اسلام و ماركسيسم - اسلام و ماركسيسم نسخه متنی

اینجــــا یک کتابخانه دیجیتالی است

با بیش از 100000 منبع الکترونیکی رایگان به زبان فارسی ، عربی و انگلیسی

اسلام و ماركسيسم - نسخه متنی

عباس بصير

| نمايش فراداده ، افزودن یک نقد و بررسی
افزودن به کتابخانه شخصی
ارسال به دوستان
جستجو در متن کتاب
بیشتر
تنظیمات قلم

فونت

اندازه قلم

+ - پیش فرض

حالت نمایش

روز نیمروز شب
جستجو در لغت نامه
بیشتر
توضیحات
افزودن یادداشت جدید

اسلام و ماركسيسم

گرچه ماركسيسم به عنوان يك مكتب فلسفي ديگر به تاريخ پيوسته است، امّا آنچه باعث تدوين اين مقاله گرديد نوشته‌اي بود كه از آقاي مهدي رضايي تحت عنوان «دفاعيات مهدي رضائي، گل سرخ انقلاب» در نشريه «چشم‌انداز ايران، تاريخ آبان و آذر 80 درج گرديده است. در اين نوشته آقاي مهدي رضائي ادعا مي‌كند؛ بين اسلام و ماركسيسم تضادي نيست.

ماركس و پيروانش در عمل اصول و تعاليم اسلام رادنبال مي‌كردند و اگر نداي اسلام به گوش آن‌ها مي‌رسيد، آسان‌تر از هر كس آن را مي‌پذيرفتند.
ماركسيزم يك مكتب فلسفي است كه بر اصول چندگانه تضاد، حركت و تغيير ديالكتيكي، تكامل و مادّي‌گرايي استوار است. هر يك از اين اصول نمودار ارزش بزرگ مكتب كمونيسم و بي‌ارزشي نظام‌هاي ديگر و به خصوص نمايانگر بي‌ارزشي عقايد مذهبي است.

نخستين اصل فلسفي ماركس، اصل تضاد است، يعني هر چيزي بدون آشتي ضدّ خودش را در درون خود مي‌پروراند هر چيزي آبستن ضد خود مي‌باشد. امور عالم در عين حال هم خود و هم ضد خود هستند. بنابراين زندگي عبارت است از تضادي كه در نفس امور وجود دارد. آن‌جا كه اين تضاد از بين برود، زندگي نيز به پايان مي‌رسد.[1] اصل تضاد، موجب تغيير و حركت مي‌شود؛ يعني هيچ چيزي به جاي خود و هيچ چيز به صورت موجود باقي نمي‌ماند.

هر چيزي را بخواهيم مطالعه كنيم آن را در حين تغيير مورد مطالعه قرار مي‌دهيم اين حركت و تغيير عمومي است، به طوري كه هيچ آشتي ندارد و همه چيز را اعم از مجرد و مادّي در بر مي‌گيرد. (اصل حركت و تغيير)[2] روند اين حركت تكاملي است. جهان هستي هر چه جلوتر برود از حالت پيشين خود ارزشمندتر و برتر است (اصل تكامل).[3] همه اين فعل و انفعالات در واقعيتي به نام «ماده» صورت مي‌گيرد. واقعيتي غير از ماده وجود ندارد. واقعيت، چيزي غير از آنچه جسم و جسماني است. داراي طول يا طول و عرض، يا طول و عرض و عمق است و با حواس قابل درك مي‌باشد، نيست. هر آنچه قابل دريافت حسي نباشد باطل است. (مادّي‌گرايي).[4]

با اين تبيين كوتاه و مختصري كه از ماركسيسم صورت گرفت، مي‌توانيم بنگريم كه بين اسلام و ماركسيسم فاصله چقدر عميق است. ما در اين مقاله درصدد بررسي و نقد اصول ماركسيسم نيستيم، فقط مي‌خواهيم بدانيم كه اسلام و ماركسيسم چه رابطه‌اي با يكديگر دارند. از آنچه گذشت به روشني استفاده مي‌شود كه اسلام و ماركسيسم از جهات مختلف در پي نفي و مخاصمه با يكديگراند و هيچ گونه آشتي و سازگاري نمي‌توان بين آن‌ها ايجاد نمود.

ماركسيسم براساس اصل حركت و تغيير، دين را محصول يك دوره تاريخي خاص مي‌داند. از اين نظر، دين ابزاري بوده است به دست مالكان و بورژواها تا منافع استعماركنندگان را تأمين كند. هنگامي كه دوره بورژوازي به پايان مي‌رسد. عمر دين نيز پايان مي‌يابد.[5] در يك تعبير ديگر، پيروان ماركسيسم مي‌گويند؛

«دين ناشي از عقل محدود و قاصر بشري است. جهل بشر درباره طبيعت و عوامل طبيعي سبب شده است كه هر پديده طبيعي را به عوامل ناشناخته و ماوراء طبيعي نسبت دهد. حال كه در اثر پيشرفت علم، بسياري از رازهاي طبيعت كشف شده است ديگر نيازي به دين نيست.»[6]

