شهداي كربلا
مقتل امام حسين(ع)- پژوهشكده باقرالعلوم، ج2، ص132
در جريان نهضت عاشورا و سرزمين كربلا اصحاب و ياران امام حسين ـ عليه السلام ـ تا پاي جان در ركاب امام ـ عليه السلام ـ با دشمن نبرد كردند و به شهادت رسيدند، كه به برخي از آنها اشاره مي شود:
1 ـ عبدالله بن عمير
طبري به نقل از ابومخنف و او از قول ابوجناب روايت كند:
مردي از ما به نام عبدالله بن عمير از بني عُليم ساكن كوفه شده، در نزديكي چاه جعد از قبيله همدان خانهاي گرفته بود. از بني نمر همسري داشت به نام ام وهب دختر عبد. در نُخليه، كوفيان را ديد كه سان ديده ميشوند تا به نبرد امام حسين ـ عليه السلام ـ اعزام شوند. از آنان پرسيد. گفتند: به نبرد با حسين پسر فاطمه دختر پيامبر ميروند. گويد: به خدا شيفته جهاد با مشركان بودم و اميدوارم ثواب جنگ با اينان كه با پسر دختر پيامبرشان ميجنگند، نزد خدا كمتر از پاداش جهاد با مشركان نباشد. نزد همسر خود رفت و آنچه را شنيده بود باز گفت و تصميم خود را به وي گفت. زنش گفت: كار درستي است و بهترين كار توست، چنان كن و مرا هم با خودت ببر.
شبانه نزد حسين ـ عليه السلام ـ رفت. چون ابن زياد نزديك حسين ـ عليه السلام ـ شد تير انداخت و مردم را هدف قرار داد، يسار غلام زياد بن ابي سفيان و سالم غلام ابن زياد به ميدان آمدند و حريف طلبيدند.
حبيب بن مظاهر و برير از جا برخاستند. امام به آنان فرمود: شما بنشينيد. عبدالله بن عمير برخاست و از امام اذن ميدان خواست. امام كه او را ديد، با قامتي رشيد و بازوهاي محكم و سينهاي ستبر فرمود: فكر ميكنم او حريفان را بكشد. اگر ميخواهي برو. به ميدان رفت. پرسيدند: كيستي؟
خود را معرفي كرد. گفتند: تو را نميشناسيم، زهير يا حبيب يا برير بيايد. يسار جلو سالم ايستاده بود.
عبدالله بن عمير به او گفت: اي فرزند زن نابكار! از مبارزه كسي از مردم ناخرسندي؟
هيچ يك از اينان به جنگ تو نميآيند مگر آنكه از تو بهتر باشد. پس حملهاي كرد و با شمشير بر او زد و او را افكند. سرگرم نبرد با او بود كه سالم به او حمله كرد. ياران امام ندا دادند كه مواظب باش كه برده رسيد. تا به خود بجنبد او رسيد و ضربتي زد. عبدالله با دست چپ جلو ضربه را گرفت كه انگشتانش پريد. عبدالله بر او تاخت و او را كشت و سرگرم خواندن اين رجز شد:
اگر مرا نميشناسيد من پسر كلب و از دودمان عُليم هستم و اين افتخار مرا بس. دلاوري غيورم، نه زار و زبون هنگام مصيبت. اي ام وهب! من برا تو عهدهدار ميشوم كه با نيزه و شمشير، شجاعانه با ايشان بجنگم، نبرد بندهاي مؤمن به پروردگار.
همسرش ام وهب عمودي برداشت و به طرف همسرش آمد، در حالي كه ميگفت: پدر و مادرم فداي تو در راه دودمان پاك پيامبر بجنگ. شوهر ميكوشيد تا او را نزد زنان برگرداند. او هم پيراهن شوهر را گرفته بود و ميگفت: تو را رها نميكنم تا آنكه همراه تو به شهادت برسم. امام حسين ـ عليه السلام ـ صدايش كرد و فرمود: خدا پاداش خير به دودمانتان بدهد، پيش زنان برگرد و با آنان بنشين. جهاد بر زنان نيست. وي نزد بانوان برگشت.
عمرو بن حجاج كه فرمانده جناح راست دشمن بود حمله كرد. چون به حسين ـ عليه السلام ـ نزديك شد، تيراندازان به زانو نشستند و نيزهداران نيزهها را به طرف او گرفتند. سوارههاي آنان از نيزهداران جلوتر نيامدند. چون خواستند برگردند، به طرف آنان تير انداختند و عده اي را كشته، جمعي را مجروح كردند.[1]
نيز گويد:
همسر عبدالله بن عمير از خيمهگاه بيرون آمد و به طرف شوهرش رفت و بر بالين او نشست و خاك از چهرهاش ميزدود و ميگفت: بهشت گوارايت باد! شمر به غلامي به نام رستم گفت: با گرز بر سر آن زن بزن. او هم گرز بر سر او زد و همان جا به شهادت رسيد. [2]
محمد بن ابي طالب گويد:
حديثي ديدم كه اين وهب، مسيحي بود. او و مادرش به دست امام حسين ـ عليه السلام ـ مسلمان شدند. در جنگ، 24 پياده و 12 سواره را كشت، آنگاه اسير شد. او را نزد عمر سعد بردند. گفت: سخت مي جنگيدي! آنگاه دستور داد گردنش را زدند و سر او را به طرف لشكرگاه امام پرتاب كردند. مادرش آن سر را گرفت و بوسيد. سپس آن را به طرف سپاه عمر سعد پرتاب كرد. به مردي خورد و او را كشت. پس از آن چوب خيمه را برداشت و حمله كرد و دو نفر را به هلاكت رساند. امام حسين ـ عليه السلام ـ به او فرمود: ام وهب ! خدا اميدت را نااميد نميكند.[3]
سيد محسن الامين پس از نقل داستان عبدالله بن عمير كلبي و همسرش ام وهب گويد:
در حاشيه «لواعج الأشجان» گفتهايم كه بين داستان عبدالله بن جناب كلبي و داستان اين وهب، از مورخان اشتباهي پيش آمده و درست همان است كه اينجا ذكر كرديم. احتمال است كه هر دو نفر، يكي باشند و وهب با ابووهب و حباب با جناب اشتباه شده باشد. [4]
2 ـ حر بن يزيد
طبري گويد:
چون عمر بن سعد آماده حمله شد. حر به او گفت: آيا با اين مرد ميجنگي؟
گفت: آري به خدا جنگي كه آسانترين آن افتادن سرها و جدا شدن دستها باشد.
گفت: آيا به هيچ كدام از آنچه پيشنهاد كرد، راضي نميشويد؟
عمر سعد گفت: اگر كار دست من بود چنان ميكردم، ولي امير تو نميپذيرد. حر آمد و كنار از مردم ايستاد. قره بن قيس از قبيله خودش نيز با او بود. پرسيد: اي قره! آيا امروز اسب خود را آب دادهاي؟
گفت: نه. گفت نميخواهي سيرابش كني؟
(ميگويد) به خدا پنداشتم كه ميخواهد از آنان دور شود و شاهد جنگ نباشد و نميخواهد وقتي چنين ميكند او را ببينم و ميترسد گزارش دهم. گفتم: سيراب نكردهام، ميروم آبش دهم. از آنجا كه حر بود كناره گرفتم. به خدا اگر مرا از تصميم خودش آماده ساخته بود همراه او به حسين ـ عليه السلام ـ ميپيوستم. او بتدريج به حسين ـ عليه السلام ـ نزديكتر ميشد. مردي از قوم او به نام مهاجرين بن اوس گفت: اي حر ميخواهي چه كني؟ حمله كني؟
ساكت ماند و بيم او را فرا گرفت. به وي گفت: حر! كار تو شك آور است. به خدا تو را هرگز در چنين حالتي نديده بودم. اگر از من درباره شجاعترين فرد كوفيان ميپرسيدند از تو نميگذشتم. اين چه حالت است كه داري؟
گفت: به خدا قسم خود را در ميان بهشت و دوزخ مخير ميبينم. به خدا چيزي را بر بهشت نخواهم برگزيد، هر چند قطعه قطعه و سوزانده شوم. بر اسب خود نواخت و به امام حسين ـ عليه السلام ـ پيوست و گفت: اي پسر پيامبر! فداي تو گردم! من همانم كه تو را از برگشتن مانع شدم و در راه، همراهيات كردم و تو را در اين سرزمين فرود آوردم.
به خداي يكتا قسم ! باور نميكردم كه اينان پيشنهاد تو را رد كنند و با تو چنين رفتار نمايند. پيش خود ميگفتم: طوري نيست اگر كمي مطيع آنان باشم تا مرا از نافرمانان نشمارند. آنان اين پيشنهاد را از حسين ـ عليه السلام ـ خواهند پذيرفت. به خدا اگر ميدانستم از تو نميپذيرند، با تو اين رفتار را نميكردم. اينك توبه كنان به درگاه خدا پيش تو آمدهام و و آمادهام در برابر تو فداكاري كنم و كشته شوم. آيا توبهام پذيرفته است؟
امام فرمود: آري، خدا توبهات را ميپذيرد و ميآمرزد. نامت چيست؟
گفت: حر بن يزيد. فرمود: تو آزادي، همان گونه كه مادرت تو را حر ناميده است. تو به خواست خدا هم در دنيا آزادي هم در آخرت. فرود آي. گفت: سواره باشم بهتر است. ساعتي سواره بر اسب با آنان ميجنگم، سرانجامِ كار فرود آمدن است. امام فرمود: رحمت خدا بر تو! هرچه دوست داري. حر نزد اصحاب خود بازگشت و خطاب به آنان گفت: اي گروه مردم! آيا يكي از اين پيشنهادها را كه حسين ـ عليه السلام ـ دارد نميپذيرد تا خداوند شما را از جنگ با او معاف دارد؟
گفتند: با عمر سعد كه فرمانده است صحبت كن. همان سخنان قبلي را با او گفت.
عمر سعد گفت: دوست دارم اگر راهي داشتم چنان ميكردم.
آنگاه گفت: اي كوفيان! مادرتان به عزايتان بنشيند. او را فراخوانديد، اينك كه آمده، تسليم دشمنش كرديد؟
ميپنداشتيد كه در راهش كشته ميشويد، اينك بر او هجوم آوردهايد تا بكشيدش؟
او را نگه داشته و خشمگين ساخته و از هر سو احاطهاش كردهايد و نميگذاريد به شهرهاي بزرگ خدا برود و خود و خاندانش ايمن باشند و در دست شما همچون اسيري است كه از او كاري ساخته نيست و او و زنان و فرزندان و يارانش را از اين آب جاري فرات كه يهودي و مسيحي و نصراني و هر ديو و ددي از آن مينوشد، جلوگيري كردهايد. اينك آنان بيتاب تشنگياند! چه بدرفتارياي با فرزندان پيامبر كرديد! خداوند در روز تشنگي (قيامت) سيرابتان نكند، اگر توبه نكنيد و هم اكنون و همين امروز دست از دشمني با او بر نداريد.
پياده نظام دشمن او را هدف تيرهاي خود قرار دادند. [5]
خوارزمي ميگويد:
چون حربه حسين ـ عليه السلام ـ پيوست، مردي از بني تميم به نام يزيد بن سفيان گفت: به خدا اگر حر را ببينم، با نيزه در پي او خواهم رفت. در همان هنگام كه او ميجنگيد و گوش و پيشاني اسبش زخم برداشته و خون از آن جاري بود، حصين بن نمير به وي گفت: اين همان حري است كه آرزويش را داشتي. ميخواهي كاري كني؟
گفت: آري، و به سوي حر شتافت. حر بيدرنگ او را به قتل رساند. چهل سواره و پياده را هم كشت. پيوسته ميجنگيد تا آنكه اسب او را پي كردند و حر پياده ميجنگيد و چنين رجز ميخواند:
اگر اسبم را پي كرديد، منم آزادزادهاي دلاورتر از شير بيشهها. هنگام حمله سست نميشوم و هنگام پايداري هرگز فرار نميكنم.
