شما را بربايند. صبور باشيد! سوگند به خدايي كه دانه را شكافت و موجودات را آفريد، آن روز خداوند جز شما و دوستداران و پيروانتان در روي زمين دوستي ندارد. وقتي رسول خدا ـ صلي الله عليه و اله و سلم ـ‌ اين خبر را به ما داد فرمود: شيطان لعين آن روز از شادي بال در‌ آورده و با ديوها و شياطين خود همه جاي زمين پرواز مي‌كند و مي‌گويد: اي شيطانها ما به خواسته خود از فرزندان آدم رسيديم و در هلاكت آنان به نهايت خواسته خود رسيديم و آنان را اهل دوزخ ساختيم، مگر آنان كه به دامن اين گروه چنگ زنند. پس كارتان اين باشد كه مردم را درباره آنان به ترديد افكنيد و به دشمني با آنان واداريد و مردم را بر ضد آنان و دوستانشان بشورانيد تا گمراهي مردم و كفرشان استوار شود وكسي نجات نيابد. ابليس درغگو به آنان راست گفته است؛ هر كه دشمن اين خاندان باشد، عمل صالح او برايش سودي نمي‌بخشد و هركه دوستي و ولايت اينان را داشته باشد، گناهي (جز گناهان كبيره) زيان نمي‌رساند.

زائده گويد: آنگاه امام سجاد ـ عليه السلام ـ پس از نقل اين حديث فرمود: اين را داشته باش. اگر در طلب اين حديث، يك سال هم راه بسيار كمي است.[12]

اسارت و شهادت طفلان مسلم

صدوق به سند خويش از ابي محمد بزرگ كوفيان روايت مي‌كند:

چون حسين ـ عليه السلام ـ به شهادت رسيد، دو نوجوان خردسال از لشكرگاه او اسير شدند. آنان را نزد ابن زياد بردند. وي زندانباني را طلبيد و گفت: اين دو كودك را بگير، آب و غذاي خوب به آنان نده و زندانشان را هم تنگ قرار بده. آن دو نوجوان روزها روزه مي‌گرفتند. شب كه مي‌شد، دو گرده نان جو با كوزه‌اي آب برايشان آوردند. زمان حبس آن دو كودك طول كشيد و به يك سال رسيد. يكي به ديگري گفت: برادرجان مدتي است كه در زندانيم، چيزي نمانده كه بپوسيم و بميريم. وقتي پيرمرد زندانبان آمد نسبت ما را با رسول خدا ـ صلي الله عليه و اله وسلم ـ بگو، شايد بر آب و غذاي ما بيفزايد. شب كه شد آن پيرمرد دو گرده نان و كوزه آب را آورد.

كودك كوچكتر گفت: اي مرد آيا محمد را مي‌شناسي؟

گفت: چرا نشناسم، پيامبر من است. گفت: جعفربن ابي طالب را مي‌شناسي؟

گفت: چرا نشناسمش، خدا براي او دو بال قرار داد كه با فرشتگان پرواز مي‌كند.

گفت: علي بن ابي طالب ـ عليه السلام ـ را مي‌شناسي؟

گفت: چرا نشناسم، او پسر عمو و برادر پيامبر است.

گفت: اي مرد ما از خاندان پيامبر تو هستيم، ما از فرزندان مسلم بن عقيليم كه در دست تو اسيريم. غذاي خوب و آب خنك از تو مي‌خواهيم به ما نمي‌دهي، در زندان هم بر ما تنگ گرفته‌اي. آن مرد به پاي آنان افتاد مي‌بوسيد و مي‌گفت من به فداي شما اي خاندان رسول خدا اين درِ زندان است كه به روي شما باز است، هر جا كه مي‌‌خواهيد برويد.

چون شب فرا رسيد، دو گرده نان جو و كوزه‌اي آب برايشان آورد و آنان را سر راه برد وگفت: حبيبان من شب راه برويد و روز مخفي شويد تا خدا گشايشي برايتان پيش آورد. آن دو كودك نيز چنان كردند. شب به در خانه پير زني رسيدند، به او گفتند: ما دو تا خردسال و غريبيم، راه را هم نمي‌دانيم. امشب ما را مهمان كن تا شب بگذرد، صبح فردا به راه خود ادامه مي‌دهيم. گفت: شما كيستيد عزيزانم؟

بوي خوشي از شما به مشام مي‌رسد. گفتند: ما از خاندان پيغمبر توايم كه از زندان ابن زياد و از مرگ گريخته‌ايم. گفت من دامادي دارم كه شاهد حادثه با ابن زياد بوده است. مي‌ترسم شما را اينجا پيدا كند و بكشد. گفتند تاريكي شب را اينجا مي‌مانيم و صبح مي‌رويم. گفت برايتان غذا مي‌آورم. آب و غذا برايشان آورد، خوردند و نوشيدند و چون به رختخواب رفتند كوچك به بزرگ گفت: برادرجان اميداورم شب آسوده باشيم. بيا دست به گردن هم اندازيم و همديگر را ببوييم، پيش از آنكه مرگ ما را از هم جدا كند. دست به گردن يكديگر انداخته و خوابيدند. مقداري كه از شب گذشت. داماد تبهكار آن زن آمد و ابتدا آهسته در زد.

زن گفت: كيست؟

گفت: منم الان چه وقت آمدن است؟

نابهنگام آمده‌اي گفت: واي بر تو پيش از آنكه ديوانه شوم و زهره‌ام آب شود از بلايي كه بر سرم آمده در باز كن.

گفت: مگر چه پيش آمده؟

گفت: دو نوجوان از لشكرگاه ابن زياد گريخته‌اند. امير اعلام كرده هركس سر يكي از آن دو را بياورد، هزار درهم جايزه دارد و هركه دو سر بياورد، دو هزار. خود را خسته كردم و چيزي به دستم نرسيد. پيرزن گفت: اي داماد عزيز كاري نكن كه فرداي قيامت، پيامبر خدا دشمنت باشد.

گفت: واي بر تو دنيا را داشته‌ باش! گفت: وقتي آخرت نباشد، دنيا به چه درد مي‌خورد؟

گفت: مي‌بينمت كه از آن دو حمايت مي‌كني. گويا از خواسته امير چيزي پيش توست. برخيز تا تو را پيش امير ببرم. گفت: امير با من چه كار دارد، من پيرزني در اين دشت هستم. گفت: من بايد بگردم. در را باز كن تا راحت شوم و استراحت كنم. صبح ببينم از كدام راه بايد در پي آن دو باشم. پيرزن در را گشود، برايش آب و نان آورد. خورد و نوشيد. مقداري كه از شب گذشت. صداي خُرخُر آن دو كودك را در دل تاريكي شنيد. خشم آلود و نعره كشان و دست به ديوار كشان رفت تا در تاريكي پايش به پهلوي كودك صغير خورد: گفت: كيستي؟

گفت: من صاحب خانه‌ام، شما كيستيد؟

برادر كوچك، برادر بزرگتر را تكان داد و بيدار كرد كه: عزيزم بلند شو! از آنچه بيم داشتيم گرفتارش شديم.

آن داماد به آن دو گفت: شما كيستيد؟

گفتند: اي مرد! اگر راست بگوييم در امانيم؟

گفت:‌ آري، گفتند: در امان خدا و رسول و در پناه خدا و رسول؟

گفت: آري، گفتند: حضرت محمد ـ صلي الله عليه و اله و سلم ـ هم بر اين شاهد باشد؟

گفت: آري.

گفتند: خدا هم شاهد باشد گفت: آري.

گفتند: ما از خاندان پيغمبر تو محمدـ صلي الله عليه واله وسلم ـ‌ هستيم؛ از زندان ابن زياد و از چنگ مرگ گريخته‌ايم. گفت: از مرگ گريخته‌ايد و به كام مرگ افتاديد. خدا را شكر كه به شما دست يافتم برخاست و بازوي هر دور را بست؛ آن دو با دستان بسته تا صبح ماندند. صبح زود، غلام سياهش فليح را صدا كرد و گفت: اين دو را ببر كنار فرات گردن بزن، سرهايشان را بياور تا نزد ابن زياد ببرم و 2000 درهم جايزه بگيرم. غلام شمشير را برداشت و پيشاپيش آن دو كودك راه افتاد. كمي كه رفتند، يكي از آن دو كودك گفت: اي غلام سياه، چقدر شبيه بلال، مؤذن سياهپوست پيغمبري.