اين در حالي است كه ما اسلام را يك دين ماندگار و جاويد تلقي مي‌كنيم. جاويداني دين اسلام يكي از ضروريات اين دين است. قرآن اوّلاً از كامل بودن دين اسلام خبر مي‌دهد.[7] ثانياً خاتميت آن را اعلام مي‌دارد.[8] و ثالثاً مي‌گويد:

«هيچ دين و آئيني غير از اسلام پذيرفته نيست.»[9]

و آن‌گاه اعلام مي‌كند كه اين دين بر تمام آئين‌ها و اديان برتري خواهد يافت.[10] يعني دين اسلام جاويد و ماندگار است و با مرور زمان نه تنها از صحنه حذف نمي‌شود بلكه بر همه آئين‌ها چيرگي پيدا مي‌كند.

2. ماركسيسم با اتكاء به اصول حركت و تكامل مي‌كوشد مدلّل سازد كه ارزش‌هاي اخلاقي و مقررات اجتماعي هيچ كدام ثابت و پايدار نمي‌مانند. بلكه همگام با تغييرات ديگر پديده‌ها دگرگون مي‌شوند. از ديدگاه ماركسيزم هر تغيير كمي به يك تغيير كيفي و ماهوي منتهي مي‌شود وقتي تغيير كيفي و ماهوي پيدا شد. ديگر قوانيني كه قبلاً بر آن حاكم بود، موقعيت و ارزش خود را از دست مي‌دهد و به قوانين جديدي نياز است. مثل آب كه قوانين مايعات بر آن حاكم است.

همين كه تغييرات كمي‌اش به حدي رسيد كه تبديل به بخار شد و تغيير ماهوي پيدا كرد، ديگر قوانين ماليات بر آن حاكم نيست. جايش را قوانين گازها مي‌گيرد. جامعه هم همين طور است. جامعه بسان جزئي از هستي همواره دستخوش تغييرات كمّي است. اين تغيير ادامه دارد تا جايي كه ماهيت جامعه عوض شود. وقتي جامعه تغيير ماهيت بدهد، ديگر ممكن نيست قوانيني كه مناسب وضع قبل بود، براي دوره بعدي هم نافع و مفيد باشد.

منظور ماركسيسم از تغيير ماهوي جامعه، تغيير نيروي توليد است. وقتي نيروي توليد عوض مي‌شود، همه چيز در جامعه دگرگون مي‌شود، حتّي انسان و بدين ترتيب قانون زندگي او نيز عوض مي‌شود.[11] بنابراين از ديد ماركسيسم همه چيز نسبي است و محصول شرايط خاص هرگاه شرايط اجتماع تغيير كند، فرهنگ، اخلاق، قانون و مقررات زندگي نيز تغيير مي‌كند. برخلاف ماركسيسم، اسلام، بر يك سلسله اصول و قوانيني پاي مي‌فشارد كه هميشه ثابت و پايدار است. اسلام در عين اين‌كه قوانين و مقررات موقتي را براي شرايط ناپايدار اجتماع مي‌پذيرد، از اصول و ارزش‌ها و بايدها و نبايدهايي سخن مي‌گويد كه گذشت زمان آن‌ها را دچار تغيير و فرسودگي نمي‌كند. «حلال محمد ـ صلّي الله عليه و آله ـ تا روز قيامت حلال و حرام او، تا روز قيامت حرام است.»[12] از اين نظر، قسط و عدل، راستي و صداقت، ظلم و جور، درو‌‌‌غ‌گويي و فتنه‌جويي بايدها و نبايدهاي ماندگاراند.

دزدي هميشه بد است و همكاري با مستمندان و دستگيري از نيازمندان همواره خوب. توحيد يك اصل ثابت است. امامت، نبوت و معاد و بسياري از اصول ارزشي ديگري كه اسلام براي اداره حكومت و جامعه و امور اقتصادي و فرهنگي تعيين كرده است. از اصول ثابت و تغييرناپذيراند. در حالي كه ماركسيسم مي‌گويد: قوانين الهي مثل «تو نبايد دزدي كني» يا «تو نبايد مرتكب زنا شوي» قوانين طبقه بورژوا و بيان‌هايي از سيستم مالكيت خصوصي است كه بايد منسوخ شوند. آنان تأكيد مي‌كنند، اگر دستبرد زدن به بانك به نفع انقلاب است، مي‌توان انجام داد، آن‌ها حتّي قوانيني مثل احترام به پدر و مادر را زاييده نظام بورژوازي تلقي نموده، به فرزندان مي‌آموزند كه چگونه در ميان خانواده خويش نقش يك جاسوس را بازي كنند.[13]

3. تكيه ماركسيسم بر ماديگرايي يا ماترياليسم موجب مي‌شود كه اين مكتب با محوري‌ترين اصل اسلام درافتد و آن خداگرايي است. در اسلام محور همه چيز خدا است. تمام مفاهيم اسلامي در هر بابي از عقايد تا اخلاق، مواعظ، داستان‌ها، تشريفات، احكام فردي و اجتماعي... همه يك محور دارد و آن «الله» است.