جنگيد تا به شهادت رسيد. اصحاب امام، پيكرش را از ميدان آورده، نزد حسين ـ عليه السلام ـ گذاشتند. هنوز رمقي در تن داشت. امام خاك از چهرهاش ميزدود و ميفرمود: تو همان گونه كه مادرت تو را ناميده، حر و آزادهاي، آزاده در دنيا و آخرت. برخي اصحاب امام حسين، نيز امام سجاد ـ عليه السلام ـ در سوك او شعر سرودند و حماسه و فداكاري او را ستودند.[6]
ابن نما با سند خود ذكر ميكند كه حر به امام حسين ـ عليه السلام ـ گفت:
چون ابن زياد مرا به سوي تو فرستاد، از قصر او بيرون آمدم، از پشت سرم ندايي شنيدم كه ميگفت: اي حر! تو را مژده باد به نيكي! چون برگشتم، كسي را نديدم. پيش خود گفتم: به خدا كه اين مژده نيست، من براي مبارزه با حسين ـ عليه السلام ـ ميروم! فكر نميكردم كه از تو پيروي كنم. امام فرمود: به خير و پاداش رسيدي.[7]
3 ـ مسلم بن عوسجه
طبري از زبيدي نقل ميكند:
وقتي عمرو بن حجاج به ياران حسين ـ عليه السلام ـ نزديك شد، شنيدند كه ميگفت: اي كوفيان! در اطاعت و همبستگي باشيد؛ در كشتن كسي از دين بيرون رفته و با حاكم مخالفت كرده، ترديد نكنيد. امام حسين ـ عليه السلام ـ به وي فرمود: اي عمرو! آيا مردم را بر ضد من ميشوراني؟
آيا ما از دين بيرون رفتهايم و شما بر دين استواريد؟
به خدا قسم وقتي جانتان را گرفتند و با عملهايتان مُرديد، خواهيد دانست چه كسي از دين بيرون رفته و چه كسي سزاوار دوزخ است. عمرو بن حجاج كه در جناح راست سپاه عمر سعد، طرف فرات بود، بر امام حمله آورد. ساعتي جنگيدند. مسلم بن عوسجه اولين نفر از اصحاب امام بود كه به شهادت رسيد. عمرو و يارانش برگشتند. غبار برخاست. مسلم را ديدند كه بر زمين افتاده است. رمقي داشت كه امام به بالين او رسيد و فرمود: رحمت خدا بر تو اي مسلم بن عوسجه! «برخي از آنان به شهادت رسيدند و برخي منتظرند و پيمان خويش را عوض نكردند.»[8]
حبيب بن مظاهر نزديك او رفت و گفت: مسلم! مرگ تو برايم ناگوار است. مژده باد تو را به بهشت! مسلم با صداي ناتواني گفت: خدا مژده خيرت دهد! حبيب گفت: اگر نه اينكه ساعتي در پي تو خواهم آمد، دوست داشتم هر وصيتي داري بگويي كه عمل كنم، كه هم در خويشاوندي و هم دينداري شايستهاي. (در حالي كه به امام اشاره ميكرد) گفت: تو را به اين مرد سفارش ميكنم كه در راهش جان ببازي. گفت: به خداي كعبه چنين خواهم كرد! بزودي جان باخت. كنيزي داشت كه شيون او به «واعوسجتاه! واسيداه!» برخاست. ياران عمرو بن حجاج فرياد كشيدند: مسلم بن عوسجه را كشتيم. شبث به بعضي اطرافيانش گفت: مرگتان باد! با دست خود، خودتان را ميكشيد و خويشتن را براي ديگري خوار ميسازيد؟
خوشحالي ميكنيد كه مسلم بن عوسجه كشته شد؟
سوگند به خدا چه صحنهها و موقعيتهاي والايي از او را نزد مسلمانان شاهد بودم. او را در نبرد آذربايجان ديدم كه پيش از فرا رسيدن سپاه مسلمانان، شش نفر از مشركان را كشت. آيا كسي مثل از شما كشته ميشود و خوشحال ميشويد؟
آن كه مسلم بن عوسجه را كشت، مسلم بن عبدالله ضبابي و عبدالرحمان بن ابي خسكاره بود.[9]
4 ـ عمر بن قرظه انصاري
سيد بن طاووس گويد:
عمرو بن قرظه انصاري بيرون آمد. از امام حسين ـ عليه السلام ـ اذن طلبيد. امام به او اجازه ميدان داد. نبردي شايسته و مشتاقانه به بهشت نمود. گروه زيادي از حزب ابن زياد را كشت. هيچ تيري به سوي امام نميآمد جز آنكه با دستش جلو آن را ميگرفت و سينه در برابر شمشيرها سپر ميساخت و آسيبي به حسين ـ عليه السلام ـ نميرسيد تا آنكه مجروح شد. رو به امام حسين ـ عليه السلام ـ كرد و گفت: اي پسر پيامبر! آيا وفا كردم؟
امام فرمود: آري، تو پيش از من در بهشتي. سلامم را به رسول خدا ـ صلّي الله عليه و آله و سلّم ـ برسان و بگو كه من نيز در پي ميآيم. آن قدر جنگيد تا به شهادت رسيد.[10]
طبري ميگويد:
عمر و بن قرظه انصاري براي نبرد در ركاب حسين ـ عليه السلام ـ بيرون آمد. رجز ميخواند و ميجنگيد تا آنكه كشته شد. او از ياران امام حسين بود و برادرش در سپاه عمر سعد بود. برادرش صدا زد: اي حسين! اي دروغگو پسر دروغگو! برادرم را گمراه كردي و او را به كشتن دادي. امام فرمود: خداوند برادرت را گمراه نكرد، بلكه هدايتش فرمود و تو را گمراه كرد. گفت: خدا مرا بكشد اگر تو را نكشم يا در جنگ با تو كشته نشوم. بر امام حمله كرد. نافع بن هلال راه بر او بست و با نيزهاي او را بر زمين افكند. يارانش او را از معركه برده و نجاتش دادند. [11]
شدت نبرد
طبري گويد:
تا نيمروز، جنگ به شدت ادامه يافت. سپاه عمر سعد جز از يك ناحيه نميتوانستند حمله كنند، چون خيمههاي ياران امام يك جا و نزديك هم بود. عمر سعد كه چنين ديد، كساني را مأمور كرد تا از چپ و راست حمله كنند تا آنان را به محاصره كشند. سه، چهار نفر از اصحاب امام حسين ـ عليه السلام ـ نيز از لابه لاي خيمهها به مرداني كه به تخريب و بر هم زدن خيمهها و غارت آنها مشغول بودند حمله ميكردند و ميكشتند و از نزديك به آنان تير ميزدند و اسبهايشان را پي ميكردند. عمر سعد دستور داد تا در خيمهها آتش سوزي كنند و چنان كردند. امام حسين ـ عليه السلام ـ فرمود: بگذار خيمهها را آتش بزنند، ميتوانند از آنها به طرف شما بيايند و چنان شد و جز از يك طرف با ياران امام نميجنگيدند...
شمر حمله كرد و با نيزه، خيمه امام را پاره كرد و گفت: آتش بياوريد تا اين خيمه را بر سر صاحبانش آتش بزنم. زنان شيون كنان از خيمه بيرون آمدند. حسين ـ عليه السلام ـ برسر او فرياد كشيد: آيا تو ميخواهي خيمهام را بر سر خانوادهام آتش بزني؟
خدا تو را به آتش دوزخ بسوزاند. [12]
5ـ ابوثمامه صائدي
طبري گويد:
پيوسته از ياران امام كشته ميشدند و با شهادت هر يك نفر يا دو نفر، آشكار ميشد، ولي دشمنان بسيار بودند و هرچه كشته ميشدند معلوم نميشد. ابوثمامه كه چنين ديد، به امام عرض كرد: يا اباعبدالله ميبينم كه اينان به تو نزديك شدهاند. به خدا تا من زندهام تو كشته نخواهي شد، دوست دارم خدا را با حالتي ملاقات كنم كه اين نماز را كه وقتش نزديك شده با تو بخوانم. امام سرخود را بلند كرد و فرمود: نماز را به ياد آوردي، خدا تو را از نمازگزاران ذاكر قرار دهد. باشد، اكنون اول وقت نماز است. فرمود: از آنان بخواهيد دست از جنگ بردارند تا نماز بخوانيم. حصين بن نمير (حصين بن تميم) گفت: نمازتان قبول نيست. حبيب بن مظاهر گفت: خيال ميكني نماز خاندان رسول قبول نيست و نماز تو قبول است اي الاغ![13]
آنگاه ابوثمامه پس از نماز به امام حسين ـ عليه السلام ـ گفت: تصميم گرفتهام به ياران شهيدم بپيوندم، نميخواهم بمانم و تو را تنها و كشته ببينم. امام فرمود: جلو بيفت، ما هم ساعتي بعد به شما ميپيونديم. به ميدان شتافت و جنگيد و مجروح شد. قيس بن عبدالله صائدي كه پسر عمويش بود و با او دشمني داشت و او را شهيد كرد. [14]
6 ـ سعيد بن عبدالله حنفي
سيد بن طاووس گويد:
هنگام نماز ظهر شد. امام حسين ـ عليه السلام ـ به زهير بن قيس و سعيد بن عبدالله فرمود: همراه با نيمي از ياران باقيمانده جلو بايستند. با آنان نماز خوف خواند. تيري به سوي حسين ـ عليه السلام ـ آمد. سعيد بن عبدالله جلو رفت و همچنان خود را سپر تيرها ساخت تا آنكه بر زمين افتاد، در حالي كه ميگفت: خدايا! همچون لعنت قوم عاد و ثمود، لعنتشان كن. خدايا! از من به پيامبرت سلام برسان و به او برسان كه چه رنجي از زخم چشيدم. من خواستار پاداش تو در ياري فرزندان پيامبرت هستم. سپس به شهادت رسيد، در حالي كه افزون برزخم شمشيرها و نيزهها، سيزده تير بر بدنش نشسته بود.[15]
7 ـ حبيب بن مظاهر
طبري گويد:
حصين بن نمير بر ياران امام حمله كرد. حبيب بن مظاهر با او روياروي شد و با شمشير بر صورت اسبش زد و او از اسب افتاد. يارانش شتافته او را نجات دادند.
حبيب، رجز ميخواند و خود را حبيب پسر مظاهر، تكسوار نبرد و با وفا و صبور ميخواند و گروه خود را از حجت قويتر و پرهيزكارتر معرفي ميكرد. نبرد سختي كرد. مردي از بني تميم به نام بديل بن صُريم بر او حمله كرد. وي ضربتي بر سر او زد و وي را كشت. مرد ديگري از تميم به ميدان آمد، با نيزه حبيب را افكند. چون خواست برخيزد حصين بن نمير با شمشير بر سر او زد و افتاد. آن مرد تميمي فرود آمد و سر از بدنش جدا كرد. حصين به او گفت: من در كشتن او با تو شريكم. وي گفت: من به تنهايي او را كشتم. حصين گفت: پس سر او را به من بده تا از گردن اسبم بياويزم تا مردم بينند و بدانند كه من در كشتن او شركت داشتم. آنگاه تو سر را بگير و نزد ابن زياد برو. جايزهاي هم كه براي كشتن او ميگيري مال خودت؛ مرا به آن نيازي نيست. او نميپذيرفت. خويشانش بين آن دو گونه آشتي و مصالحه دادند.
آن مرد سر حبيب را به او داد. او در حالي كه آن سر مطهر را به گردن اسبش آويخته بود، دوري در لشكر زد و سر را به او پس داد. چون به كوفه بازگشتند، آن مرد سر حبيب را از بندِ زين آويخت و به سوي قعر ابن زياد رفت. قاسم پسر حبيب بن مظاهر كه نوجواني بود او را ديد. تعقيبش كرد و تا درون قصر با او رفت. آن مرد به شك افتاد. پرسيد: پسر! چرا دنبال من ميآيي؟
گفت: چيزي نيست. گفت: نه هست، به من بگو.
گفت: اين سري كه با توست، سر پدر من است. آيا ميدهي تا آن را به خاك سپارم؟
گفت: نه پسرم، امير راضي به دفن آن نيست، من ميخواهم با كشتن آن به جايزه بزرگي دست يابم. نوجوان گفت: ولي خداوند بدترين كيفرت ميدهد. به خدا كسي را كشتي كه از تو بهتر بود و گريست. كاري نداشت جز تعقيب قاتل پدرش تا او را غافلگير كرده به انتقام پدرش او را بكشد. در آن زمان مصعب بن زبير فرا رسيد. مصعب در اجميرا به جنگ مشغول بود كه پسر حبيب وارد لشكرگاه او شد. قاتل پدر را در خيمهاش يافت. در پي فرصت بود تا نميروز كه او به خواب رفته بود، وارد خيمهاش شد و با شمشير او را كشت.