گفت: صاحبم مرا به كشتن شما دستور داده است، شما كيستيد؟

گفتند: اي سياه ما از خاندان پيغمبرت محمد ـ صلي الله عليه و اله و سلم ـ هستيم، از زندان ابن زياد و كشته شدن گريخته‌ايم. اين پيرزن ما را مهمان كرد، ولي صاحب تو مي‌خواهد ما را بكشد. سياه به قدمهاي آنان افتاد، آنها را مي‌بوسيد و مي‌گفت: جانم فداي شما اي عترت پيامبر خدا! به خدا كه محمد ـ صلي الله عليه و اله و سلم ـ‌ در قيامت دشمنم نخواهد بود. آنگاه دويد، شمشير را از دستش به كناري پرتاب كرد و خود را به آب فرات زد و به آن سوي آب رفت. صاحبش داد زد: اي غلام مرا نافرماني كردي. گفت: تا وقتي گناه نكرده بودي به فرمانت بودم. چون خدا را معصيت كردي، من در دنيا و آخرت از تو بيزارم.

پسرش را صدا زد و گفت: پسرم! من از حلال و حرام دنيا براي تو جمع مي‌كنم. دنيا را بايد داشت. اين دو غلام را بگير و به ساحل فرات برده گردن بزن و سرهايشان را برايم بياور تا نزد ابن زياد ببرم و 2000 دينار جايزه بگيرم. او شمشير برگرفت و پيشاپيش دو كودك به راه افتاد. اندكي رفته بودند كه يكي از آن دو گفت:

اي جوان! چه قدر از آتش دوزخ بر جواني تو بيمناكم. پرسيد: شما كيستيد؟

گفتند: از خاندان پيغمبرت محمد ـ صلي الله عليه و آله و سلم. پدرت مي‌خواهد ما را بكشد. او نيز به پاهاي آن دو افتاد، بوسه مي‌داد و مثل سخنان آن سياه مي‌گفت. شمشير را به سويي انداخت خود را به آب فرات افكند و به آن سو رفت. پدرش صدا زد: پسرم نافرماني‌ام كردي!؟ گفت: اگر در اطاعت خدا باشم و تو را نافرماني كنم بهتر از آن است كه خدا را نافرماني نمايم و تو را اطاعت كنم. آن مرد گفت: خودم بايد شما را بكشم. شمشير برداشت و پيشاپيش آنان به راه افتاد. چون به ساحل فرات رسيدند شمشير از غلاف بر كشيد. آن دو چون نگاهشان به شمشير افتاد، چشمانشان به اشك نشست و گفتند: اي مرد! ما را به بازار ببر و بفروش. مپسند كه در قيامت، محمد ـ صلي الله عليه و آله و سلم ـ دشمنت باشد. گفت: شما را مي‌كشم و سر شما را پيش ابن زياد مي‌برم و 2000 درهم جايزه مي‌گيريم. گفتند: مراعات خويشاوندي ما را با پيامبر بكن. گفت: شما با پيامبر نسبتي نداريد. گفتند: پس ما را پيش ابن زياد ببر تا او درباره ما حكم كند. گفت: راهي نيست جز آنكه با ريختن خون شما به او تقرب جويم. گفتند: آيا به كوچكي ما رحم نمي‌كني؟

گفت: خدا در دل من رحم نيافريده است.

گفتند: اگر ما را مي‌كشي پس بگذار چند ركعت نماز بخوانيم.

گفت: هرچه مي‌خواهيد نماز بخوانيد، اگر سودي مي‌بخشد!

آن دو چهار ركعت نماز خواندند، به آسمان نگاه كردند و گفتند: اي خداي زنده و حكيم! اي بهترين داوران! بين ما و او به حق داوري كن. وي برخاست. ابتدا برادر بزرگتر را گردن زد و سر او را در خورجين نهاد. كوچكتر آمد و خود را به خون برادرش رنگين كرد، در حالي كه مي‌گفت: پيامبر را با اين حال ديدار مي‌كنم. مرد گفت: تو را هم به او ملحق مي‌كنم. آنگاه گردن او را هم زد و سرش را برداشت در آن كيسه نهاد. بدن آن دو را كه خون از آنها مي‌چكيد به آب انداخت و سرها را پيش ابن زياد برد. او بر روي تخت نشسته بود و چوبي در دست داشت. سرها را پيش ابن زياد برد. او بر روي تخت نشسته بود و چوبي در دست داشت. سرها را پيش او گذاشت. ابن زياد به آنها نگريست. سه بار برخاست و نشست. گفت: واي بر تو! آنها را كجا يافتي؟

گفت: پيرزني داريم. مهمانشان كرده بود.

گفت: حق مهمان را مراعات نكردي؟

گفت: نه. پرسيد: به تو چه گفتند؟

گفتند: اي مرد! ما را به بازار برده و بفروش تا از پول ما بهره‌مند شوي و نخواه كه در قيامت، محمد خصم تو باشد.

تو به آنان چه گفتي؟

گفتم: نه، حتماً بايد شما را بكشم و سرهايتان را پيش ابن زياد ببرم و 2000 درهم جايزه بگيرم.

آنان چه گفتند: گفتند: ما را پيش ابن زياد ببر تا درباره ما نظر دهد. تو چه گفتي؟

گفتم: راهي جز كشتن شما نيست تا با خون شما به او تقرب جويم.

گفت: اگر آنان را زنده مي‌آوردي جايزه‌ات را دو برابر مي‌كردم 4000 درهم مي‌دادم.

گفت: راهي نداشتم تا آنان را بكشم. پرسيد: ديگر به تو چه گفتند؟

گفتند: خويشاوندي ما را با پيامبر رعايت كن. تو چه گفتي؟

گفتم: شما با پيامبر نسبتي نداريد. ابن زياد گفت: واي بر تو! ديگر به تو چه گفتند؟

گفتند: اي مرد! به كوچكي ما رحم كن. تو رحم كردي؟

گفتم: خدا در دل من رحم قرار نداده است. واي بر تو! ديگر به تو چه گفتند؟

گفتند: بگذار چند ركعت نماز بخوانيم. گفتم اگر نماز برايتان سودي دارد هرچه مي‌خواهيد نماز بخوانيد.

آن دو كودك چهار ركعت نماز خواندند. پرسيد: در آخر نمازشان چه گفتند؟

گفتم: دستانشان را به آسمان بلند كرده و گفتند: از خداي زنده حكيم! بين ما و او به حق داوري كن.

ابن زياد گفت: خداي احكم الحاكمين بين شما و اين تبهكار، به حق داوري كرد!

مردي از شاميان گفت: او را به من بسپار.

ابن زياد گفت: او را به همان جايي ببر كه آن دو كودك را سر بريده، گردنش را بزن و بگذار خونش با خون آن دو مخلوط شود. فوري سرش را برايم بياور. او هم چنان كرد؛ سرش را آورد و بر نيزه‌اي زد. كودكان به آن سر سنگ مي‌زدند و تير پرتاب مي‌كردند و مي‌گفتند: اين قاتل فرزندان رسول خدا ـ صلي الله عليه و آله و سلم ـ است. [13]

محمد بن سعد مي‌گويد:

دو پسر عبدالله بن جعفر به همسر عبدالله بن قبطه پناهنده شده بود. دو نوجوان نابالغ بودند. عمر سعد ندا داده بود هركس يك سر آورد هزار درهم جايزه دارد. عبدالله بن قبطه به خانه‌اش آمد. همسرش گفت: دو نوجوان به ما پناه آورده‌اند. آيا ممكن است اين نيكي را كرده، آن دو را به مدينه نزد خانواده‌اش بفرستي؟

گفت: آري، نشانشان بده. چون آن دو را ديد، هر دو را كشت و سرشان را پيش ابن زياد برد. او هم چيزي به وي نداد. عبيدالله بن زياد گفت: دوست داشتم آن دو را زنده بياوري تا بر پدرشان (عبدالله بن جعفر) منت بگذارم و رهايشان كنم. اين خبر به عبدالله بن جعفر رسيد. گفت: دوست داشتم آن دو را پيش من مي‌آورد تا دو ميليون درهم مي‌دادم! [14]

اهل بيت ـ عليهم السلام ـ در كوفه

ابن نما ‌گويد:

مردم براي تماشاي اسراي آل پيامبر جمع شدند. زني از كوفيان از بالا خانه آنان را ديد و پرسيد: شما از كدام اسرانيد؟ گفتند: ما اسيران محمد ـ صلي الله عليه و آله وسلم ـ هستيم. وي پايين آمد و مقداري لباس و مقنعه جمع آوري كرد و به آنان داد تا خود را بپوشانند. امام سجاد ـ عليه السّلام ـ نيز با آنان بود؛ همچنين حسن بن حسن مثني كه از ميدان او را آورده بودند، در حالي كه رمقي در بدن داشت و زيد و عمر پسران امام مجتبي ـ عليه السّلام ـ با او بودند. كوفيان مي‌گريستند. [15]

علامه مجلسي گويد:

در برخي كتابهاي معتبر ديدم كه از مسلم جصاص (گچكار) روايت شده است: ابن زياد مرا براي تعمير دارالاماره در كوفه خواسته بود. مشغول گچكاري درها بودم كه سر و صداهايي از اطراف كوفه شنيدم. به خادمي كه با ما كار مي‌كرد گفتم: چرا كوفه پر سر و صداست؟ گفت: هم اينك سر يك شورشي را كه بر ضد خليفه خروج كرده آورده‌اند. گفتم: آن خارجي كيست؟

گفت: حسين بن علي. او را واگذاشته، بيرون آمدم و چنان بر صورت خويش زدم كه ترسيدم چشمانم نابينا شود. گچ دستهايم را شستم، از پشت قصر بيرون شدم، به ميدانگاه آمدم. ايستاده بودم و مردم منتظر رسيدن اسيران و سرها بودند كه چهل محمل آمد كه بر چهل شتر بود و زنان اهل بيت و فرزندان فاطمه ـ عليها السّلام ـ در ميان آنها بودند. امام زين العابدين هم بر شتر بي كجاوه‌اي سوار بود كه رگهاي گردنش پر از خون بود و مي‌گريست و اين اشعار را مي‌خواند:

اي امت بد كه هرگز مباد سرزمينتان سيراب شود و اي امتي كه حق پيامبر را درباره ما رعايت نكرديد!

اگر روز قيامت، ما و رسول خدا را يكجا جمع كنند، چه مي‌گوييد؟

ما را بر شتران برهنه سوار كرده مي‌‌چرخانيد، گويا ما دين شما را استوار نكرده‌ايم!

اي بني اميّه! اين چه وضعي است كه بر اين مصيبتهاي ما آگاهيد و كاري نمي‌كنيد.

از خوشحالي كف مي‌زنيد و در روي زمين ما را به اسيري مي‌بريد.

واي بر شما! مگر جدم رسول خدا ـ صلي الله عليه و آله و سلم ـ نيست كه مردم را از راه گمراهان به حق هدايت كرد؟

اي واقعه عاشورا! مرا به غم نشاندي و خدا پرده بدكاران را خواهد دريد.

گويد: كوفيان به كودكاني كه بر محملها سوار بودند، نان و خرما و گردو مي‌دادند. ام كلثوم بر سر آنان فرياد كشيد: اي مردم كوفه! صدقه بر ما حرام است و آنها را از دست و دهان كودكان مي‌گرفت و به زمين مي‌انداخت. مردم همه گريان بودند. ام كلثوم سر از محمل بيرون كرد و گفت: اي كوفيان! مردانتان ما را مي‌كشند و زنانتان بر ما مي‌گريند؟

خدا بين ما و شما داوري خواهد كرد. در حالي كه او مشغول سخن گفتن با زنان بود، صدايي شيوني برخاست. ديدند سرهاي شهداست كه مي‌آورند و سر مطهر حسين ـ عليه السّلام ـ پيشاپيش سرهاست، تابان همچون ماه و شبيه به پيامبر خدا، محاسن او مشكي و خضاب زده و چهره‌اش درخشان مثل ماه كه باد، موهاي حضرت را اين سو و آن سو مي‌زد. زينب ـ عليها السّلام ـ نگاه كرد و سر پر خون برادر را ديد. پيشاني خود را به چوبه محمل زد. خون را ديدم كه از زير مقنعه‌اش بيرون مي‌زد و با نوايي سوزناك، خطاب به آن سر مي‌گفت:

اي هلالي كه به كمال نرسيده! خسوف و غروب كردي.

اي پاره‌ي دلم! فكر نمي‌كردم كه اين هم مقدر و مكتوب بود.

اي برادر! با اين فاطمه‌ي خردسال حرف بزن. نزديك است دلش آب شود.

اي برادر! چرا دل مهربانت نسبت به ما نامهربان شده است؟

اي برادر! كاش «علي» را هنگام اسارت، همراه يتيمان مي‌ديدي كه طاقت نداشت؛

هر چه با تازيانه او را مي‌زدند، با اشكي ريزان و مظلومانه تو را صدا مي‌زد.

اي برادر! او را به خودت بچسبان و به آغوش گير و دل ترسانش را آرامش بخش.

چه قدر خوار است يتيمي كه پدرش را صدا مي‌زند ولي جوابي از او نمي‌شنود.[16]

بردن اهل بيت ـ عليهم السّلام‌ ـ به شام

سيد بن طاووس نقل مي‌كند:

ابن زياد نامه‌اي به يزيد بن معاويه نوشت و كشته شدن حسين ـ عليه السّلام ـ و وضع خاندانش را خبر داد. نامه‌اي شبيه آن نيز به والي مدينه عمروبن سعيد نوشت. اما والي مدينه چون خبر يافت، بر منبر رفت و خطبه خواند و به مردم خبر داد. ماتمهايشان عظيم شد، مجالس سوگ بر پا كردند. زينب دختر عقيل در سوك حسين ـ عليه السّلام ـ مرثيه‌اي سرود، با اين مضمون:

چه خواهيد گفت اگر پيامبر به شما بگويد: شما كه آخرين امتها هستيد، با عترت و اهل بيت من پس از من چه كرديد؟ گروهي اسير و گروهي آغشته به خون. پاداش من نسبت به خويشاوندانم در برابر خير خواهي‌هايم هرگز اين نبود.

شب كه شد، مردم مدينه هاتفي را شنيدند كه چنين ندا مي‌داد:

اي آنان كه ظالمانه حسين ـ عليه السّلام ـ را كشتيد! به عذاب و خواري بشارتتان باد!

هر كه در آسمان است، از پيامبر و شهيد و رسول، بر او مي‌گريد.

شما از زبان پسر داوود و موسي و صاحب انجيل لعنت شده‌ايد!

اما يزيد، چون نامه ابن زياد به او رسيد و از مضمونش آگاه شد پاسخي نوشت و دستور داد كه سر امام حسين ـ عليه السّلام ـ را و سرهاي شهدا را همراه زنان و كودكان بفرستد. ابن زياد، محفر بن ثعلبه را خواست. سرها و اسيران و زنان را به او سپرد. وي آنان را مثل اسيران كفار، بي پوشش و نقاب حركت داد و چرخاند.[17]

طبري گويد:
ابن زياد دستور داد زنان و فرزندان امام حسين ـ عليه السلام ـ را آماده سازند. علي بن الحسين ـ عليه السلام ـ را هم غل و زنجير در گردن افكندند. محفر بن ثعلبه و شمر آنان را حركت دادند تا نزد يزيد آوردند. امام سجاد ـ عليه السلام ـ در طول راه با هيچ يك از آن دو حتي يك كلمه سخن نگفت تا به شام رسيدند.[18]

طبري شيعي با سند خويش از حارث بن وكيده نقل مي‌كند كه گويد:

من در ميان كساني بودم كه سر حسين ـ عليه السلام ـ‌ را مي‌برند. شنيدم كه سوره كهف مي‌خواند. در خودم شك كردم كه آيا من صداي ابا عبدالله را مي‌شنوم؟ كه شنيدم به من گفت: اي پسر وكيده! آيا نمي‌داني كه ما امامان زنده‌ايم و نزد پروردگارمان روزي مي‌خوريم؟ پيش خودم گفتم: سر او را مي‌ربايم. به من گفت: اي پسر وكيده! نمي‌تواني چنين كني. اينكه خونم را ريختند، نزد خدا بزرگتر از گرداندن سر من است. واگذارشان، «به زودي خواهند دانست، آنگاه كه زنجيرها بر گردنهايشان خواهد بود و به سوي دوزخ مي‌برندشان».[19]

خوارزمي گويد:

ابن زياد، زهر بن قيس را فراخواند و سر امام حسين ـ عليه السلام ـ‌ و سرهاي برادران و خاندان و پيروانش را به او سپرد. علي بن الحسين ـ عليه السلام ـ و عمه‌ها و خواهرانش و همه زنان را هم همراه او نزد يزيد فرستاد. آنان اهل بيت ـ عليه السلام ـ‌ را بر محملهاي بي پرده و سايه‌بان، شهر به شهر و منزل به منزل از كوفه به شام بردند، آن گونه كه ترك و ديلم را مي‌برند.[20]

سيد بن طاووس گويد:

در كتاب مصابيح ديدم كه امام صادق ـ عليه السلام ـ از قول پدرش باقر العلوم ـ عليه السلام ـ‌ نقل مي‌كند: از پدرم زين العابدين ـ عليه السلام ـ درباره كوچاندن يزيد او را پرسيدم، فرمود: مرا بر شتري بي‌كجاوه سوار كرد، سر حسين ـ عليه السلام ـ بر نيزه‌اي بود، زنان ما پشت سرم سوار بر قاطران بودند، نيزه داران پشت سر و اطراف ما حركت مي‌كردند، اگر اشكي از چشم يكي از مادر مي‌آمد با نيزه بر سرش مي‌زدند، تا آنكه وارد شام شديم، كسي نداد مي‌داد: اي مردم شام! اينان اسيران اهل بيتند....[21]

خوارزمي گويد:

چون سر امام حسين ـ عليه السلام ـ ‌را به طرف شام مي‌بردند، شب شد. مأموران نزديك (دير) يهودي فرود آمدند. خوردند و مست شدند و گفتند: سر حسين ـ عليه السلام ـ پيش ماست. گفت: نشانم دهيد. نشانش دادند؛ در صندوقچه‌اي بود كه نور از آن به طرف آسمان مي‌تابيد. يهودي تعجب كرد و سر را به امانت از آنان گرفت. خطاب به سر مطهر گفت: پيش جدت از من شفاعت كن. خداوند سر مطهر را به زبان آورد و گفت: شفاعتم براي محمديان است و تو از امت محمد نيستي. آن مرد يهودي بستگان خودرا جمع كرد، سر را در تشتي نهاد و گلاب بر آن ريخت و كافور و مشك و عنبر بر آن افشاند و به فرزندان و خويشاوندانش گفت: اين سر پسر دختر پيامبر خدا محمد ـ صلي الله عليه و آله و سلم ـ‌ است. آنگاه گفت: افسوس كه جدت محمد را نديدم كه به دست او مسلمان شوم!

افسوس كه تو را زنده نيافتم تا به دست تو مسلمان شوم و در ركاب تو بجنگم!

اگر هم اكنون مسلمان شوم آيا روز قيامت از من شفاعت مي‌كني؟

آن سر به قدرت الهي به سخن آمد و با زباني آشكار گفت: اگر مسلمان شوي من شفيع تو خواهم بود.

سه بار چنين گفت: و آن مرد و بستگانش ساكت بودند.[22]

علامه مجلسي گويد: شايد اين يهود همان قنسرين راهب باشد كه به سبب سر مطهر مسلمان شد.

راوندي با سندهاي متعدد از سليمان بن مهران اعمش نقل مي‌كند:

من در موسم حج مشغول طواف بودم كه مردي را ديدم چنين دعا كرد: خدايا مرا ببخشاي هر چند مي‌دانم كه نخواهي بخشود. از اين سخن لرزيدم. نزديكش رفتم و گفتم: تو در حرم خدا و حرم پيامبري. اين ايام هم روزهاي محرم در ماه حرام و بزرگ است. چرا از آمرزش الهي نااميدي؟

گفت: گناهم بسي بزرگ است. گفتم بزرگتر از اين دشتها و كوهها؟

گفت: اگر مي‌خواهي بگويم. گفتم: بگو. گفت بيا از حرم بيرون برويم. از حرم بيرون رفتيم. گفت: من يكي از افراد سپاه شوم عمر سعد بودم. آنگاه كه حسين ـ عليه السلام ـ‌ كشته شد و يكي از چهل نفري بودم كه سر مطهر را از كوفه نزد يزيد بردند. درمسير در دير مسيحيان فرود آمديدم. سر به نيزه بو و همراهش نگهبانان بودند. براي خوردن غذا نشستيم. ناگهان دستي را ديدم كه بر ديوار آن دير مي‌نويسد:

آيا امتي كه حسين را كشتند، روز قيامت شفاعت از جدش دارند؟

از آن حادثه بسيار بيمناك شديم. يكي برخاست تا آن دست را بگيرد كه ناپديد شد. دوباره سر سفره غذا برگشتند.

دوباره همان دست را ديديم كه مي‌نويسد:

نه به خدا قسم آنان شفيعي ندارند و روز قيامت در عذاب خواهند بود.

همراهان ما به طرف آن دست بلند شدند دوباره ناپديد شد.

سرسفره غذا برگشتند. آن دست دوباره آشكار شد و چنين نوشت:

حسين ـ عليه السلام ـ‌ را با فرماني ستمگرانه كشتند و فرمانشان مخالف حكم قرآن بود.

ديگر نتوانستم غذا بخورم. راهبي از دير وقتي به ما نگريست و ديد كه از آن سر نوري به بالا مي‌تابد و نگاه كرد و لشكرياني را ديد، به نگهبانان گفت: شما از كجا آمده‌ايد؟

گفتند: از عراق، از جنگ باحسين. پرسيد حسين پسر فاطمه و پسر پيامبرتان و پسر عموزاده پيامبرتان؟

گفتند: آري.

گفت: مرگتان باد به خدا اگر عيسي بن مريم پسري داشت. جايش روي چشمهاي ما بود.

از شما خواسته‌اي دارم گفتند: چيست؟

گفت: به سر كرده خود بگوييد من ده هزار دينار دارم كه از پدرانم به ارث برده‌ام. آن را از من بگيرد و اين سر را تا هنگام كوچ، دراختيار من بگذارد. موقع رفتن بر مي‌گردانم. به عمر سعد گفتند، گفت: پولهارا بگيريد و تا وقت رفتن سر را به او بسپاريد. پيش راهب رفتند و گفتند: پول را بياور تاسر را بدهيم. دو كيسه كه در هر كدام 5000 دينار بود به آنان داد. عمر سعد دستور داد آنها را وزن و شمارش كردند پولها را به كنيزش داد و دستور داد سر را به او بدهند. راهب آن سر را شست و تميز كرد و با مشك و عنبر كافوري كه داشت خشبو كرد. در حريري گذاشت و در دامان خود نهاد و پيوسته بر او گريه مي‌كرد و اشك مي‌ريخت تا آنكه صدايش كردند و سر را از او طلبيدند. وي خطاب به سرمطهر گفت: اي سر! من جز خودم چيزي ندارم. فرداي قيامت پيش جدت محمد ـ صلي الله عليه و اله و سلم ـ‌گواهي بده كه من شهادت مي‌دهم جز خداي يكتا معبودي نيست و محمد ـ صل الله عليه و اله و سلم ـ بنده و فرستاده اوست. به دست تو مسلمان شدم و غلام توام. آنگاه گفت: من بايد با رئيس شما حرف بزنم، آنگاه سر را بدهم.

عمر سعد نزديك آمد. به وي گفت: تو را به خدا، به حق محمد ـ صلي الله عليه و اله و سلم ـ ديگر با اين سر، آن گونه رفتار مكن. سر را از صندوق بيرون نياور. گفت: چنين مي‌كنم. سر را به آنان داد. از دير فرود آمد و به كوه زد و به عبادت خدا پرداخت. عمر سعد هم رفت ولي با سرمثل گذشته رفتار كرد. چون نزديك دمشق رسيدند به همراهانش گفت: فرود آييد. ازكنيزش خواست تا آن دو كيسه پول را بياورد. آورد و جلو او گذاشت. نگاهي به مهر آن افكند و گفت كيسه‌ها را بگشايند. ديد پول‌ها به سفال تبديل شده است و در يك روي آن نوشته است «وَلا تَحسبنَّ الله غافِلاً عمّا يعمل الظالمون»[23] و بر روي ديگرش نوشته « وسيعلم الذين ظلموا اي منقلب ينقلبون»[24]

گفت: انالله و انا اليه راجعون. دنيا وآخرت را باختم. بعد به غلامانش گفت: آنها را در نهر آب بريزيد. فردايش وارد دمشق شد و سرمطهر را پيش يزيد ملعون برد.[25]

ابن شهر آشوب از كتاب خصائص چنين نقل مي‌كند:

چون سر امام حسين ـ عليه السلام ـ را آوردند و بر منزلگاهي به نام قنسرين فرود آمدند، نگاه راهبي از صومعه‌اش بر آن سر افتاد. ديد نوري از دهان مباركش به آسمان مي‌رود. ده هزار درهم داد و سر را گرفته به صومعه برد. صدايي شنيد بي‌آنكه كسي را ببيند، مي‌گفت: خوشا به حال تو و خوشا به حال آنكه حرمت آنرا بشناسد. راهب سر بلند كرد و گفت: پروردگارا! به حق عيسي دستور بده اين سر مطهر با من حرف بزند.