در قرآن وقتي قانون و حكمي را بيان مي‌كند مي‌گويد: «خدا اين حكم را بر شما نازل فرمود.»[14]

وقتي اخلاقي را بيان مي‌كند مي‌گويد: «اين خلقي است كه خدا مي‌پسندد.»[15]

امّا ماركسيسم براساس بينش مادّي‌گرايانه‌اي كه دارد مستقيم به نفي و انگار خداوند مي‌پردازد. لازمه ماترياليسم، هر ماترياليستي كه باشد، نفي دين است. نمي‌توان هم ماترياليست بود و هم خداپرست و چون ماركس ماترياليست بود، نمي‌توانست خدا و ارزش‌هايي را كه به او منتسب است بپذيرد. بدين ترتيب مبرهن مي‌شود كه بين اسلام و ماركسيسم چقدر فاصله عميقي وجود دارد. قرآن مجيد درست در مقابل ماركسيسم اساس تفكّر مادّي را نقد مي‌كند و به آنان كه مي‌پندارند «خدا نيست وگرنه ديده مي‌‌شد» مي‌فرمايد:

«ديده‌ها او را نمي‌بيند، امّا او همه چشم‌ها را مي‌بيند و او بخشنده و آگاه (از همه چيز) است.»[16]

حاصل كلام اين‌كه ماركسيسم يك مكتب فلسفي است كه با تكيه بر اصول ويژه خود، از جهات مختلف در معارضه با دين مي‌ايستد.

يك ـ ماركسيسم دين را محصول يك دوره تاريخي خاص تلقي مي‌كند و بر اين باور است كه زمان آن سپري شده است. در حالي كه قرآن از جاويدانگي دين اسلام به عنوان كامل‌ترين اديان خبر مي‌دهد.

دوـ ماركسيسم همه ارزش‌ها و بايدها و نبايدها را نسبي و غير مقدس مي‌داند. امّا اسلام بر اصولي مبتني است كه هم ثابت‌اند و هم مقدس و اگر آن اصول را از اسلام بگيريم و حذف كنيم، ديگر اسلامي باقي نخواهد ماند. هنگامي كه ماركسيسم از عدالت و ساير ارزش‌ها به سخن مي‌گويد مراد اقتضائات خاص هر دوره تاريخي است. در اين منطق هر چه جامعه را به جلو ببرد خوب است. فئوداليزم در وقتي كه آنتي تز بود خوب بود و يك نوع كمال محسوب مي‌شد. چنان‌كه سرمايه‌داري نيز در موقعيت آنتي‌تز يك كمال و ارزش بود. امّا در رويكرد اسلامي عدالت و امثال آن يك معيار ثابت است كه براساس آن حقانيت هر عمل تاريخي محك زده مي‌شود گرچه در اسلام قوانين و مقررات مقطعي هم وجود دارد كه متناسب با شرايط و اقتضائات هر عصر و زمان تنظيم مي‌شود، امّا شاكله اصلي اسلام همان اصول و ارزش‌هاي ثابت است كه گذر زمان در آن‌ها تغيير ايجاد نمي‌كند و قوانين موقتي هم مطابق با اين اصول ثابت تنظيم مي‌گردد.

سه ـ ماركسيسم، معيار شناخت را حس دانسته و چيزي را كه محسوس نباشد، از قلمرو و علم بيرون مي‌داند و حس را همتاي ماده دانسته و چيزي را كه ماده ندارد، موجود نمي‌داند. قهراً از اين نظر جهان غيب مانند وجود خداوند، وحي و نبوت و قيامت همگي اضافه‌اند، در حالي كه معيار شناخت در جهان‌بيني اسلامي اعم از اصل و عقل است و براساس اين جهان‌بيني محور همه عالم هستي خداوند مي‌باشد.


[1] . ژرژ پوليستر، اصول مقدماتي فلسفه، ترجمه جهانگير افكاري، (تهران، سپهر، 1358)، صص 133 ـ 130.

[2] . همان، ص 151.

[3] . همان، ص 169، مطهري، مرتضي، نقدي بر ماركسيسم، (صدرا، 1358)، ص 81.

[4] . ژرژ پوليستر، همان، ص 47 ـ 45.

[5] . لنين، مجموعه آثار، 179 (1923) ص 323 ـ 321؛ به نقل از: آندر ويلسون، كمونيسم، وعده در عمل، نهضت آزادي رهبري ايران، 1359، ص 137.

[6] . ژرژ پوليستر، همان ص 85.

[7] . سوره مائده، آيه 3.

[8] . سوره احزاب، آيه 40.

[9] . سوره آل عمران، آيه 85.

[10] . سوره توبه، آيه 33.

[11] . مطهري، مرتضي، همان.

[12] . اصول كافي، ج 2، ص 17.

[13] . آندره ويلسون، كمونيسم وعده و عمل، همان، ص 137.

[14] . سوره رعد، آيه 37.

[15] . سوره مائده، آيه 44؛ سوره آل عمران، آيه 147.

[16] . سوره انعام، آيه 103.

عباس بصير

/ 1