ابو مخنف گفته است: چون حبيب بن مظاهر كشته شد، مرگ او حسين ـ عليه السلام ـ را در هم شكست و فرمود: خودم و ياران حمايتگر خود را به حساب خدا ميگذارم.[16]
8 ـ زهير بن قين
خوارزمي گويد:
پس از او زهير بن قين به ميدان آمد، در حالي كه اين گونه رجز ميخواند:
من زهيرم، پسر قين، با شمشير از حسين ـ عليه السلام ـ در برابر شما دفاع ميكنم. حسين ـ عليه السلام ـ يكي از دو سبط پيامبر و از عترت نيكو و پرهيزكار، و زينت و آراستگي است و آن بيشك رسول خداست. با شما ميستيزم وهيچ عاري نيست.
روايت است كه چون خواست حمله كند، كنار امام ايستاد و دست بر شانه امام زد و او را با ابياتي ستود. آنگاه به ميدان شتافت و نبرد سختي كرد. كثير بن عبدالله و مهاجر بن اوس بر او تاختند و شهيدش كردند. چون شهيد شد، امام دربارهاش فرمود: اي زهير! خدا از رحمتش دورت نكند و قاتل تو را لعنت كند، همچون لعنت قومي كه خداوند آنان را به ميمون و خوك تبديل كرد.[17]
طبري در اينجا اشعاري نقل كرده كه زهير، خطاب به امام حسين ـ عليه السلام ـ خواند.[18]
9ـ نافع بن هلال
خوارزمي گويد:
پس از زهير، نافع بن هلال ـ يا هلال بن نافع ـ به ميدان رفت. وي به آنان تير ميافكند و تيرهايش خطا نميرفت. دستانش را حنا زده بود. تير ميانداخت و ميگفت:
تير ميافكنم، تيرهاي نشاندار، و هراس جان را سودي نميبخشد. تيرهايي زهرآگين كه زمين دشمن را آكنده سازد. آن قدر تير افكند تا تيرهايش تمام شد. دست به قبضه شمشير برد و در حالي كه چنين رجز ميخواند بر آنان تاخت:
منم آن جوان يمني جملي؛ آيين من آيين حسين و علي است. اگر امروز كشته شوم آرزوي من است؛ اين عقيده من است و با عمل خود ديدار خواهم كرد.[19]
طبري گويد:
نافع بن هلال نام خود را بر چوبههاي تيرش نوشته بود و با آن تيرهاي نشاندار، تير ميانداخت و ميگفت: « من جمليام، من بر آيين عليام». جز آنان كه مجروح شدند دوازده تن از ياران عمر سعد را كشت. آن قدر شمشير زد تا بازوهايش شكست و اسير شد. شمر و همراهانش او را گرفته و نزد عمر سعد بردند. عمر سعد گفت: واي بر تو نافع! چرا با خودت چنين كردي؟
گفت: پروردگارم ميداند كه در پي چه بودم. در حالي كه خون بر صورتش جاري بود ميگفت: غير از مجروحان، دوازده نفر از شما را كشتم و بر اين مبارزه خود را ملامت نميكنم. اگر دست و بازويي داشتم اسيرم نميكرديد. شمر به عمر سعد گفت: او را بكش. گفت: خودت او را آوردي، اگر ميخواهي خودت بكش. شمشير كشيد. نافع گفت: به خدا اگر مسلمان بودي، برايت ناگوار بود كه خدا را در حالي ملاقات كني كه دستت به خون ما آغشته است. خدا را سپاس كه شهادت ما را به دست بدترين مخلوقاتش قرار داد. آنگاه شمر او را شهيد كرد.[20]
10ـ يزيد بن زياد (ابو الشعثاء)
ابو مخنف به نقل از فُضيل بن خُديج گويد:
ابوالشعثاء يزيد بن زياد كندي از طايفه بني بهدله، در برابر حسين ـ عليه السلام ـ زانو زد و دو صد تير افكند كه جز پنج تير، هيچ كدام بر زمين نيفتاد. وي تيرانداز بود و هر بار كه تير رها ميكرد ميگفت: منم فرزند بهدله، تكسواران عرجله. امام حسين ـ عليه السلام ـ نيز ميفرمود: خدايا! تيرش را به هدف برسان و پاداش او را بهشت قرار بده. چون تيرهايش را افكند، ايستاد و گفت: جز پنج تير، هيچ كدام هدر نرفت. برايم چنين روشن است كه پنج نفر را كشتم. وي جزء اولين شهدا بود و رجز او روز عاشوار چنين بود: منم يزيد و پدرم مهاصر است، شجاعتر از شير ژيانِ آرميده در بيشهها. پروردگارا! من ياور حسينم و واگذارنده عمر سعد.
وي ازكساني بود كه همراه عمر سعد به جنگ حسين ـ عليه السلام ـ آمده بود و چون پيشنهادهاي امام را نپذيرفتند. به امام پيوست و در ركاب او جنگيد تا شهيد شد. [21]
11ـ جون، غلام ابوذر
محمد بن ابي طالب گويد:
جون غلام ابوذر غفاري كه سينه فام بود آماده نبرد شد. امام حسين ـ عليه السلام ـ به او فرمود: از طرف من آزادي. تو در پي ما آمدي تا به عافيت برسي، خود را به راه ما گرفتار مكن. گفت: اي پسر پيامبر!
من در دوران خوشي ريزخوار شما بودم، اينك در سختي رهايتان كنم؟
به خدا اگر چه بدبو و كم آبرويم و چهرهام سياه است، بهشت را ارزانيام دار تا بويم خوش و شرافتم افزون و چهرهام سفيد شود. نه به خدا، هرگز از شما جدا نميشوم تا اين خون سياه به خونهاي شما آميزد.
سپس به جنگ پرداخت و چنين رجز ميخواند:
كافران، ضربههاي شمشير اين غلام سياه را چگونه ميبينند كه در دفاع از فرزندان محمد ميجنگد؟
با دست و زبان از آنان دفاع ميكنم و در روز قيامت اميد بهشت دارم.
آن قدر جنگيد تا به شهادت رسيد. امام حسين ـ عليه السلام ـ به بالين او آمد و فرمود: خداوندا چهرهاش را سفيد و بويش را خوش گردان و با نيكان محشورش كن و بين او و محمد و آل محمد آشنايي آور. [22]
علامه مجلسي گويد:
امام باقر ـ عليه السلام ـ از امام سجاد ـ عليه السلام ـ روايت كرده كه مردم درميدان حاضر ميشدند و كشتگان را به خاك ميسپردند. پس از ده روز جسد جون را يافته كه بوي مشك از آن بر ميآمد. رضوان خدا بر او باد![23]
12 و 13 ـ دو جوان غفاري
خوارزمي گويد:
عبدالله و عبدالرحمان از قبيله غفار نزد امام حسين ـ عليه السلام ـ آمدند و سلام داده و گفتند: يا ابا عبدالله ! دوست داريم از تو دفاع كنيم و در برابر تو كشته شويم. امام فرمود: آفرين بر شما! نزديك بياييد. آن دو گريان پيش امام آمدند.
حضرت فرمود: اي برادرزادگانم! چرا گريه ميكنيد؟
اميدوارم بزودي ديدگانتان روشن شود. گفتند: فدايت شوم! بر خودمان گريه نميكنيم، بر تو گريه ميكنيم كه محاصرهات كردهاند و قدرت دفاع از تو نداريم. فرمود: اي برادرزادگان! خداوند پاداشتان دهد كه آنچه در توان داريد، در مواسات و ياري من به كار ميگيريد. خدا بهترين پاداش متقين را به شما بدهد.
سپس با حضرت خداحافظي كرده به ميدان رفتند و پس از نبردي سخت شهيد شدند.[24]
14 و 15 ـ دو جوانمردِ جابري
خوارزمي گويد:
سيف بن حارث و مالك بن عبدالله، دو جوان جابري از قبيله همدان پيش آمدند و به امام سلام گفته و خداحافظي كرده و به ميدان شتافتند و پس از نبردي دليرانه به شهادت رسيدند. [25]
16 ـ حنظله بن اسعد شبامي
طبري گويد:
حنظله بن اسعد شبامي آمد و در برابر امام ايستاد و خطاب به سپاه دشمن، آياتي از قرآن را خواند كه هشدار نسبت به نزول عذاب الهي بود:
«يا قوم انّي اخافُ عليكم مثل يوم الاحزاب....»[26]
و آنگاه گفت: اي قوم! آيا حسين را ميكشيد تا عذاب سخت الهي بر شما فرود آيد؟
« و هر كه دروغ بندد. نوميد و ناكام گردد». [27]
امام حسين ـ عليه السلام ـ خطاب به او فرمود: رحمت خدا بر تو اي حنظله! آنان چون دعوت حق تو را رد كردند مستحق عذاب شدند، آنگاه كه آنان برخاستند تا خون تو و يارانت را بريزند، چه رسد به اكنون، كه برادران صالح تو را كشتهاند. گفت: راست ميگويي جانم به فدايت! تو از من دين شناستر و شايستهتري. آيا به آخرت نكوچيم و به برادرانمان نپيونديم؟
امام فرمود: شتاب به سوي آنچه بهتر از دنياست و آنچه در آن است: به سوي حكومتي ابدي!
وي به امام سلام و خداحافظي كرد و به ميدان شتافت. جنگيد تا به شهادت رسيد. [28]
17 و 18 ـ عابس و شوذب
طبري گويد:
عابس بن ابي شبيب شاكري و شوذب، غلام بني شاكر آمدند. پرسيد: شوذب! در دل تصميم داري چه كني؟
گفت: چه كنم! همراه تو، در راه دفاع از پسر دختر پيامبر خدا ميجنگم تا كشته شوم. گفت: همينگونه درباره تو گمان بود. پس به جنگ در برابر امام بشتاب تا شهادت تو را به حساب خدا بگذارد و من هم پاداش صبر بر شهادتت را ببرم. اگر هم اينك كسي سزاوارتر از تو به من پيشم بود، دوست داشتم تا او زودتر از من به نبرد بشتابد و من آن را به حساب خدا تحمل كنم. امروز روزي است كه بايد تا ميتواينم از خدا پاداش بگيريم كه پس از امروز ديگر مجالي براي كار نيست؛ فردا حساب است. جلو رفت و به امام سلام كرد. آنگاه به ميدان شتافت و جنگيد تا كشته شد.
آنگاه عابس بن ابي شبيب گفت: يا اباعبدالله! امروز هيچ دور و نزديكي روي زمين برايم عزيزتر و محبوبتر از تو نيست. اگر ميتوانستيم با چيزي عزيزتر از جان و خونم از تو دفاع كنم و مانع شهادتت شوم، چنين ميكردم. سلام بر تو اي اباعبدالله! خدا را گواه ميگيرم كه من بر آيين و روش تو و پدرت هستم. سپس با شمشير آخته بر دشمن تاخت، در حالي كه در پيشانياش اثر ضربتي بود.
ابومخنف از مردي به نام ربيع بن تميم كه شاهد آن روز بود نقل ميكند: چون عابس را ديدم كه ميآيد، شناختمش. او را در جنگها ديده بودم. از شجاعترين مردم بود. گفتم: اي مردم! اين شير شيران است، پسر ابي شبيب است. كسي به نبرد او نرود. او پيوسته در ميدان هماورد ميطلبيد. عمر سعد گفت: سنگبارانش كنيد. از هر سو به طرفش سنگ باريدند. چون چنين ديد، زره و كلاهخود خود را بيرون آورد و بر آنان حمله كرد. به خدا ديدمش كه بيش از دويست نفر را ميگريزاند. از هر سو او را محاصره كردند و به شهادت رسيد.