سر به سخن آمد و گفت: اي راهب! چه مي‌خواهي؟ پرسيد. تو كيستي؟

گفت: من پسر محمد مصطفي و علي مرتضي و فاطمه زهرايم؛ من كشته كربلايم، منم مظلوم عطشان و ساكت شد. راهب صورتش را بر صورت او گذاشت و گفت: صورت خود را از صورتت بر نمي‌دارم تا بگويي كه شفيع من در روز قيامتي. سر تكلم كرد و گفت: به دين جدم محمد ـ صلي الله عليه و اله و سلم ـ درآي راهب شهادتين را گفت، او هم عهده‌دار شفاعتش شد. صبح سر و پولها را از او گرفتند، چون به وادي رسيدند. به پولها نگاه كردند به سنگ تبديل شده بود.[26]

سيد بن طاووس از ابن لهيعه حديثي نقل مي‌كند كه در بخشي از آن آمده است: مشغول طواف بودم، مردي را ديدم كه مي‌گفت: خدايا مرا بيامرز! گرچه فكر نمي‌كنم بيامرزي. گفتم: بنده خدا از خدا پروا كن و چنين مگو. اگر گناهانت به اندازه قطرات باران و برگ درختان هم باشد و استغفار كني خدا مي‌بخشد؛ او مهربان است. گفت: بيا نزديك تا داستانم را برايت بگويم. ما پنجاه نفر بوديم كه همراه سر امام حسين‌ ـ عليه السّلام ـ به شام رفتيم. شب كه مي‌شد، سر را داخل جعبه‌اي مي‌گذاشتيم و دور آن بزم شراب به پا مي‌كرديم. شبي همراهان خوردند و مست شدند ولي من شراب نخوردم. شب كه تاريك شد رعد و برقي ديدم. درهاي آسمان گشوده شد، آدم، نوح، ابراهيم، اسحاق، اسماعيل، و پيامبرمان محمد‌ ـ صلي الله عليه و آله و سلم ـ و جبرئيل و جمعي از فرشتگان فرود آمدند. جبرئيل نزديك صندوق آمد.

سر را برداشت و بوسيد. پيامبران همه چنين كردند. پيامبر خدا بر سر حسين ـ عليه السّلام ـ گريه كرد. پيامبران تسليت گفتند. جبرئيل گفت: اي محمد! خداوند فرمان داده كه درباره امتت فرمان تو را اطاعت كنم. اگر دستور دهي زمين را بر سرشان زير و رو مي‌كنم، آن گونه كه نسبت به قوم لوط چنين كردم. پيامبر فرمود: نه، اي جبرئيل! آنان را با من در قيامت ديدار خواهد بود. فرشتگاه به طرف ما آمدند تا ما را بكشند. از پيامبر خدا امان خواستم، فرمود: برو! خدا نيامرزدت![27]

نيز گويد:
سر مطهر امام را همراه زنان و اسيران حركت دادند. نزديك دمشق كه رسيدند ام كلثوم كه جزو اسيران بود، نزد شمر رفت و گفت: خواسته‌اي دارم. گفت: چيست؟

گفت: وقتي ما را وارد شهر مي‌كني از دروازه‌اي وارد كن كه تماشاگران كمتري باشند و بگو اين سرها را هم از بين محملها كنار ببرند. بس كه ما را در اين حال تماشا كردند، خوار شديم. در پاسخ خواسته‌اش، شمر از روي دشمني و طغيان دستور داد سرها را بر نيزه‌ها وسط كجاوه قرار دهند و آنان را همان طور از ميان تماشاچيان ببرند تا به دروازه دمشق رسيدند و در آستانه در مسجد جامع نگه داشته شدند؛ جايي كه اسيران را نگه مي داشتند. [28]

اهل بيت ـ عليهم السّلام ـ در شام

خوارزمي با سند خويش از امام سجاد ـ عليه السّلام ـ روايت مي‌كند:

سهل بن سعد گفت: به سوي بيت المقدس بيرون شدم. به شام رسيدم، به شهري پر آب و سر سبز و چراغاني شده با پرده‌ها و مردمي خوشحال و خندان و زناني كه مشغول ساز و آواز بودند. پيش خودم گفتم: شايد شاميان عيدي دارند كه ما بي خبريم. گروهي را ديدم كه با هم حرف مي‌زدند، از آنان پرسيدم: آيا در شام عيدي هست كه ما نمي‌دانيم؟

گفت: به نظر غريبه مي‌آيي مرد؟

گفتم: من سهل بن سعدم، صحابي پيامبر و راوي حديث او.

گفتند: اي سعد! آيا تعجب نمي‌كني كه آسمان خون نمي‌بارد و زمين مردم را به كام خود نمي‌برد؟!

گفتم: براي چه؟

گفتند: اين سر امام حسين ـ عليه السّلام، عترت پيامبر است كه از عراق به شام هديه برده مي‌شود و هم اينك مي‌رسد.

گفتم: شگفتا! سر امام حسين ـ عليه السّلام ـ را هديه مي‌برند و مردم خوشحالند. از كدام دروازه وارد مي‌شود؟

اشاره به دروازه ساعات كردند. آن طرف رفتم. همان جا بودم كه پرچمهايي پي در پي آمد. اسب سواري را ديدم كه نيزه‌اي در دست داشت كه پيكانش را در آورده سري را بر آن زده بودند. شبيه‌ترين چهره به پيامبر خدا بود. در پي آن زناني سوار بر شترهاي بي كجاوه‌اي بودند. نزديك يكي رفتم و گفتم: خانم! شما كيستيد؟

گفت: سكينه دختر حسين. گفتم: آيا خواسته‌اي از من نداري؟

من سهل بن سعدم كه جدت را ديده و از او حديث شنيده‌ام. گفت: اي سهل! به نيزه‌داري كه سر را دارد بگو سر را جلوما ببرد تا مردم مشغول نگاه به آن شوند و به ما نگاه نكنند. ما حرم رسول خداييم. گويد: نزديك صاحب سرشدم و گفتم: آيا ممكن است با دريافت 400 دينار خواسته‌ام را انجام دهي؟

گفت: چه خواسته‌اي؟

گفتم: سر را جلو اين خانواده‌‌ها ببر. چنان كرد. من هم آنچه را وعده داده بودم پرداختم. آنگاه سر را در صندوقي گذاشته پيش يزيد بردند. من نيز همراهشان بودم. يزيد بر تخت نشسته بود. تاجي گهرنشان بر سر داشت. تعداد زيادي از بزرگان قريش اطرافش بودند. صاحب سر وارد شد و نزديك او رفت و شعري خواند با اين مضمون:
ركابم را پر از طلا كن كه من سرور بزرگواري را كشته‌ام؛ كسي را كه از نظر نسبت، پاكترين و بهترين پدر و مادر و دودمان را دارد.

يزيد گفت: اگر مي‌دانستي او بهترين مردم است، چرا او را كشتي؟

گفت: به اميد جايزه. دستور داد گردنش را زدند. آنگاه سر را بر روي طبق طلايي جلو او گذاشتند.

گفت: چگونه ديدي اي حسين! [29]

راوندي از منهال بن عمرو نقل مي‌كند:

به خدا من سر حسين ـ عليه السلام ـ را ديدم كه مي‌برند. من در دمشق بودم، پيشاپيش سر مردي سوره كهف مي‌خواند تا آنكه به آيه «ام حسبت ان اصحاب الكهف...» رسيد. خدا آن سر را به زباني فصيح و روشن گويا كرد و گفت: شگفت‌تر از اصحاب كهف، كشتن من و بردن سر من است.[30]

ابن حمزه از منهال بن عمرو نقل مي‌كند:

به خدا قسم سر امام حسين ـ عليه السلام ـ را بر نيزه ديدم كه با زباني فصيح و رسا سوره كهف مي‌خواند تا به آيه «ام حسبت ان اصحاب الكهف....» رسيد. مردي گفت: به خدا قسم يا ابا عبدالله! سر تو شگفت‌تر از شگفت است.[31]

سيد بن طاووس از قول راوي نقل مي‌كند:

پيرمردي به نزديكي اهل بيت امام حسين ـ عليه السلام ـ آمد و گفت: خدا را شكر كه شما را كشت و كشور را از مردان شما راحت كرد و امير المؤمنين را بر شما پيروز ساخت.

