انقلاب اسلامي ايران و تأثير آن بر نظريههاي علوم اجتماعي
چكيده
صغري اراضي - مجلة معرفت، ش 98، ص91-99تا زمان وقوع انقلاب اسلامي در ايران، نقش فرهنگ و عناصر فكري و فرهنگي، به ويژه فرهنگ مذهبي، در ايجاد تحوّلات انقلابي و تغييرات اجتماعي چندان مورد توجه نظريه پردازان انقلاب نبود. آنها معتقد بودند: براي ايجاد وضعيت انقلابي، بايد شرايط ساختاري ويژه اي مقدّم بر فشارها يا تحوّلات اجتماعي وجود داشته باشند. انقلاب اسلامي و نقش غيرقابل انكار مؤلّفه هايي مثل فرهنگ، ايدئولوژي و رهبري در صورت بندي انقلاب و فقدان عناصر ساختاري، اين نظريات را به چالش كشيد.اسكاچپول، نظريه پرداز برجسته انقلاب، پس از وقوع انقلاب اسلامي ايران، مقاله اي با عنوان «حكومت تحصيلدار و اسلام شيعه در انقلاب ايران» منتشر كرد و اعتراف نمود: انقلاب ايران نظرياتش را در خصوص علل انقلابات اجتماعي زير سؤال برده است.مكتب ماركسيسم هم در تحليل پديدههاي اجتماعي، به نوعي جوهرگرايي معتقد بود و همه تحوّلات را برخاسته از يك علت به نام «اقتصاد» مي دانست. ولي ماهيت ديني انقلاب ايران انديشه ماركسيسم ارتدوكس را زير سؤال برد و موجب تجديدنظر جدّي در آن شد؛ زيرا انقلاب ايران اولا، داراي مناسبات اقتصاد سرمايه داري نبود. ثانياً، طبقه بورژوا پرولتارياي صنعتي نداشت. ثالثاً، انقلاب از ماهيت اقتصادي برخوردار نبود. رابعاً، ايدئولوژي و فرهنگ شيعي به رهبري روحانيت در شكل گيري آن نقش مهمي داشت. در نتيجه، رهيافتهاي جديدي براي تحليل اين پديده به وجود آمد كه از جمله، «ماركسيسم فلسفي»، «ماركسيسم ساختارگرا» و «فراماركسيسم» بود.از اين رو، پس از وقوع انقلاب اسلامي و انقلابهاي آمريكاي لاتين، گروه جديدي از نظريهها شكل گرفتند كه ويژگي مشترك همه آنها اذعان به ناكارامدي نظريههاي موجود بود. انقلاب اسلامي آنها را واداشت تا به نقش مؤلّفه غيرقابل انكار فرهنگ و ايدئولوژي توجه كنند. جان فوران مهم ترين نظريه پرداز اين نسل است.مقدّمه
انقلاب اسلامي نه تنها شالوده يك نظام 2500 ساله را در هم ريخت، بلكه عرصه اي جدّي بود براي آزمون نظريههاي رايج و مرسوم در علوم اجتماعي و انقلاب. اين انقلاب تنها به دگرگوني ساختار سياسي اجتماعي و اقتصادي يك رژيم اكتفا نكرد، بلكه در شالوده دانش اجتماعي نيز لرزه افكند و توجه نظريه پردازان علوم اجتماعي را نيز به خود جلب كرد؛ زيرا تا زمان وقوع انقلاب اسلامي در ايران، نقش عناصر فكري ـ فرهنگي، به ويژه فرهنگ مذهبي، در ايجاد تحوّلات انقلابي و تغييرات اجتماعي چندان مورد توجه نظريه پردازان انقلاب قرار نگرفته بود.از اين رو، مطالعه اين مسئله كه انقلاب اسلامي در زمينههاي گوناگون چه تأثيراتي بر نظريات علوم اجتماعي داشته است، ضروري به نظر مي رسد.
ساختارگرايان
همزمان با وقوع انقلاب اسلامي ايران، نظريههاي ساخت گرايانه، ديدگاههاي رايج و حاكم در حوزه جامعه شناسي انقلاب بودند، ساختارگرايان معتقد بودند: براي ايجاد وضعيت انقلابي، بايد شرايط ساختاري ويژه اي مقدّم بر فشارها يا تحولات اجتماعي وجود داشته باشد. آنها تجزيه و تحليل خويش از انقلاب را بر ابعادي همانند ساختارهاي دولت، فشارهاي بين المللي، جامعه دهقاني، نيروهاي مسلّح و رفتار نخبگان متمركز كرده اند و نقش چنداني براي مؤلّفه هايي همچون ايدئولوژي، فرهنگ، رهبري و به طور كلي، كارگزاران تاريخي قايل نبودند.انقلاب اسلامي ايران نظريههاي ساختاري را به چالش كشيد؛ همان گونه كه افرادي مانند اسكاچپول، اين مسئله را اذعان كرده اند. اين چالش موجب شد آنان در نظريههاي خود عقب نشيني كنند؛ سپس با تمسّك به نظريه ساختاري خود، به تفسير مجدّد نظريه هايشان پرداختند[1] و در نهايت، انقلاب اسلامي باعث تحوّل در اين نظريهها گرديد؛ همان گونه كه جانسون مي گويد: ابتدا تحوّل فرهنگي ايجاد مي شود. تحوّل فرهنگي موجب نوسازي و دگرگوني سياسي مي گردد و اين دگرگوني به جنبش نوين اجتماعي منجر مي شود.[2]انقلاب اسلامي ايران و نقش غيرقابل انكار مؤلّفه هايي همانند فرهنگ، ايدئولوژي و رهبري در صورت بندي تحوّل انقلابي ايران، ساختارگرايان را به تجديدنظر در ديدگاههاي خود واداشت. فقدان عنصر روستايي در انقلاب ايران، براي الگوهاي ساختاري و سازماني ولف، پيك و اسكاچپول چالشي عمده محسوب مي شد. فرهنگ و ايدئولوژي، به ويژه در قالب مذهبي، در پيروزي انقلاب ايران نقشي بسيار فراتر از توجه ناچيزي كه نظريه پردازان ساختارگرا به آن مبذول داشته اند، ايفا كرد.[3]همچنين فقدان نسبي نيروهاي مسلّح و استراتژي اعتصابهاي عمومي و تظاهرات گسترده و آرام از جمله ويژگيهاي انقلاب اسلامي ايران است كه با پيش فرضهاي هيچ يك از نظريه پردازان ساختاري در خصوص چگونگي پيروزي انقلاب ما همخواني ندارد.در نتيجه، همان گونه كه جان فوران توضيح داده است، موضوع «نظريه اجتماعي» در دهه 1980 ميلادي اين شد كه آيا انقلاب ايران را بايد به عنوان يك پديده منحصر به فرد بر خلاف ساير انقلابها مورد بررسي قرار داد، يا اينكه علت انقلابها را بايد در پرتو شواهد ايران مجدّداً مورد مداقّه قرار داد؟ در واقع، انقلاب ايران عنصر «ايدئولوژي» را، كه در نظريههاي انقلاب به آن توجه نشده است، به كانون نظريه پردازي بازگرداند و نياز به بازنگري جدّي در نظريههاي انقلاب را در پرتو واقعيت خود مطرح ساخت.[4]