گويد: سر او را دست مردان پرساز و برگي ديدم كه هر كدام ادعا ميكردند من او را كشتهام. نزد عمر سعد آمدند. گفت: جدال نكنيد. او را هيچ كس به تنهايي نكشته است. با اين سخن آنان را پراكنده ساخت.[29]
19 ـ عمرو بن خالد صيداوي
خوارزمي گويد:
عمرو بن خالد صيداوي به حضور امام حسين ـ عليه السلام ـ آمد و گفت: تصميم گرفتهام به يارانم بپيوندم. خوش ندارم كه بمانم و تو را تنها و كشته ببينم. امام به او فرمود: برو، ساعتي ديگر ما هم به تو ملحق ميشويم. رفت و نبردي دلاورانه كرد تا به شهادت رسيد. [30]
20 ـ بُرير بن حضير[31]
ابن صباغ گويد:
مردي وارسته و پارسا به نام يزيد بن حصين با امام حسين ـ عليه السلام ـ بود. به امام عرض كرد: اي پسر پيامبر! مرا اجازه بده تا پيش سركرده اين گروه عمر سعد بروم و درباره آب با او حرف بزنم. شايد دست (از محاصره آب) بردارد. امام اجازه داد و فرمود: اختيار با توست. وي نزد عمر سعد رفت و درباره آب با او گفتگو كرد. عمر سعد نپذيرفت. به وي گفت: اين آب فرات كه حيوانات صحرا از آن مينوشند، نميگذاري حسين پسر دختر پيامبر و برادران و همسران و خاندانش و عترت پاك پيامبر از آن بنوشند تا از تشنگي بميرند!؟
آن وقت خيال ميكني كه خدا و پيامبر را ميشناسي و مسلماني؟
عمر سعد سر به زير انداخت و گفت: فلاني! من حقيقت سخنت را ميدانم ولي عبيدالله مرا به اين مأموريت فرستاده است. من از خطر اين كار آگاهم، ولي حكومت ري را نميتوانم از دست بدهم. دلم اجازه نميدهد كه ري را به ديگري واگذارم. آن مرد نزد امام حسين ـ عليه السلام ـ برگشت و سخنان عمر سعد را باز گفت. [32]
برخي روايت كردهاند كه چون تشنگي بر امام شدت يافت، برير از امام اجازه خواست تا برود و درباره آب با آنان گفتگو كند. امام اجازه داد. برير رفت و سخناني نظير آنچه گذشت گفت: آنان هم پاسخ دادند: حسين بايد از تشنگي بميرد، آن گونه كه آنكه پيش از او بود تشنه جان داد (اشارهبه قتل عثمان). امام از او خواست كه دست از سخن گفتن با آنان بردارد.[33]
طبري به نقل از عطيف بن زهير از حاضران در كربلا روايت ميكند:
يزيد بن معقل كه از هم پيمانان بني سلمه بود از سپاه عمر سعد بيرون آمد و گفت: اي برير بن حضير! ديدي خدا با تو چه كرد؟
گفت: به خدا قسم! خدا با من خوبي كرد و به تو بدي كرد. گفت: دروغ ميگويي، پيش از اين دروغگو نبودي. آيا يادت هست كه من و تو در «بني لوذان» ميرفتيم و تو ميگفتي كه عثمان بر خويش اسراف و ستم كرد و معاويه گمراه و گمراه كننده است و امام هدايت و حقت، علي بن ابي طالب ـ عليه السلام ـ است؟
برير گفت: گواهي ميدهم كه اين عقيده و سخن من است. گفت: من گواهي ميدهم كه تو از گمراهاني. برير گفت: بيا نفرين كنيم كه عذاب خدا بر دروغگو باد و هر كه بر باطل است كشته باد. آنگاه بيا تا مبارزه كنيم. بيرون آمدند و دستها به نفرين بالا آوردند. آنگاه با هم به نبرد پرداختند. ابتدا يزيد بن معقل ضربتي به برير زد كه كاري نبود. برير ضربتي فرود آورد كه كلاه خود او را شكافت و به مغزش رسيد و فرو غلتيد، در حالي كه شمشير برير همچنان در سرش بود. گويا ميبينمش كه ميخواست شمشير را از سرش بيرون آورد. رضي بن منقذ حمله كرد و ساعتي با برير گلاويز بود. برير بر سينهاش نشست. رضي ديگران را به ياري طلبيد كعب بن جابر ميخواست به او حمله كند، گفتم: اين برير حضير قاري قرآن است كه در مسجد به ما قرآن ميآموخت. با نيزه به پشت برير زد. برير كه سوزش نيزه را حس كرد، چهره و دماغ حريف را دندان گرفت و آن را كند. كعب با نيزه بر برير زد و او را كناري افكند و نيزه را بر پشت او فرو كرده بود. آنگاه با ضربه شمشير او را از پاي در آورد.
عفيف گويد: گويا من آن مرد عبدي افتاده را ميبينم كه برخاسته و خاك از لباسش ميتكاند و ميگفت: اي برادر ازدي! بر من لطفي كردي كه هرگز فراموش نخواهم كرد. گويد: گفتم: آيا خودت ديدي؟
گفت: آري به چشم خود ديدم و به گوشم شنيدم.
چون كعب بن جابر برگشت، همسرش يا خواهرش نوار دختر بابر گفت: تو بر ضد پسر فاطمه جنگيدي و سرور قاريان را كشتي؛ گناه بزرگي مرتكب شدي. به خدا! ديگر با تو سخن نخواهم گفت.[34]
فتال گويد:
برير بن خضير همداني به ميدان رفت كه قاريترين اهل زمانش بود. در حالي كه اين رجز را ميخواند: من بريرم و پدرم حضير است؛ هر كه خيري نداشته باشد، خيري در او نيست. [35]
21ـ اسلم بن عمرو، غلام امام حسين ـ عليه السلام ـ
خوارزمي ميگويد:
غلامي ترك كه قاري قرآن و آشنا به عربي و از غلامان امام حسين ـ عليه السلام ـ بود به ميدان رفت و در حالي كه اين رجز را ميخواند، به نبرد پرداخت:
دريا از ضربت نيزه و شمشيرم به جوش ميآيد و هوا از تيرهايم پر ميشود. هرگاه تيغم در كفم آشكار شود، دل حسود كينهتوز را ميشكافد.
گروهي را كشت. از هر طرف محاصرهاش كردند و بر زمين افتاد. امام، به بالين او آمد و گريست و صورت به صورتش گذاشت. وي چشم گشود و امام را ديد، لبخندي زد و به سوي خدا پركشيد. [36]
22ـ جناده بن حرث
نيز ميگويد:
پس از او جناده بن حارث انصاري در حالي كه رجز ميخواند به ميدان رفت و جنگيد تا آنكه شهيد شد.
23ـ عمر و بن جناده
نيزگويد:
پس از او عمروبن جناده به ميدان رفت، در حالي كه اشعاري ميخواند با اين مضمون: مجال را بر زاده هند تنگ كن و با تكسواران در درون خانهاش او را به تنگنا دچار كن، با مهاجراني كه نيزههايشان از خون كافران رنگين است، روزي در ركاب پيامبر و امروز از خون فاجران. امروز نيزهها از خون كساني رنگين ميشود كه در ياري اشرار، قرآن را كنار نهادند و خونخواه كشتههاي خود در بدر شدند. به خدا قسم با شمشير بران پيوسته با فاسقاني ميجنگم. امروز، اين تكليف واجب من است و هر روز، هماوردي و نبرد ميكنم. حمله كرد و جنگيد تا به شهادت رسيد. [37]
24ـ جواني فرزند شهيد
نيز گويد:
پس از او جواني كه پدرش در ميدان شهيد شده بود و مادرش با او بود بيرون آمد. مادرش گفت: فرزندم! در مقابل پسر پيامبر مبارزه كن تا شهيد شوي. گفت: باشد، بيرون آمد. امام فرمود: پدر اين جوان شهيد شده، شايد مادرش دوست نداشته باشد كه به ميدان رود. جوان گفت: اي پسر پيامبر! مادرم به من دستور داده است. به ميدان رفت، در حالي كه رجز ميخواند: فرمانده من حسين است و چه فرمانده خوبي! مايه دلخوشي پيامبر بشير و نذير، فرزند علي و فاطمه.
آيا براي او همتايي ميشناسيد؟
جنگيد تا آنكه كشته شد. سرش را جدا كردند و به اردوگاه امام پرتاب كردند. مادرش آن سر را برگرفت و گفت: آفرين پسرم! نور چشمم! شادي بخش قلبم! سپس آن سر را به طرف مردي از دشمن پرتاب كرد و او را كشت. عمود خيمه را برگرفت و رجز خوانان به طرف دشمن حمله برد و دو نفررا كشت. امام دستور داد كه برگردد و دعايش كرد.[38]
اسامي ساير شهدا از اصحاب در زيارت ناحيه
سيد بن طاووس گويد: شهداي ديگر از اصحاب امام حسين ـ عليه السلام، تنها نام آنان را كه در زيارت ناحيه مقدسه آمده است ميآوريم. نقلي كه سيد بن طاووس دارد و همه شهداي اصحاب را نام برده است:
... سلام بر مسلم بن عوسجه اسدي، آن كه وقتي امام به او اجازه داد برگردد، به آن حضرت گفت: آيا تو را رها كنيم، آنگاه چه عذري در پيشگاه خداوند از اداي حق تو داريم؟
نه به خدا! از تو دست نميكشم تا آنكه نيزهام را در سينههايشان بشكنم و تا شمشير در كف دارم با آنان بجنگم از تو جدا نميشوم. اگر سلاح هم نداشته باشم با سنگ با آنان ميجنگم و تا آنكه در ركابت بميرم از تو دست بردار نيستم، تا نخستين كسي باشم كه جانش را فدايت كرد و اولين شهيد از شهداي خدا باشم كه جان باخت و به خداي كعبه قسم رستگار شدم. سپاس خدا بر تو و مواساتت نسبت به امام خود باد كه وقتي بر زمين افتاده بودي بر تو رحمت و درود فرستاد و آيه «فمنهم من قضي نحبه...» [39]را تلاوت فرمود. لعنت خدا بر عبدالله ضبابي و عبدالله بن خشكاره كه در قتل تو مشاركت داشتند.
سلام بر سعد بن عبدالله حنفي، آنكه چون امام اجازه بازگشت داد، به آن حضرت عرض كرد: تو را وانميگذاريم تا خداوند بداند كه در نبود رسول خدا ـ صلّي الله عليه و آله و سلّم ـ با دفاع از تو، حرمت او را نگه داشتيم. به خدا اگر بدانم كه كشته ميشوم، سپس زنده ميگردم، سپس سوزانده ميشوم و خاكسترم را بر باد ميدهند و هفتاد بار با من چنين ميكنند، از تو جدا نميشوم تا در راه تو كشته شوم، و چرا نه، كه جز يك بار كشته شدن نيست و بعد از آن كرامت بيانتهاست. تو جان باختي و از امام خود دفاع كردي و در قرارگاه ابدي به كرامت خدايي دست يافتي. خداوند ما را در زمره شما شهيدان محشور كند و در ملكوت اعلا همراهتان سازد.
سلام بر بشير بن عمر حضرمي. سلام و سپاس الهي بر تو كه با حسين ـ عليه السلام ـ آنگاه كه اجازه بازگشت داد، گفتي: درندگان بيابان مرا زنده بخورند اگر از تو جدا شوم و رهروان از من درباره تو بپرسند و با اين ياران اندك تو را واگذارم. اين هرگز نشدني است.
سلام بر يزيد بن حصين همداني [40] قاري قرآن. سلام بر عمران بن كعب انصاري. سلام بر نعيم بن عجلان انصاري. سلام بر زهير بن قين بجلي، كه چون امام به او اجازه بازگشت داد، به آن حضرت گفت: نه به خدا! اين نشدني است. آيا پسر پيامبر را در دست دشمنان اسير بگذارم و خودم نجات پيدا كنم؟
خدا چنين روزي را نياورد.
سلام بر عمرو بن قرضه انصاري. سلام بر حبيب بن مظاهر اسدي. سلام بر حر بن يزيد رياحي. سلام بر عبدالله بن عمير كلبي. سلام بر نافع بن هلال بجلي. سلام بر انس بن كاهل اسدي. سلام بر قيس بن مسهر صيداوي. سلام بر عبدالله و عبدالرحمان غفاري پسران عروه بن حراق. سلام بر جون غلام ابوذر. سلام بر شبيب بن عبدالله نهشلي. سلام بر حجاج بن يزيد سعدي. سلام بر قاسط و كرش تغلبي پسران زهير. سلام بر كنانه بن عتيق. سلام بر ضرغامه بن مالك. سلام بر جوين بن مالك ضبعي. سلام بر عمرو بن ضبيعه ضبعي. سلام بر يزيد بن ثبيط قيسي. سلام بر عبدالله و عبيدالله پسران يزيد بن ثبيط. سلام بر عامر بن مسلم. سلام بر قضب بن عمرو نمري. سلام بر سالم، غلام عامر بن مسلم. سلام بر حجاج بن مسروق جعفي. سلام بر مسعود بن حجاج و پسرش. سلام بر مجمع بن عبدالله عائدي. سلام بر عمار بن حسان. سلام بر حيان بن حارث سلماني. سلام بر جندب بن حجر خولاني. سلام بر عمر بن خالد صيداوي. سلام بر سعيد، غلام او. سلام بر يزيد بن زياد بن مظاهر. سلام بر زاهر غلام عمروبن حمق خزاعي. سلام بر جبله بن علي شيباني، سلام بر سالم، غلام بني مدينه. سلام بر اسلم بن كثير ازدي. سلام بر قاسم بن حبيب ازدي. سلام بر عمربن احدوث حضرمي. سلام بر ابوثمامه صائدي. سلام بر حنظله بن اسعد شبامي. سلام بر عبدالرحمان بن عبدالله ارحبي. سلام بر عمار بن ابي سلامه همداني. سلام بر عابس بن ابي شبيب شاكري. سلام بر شوذب، غلام شاكري. سلام بر شبيب بن حارث. سلام بر مالك بن عبدالله. سلام بر مجروح اسير شده، سواربنابي حمير فهمي. سلام بر همراه مجروح او عبدالله جندعي. سلام بر شما اي بهترين ياوران.
