بنده خدا بودن، پيام عيسي
مسيح از اينكه بنده خدا باشد هرگز ابا نميورزد...[1]در مقاله حاضر سعي شده است كه رابطه ميان دين و اخلاق بيان و عموميت و شمول تحليل را كه نويسنده مقاله «مسيح فربهتر از شريعت» در پايان مقاله، مدعي آن است، به نقد كشد و ثابت كند رابطه بين اخلاق و شريعت رابطه تقابلي و تضادي نيست و دين اسلام و به خصوص مذهب مترقي و شكوفاي شيعه از جايگاه رفيعي برخوردار است و اديان تحريفشده يهوديت و مسيحيت هم طراز آن نيستند و نسبتهاي ناروايي را كه به ساحت مقدس حضرت مسيح ـ عليه السّلام ـ نسبت داده شده است زدوده كند.دين و اخلاق دو پديدهاي كه در بستر زندگي انسان روييده و باليدهاند و هر دو در چشم انسان محترم و محتشمند و به راحتي قابل اغماض و چشمپوشي نيستند هرگونه انسانشناسي كه اين احساس و تجربه اخلاقي را ناديده بگيرد، در واقع ماهيت آدمي را درك نكرده است و اخلاق كه چيزي جز تأمل و تدبر در افعال حسن و اعمال قبيح نيست، جزئي جدانشدني از زندگي بشر است. دين هم كه با احساس دلانگيز امّا مهابتخيز حضور خداوند در جايجاي عالم طبيعت و ماوراي ان سروكار دارد، در ساحت اعمال و رفتار انساني به صورت شريعت و قوانين وحي شده، حضور مييابد.دين معمولاً به عنوان يك مجموعه دو بخشي از عناصر معرفتي، همچون اعتقاد به خدا و معاد و تحليل صفات الهي، و عناصر توصيهاي و هدايتگر سلوك و رفتار انسان، همچون امر به درستكاري و صداقت و مهرباني و... شناخته ميشود. خداوند براي هدايت انسان به سعادت و صلاح، اين مجموعه از قوانين را در شكل وحي به رسولان خود فرستاده است. دين به معناي حقيقي خود عبارت است از باور به خدا و معاد و نيز هدايتگري خداوند در زندگي انسان كه در شكل فرستادن پيامبران و آوردن شريعت ظهور مييابد. اين تلقي از دين به اسم دين و حياني مروف است. دين كه قدمت آن به درازاي عمر انسان است و همواره بخش مهم زندگي نسان و بلكه تمام زندگي او را تحت تأثير خود قرار داده، چيزي نبوده و نيست كه بشر به آساني به كنارش گذارد و بيدغدغه آن به زندگي خود ادامه دهد. اخلاق هم مجموعهاي از مفاهيم و مسائل مربوط به چگونگي اعمال و افعال و حالات اختياري آدمي است.در مقابل اين برداشت كساني هستند كه بيشتر در عصر روشنگري زندگي ميكردند و معتقد بودند ملاحظههاي عقلاني، ما را به وجود خداوند نيز روز واپسين (معاد) راهنمايي ميكند. امّا در مورد چگونگي سلوك و رفتار انسان در اين جهان نقشي براي خداوند قائل نبودند و ميگفتند عقل آدمي مرجع نهايي چگونگي رفتار اخلاقي اوست و مسؤوليت اخلاقي هر كس فقط در مقابل عقل و وجدان خود اوست و الزامي بر پيروي از مفاد كتاب مقدس ندارد.اين تلقي از دين، كه نوعي از انسانگرايي و اصالت دادن به توانايي آدمي در شناخت راه و رسم زندگي در آن ديده ميشود، به دين طبيعي يا دئيسم معروف است. اگر چه صورت پرداخته شده آن مربوط به عصر روشنگري است، امّا روح اين عقيده كه قبول خدا، ولي انكار نقش او در تنظيم و تدبير زندگي انسان است، از ديرباز وجود داشته و چيز جديدي نيست. اين تلقي از دين با برداشت اهل ديانت كاملاً مغاير است و ركن اصلي هر دين توحيدي و ابراهيمي را كه همان نقش وحي محقق در زندگي انسان است ناديده گرفته است.