امام سجاد ـ عليه السّلام ـ‌ به او فرمود: پيرمرد قرآن خوانده‌اي؟

گفت آري.

فرمود: آيا اين آيه را مي‌داني « قل لا اسئلكم عليه اجراً الا الموده في القربي»[32]

(بگو جز مودت خويشاوندان از شما مزدي نمي‌خواهم).

گفت: آري، خوانده‌ام فرمود: اي پيرمرد ما همان «ذوي القربي» هستيم.

آيا اين آيه را خوانده‌اي: كه‌ «حق خويشاوندان را ادا كن.»[33]

گفت: خوانده‌ام. فرمود: ما همان «ذوالقربي» هستيم.

آيا اين آيه را خوانده‌اي: بدانيد آنچه غنيمت به دست آورديد، خمس آن مال خدا و پيامبر و ذي القربي است.[34]

گفت: آري.

حضرت فرمود: پيرمرد آن «ذي القربي» ماييم.

آيا اين آيه را خوانده‌اي: «خداوند اراده كرده كه پليدي را از شما خاندان دور كند و شما را كاملاً پاك سازد.»[35]

پيرمرد گفت: خوانده‌ام.

حضرت فرمود: ما همان اهل بيتي هستيم كه خداوند آيه پاكي را مخصوص ما ساخته است.

راوي گويد: آن مرد ساكت ماند و از حرفي كه زده بود پشيمان شد و گفت: به خدا آيا شما همانهاييد؟

امام سجاد ـ عليه السلام ـ فرمود: به خدا بي‌ترديد ما همانهاييم. به حق جدمان پيامبر خدا ما همانهاييم. آن مرد گريست. عمامه‌اش را از سر افكند، سر به سوي آسمان گرفت و گفت: خدايا من از دشمنان خاندان پيامبر، از جن و انس به درگاهت بيزاري مي‌جويم.

آنگاه گفت: آيا براي من راه توبه باز است؟

فرمود: آري، اگر توبه كني خدا مي‌پذيرد و با مايي.

گفت: توبه كردم. اين خبر به يزيد رسيد، دستور داد او را كشتند.[36]

دينوري گويد:

گفته‌اند ابن زياد، علي بن الحسين ـ عليه السلام ـ و اهل بيت همراه او را همراه زحر بن قيس و محقن بن ثعلبه و شمر، پيش يزيد فرستاد. آمدند تا به شام رسيدند و در شهر دمشق بر يزيد وارد شدند. سر امام حسين ـ عليه السلام ـ را نيز با آنان وارد كرده جلو يزيد افكندند. شمر چنين سخن گفت: اي اميرمؤمنان! صاحب اين سر همراه 18مرد از خاندان و 60 نفر از پيروان بر ما وارد شدند، نزدآنان رفتيم خواستيم تا به فرمان امير عبيدالله بن زياد فرود آيند يا آماده جنگ باشند. صبحگاهان از هر سو آنان را محاصره كرديم، شمشيرها به ميان آمد و آنان به يكديگر پناه مي‌بردند، همچون كبوتراني كه از باز شكاري مي‌گريزند، چيزي طول نكشيد كه همه را كشتيم. اينك جسدهاي آنان عريان وجامه‌ها خونين و صورتها خاك آلود، در معرض وزش بادهايند و جز عقابها و كركسها زائري ندارد.[37]

سيد بن طاووس گويد:

رواي گويد: خانواده امام حسين ـ عليه السلام‌ ـ و بازماندگان او را در حالي كه به ريسمان بسته بودند، نزد يزيد آوردند. چون در آن حال در برابر او ايستادند، علي بن حسين ـ عليه السلام ـ فرمود: اي يزيد! تو را به خدا سوگند مي‌دهم! چه گمان به پيامبر خدا داري اگر ما را در اين حالت ببيند؟ يزيد دستور داد تا ريسمانها را باز كردند. [38]

خوارزمي گويد:

از فاطمه دختر امام حسين ـ عليه السلام نقل شده است: چون ما را بر يزيد وارد كردند، حالت ناراحت كننده ما او را ناراحت كرد و ناراحتي در چهره‌اش آشكار شد. گفت: خدا ابن زياد را لعنت اگر بين او و شما خويشاوندي بود، با شما چنين نمي‌كرد و شما را اين گونه نمي‌فرستاد. مردي سرخ رو از شاميان برخاست و گفت: اي امير‌مؤمنان اين دخترك را به من ببخش. (منظورش من بودم. من دختري خوش سيما بودم.) به خود لرزيدم و پنداشتم كه مجازند چنين كنند. جامه خواهرم و عمه‌ام زينب را گرفتم. عمه‌ام گفت: به خدا دروغ گفتي و پست شدي. نه تو مي‌تواني چنين كني، نه او. يزيد خشمگين شد و گفت: تو دروغ مي‌گويي من مي‌توانم چنين كنم. اگر بخواهم مي‌كنم. فرمود: نه به خدا، خداوند چنين حقي براي تو نگذاشته است، مگر اينكه از دين ما بيرون روي و دين ديگري برگزيني.

يزيد گفت: آيا به من چنين جواب مي‌دهي؟

پدر و برادرت از دين بيرون رفته‌اند! زينب فرمود: اگر تو مسلماني، به دين خدا و دين پدر و جدم هدايت شده‌اي. گفت: دروغ مي‌گويي اي دشمن خدا! زينب فرمود: حاكمي است مسلط كه ظالمانه دشنام مي‌دهد و با قدرتش مقهور مي‌سازد. خدايا فقط به درگاه تو شكايت مي‌كنم نه ديگري! يزيد پشيمان و شرمنده شد و سر به زير افكند و ساكت ماند. آن مرد شامي خواسته خود را تكرار كرد. يزيد گفت: لعنت خدا بر تو! از من دور شو! مرگت باد! واي بر تو! چنين مگو! اين دختر علي و فاطمه است؛ آنان خانداني‌اند كه از دير باز دشمن ما بوده‌اند.

گويند: امام سجاد ـ عليه السلام‌ ـ جلو رفت تا در برابر يزيد ايستاد و شعري با اين مضمون خواند: طمع نداشته باشيد كه به ما اهانت كنيد و ما احترامتان كنيم و ما را بيازاريد و ما شما رانيازاريم.

خدا مي‌داند كه ما شما را دوست نداريم. شما را هم ملامت نمي‌كنيم اگر دوستدار ما نيستيد. يزيد گفت: راست مي‌گويي، ولي پدر و جدت مي‌خواستند امير باشند. خدا را شكر كه آن دو را كشت و خونشان را ريخت. اي علي پدرت با من قطع رحم كرد و حق مرا نشناخت و بر سر حكومت با من نزاع كرد، خدا هم با او همان كرد كه ديدي. امام سجاد ـ عليه السلام ـ‌ اين آيه را خواند: «هيچ مصيبتي نيست در روي زمين يا در خودتان مگر آنكه دركتابي ثبت و مقدر است...»[39] يزيد به پسرش خالد گفت: پسرم جوابش را بده و او ندانست چه جواب دهد. يزيد اين آيه را خواند: «هر مصيبتي كه به شما رسيد، نتيجه كار خودتان بود و از بسياري در مي‌گذرد.[40]» امام سجاد ـ‌ عليه السلام ـ‌ فرمود: اي پسر معاويه و هند و صخر! همواره نبوت و پيشوايي براي پدران و نيكان من بوده است، پيش از آنكه تو به دنيا بيايي. در روز جنگ بدر، اُحد و احزاب، پرچم پيامبر خدا در دست جدم علي بن الي طالب بود و در دست پدر و جد تو پرچم كافران بود.

آنگاه امام سجاد ـ عليه السلام ـ اين شعر را خواند:

چه خواهيد گفت اگر پيامبر به شما گويد: شما آخرين امتهاييد؛ پس از من با عترتم چه كرديد؟

عده‌اي را به اسيري گرفتيد و عده‌اي را به خون آغشتيد.