سلام بر شما براي آن صبري كه داشتيد. پس چه منزلگاه خوبي است آخرت. خداوند در جايگاه نيكان جايتان دهد. گواهي ميدهم كه خداوند پرده از ديدههايتان برداشت و جايگاهتان را آماده ساخت و پاداش سرشار عطايتان كرد. شما در دفاع از حق كوشا بوديد و براي ما پيشگام و ما در قرارگاه آخرت با شما خواهيم بود. سلام و رحمت و بركات الهي بر شما باد.[41]
شهداي اهل بيت ـ عليهم السّلام ـ
1ـ علي اكبر ـ عليه السلام ـ
ابن سعد گويد:
مردي از شاميان علي بن حسين اكبر ـ عليه السلام ـ را كه مادرش آمنه دختر ابي مره ثقفي و مادر او دختر ابوسفيان بود ـ فراخواند و گفت: تو با خليفه خويشاوندي داري. اگر ميخواهي، برايت امان نامه بگيريم و هر جا كه دوست داشتي برو. گفت: به خدا قسم خويشاوندي رسول خدا ـ صلّي الله عليه و آله و سلّم ـ از خويشاوندي ابوسفيان لازمتر بود كه مراعات شود. سپس بر او حمله كرد، در حالي كه رجز ميخواند:
من علي فرزند حسين بن علي هستم. به خانه خدا سوگند ما به پيامبر سزاوارتريم از شمر و عمر سعد و ابن زياد.[42]
سيد بن طاووس گويد:
كسي جز دودمان حسين ـ عليه السلام ـ با او نمانده بود. علي اكبر ـ عليه السلام ـ كه از زيباترين مردم بود بيرون آمد و از پدرش اذن ميدان گرفت. آن حضرت هم اجازه داد. آنگاه به او نگريست، نگاه كسي كه از او نااميد شده است. چشمانش را فروافكند و گريست و فرمود: «خدايا شاهد باش! جواني به سوي آنان ميرود كه شبيهترين مردم در خلقت و اخلاق و گفتار به پيامبر توست و هرگاه مشتاق ديدن پيامبرت ميشديم، به او نگاه ميكرديم». آنگاه فرياد كشيد: «اي پسر سعد! خدا رشته خويشاونديات را قطع كند، آن گونه كه رحم مرا قطع كردي»[43]
خوارزمي گويد:
علي اكبر كه مادرش ليلي دختر ابي مره ثقفي بود، به ميدان رفت. آن هنگام هجده ساله بود. چون حسين ـ عليه السلام ـ او را ديد، چهره به آسمان گرفت و گفت: خدا يا شاهد باش! جواني به سوي اين قوم ميرود كه در خلقت و اخلاق و گفتار شبيهترين مردم به پيامبر توست و هرگاه مشتاق سيماي رسول تو ميشديم به چهرهاش مينگريستيم. خداوندا! بركات زمين را از آنان بگير و اگر برخوردارشان ساختي، دچار تفرقهشان ساز و حاكمان را هرگز از آنان خرسند مكن. اينان دعوتمان كردند كه ياريمان كنند، آنگاه بر ما تاختند و به جنگ ما آمدند. آنگاه امام خطاب به عمر سعد فرياد كشيد: تو را چه ميشود؟
خداوند رشته خويشاونديات را قطع كند و كارت را بركت ندهد و كسي را بر تو مسلط سازد كه تو را در رختخوابت بكشد، آنگونه كه خويشاوندي مرا قطع كردي و حرمت نزديكي مرا با پيامبر پاس نداشتي. آنگاه با صداي بلند اين آيه را تلاوت نمود: «خداوند، آدم و نوح و آل ابراهيم و آل عمران را بر جهانيان برگزيد، دودماني كه برخي از برخي ديگرند و خداوند شنواي داناست[44].»[45]
گويد:
آنگاه علي اكبر ـ عليه السلام ـ حمله كرد، در حالي كه اين گونه رجز ميخواند: من علي بن الحسينم. به كعبه سوگند! ما به پيامبر سزاوارتريم. به خدا پسر حرامزاده بر ما حكومت نخواهد كرد. آن قدر با نيزه با شما جنگم تا خم شود؛ با شمشير با شما ميستيزم تا بشكند؛ ستيز جواني هاشمي و علوي.
پيوسته با آنان ميجنگيد تا آنكه شيون كوفيان از فزوني كشتههايشان بالا رفت و با آنكه تشنه بود، 1200 نفر از آنان را كشت. نزد پدر برگشت، با زخمهاي فراوان كه داشت و گفت: پدر جان! تشنگي هلاكم كرد و سنگيني زره تابم نمود. آيا جرعهاي آب هست تا نيرو بگيرم و با دشمنان بجنگم؟
امام حسين ـ عليه السلام ـ گريست و گفت: فرزندم! بر محمد و علي و پدرت ناگوار است كه از آنان كمك بخواهي و نتوانند كمك كنند. پسرم! زبانت را بياور. زبان او را مكيد و انگشتر خويش را به وي داد و فرمود: اين انگشتر را در دهانت نگهدار و به ميدان نبرد برگرد. اميداوارم پيش از غروب، جدت با جام سرشار خود سيرابت كند، آنگونه كه پس از آن هرگز تشنه نشوي. [46]
سيدبن طاووس گويد:
نزد پدر برگشت و گفت: پدرجان! تشنگي مرا كشت و سنگيني زره بيتابم كرد. آيا آبي هست؟
امام گريست و فرمود: «پسر جان! از كجا آب بياورم؟
اندگي ديگر بجنگ. بزودي جدت رسول خدا ـ صلّي الله عليه و آله و سلّم ـ را ملاقات ميكني و از جام سرشار او سيراب ميشوي كه ديگر پس از آن تشنه نگردي. »[47]
خوارزمي گويد:
علي اكبر ـ عليه السلام ـ رجز خوانان دوباره به ميدان رزم شتافت. دويست نفر را كشت. مره بن منقذ عبدي ضربتي بر فرق سرش زد، فرو افتاد. مردم با شمشيرهايشان بر او حمله آوردند. او كه دست برگردن اسب انداخته بود، اسب او را به لشكرگاه دشمن برد. دشمنان با شمشير او را قطعه قطعه كردند. چون جانش به گلو رسيد، با صداي بلند فرياد زد: پدر جان! اينك اين جدم رسول خداست كه با جام گوارايش سيرابم كرد كه پس از آن تشنگي نخواهم داشت و ميگويد: تو هم زود بشتاب كه جامي هم براي تو آماده است. [48]
طريحي گويد:
صدا زد: پدرجان! اين جدم محمد مصطفي است، اين جدم علي مرتضي و اين جدهام فاطمه زهرا و اين جدهام خديجه كبري، و همه مشتاق تواند.[49]
در روايتي است:
حسين ـ عليه السلام ـ به بالين علي اكبر آمد، صورت به صورت او گذاشت و ميگفت: پس از تو خاك بر سر دنيا! اينان چه قدر گستاخند نسبت به خدا و هتك حرمت پيامبر. بر جد و پدرت سخت است كه آنان را بخواني و جواب ندهند و كمك بخواهي و نتوانند ياري كنند. آنگاه مشتي ازخون پاك او برگرفت و به آسمان افشاند، قطرهاي هم برنگشت. به جوانان دستور داد او را به خيمه بياورند. او را به خيمهاي آوردند كه در جلو آن ميجنگيدند. [50]
سيد بن طاووس گويد:
امام فرمود: خدا بكشد قومي را كه تو را كشتند. چه قدر بر خدا و هتك حرمت رسول خدا ـ صلّي الله عليه و آله و سلّم ـ گستاخند. پس از تو خاك بر سر دنيا باد![51]
طبري با سند خود از حميد بن مسلم نقل ميكند:
آن روز با گوش خودم شنيدم كه حسين ـ عليه السلام ـ ميگفت: پسرم! خدا بكشد كشندگان تو را. چه قدر گستاخند به خدا و هتك حرمت پيامبر! پس از تو خاك بر سر دنيا! گويد: گويا ميبينم زني را كه مثل خورشيد ميدرخشد، شتابان از خيمه بيرون آمد و ندا داد: برادر جان! برادرزاده! پرسيدم: او كيست؟
گفتند: زينب دختر فاطمهي زهرا ـ عليها السلام ـ است. آمد و خود را روي جسد علي اكبر ـ عليه السلام ـ افكند. حسين ـ عليه السلام ـ آمد و دست او را گرفت و به خيمه برگرداند. حسين ـ عليه السلام ـ به طرف فرزندش رفت. جوانان هم به طرف او آمدند. فرمود: برادرتان را برداريد. او را از محل شهادتش برداشته، جلو خيمهاي بردند كه در برابر آن ميجنگيدند. [52]
در روايتي است كه:
حسين ـ عليه السلام ـ سر علي اكبر را بر دامن گرفت و گفت: پسرم! اما تو از غم و غصه دنيا راحت شدي و به رحمت و راحت رسيدي، ولي پدرت تنها ماند و بزودي به تو ملحق خواهد شد. [53]
ابوالفرج اصفهاني ابياتي در سوك علي اكبر ـ عليه السلام ـ آورده است كه بيانگر فضايل والاي اوست و بيت آخر آن چنين است:
دنيا را بر دينش ترجيح نميدهد و حق را به باطل نميفروشد. [54]
خون پاك
به نقل ابن قولويه:
امام صادق ـ عليه السلام ـ فرمود: هرگاه خواستي به سوي قبر امام حسين ـ عليه السلام ـ بروي، روزهاي چهارشنبه، پنجشبنه و جمعه را روزه بگير... تا آنجا كه فرمود: سپس به طرف قبر علي بن الحسين (علي اكبر) برو كه پايين پاي امام حسين ـ عليه السلام ـ است. چون آنجا ايستادي بگو:
«سلام و رحمت و بركات خداوند بر تو اي پسر جانشين پيامبر و دختر پيامبر، و رحمت و بركات الهي چند برابر بر تو باد، تا وقتي كه خورشيد طلوع و غروب ميكند. سلام بر تو و بر جسم و جان تو. پدر و مادرم فداي تو اي سربريده و كشته بي گناه! پدر و مادرم فداي خون تو كه با آن خون به سوي حبيب خدا پر كشيدي. پدر و مادرم فداي تو كه پيش روي پدرت تقديم خدا شدي، در حالي كه شهادت تو را به حساب خدا ميگذاشت و بر تو ميگريست، دلش بر تو ميسوخت، خون تو را با دستانش به اوج آسمان ميپاشيد كه يك قطره هم بر نميگشت و هرگز آن سوز لحظه خداحافظي و وداع از پدرت آرام نميگرفت. جايگاه شما نزد خداست، همراه نياكان گذشته و مادرانت كه در بهشت الهي برخوردارند. به درگاه الهي بيزاري ميجويم از آنكه تو را كشت و سر بريد. [55]
2 ـ عبدالله بن مسلم ـ عليه السلام ـ
به نقل خوارزمي:
چون ياران اباعبدالله ـ عليه السلام ـ به شهادت رسيدند و جز خاندان او (يعني فرزندان علي ـ عليه السلام ـ فرزندان جعفر، فرزندان عقيل، فرزندان امام حسن ـ عليه السلام ـ و فرزندان خودش) كسي نمانده، همه گرد آمدند و با يكديگر وداع كردند و تصميم به نبرد گرفتند. اولين كسي كه از خاندان او به ميدان شتافت، عبدالله بن مسلم بن عقيل بود كه با اين رجز به ميدان رفت:
امروز مسلم را كه پدر من است، ديدار ميكنم؛
و جوانمرداني را كه در راه دين پيامبر شهيد شدند.
مثل گروهي نبودند كه به دروغ شناخته شدهاند؛
همه نيك سيرتاني با شرافت بودند.
سپس حمله كرد و جنگيد؛ عدهاي را به هلاكت رساند، سپس به شهادت رسيد.[56]
به گفته صدوق:
پس از او عبدالله بن مسلم بن عقيل به مبارزه شتافت، در حالي كه چنين ميگفت:
سوگند خوردهام جز آزاده كشته نشوم و مرگ را چيز تلخي يافتهام.
دوست ندارم كه مرا ترسو و گريزان بنامند.
ترسو كسي است كه نافرماني كند و بگريزد.
سه نفر از آنان را كشت، سپس شهيد شد. [57]
به گفته مفيد:
سپس مردي از سپاه عمر سعد به نام عمرو بن صبيح به سوي عبدالله بن مسلم تير افكند. عبدالله دست خود را بر پيشانياش نهاد تا از آن مراقبت كند. تير به دستش نشست و به پيشانياش رسيد و دست و پيشاني را به هم دوخت و او نتوانست آن را حركت دهد. مردي ديگر با نيزهاش بر عبدالله تاخت و نيزه را در قلب او نشانده و او را شهيد كرد. [58]
از ابي مخنف روايت است:
پس از او عبدالله بن مسلم بن عقيل ـ عليه السلام ـ برون آمد و در برابر حسين ـ عليه السلام ـ ايستاد و گفت: سرور من! آيا رخصت ميدان ميدهي؟
امام فرمود: پسرم! شهادت پدر براي تو و خانوادهات كافي است! گفت: اي عمو! چگونه جدت محمد ـ صلّي الله عليه و آله و سلّم ـ را ديدار كنم، در حالي كه تو را رها كرده باشم؟
سرورم! هرگز چنين مبادا! بلكه در راه تو كشته ميشوم تا خدا را اين گونه ديدار كنم. سپس آن نوجوان به ميدان رفت، در حالي كه آستينهايش را تا بازو بالا زده بود و چنين رجز ميخواند:
ما فرزندان بزرگوار هاشميم، و از دختران سالار انسانها، سبط پيامبر خدا و نسل علي ـ عليه السلام ـ، آن تكسوار شير مرد، حمايت ميكنيم.
با تيغ بران و نيزهكاري با شما ميستيزم.
با اين پيكار، چشم اميد به رستگاري نزد خداي توانگر و دانا دارم.
سپس بر آن گروه حمله برد و همچنان ميجنگيد تا نود سواره را به هلاكت رساند. ملعوني تيري به سوي او رها كرد كه بر حلق او فرود آمد و او بر زمين افتاد، در حالي كه ندا ميداد: واي پدر! واي از شكستن پشت!
چون حسين ـ عليه السلام ـ به او كه افتاده بود نگريست، گفت: خداوندا! قاتل دودمان عقيل را هلاك كن. سپس فرمود:
انّالله و انا اليه راجعون. [59]
3 ـ جعفربن عقيل بن ابي طالب ـ عليه السلام ـ
به گفته ابن اعثم:
پس از او جعفر بن عقيل به ميدان رفت، در حالي كه ميگفت:
منم جوان ابطحي از آل ابي طالب، از تيرهاي در هاشم و غالب.
بحق، ما سروران پيشگامانيم؛ اين حسين ـ عليه السلام ـ است، سرور پاكان.
سپس حمله كرد و جنگيد تا شهيد شد. رحمت خدا بر او باد![60]
4 ـ عبدالرحمن بن عقيل ـ عليه السلام ـ
نيز به گفته ابن اعثم:
پس از جعفر، برادرش عبدالرحمن بن عقيل به ميدان رفت، در حالي كه اين گونه رجز ميخواند:
پدرم عقيل است. پس جايگاه مرا بشناسيد. هاشم و هاشميان برادران منند؛
بزرگان صدق و سروران قرآن، و اين حسين ـ عليه السلام ـ است سرفراز و سربلند.
و جنگيد تا شهيد شد. رحمت خدا بر او باد! [61]
5 ـ محمد بن عبدالله بن جعفر بن ابي طالب ـ عليهم السلام ـ
به گفته ابن اعثم:
پس از او برادرش محمد بن عبدالله بن جعفر به ميدان رفت، در حالي كه چنين ميگفت:
به پيشگاه خداوند شكايت ميبرم از تجاوز، از كار گروهي گمراه و كوردل؛
آنان كه نشانههاي قرآن و آيات محكم آن را دگرگون ساختند و كفر و طغيان را آشكار نمودند. پس جنگيد تا به شهادت رسيد. رحمت خدا بر او باد![62]
6ـ عون بن عبدالله بن جعفر بن ابي طالب ـ عليهم السّلام ـ
نيز به نقل ابن اعثم:
پس از او برادرش عون بن عبدالله بن جعفر به مبارزه پرداخت، در حالي كه چنين ميگفت: اگر مرا نميشناسيد، من پسر جعفرم، شهيد راستي در بهشتي درخشان. در آن بهشت، با بال سبز پرواز ميكند. همين شرافت براي گروه ما بس است. سپس حمله كرد و جنگيد تا به شهادت رسيد. خدايش رحمت كند! [63]
7ـ قاسم بن حسن ـ عليهم السّلام ـ
به گفته خوارزمي:
پس از او، عبدالله بن حسن بن علي ـ عليهم السّلام ـ به ميدان رفت (در برخي روايات، قاسم بن حسن آمده است كه نوجواني بود به سن بلوغ نرسيده). چون حسين ـ عليه السلام ـ به او نگريست، دست در گردن او آويخت و هر دو آن قدر گريستند تا از هوش رفتند. سپس آن نوجوان اذن ميدان خواست. عمويش حسين ـ عليه السلام ـ به او اجازه نداد. آن نوجوان پيوسته دست و پاي عمو را بوسه ميزد و اذن ميطلبيد تا آنكه به وي اذن ميدان داد. در حالي كه اشكهايش بر صورتش جاري بود، به ميدان رفت و اين گونه ميگفت:
اگر مرا نميشناسيد، من از شاخه حسنم، فرزند پيامبر برگزيده و امين.
اين حسين ـ عليه السلام ـ است كه همچون اسير، گروگان ميان مردمي است كه هرگز مباد از آب گوارا سيراب شوند.
حمله كرد. چهرهاش همچون پاره ماه ميدرخشيد، و جنگيد و با آن سن اندك، سي و پنج نفر را هلاك كرد. حميد بن مسلم گويد: من در سپاه عمر سعد بودم و به اين نوجوان نگاه ميكردم كه پيراهن و شلوار بر تن داشت و كفشي در پا كه بند يكي از كفشهايش پاره شده بود و فراموش نميكنم كه بند پاي چپ بود. عمروبن سعد ازدي گفت: به خدا قسم بر او خواهم تاخت. گفتم: سبحان الله! ميخواهي چه كني؟
به خدا قسم اگر او ضربتي بر من بزند، من دست به روي او بلند نميكنم. همينها كه ميبيني او را احاطه كردهاند كافياند. گفت: به خدا كه چنين خواهم كرد و بر او تاخت. باز نگشت مگر آنكه با شمشير بر سر او زد و آن نوجوان به رو درافتاد و فرياد زد: اي عمو! حسين ـ عليه السلام ـ همچون باز شكاري به سوي او پر كشيد و صفها را شكافت و حملهاي شير آسا كرد و شمشيري حواله عمرو كرد كه دستش را جلو آورد. دستش را از مچ قطع كرد. فريادي كشيد و روي برگرداند. گروهي از سپاه كوفه هجوم آوردند تا نجاتش دهند، اما زير دست و پاي اسبهاي سواري ماند و هلاك شد. غبار ميدان كه فرو نشست، ديدند حسين ـ عليه السلام ـ بالاي سر نوجوان است و او پاهايش را به زمين ميكشد و حسين ـ عليه السلام ـ ميگويد: بر عمويت بسيار گران است كه او را بخواني و جوابت ندهد، يا جوابت دهد ولي ياريات نكند، يا ياريات كند ولي بيفايده باشد. دور باد گروهي كه تو را كشتند! واي بر كشنده تو!
سپس او را به سوي خيمهها كشيد. گويا ميبينيم كه يكي از دو پاي نوجوان بر زمين كشيده ميشود و امام، سينه او را بر سينه خود نهاده است. پيش خود گفتم: با او چه ميكند؟
او را آورد و كنار شهداي خاندانش نهاد. سپس نگاهش را به آسمان گرفت و گفت: خدايا! نابودشان كن و از آنان احدي را باقي نگذار و هرگز آنان را نيامرز. صبر كنيد اي عموزادگان! صبر اي خاندان من! پس از امروز، ديگر هرگز خواري نبينيد.[64]
طبري گفته است:
از حميد بن مسلم چنين نقل شده است:
نوجواني به سوي ما بيرون آمد كه چهرهاش همچون پاره ماه بود، شمشيري در دست، پيراهن و شلواري بر تن، كفش در پا كه بند يكي از آنها باز شده بود. فراموش نميكنم كه پاي چپ بود. عمرو بن سعد ازدي به من گفت: به خدا خواهم تاخت. گفتم: سبحان الله ميخواهي چه كني؟
همانها كه پيرامونش گرد آمدهاند براي كشتن او بسند. گفت:
به خدا بر او خواهم تاخت. حمله كرد و باز نگشت مگر پس از ضربه شمشيري بر سر او.
نوجوان با چهره بر زمين افتاد و گفت: عموجان به فرياد برس! حسين ـ عليه السلام ـ همچون باز شكاري پركشيد و چون شير خشمگين حمله كرد و با شمشير بر سر عمرو زد. وي بازوي خود را جلو آورد كه دستش از مچ قطع شد. نالهاي زد و عقب نشست. جمعي از سپاه كوفه تاختند تا او را از دست حسين ـ عليه السلام ـ برهانند. سوارهها به عمرو برخوردند و اسبها تاختند و او را زير لگدهاي خود گرفتند و جان باخت. غبار كه فرو نشست، حسين ـ عليه السلام ـ را ديدم كه بر سر نوجوان ايستاده است و نوجوان پاي بر زمين مينهد و حسين ـ عليه السلام ـ ميگويد: (از رحمت خدا) دور باد قومي كه تو را كشتند! كساني كه در قيامت، جد تو از آنها دادخواهي خواهد كرد. سپس گفت: به خدا قسم بر عمويت دشوار است كه او را بخواني جوابت ندهد، يا پاسخ دهد ولي تو را سود نبخشد. به خدا سوگند! اين صدايي است كه جفا كاران آن بسيار و ياوران آن اندكند.
سپس او را با خود برد. گويا ميبينم كه دو پاي نوجوان بر زمين كشيده ميشود و حسين ـ عليه السلام ـ سينه او را بر سينه خود نهاده است. پيش خود گفتم: با او چه ميكند؟
ديدم كه او را آورد و كنار فرزندش علي اكبر و ديگر كشتگان اهل بيت ـ عليه السلام ـ بر زمين نهاد. پرسيدم: آن جوان كيست؟
گفتند: او قاسم بن حسن بن علي ـ عليه السلام ـ است. [65]
صدوق گفته است:
وي چنين رجز ميخواند:
اي نفس! بي تابي مكن، همه رفتنياند. امروز بهشتيان را ديدار خواهي كرد.[66]
ابن شهر آشوب گفته است:
چنين رجز ميخواند:
من قاسمم، از نسل علي. به خانه خدا سوگند! ما به پيامبر سزاواريم از شمرذي الجوشن يا ابن زياد.