آنگاه فرمود: واي بر تو اي يزيد اگر مي‌دانستي چه كردي و با كشتن پدرم و خاندان و عموهايم چه جرمي مرتكب شدي به كوهها پناه مي‌بردي و بر ريگزارها مي‌نشستي و پيوسته آه و فغان سر مي‌دادي. آيا سر پدرم حسين بن علي كه پسر فاطمه است و وديعه پيامبر خدا در ميان شما، بر دروازه شهرتان آويخته باشد؟!

بشارتت باد اي يزيد برخواري و پشيماني در فرداي قيامت كه همه جمع خواهند بود![41]

شيخ مفيد گويد: آنگاه زنان و كودكان را فرا خواندند و آنان را در برابر يزيد نشاندند و ي صحنه ناپسندي راديد، گفت: بدا بر ابن زياد اگر ميان شما و او خويشاوندي بود، با شما چنين نمي‌كرد و شما را اين چنين نمي‌فرستاد.[42]

طبراني با سند خود از ليث چنين نقل مي‌كند:

حسين بن علي ـ عليه السلام ـ زير بار اسارت نرفت؛ با او جنگيدند و او و دو فرزند و ياراني را يكجا كشتند؛ در سرزميني كه « تف» ناميده مي‌شد. علي بن الحسين و سكينه و فاطمه دختر حسين را نزد ابن زياد بردند. علي آن روز جواني بالغ بود. ابن زياد آنان را نزد يزيد بن معاويه فرستاد. دستور داد سكينه را پشت تخت او قرار دهند تا سر پدر و خويشاوندانش را نبيند. علي بن الحسين در غل و زنجير بود. سر امام را آنجا نهادند. يزيد بر لبهاي امام مي‌زد و بر كشتن آن مردان كه نافرماني خليفه را كرده بودند مي‌باليد.

امام سجاد ـ عليه السّلام ـ اين آيه را خواند: «هر مصيبت و حادثه‌اي كه در زمين و در خود شما پيش آيد در كتابي مقدر و ثبت شده است و اين بر خدا آسان است.» [43] بر يزيد گران بود كه در پاسخ، شعري بخواند؛ اين آيه قرآن را خواند كه «بلكه نتيجه كار خود شماست.»[44] امام سجادـ عليه السّلام ـ فرمود: آگاه باش! اگر پيامبر خدا ما را در اين حالت به زنجير ببيند، دوست دارد كه زنجيرهاي ما بگشايد. گفت: راست مي‌گويي، بازشان كنيد. فرمود: و اگر پيامبر خدا ما را دور ببيند، دوست دارد كه نزديكمان آورد. گفت: راست مي‌گويي، نزديكشان سازيد. فاطمه و سكينه سر مي‌كشيدند تا سر مطهر پدرشان را ببينند. يزيد هم در جاي خود جا بجا مي‌شد تا سر پدرشان را از ديد آنان پنهان كند...[45]

طبري مي‌گويد:

چون يزيد بر تخت نشست، بزرگان شام را هم پيرامون خود نشاند و دستور داد تا علي بن حسين و فرزندان و خانواده حسين‌ ـ عليه السّلام ـ را وارد كنند. در حالي كه مردم نگاه مي‌كردند واردشان كردند. يزيد به امام سجاد ـ عليه السّلام ـ گفت: اي علي! پدرت با من قطع رحم كرد و حق مرا نشناخت و با من بر سر حكومت نزاع كرد. خدا هم با او همان كرد كه ديدي. امام سجاد ـ عليه السّلام، آيه «ما اصاب من مصيبهٍ...» را خواند. يزيد به پسرش خالد گفت: جوابش را بده. خالد ندانست كه چه بگويد. [46]

طبري گويد:

در تفسير قمي ذيل آيه «ما اصاب من مصيبهٍ...» آمده است كه امام صادق ـ عليه السّلام ـ فرمود: چون سر امام حسين ـ عليه السّلام ـ را با امام سجاد و دختران علي ـ عليه السّلام ـ بر يزيد ملعون وارد كردند و امام سجاد ـ عليه السّلام ـ به زنجير بسته بود، يزيد گفت: اي علي! سپاس خدايي را كه پدرت را كشت. علي بن حسين ـ عليه السّلام ـ فرمود: لعنت خدا بر آنكه پدرم را كشت. يزيد خشمگين شد و دستور داد او را گردن بزنند. امام فرمود: اگر مرا بكشي، دختران پيامبر محرمي جز من ندارند. چه كسي آنان را به خانه‌هايشان مي‌رساند؟ گفت: تو آنان را بر مي‌گرداني. آنگاه سوهان آوردند و غل از گردنش بريد و به دستانش بست.

آنگاه گفت: اي علي بن حسين ـ عليه السّلام ـ مي‌داني چرا چنين كردم؟

فرمود: مي‌خواستي جز خودت كسي را بر من منتي نباشد. يزيد گفت: آري به خدا هدفم همين بود. آنگاه يزيد آيه «ما اصابكم من مصيبه...» [47] را خواند. امام سجاد ـ عليه السّلام ـ فرمود: نه، اين آيه درباره ما نازل نشده، بلكه اين آيه درباره ماست: « هر چه در زمين و بر شما پيش آيد، در كتابي ثبت شده است، پيش از آنكه زمين را بيافرينم. اين بر خدا آسان است. تا بر آنچه از دست مي‌دهيد اندوه نخوريد و بر آنچه به دست آوريد شادمان نشويد.»[48] ما همانيم كه بر آنچه از دستمان رفته غصه نمي‌خوريم و به آنچه به ما مي‌رسد شادمان نمي‌شويم.[49]

شبيه نقل پيشين است، ترجمه نشد.

راوندي گويد:

چون علي بن حسين ـ عليه السّلام ـ را نزد يزيد آوردند، تصميم گرفت او را به قتل برساند. او را در مقابل خود نگه داشت و با او به سخن گفتن پرداخت تا از زبان او حرفي بيرون بكشد كه موجب كشتن او شود. حضرت سجاد ـ عليه السّلام ـ جواب مي‌داد؛ در دستش هم تسبيح كوچكي بود كه با انگشتانش آن را مي‌چرخاند و حرف مي‌زد. يزيد گفت: من با تو سخن مي‌گويم و تو در حالي كه تسبيحي را با انگشتانت مي‌چرخاني جوابم مي‌دهي. چگونه اين رواست؟

امام فرمود: پدرم از جدم پيامبر خدا روايت كرده كه آن حضرت پس از نماز با كسي صحبت نمي‌كرد تا از مقابل خود تسبيحي بر مي‌داشت و چنين دعا مي‌خواند: اللهم انّي اصبحتُ اُسَبَّحُك و أحمدُك و أهَلِّلكُ و اُكبّرك و امجِّدك بِعَدَدِ ما اَديرُ به سَبْحَتي

(خدايا! من صبح كردم، در حالي كه به تعداد تسبيحي كه مي‌گردانم، ‌تو را حمد و تسبيح و تمجيد مي‌كنم.)

آنگاه تسبيح را به دست مي‌گرفت و مي‌چرخاند و با ديگران سخن مي‌گفت بي‌آنكه تسبيح بگويد، و فرمود كه اين تسبيح پاداش دارد و تا به رختخواب برود، ‌نگهبان اوست. و چون به رختخواب مي‌رفت همان دعا را مي‌خواند و تسبيح را زير سر خود مي‌گذاشت و اين براي او تسبيح به شمار مي‌آمد از آن وقت تا وقت ديگر. من نيز در اقتدا به جدم چنين كردم. يزيد ملعون چند بار گفت: هرگز با يكي از شما سخني نگفته‌ام كه جوابي داده كه او را غالب ساخته است. از او درگذشت و دستور داد از بنه آزادش كنند.[50]

مسعودي گويد:

چون امام حسين ـ عليه السّلام ـ شهيد شد. علي بن حسين ـ عليه السّلام ـ را همراه اهل بيت بر يزيد ملعون وارد كردند. فرزندش امام باقر ـ عليه السّلام ـ دو سال و چند ماه داشت. او را هم وارد كردند. وقتي يزيد آن حضرت را ديد گفت: چگونه ديدي اي علي بن حسين؟!

فرمود: آنچه را خداوند پيش از خلقت آسمانها و زمين مقدر كرده بود ديدم. يزيد درباره وي با مشاورانش گفتگو كرد؛ نظر به قتل او دادند و گفتند: از سگ بد، بچه‌اش را نگه ندار! امام سجاد ـ عليه السّلام ـ سخن آغاز كرد و پس از حمد و ثناي الهي به يزيد ملعون گفت: نظر مشورتي اينان براي تو بر خلاف نظري بود كه همنشينان فرعون به او گفتند، آنگاه كه درباره‌ موسي و هارون نظر آنان را پرسيد.