در روايتي آمده است:
بر آن قوم حمله كرد. پيوسته ميجنگيد تا آنكه هفتاد نفر از سواران را كشت. ملعوني سر راه او كمين كرد و ضربتي برفرق سرش زد. سرش از آن ضربت شكافت. بر زمين افتاد و در خون خويش غلتيد. به رو افتاد، در حالي كه ميگفت: اي عمو! مرا درياب. حسين ـ عليه السلام ـ شتافت و آنان را از دور او پراكنده ساخت و بالاي سرش ايستاد، در حالي كه او پا بر زمين ميزد، تا آنكه جان داد. حسين ـ عليه السلام ـ نزد او فرود آمد و او را بر پشت اسب خود نهاد، در حالي كه ميگفت:
خداوندا! تو ميداني كه اينان دعوتمان كردند تا ياريمان كنند، ولي ما را خوار ساختند و دشمنان ما را بر ضد ما ياري كردند. خدايا! باران آسمان را از آنان دريغدار و از بركات خودت محرومشان كن. خدايا آنان را پراكنده ساز، گروه گروهشان گردان و هرگز از آنان راضي مباش. خدايا! اگر در سراي دنيا ياري را از ما دريغ داشتي، آن را در آخرت براي ما قرار بده و انتقام ما را از گروه ستمگران بگير.[67]
دينوري گفته است:
گفتهاند: چون عباس بن علي فرواني كشتگان را ديد، به برادرانش عبدالله، جعفر و عثمان پسران علي ـ عليه السلام ـ (كه مادر همگيشان! ام البنين عامري از آل وحيد بود) گفت: « جانم به فدايتان! پيش برويد و از سرور خودتان دفاع كيند تا در راه او به شهادت برسيد.» پس همگي پيش تاختند و در مقابل امام حسين ـ عليه السلام ـ قرار گرفتند و با چهرهها و گلوهاي خود به دفاع از امام پرداختند. [68]
8 ـ ابوبكر بن علي ابي طالب ـ عليه السلام ـ
ابن اعثم گفته است:
سپس برادران حسين ـ عليه السلام ـ به قصد آنكه در راه دفاع از او كشته شوند پيش تاختند. اولين كسي كه جلو رفت، ابوبكر بن علي بود. نامش عبدالله بود و مادرش ليلي دختر مسعود بن خالد ربعي از تميميان. جلو رفت، در حالي كه ميگفت:
سرورم علي است، صاحب افتخارات و بلند مرتبه، از هاشم نيكوكار و بزرگوار با فضيلت.
اينك اين حسين، فرزند پيامبر فرستاده خداست كه با تيغهاي صيقل خورده از او حمايت ميكنيم.
جانم به فدايش كه برادري بزرگوار است. پروردگارا! اثواب آخرت را نصيبم گردان.
گويد: مردي از سپاهيان عمر سعد به نام زحر بن بدر نخعي بر او حمله كرد و وي را به شهادت رساند. رحمت خدا بر او باد!.[69]
9 ـ عمر بن علي بن ابي طالب ـ عليه السلام ـ
نيز گفته است:
پس از وي برادرش عمر بن علي به ميدان رفت، در حالي كه رجز ميخواند و خود را معرفي ميكرد و آماده نبرد با كافران و منكران حق ميخواند.
گويد: سپس بر قاتل برادرش حمله كرد و او را كشت. به سوي آن قوم رفت و با شمشير خود ضربتهاي كاري بر آنان ميزد، رجز ميخواند و ميگفت:
راه باز كنيد اي دشمنان خدا! راه عمر را بگشاييد، راه بگشاييد بر شير خشمگين و غضبناك! تا با شمشيرش بر شما ضربت بزند، و نگريزد و در ميان دشمنان مثل افراد ترسو و پناهجو نيست.
سپس حمله كرد و پيوسته ميجنگيد تا شهيد شد. رحمت خدا بر او باد.![70]
10 ـ عثمان بن علي بن ابي طالب ـ عليه السلام ـ
نيز گفته است:
پس از وي برادرش عثمان بن علي به ميدان آمد ـ كه مادرش ام البنين، دختر حزام بن خالد بود ـ در حالي كه ميگفت:
من عثمانم، صاحب افتخارات؛ سرورم علي است، نيكوكردار و پاك،
و پسر عموي پيامبر پاك. برادر حسينم، بهترين نيكان و سرور بزرگان و كوچكان پس از پيامبر، و وصي ياور او.
پس جنگيد تا كشته شد. رحمت خدا بر او باد![71]
مادر او ام البنين است. يحيي بن حسن از علي بن ابراهيم از عبيدالله بن حسن و عبدالله بن عباس گفته است: عثمان بن علي بيست و يك سال داشت كه شهيد شد.[72]
11 ـ جعفر بن علي بن ابي طالب ـ عليه السلام ـ
ابن اعثم گفته است:
پس از وي برادرش جعفر بن علي بن ابي طالب به ميدان رفت.
مادرش ام البنين دختر حزام است. آغاز به رجز خواندن كرد و ميگفت:
منم جعفر، صاحب والاييها، فرزند علي نيكوكار و بخشنده، بردار حسين، صاحب كرم و بزرگوار.
سپس حمله كرد و جنگيد تا كشته شد. رحمت خدا بر خدا بر او باد![73]
ابوالفرج گويد:
مادر او نيز ام ابنين است. يحيي بن حسن از علي بن ابراهيم با سندي كه در خبر عبدالله آوردم گفته است: جعفر بن علي بن ابي طالب نوزده ساله بود كه به شهادت رسيد. [74]
12 ـ عبدالله بن علي بن ابي طالب ـ عليه السلام ـ
ابن اعثم گفته است:
پس از وي برادرش عبدالله بن علي به ميدان رفت، در حالي كه رجز ميخواند و ميگفت: منم فرزند صاحب بزرگواري و بخشندگي، آن علي نيكوكار و صاحب كارهاي شايسته است، شمشير برنده و عقوبت كننده پيامبر، در هر روزي كه هراسها پشت در پشت هم در آيند.
سپس حمله كرد و جنگيد تا شهيد شد. رحمت خدا بر او باد![75]
13 ـ عباس بن علي ـ عليه السلام ـ
ابوالفرج گفته است:
عباس بن علي ابي طالب كه كنيهاش ابوالفضل است و مادر او نيز ام البنين و بزرگترين فرزند ام البين است و آخرين كسي از برادرانش كه از اين پدر و مادر به شهادت رسيد چون فرزند داشت ولي آن برادران فرزند نداشتند، از اين رو آنان را جلوتر فرستاد و همه به شهادت رسيدند. [76]
شاعر درباره عباس بن علي ـ عليه السلام ـ گفته است:
شايستهترين مردم به اينكه براي او بگريند، جوانمردي است كه در كربلا حسين ـ عليه السلام ـ را گرياند،
برادرش و پسر پدرش علي، ابوالفضل آغشته به خون،
و كسي كه خود را فداي برادر كرد و هيچ او را باز نگرداند و با آنكه تشنه بود، به ياد برادر آب ننوشيد.
كميت بن زياد نيز درباره او گفته است:
و ابوالفضل كه ياد شيرين آنان داروي جانها از بيماريهاست.
مرگ بر آن ناپاك زادگان كه او را به شهادت رساندند! او بهترين نوشندگان باران ابرها بود.
عباس، مردي خوش سيما و زيبا بود. بر اسب بلند سوار ميشد و پاهايش به زمين ميرسيد و به او ماه بنيهاشم ميگفتند: روزي كه شهيد شد پرچم حسين ـ عليه السلام ـ با او بود.
احمد بن سعيد مرا روايت كرده كه يحيي بن حسن گفته است: بكر بن عبدالوهاب، از ابن ابي اويس از پدرش از جعفربن محمد نقل كرده كه گفته است: حسين بن علي ـ عليه السلام ـ ياران خويش را سازماندهي كرد و پرچم خود را به برادرش عباس بن علي داد.
احمد بن عيسي، از حسين بن نصر، از پدرش، از عمرو بن شمر، از جابر، از ابي جعفر روايت كرده كه زيد بن رقاد جنبي[77] و حكيم بن طفيل طائي، عباس بن علي ـ عليه السلام ـ را به شهادت رساندند.[78]
شيخ مفيد گفته است:
آن گروه بر حسين بن علي ـ عليه السلام ـ حمله آوردند و بر سپاه او چيره گشتند. تشنگي بر آن حضرت غلبه كرد. سوار بر اسب شد و آهنگ فرات كرد، در حالي كه برادرش عباس هم پيش روي او بود.
سپاه ابن سعد ملعون راه را بر او بستند. مردي از بني دارم ميان آنان بود، به سپاه گفت: واي بر شما! بين او و فرات فاصله بيندازيد و نگذاريد به آب دست يابد. حسين ـ عليه السلام ـ فرمود: خدايا او را تشنه برگردان! آن مرد دارمي خشمگين شد و تيري به سوي حضرت افكند. تير بر چانه حضرت فرود آمد. حسين ـ عليه السلام ـ تير را بيرون كشيد و دست زير چانه خود گرفت؛ مشتهاي حضرت پر از خون شد؛ آن را افشاند، سپس فرمود: خدايا! از آنچه با پسر دختر پيامبرت ميكنند، به تو شكايت ميآورم. سپس به جايگاه خود برگشت، در حالي كه بشدت تشنه بود. آن گروه، عباس را احاطه كردند و بين او و امام فاصله انداختند. عباس به تنهايي با آنان ميجنگيد تا آنكه شهيد شد. رحمت خدا بر او باد! زيد بن ورقاء حنفي[79] و حكيم بن طفيل سنبسي، پس از آنكه آن حضرت مجروح شده و قادر به حركت نبود، وي را به شهادت رساندند.[80]
ابن شهر آشوب گفته است:
عباس سقا، قمر بنيهاشم و علمدار حسين ـ عليه السلام ـ و بزرگترين برادرانش بود. در پي آب بيرون آمد. بر او حمله كردند. او هم بر آنان تاخت، در حالي كه ميگفت:
هرگز از مرگ نميترسم، آنگاه كه مرگ فراز آيد،
جانم به فداي جان مصطفاي پاك باد! من عباسم كه ساقيام و هنگام نبرد، هراسي از شر ندارم،
و آنان را پراكنده ساخت. زيد بن ورقاء جهني [81] پشت نخل كمين كرد. حكيم بن طفيل سنبسي نيز كمكش كرد. ضربتي بر دست راست او زد.
شمشير را به دست چپ گرفت و رجز خوانان بر آنان حمله آورد:
به خدا سوگند اگر دست راستم را قطع كرديد، پيوسته از دينم حمايت ميكنم،
و از پيشوايي كه يقين او راست است حمايت ميكنم كه او فرزند پيامبر پاك و امين است. جنگيد تا آنكه ناتوان شد. حكيم بن طفيل طايي در پشت نخلي كمين كرد و ضربتي بر دست چپ او زد.
آنگاه عباس گفت:
اي نفس! از كافران مترس! مژده باد تو را به رحمت خداي جبار!
همراه با پيامبر، آن سرور برگزيده! با ستم خويش دست چپم را جدا كردند. خدايا! حرارت دوزخ را بر آنان بچشان. آن ملعون با عمودي آهنين او را كشت. چون حسين ـ عليه السلام ـ او را كنار شط فرات كشته يافت، گريست و چنين خواند:
اي بدترين گروه! با كار خود تعدي و ستم كرديد و با گفته پيامبر ـ عليه السلام ـ مخالفت ورزيديد. مگر بهترين رسولان سفارش ما را به شما نكرده بودند؟
مگر نه اينكه ما از نسل پيامبر تأييد شدهايم؟
مگر نه آنكه فاطمه زهرا مادر من است نه شما؟
مگر او زاده احمد، بهترين آفريدهها نبود؟
لعنت شديد و با جنايتي كه كرديد خوار گشتيد. حرارت آتش افروخته و شعلهور را خواهيد چشيد. [82]
خوارزمي گفته است:
سپس عباس بن علي ـ كه مادرش ام البنين است و سقاي سپاه بود ـ بيرون آمد و حمله كرد، در حالي كه ميگفت: به خداي عزيز و بزرگتر سوگند خوردهام و به حجون و زمزم و حطيم و مسجد الحرام، صادقانه قسم خوردهام كه امروز به خون خويش رنگين شوم، در راه حسين ـ عليه السلام ـ كه صاحب افتخارات ديرين و پيشواي اهل فضيلت و كرامت است.
پيوسته ميجنگيد تا آنكه گروهي از آنان را كشت...[83]
علامه مجلسي گفته است:
ميگويم: در برخي تأليفات اصحاب ماست كه عباس، چون تنهايي امام را ديد، نزد برادرش آمد و عرضه داشت:
برادرم! آيا اذن ميدان هست؟
حسين ـ عليه السلام ـ به شدت گريست، سپس فرمود: برادرم! تو علمدار مني و اگر بروي سپاهم پراكنده ميشود. عباس گفت: سينهام تنگ شده و از زندگي سير شدهام. ميخواهم انتقام خود را از اين منافقان بگيرم.
امام حسين ـ عليه السلام ـ فرمود: پس اندكي آب براي اين كودكان فراهم آور و بطلب. عباس رفت و آنان را موعظه كرد و هشدار داد، اما سودي نبخشيد. نزد برادرش برگشت و نتيجه را خبر داد. شنيد كه كودكان صدا ميزنند: العطش! العطش! سوار بر اسب خود شد، نيزه و مشك برداشت و به سوي فرات شتافت. چهار هزار نفر از گماشتگان فرات او را محاصره كردند و به او تير افكندند. وي آنان را كنار زد و بنا به روايتي هشتاد نفر از آنان را كشت تا آنكه وارد آب شد. چون خواست مشتي آب بخورد، ياد تشنگي حسين ـ عليه السلام ـ و اهل بيت او افتاد، آب را ريخت. مشك را پر كرد و بر دوش راست افكند و به سوي خيمهها روي نمود. راه را بر او بستند و از هر طرف محاصرهاش كردند. با آنان جنگيد تا آنكه نوفل ازرق دست راست او را جدا كرد. مشك را به دوش چپ گرفت. نوفل دست چپ او را از مچ قطع كرد. مشك را به دندان خويش گرفت، تيري آمد و به مشك خورد و آب آن ريخت. تير ديگري آمد و بر سينه حضرت نشست، از اسب به زمين افتاد و برادرش حسين ـ عليه السلام ـ را صدا كرد: مرا درياب! چون حسين ـ عليه السلام ـ آمد و او را كشته بر زمين يافت، گريست و او را به خيمهگاه برد.
گفتهاند: چون عباس كشته شد، حسين ـ عليه السلام ـ فرمود: هم اكنون پشتم شكست و چارهام قطع شد. [84]
14ـ شهادت شير خواره
سيد بن طاووس گفته است:
چون حسين ـ عليه السلام ـ، شهادت جوانان و دوستانش را ديد، تصميم گرفت كه با خون خويش به نبرد دشمن بپردازد. صدا زد: آيا كسي هست كه از حرم كه از حرم رسول خداـ صلّي الله عليه و آله و سلّم ـ دفاع كند؟
آيا يكتا پرستي هست كه درباره ما از خدا بترسد؟
آيا ياريگري هست كه با ياري كردن ما به خداوند اميد داشته باشد؟
آيا ياوري هست كه در ياري ما ديده به اجر الهي بدوزد؟
صداي زنان به ناله بلند شد. به طرف در خيمه رفت و به زينب گفت: كودك كوچكم را بده تا با او خداحافظي كنم. او را گرفت. خواست كه او را ببوسد كه حرمله ملعون تيري افكند و بر گلوي كودك نشست و او را شهيد كرد. به زينب فرمود: او را بگير. آنگاه با مشت خود خون گلوي طفل را به طرف آسمان پاشيد و فرمود: اين مصيبت را بر من آسان ميكند اينكه در مقابل چشم خداست.
امام باقر ـ عليه السلام ـ فرموده است: حتي يك قطره از آن خون بر زمين نريخت. [85]
و شاعر چه نيكو سروده است:
خم شد تا كودك خود را ببوسد اما تير زودتر از او گلوي اصغر را بوسيد.[86]
خوارزمي گويد:
... چون امام حسين ـ عليه السلام ـ مرگ افراد خانواده و فرزندان خود را ديد و جز خود او و زنان و كودكان و فرزند بيمارش كسي نمانده بود، ندا كرد: آيا ياريگري هست كه با ياري كردن ما به خداوند اميد داشته باشد؟
آيا ياوري هست كه در ياوري ما ديده به اجر الهي بدوزد؟
صداهاي زنان به ناله بلند شد. حضرت كنار در خيمه رفت و فرمود: كودكم علي را بدهيد تا با او وداع كنم. كودك را به او دادند. مشغول بوسيدن او بود و ميفرمود: واي بر اين گروه اگر جد تو دشمنشان باشد! در حالي كه طفل در آغوش او بود، حرمله تيري افكند و او را در آغوش وي به شهادت رساند. حسين ـ عليه السلام ـ خون او را با مشت خود گرفت و به آسمان افشاند و گفت: خدايا! ياري را از ما دور داشتي؛ اين را در مقابل چيزي قرار بده كه براي ما بهتر است. آنگاه حسين ـ عليه السلام ـ از اسب خويش فرود آمد و با غلاف شمشيرش قبري براي آن كودك كند و با همان خونهايش اورا به خاك سپرد و بر او نماز خواند.[87]
طبري گفته است:
ابو مخنف، از عقبه بن بشير از امام محمد باقر ـ عليه السلام ـ روايت كرده است: اي بني اسد! ما را نسبت به شما حق خونخواهي است. گويد: گفتم: اي ابا جعفر! رحمت حق بر تو باد! گناه من در اين باره چيست و آن خون كدام است؟
فرمود: كودك حسين ـ عليه السلام ـ را نزد او آوردند. در حالي كه آن طفل در دامان حضرت بود، يكي از شما اي بني اسد تيري افكند و او را كشت. حسين ـ عليه السلام ـ خون او را گرفت و چون مشتهايش پر از خون شد آن را بر زمين ريخت و فرمود: پروردگارا! اگر ياري آسمان را از ما دريغ كردهاي پس آن را براي چيزي قرار بده كه بهتر است و انتقام ما را از اين ستمگران بگير.
گويد: عبدالله بن عقبه غنوي تيري به سوي ابوبكر پسر امام حسين ـ عليه السلام ـ افكند و او را به شهادت رساند. از اين رو ابن ابي عقب شاعر گفته است:
قطرهاي از خون ما نزد «غني» است و قطرهاي ديگر نزد بني اسد كه شمرده و ياد ميشود.[88]
ابن جوزي به نقل از هشام بن محمد نقل كرده است:
.... امام حسين ـ عليه السلام ـ بازگشت، در حالي كه طفلي را كه از تشنگي ميگريست روي دست گرفته بود. فرمود: اي گروه! اگر به من رحم نميكنيد، به اين طفل ترحم كنيد. مردي از آنان تيري افكند و او را شهيد كرد. حسين ـ عليه السلام ـ گريه ميكرد و ميگفت: خدايا! ميان ما و اين قوم كه دعوتمان كردند تا ياريمان كنند ولي ما را ميكشتند، داوري كن. ندا آمد كه: اي حسين! او را واگذار كه در بهشت براي او دايهاي شير دهنده است. حصين بن نمير تيري افكند كه بر لبهاي آن حضرت نشست و خون از لبهاي مباركش جاري بود و او ميگريست و ميگفت: خدايا! از آنچه با من و برادرانم و فرزندان و خانوادهام ميكنند، به درگاهت شكايت ميكنم. [89]
قندوزي گفته است:
ام كلثوم گفت: برادرم! سه روز است كه فرزندت عبدالله آب ننوشيده است. از اين گروه آبي بخواه تا سيرابش كني. امام، كودك را گرفت و پيش آن قوم برد و فرمود: اي گروه! ياران و عموزادگان و برادران و فرزندانم را كشتيد و همين كودك شش ماهه باقي مانده است كه از تشنگي در رنج است. جرعهاي آب به او بنوشانيد. در همان حال كه با آنان به گفتگو بود، تيري آمد و در گلوي كودك نشست و او را شهيد كرد. گفتهاند: تير را عقبه بن بشير ازدي ملعون افكند.[90]
شهادت نوزادي در روز عاشورا
يعقوبي گفته است:
سپس يكايك به ميدان رفتند و امام تنها ماند و همراه او هيچ كس از خاندانش و فرزندان و نزديكانش نمانده بود. روي اسب خود ايستاده بود كه كودكي را كه در آن دم به دنيا آمده بود نزد او آوردند. امام در گوش او اذان گفت و مشغول كام برداشتن نوزاد بود كه تيري آمد و بر گلوي كودك نشست و او را شهيد كرد. حسين ـ عليه السلام ـ تير از حلقوم او بيرون كشيد و او را به خون گلويش آغشته ميكرد و ميگفت: نزد خداوند، از ناقه صالح عزيزتري و محمد ـ صلّي الله عليه و آله و سلّم ـ هم نزد خدا از صالح پيامبر گراميتر است! سپس آمد و جسد كودك را كنار كشتههاي ديگر از فرزندان و برادر زادگانش گذاشت.[91]
[1] . تاريخ طبري، ج 3، ص 321.
[2] . همان، ص 326.
[3] . تسليه المجالس، ج 2، ص 287.
[4] . اعيان الشيعه، ج 1، ص 604 و لواعج الأشجان، ص 114.
[5] . تاريخ طبري، ج 3، ص 320.
[6] . مقتل الحسين، ج 2، ص 10.
[7] . مثير الأحزان، ص 59.
[8] . سوره احزاب، آيه 23.
[9] . تاريخ طبري، ج 2، ص 565.
[10] .لهوف، ص 162.
[11] . تاريخ طبري، ج3، ص323.
[12] . همان، ص326.
[13] . همان.
[14] . ابصارالعين، ص70.
[15] . لهوف، ص165.
[16] . تاريخ طبري، ج 3، ص 326.
[17] . مقتل الحسين، ج 2، ص 20.
[18] . تاريخ طبري، ج 3، ص 328.
[19] . مقتل الحسين، خوارزمي، ج 2، ص 20.
[20] . تاريخ طبري، ج 3، ص 328.
[21] .همان، ص 330.
[22] . تسليه المجالس، ج 2، ص 292.
[23] . بحارالانوار، ج 45، ص 23.
[24] . مقتل الحسين، ج 2، ص 23.
[25] . همان، ص 24.
[26] . سوره غافر، آيه 30.
[27] . سوره طه، آيه 61.
[28] . تاريخ طبري، ج 3، ص 329.
[29] . همان.
[30] . مقتل الحسين، ج 2، ص 24
[31] . نام او گوناگون نقل شده است، همچون: برير، بريد، يزيد. نام پدرش را هم خضير، حضير، و حصين گفتهاند.
[32] . الفصول المهمه، ص 180.
[33] . ابصارالعين، ص71.
[34] . تاريخ طبري، ج3، ص322.
[35] . ابصار العين، ص72.
[36] . مقتل الحسين، ج2، ص24.
[37] .همان، ص21.
[38] . همان.
[39] . سوره احزاب، آيه 23.
[40] . نام او برير بن حضير هم آمده است.
[41] . اقبال، ص575؛ از نقل برخي تغييرات و تصحيفهايي كه نسبت به اسامي وجود دارد، به دليل مراعات اختصار چشم پوشيدم.
[42] . طبقات، شرح حال امام حسين ـ عليه السّلام ـ ص73.
[43] . لهوف، ص166.
[44] . سوره آل عمران، آيه 33 و 34.
[45] . مقتل الحسين، ج 2، ص 30.
[46] . همان.
[47] . لهوف، ص 166.
[48] . مقتل الحسين، ج 2 ، ص 31.
[49] . المنتخب، ص 432.
[50] . مقتل ابي الاحرار، ص 221.
[51] . لهوف، ص 167.
[52] . تاريخ طبري، ج 3، ص 331.
[53] . مقتل الحسين و مصرع اهل بيته، ص 129.
[54] . مقاتل الطالبيين، ص 81 .
[55] . كامل الزيارت، ص 393، حديث 23 و ص 415.
[56] . مقتل الحسين، ج 2، ص 26.
[57] . امالي، ص 137.
[58] . ارشاد، ص 239.
[59] .مقتل الحسين و مصرع اهل بيته، ص 113.
[60] . الفتوح، ج 5، ص 126.
[61] . همان.
[62] . همان، ص127.
[63] . همان.
[64] . مقتل الحسين، ج 2، ص 27.
[65] . تاريخ طبري، ج 3، ص 331. س
[66] . امالي، ص 138.
[67] . مقتل الحسين و مصرع اهل بيته، ص 125.
[68] . الاخبار الطوال، ص 257.
[69] . الفتوح، ج 5، ص 128.
[70] . الفتوح، ج 5، ص 128.
[71] . الفتوح، ج 5، ص 128.
[72] . مقاتل الطابيين، ص 83.
[73] . الفتوح، ج 5، ص 129.
[74] . مقاتل الطالبيين، ص 83.
[75] . الفتوح، ج 5، ص 129.
[76] . الفتوح، ج 5، ص 129.
[77] . در مناقب ابن شهر آشوب، نام او يزيد بن ورقاء جهني آمده است.
[78] .مقاتل الطابيين، ص 84.
[79] .در «مقاتل»، نام او «جنبي» و در «مناقب»، «جهني» آمده است.
[80] . ارشاد، ص 240.
[81] . بيشتر گذشت كه نام او را در «مقاتل»، ص 84، زيد بن رقاد جنبي آوردهاند.
[82] . مناقب، ج4، ص108.
[83] . مقتل الحسين، ج2، ص29.
[84] . بحار الانوار، ج45، ص41.
[85] . لهوف، ص 168.
[86] . نفس المهموم، ص 349.
[87] . مقتل الحسين، ج2، ص 32.
[88] . تاريخ طبري، ج 3، ص 332.
[89] . تذكره الخواص، ص227.
[90] . ينابيع الموده، ص415.
[91] . تاريخ يعقوبي، ج2، ص245.