آنان به وي گفتند: كار موسي و برادر را به تأخير انداز. اينان به تو مي‌گويند كه ما را بكشي و اين سببي دارد.

يزيد گفت: سبب چيست؟

فرمود: آنان به رشد رسيده بودند و اينان خير خواه تو نيستند. پيامبران و فرزندان انبيا را جز فرومايگان حرامزاده نمي‌كشند. يزيد سر به زير افكند و دستور داد آنان را بيرون ببرند.[51]

سيد بن طاووس گويد:

آنگاه سر امام حسين ـ عليه السّلام ـ را مقابل او نهادند و زنان را پشت سرش نشاندند تا به سر نگاه نكنند. علي بن حسين ـ عليه السّلام ـ ديد. وي از آن پس هرگز كله گوسفند نخورد. اما زينب، چون نگاهش به سر مطهر افتاد، گريبان چاك كرد و با صدايي جانخراش و سوزناك گفت: اي حسين من! اي حبيب رسول خدا! اي پسر مكه و منا! اي پسر فاطمه زهرا، سرور زنان جهان و دختر رسول الله!

راوي گويد: به خدا همه حاضران را به گريه انداخت. يزيد ساكت بود. زني از بني هاشم كه در خانه يزيد بود، در ندبه بر حسين ـ عليه السّلام ـ چنين مي‌گفت: اي حسين! حبيب من! سرورم و سرور اهل بيت! پسر پيامبر! اي بهار ميوه زنان و يتيمان! اي كشته اولاد حرامزادگان!... و همه شنوندگان را به گريه انداخت.[52]

طبراني با سند خويش نقل مي‌كند:

چون امام سجاد ـ عليه السّلام ـ را وارد مجلس يزيد كردند و سر را مقابل يزيد نهادند، گريست و گفت:

«سراني را از مرداني مي‌شكافيم كه دوستان بودند. آنان نافرمانتر و ظالمتر بودند.»

به خدا اگر من با تو بودم تو را نمي‌كشتم. امام سجاد ـ عليه السّلام ـ فرمود: چنين نيست. يزيد گفت: چرا فرزند مادر؟

فرمود: «هيچ حادثه‌اي در زمين و در خود شما پيش نمي‌آيد مگر آنكه پيش از آفريدن زمين در كتاب تقدير الهي ثبت بوده است.[53]»

عبدالرحمان بن حكم آنجا بود. شعري خواند با اين مضمون كه: نسل سميه (مادر ابن زياد) بي‌شمار است، اما نسل دختر پيامبر از بين رفته است. يزيد دست بلند كرد و بر سينه عبدالرحمان زد و گفت: خاموش باش.[54]

ابن اعثم گويد:

سر را آورده جلو يزيد گذاشتند، در تشتي زرين. يزيد به آن مي‌نگريست و تفاخر مي‌كرد. آنگاه رو به اهل مجلس كرد و گفت: ‌اين بود كه بر من فخر مي‌فروخت و مي‌گفت پدرم بهتر از پدر يزيد است و مادرم بهتر از مادرش و جدم بهتر از جد اوست و خودم بهتر از يزيدم. اينك يزيد است كه او را كشته است. اما اينكه مي‌گفت پدرم بهتر از پدر يزيد است، پدرم با پدرش به مخاصمه برخاست، خداوند به سود پدرم و عليه پدرش حكم كرد. و اما اين سخن كه مادرش بهتر از مادر يزيد است، اين را راست مي‌گويد؛ فاطمه دختر پيامبر از مادرم بهتر است. اما اينكه جدش بهتر از جد يزيد است، هيچ كس نيست كه به خدا و قيامت مؤمن باشد و بگويد كه جدم بهتر از پيامبر است. اما اينكه خودش بهتر از من است، شايد اين آيه را نخوانده است كه:

«خداوند مالك پادشاهي است؛ به هر كس بخواهد مي‌دهد و از هر كس بخواهد پادشاهي را مي‌گيرد و خدا بر هر چيز تواناست.»[55]

آنگاه چوب خيزران را خواست و آن را بر دندان‌هاي حسين ـ عليه السّلام ـ مي‌زد و مي‌گفت:

ابا عبدالله خوش گفتار بود! ابو برزه اسلمي يا ديگري گفت: واي بر تو يزيد! آيا با چوب خود بر لب و دندان حسين مي‌زني؟

گواهي مي‌دهم كه ديدم پيامبر خدا لبهاي او و برادرش را مي‌بوسيد و مي‌فرمود: شما سرور جوانان بهشتيد. خدا بكشد كشندگان شما را و لعنت‌شان كند و دوزخ را جايگاه‌شان قرار دهد! اما تو اي يزيد روز قيامت مي‌آيي و شفيع تو ابن زياد است و اين مي‌آيد و شفيعش محمد ـ صلي الله عليه و آله و سلم ـ است.

يزيد خشمگين شد و دستور داد بيرونش كردند. آنگاه يزيد شعرهاي عبدالله بن زبعري را خواند، با اين مضمون كه: كاش نياكانم كه در بدر كشته شدند بودند، و به من مي‌گفتند: يزيد، دستت درد نكند. آنچه انجام داديم در پاسخ بدر بود. آنگاه اين بيت را از خودش افزود: اگر از فرزندان پيامبر انتقام نگيرم، از نسل عتبه نيستم.[56]




[1] . مقتل الحسين، ج2، ص39.

[2] . نفس المهوم، ص 386.

[3] . مقاتل الطابيين، ص 119.

[4] . طبقات، شرح حال امام حسين ـ عليه السلام ـ ص 77.

[5] . مثير الاحزان، ص 83.

[6] . لهوف، ص 180.

[7] . مناقب، ج 4، ص 113.

[8] . طبقات، شرح حال امام حسين، ص 79.

[9] . لهوف، ص 180.

[10] . المصباح، ص 967.

[11] . الدمعه اساكيه، ج4، ص 374.

[12] . كامل الزيارات، 444

[13] . امالي، ص76.

[14] . طبقات، شرح حال امام حسين ـ عليه السلام ـ ص77.

[15] . مثير الأحزان، ص80.

[16] . بحارالانوار، ج45، ص114.

[17] . لهوف، ص 207.

[18] . تاريخ طبري، ج 3، ص 238.

[19] . سوره غافر، آيه 71.

[20] . مقتل الحسين، ج 2، ص 55.

[21] . اقبال، ص 583.

[22] . مقتل خوارزمي، ج2، ص 102.

[23] . سوره ابراهيم آيه 42.

[24] . سوره شعرا، آيه 227.

[25] . الخرائج و الجوائج، ج 2، ص 577.

[26] . مناقب، ج4، ص60.

[27] . لهوف ص208.

[28] . همان، ص210.

[29] . مقتل الحسين، ج 2، ص 60.

[30] . الخرائج و الجرائح، ج 27، ص 557.

[31] . الثاقب في المناقب، ص 333.

[32] . سوره شوري، آيه 23.

[33] . فات ذا القربي حقه (سوره روم، آيه 38.)

[34] . و اعملوا انما غنمتم .... (سوره انفال، آيه 41).

[35] . انما يريد الله ليذهب عنكم الرجس اهل بيت ... ( سوره احزاب، آيه 33)

[36] . لهوف، ص 211.

[37] . الاخبار الطوال، ص 260.

[38] . لهوف، ص 213.

[39] . ما اصاب من مصيبه ... ( سوره حديد، آيه 22)

[40] . ما اصابكم من مصيبتهٍ ... (سوره شوري، آيه 30)

[41] . مقتل الحسين، ج 2، ص 62.

[42] . ارشاد، ص 246.

[43] . سوره حديد، آيه 22.

[44] . سوره شوري، آيه 30.

[45] . المعجم الكبير، ج3، ص104.

[46] . تاريخ طبري، ج3، ص338.

[47] . سوره شوري، آيه 30.

[48] . سوره حديد، آيه 22 و 23.

[49] . تفسير قمي،‌ج2، ص353.

[50] . دعوات، ص61.

[51] . اثبات الوصيّه، ص 167.

[52] . لهوف، ص 213.

[53] . ما اصاب من مصيبه... (سوره‌ حديد، آيه 22).

[54] . المعجم الكبير، ج3، ص116.

[55] . سوره آل عمران، آيه 26.

[56] . الفتوح، ج5، ص149.

/ 1