صورت كلي بحث دين و اخلاق چنين است كه در يك طرف كساني هستند قرار دارند كه تأكيد بر استقلال اخلاق دارند و ميگويند دين، اعم از باورهاي ديني و قواعد و قوانين دين، اصلا نبايد به حوزه اخلاق كشانده شود. اخلاق مقولهاي مبتني بر لحاظ سود يا فضيلت يا وظيفه عقلي است و جايي براي حضور دين در آن نيست. در طرف ديگر كساني قرار دارند كه تأكيد ميكنند بدون دين و بخصوص بدون ذات پاك ربوبي، اخلاق بيوجه و بياعتبار است. مسؤوليت اخلاقي فقط با فرض وجود خدا معنا دارد و هرگونه ناديده گرفتن خدا در ساحت اخلاق چيزي جز ترويج اباحيگري و پوچيگرايي نيست. اهل الحاد در عصر حاضر، اعتقاد به تقدم ارزشهاي اخلاقي بر امر و نهي الهي را وسيله خوبي براي حذف كلي نقش دين در اخلاق و به تبع، در حوزههاي ديگر زندگي انسان يافتهاند.[2]ولي آنچه در آموزههاي ديني وجود دارد اين است كه اخلاق به معناي اخلاق ديني نه اخلاق سكولار و انساني كه محور اساسي آن انسان و خواستهاي او باشد، جزء لاينفك و برگرفته از دين است و حتي در جلوههاي جنگ و مبارزه هم فراموش نشده و بر آن تأكيد شده است و خشك و بيروح بودن احكام شريعت در جايي است كه روح عبوديت و عشق به معبود در آن نباشد و عقل و خرد را در آن راهي نباشد ولي در فقه اسلامي، بخصوص در فقه جعفري خلاف آن وجود دارد و لذا يكي از عوامل مهم دوام و ترقي و به روز بودن فقه شيعي اهتمام بر اصول عقلي و روح اخلاص و جنبههاي معنوي است.عناد و سختگيري در مقابل تمام انبياء الهي وجود داشته است و اختصاص به حضرت عيسي ـ عليه السّلام ـ نداشته و همه پيامبران با اخلاقي پسنديده مردم را به سوي خدا دعوت ميكردهاند و سرآمد آنها پيامبر اسلام ـ صلّي الله عليه و آله ـ در بيان فلسفه بعثت بيان ميدارد:
«انما بعثت لاتمم مكارم الاخلاق» كه انگيزه از بعثت را كمال رفتار نيكو معرفي ميكند كه بعد از گذشت چهارده قرن اين چشمه جوشان نور و معنويت اسوه رفتار براي عالميان است و هر روزه با شكفتن گلهاي معطر از بوستان نبوي عطر دلانگيز روحانيت و عبوديت در فضاي جامعه ميپراكند، ولي آن به اين معنا نيست كه پيامبران الهي در كنار اخلاق پسنديده احكامي براي تضمين اجراي آن حدود و قوانين اخلاقي بيان نكنند و لذا در جاي جاي قرآن به فرستادن دين وشريعت براي حضرت عيسي تصريح دارد و خطاب به پيامبر ميفرمايد: آئيني را براي شما تشريع كرد كه به نوح توصيه كرده بود، آنچه را بر تو وحي فرستاديم و به ابراهيم و موسي و عيسي سفارش نموديم كه دين را برپا داريد و در آن تفرقه ايجاد نكنيد.[3]كه پايه و اساس سعادت بشر و تكامل آن درگرو پيروي از دين و شريعت است ولو اينكه در مواردي اصول مسلم اخلاقي هم در جهت تكامل و سعادت انسان وجود دارد كه مورد تأييد شريعت ميباشد.و در مورد اينكه بين يهود و خدا تعامل عبد مولي وجود داشته است ولذا ديالوگ لجوجانه برقرار بوده است حرف درستي نيست بلكه اين لجاجت و عناد از روي نداشتن روحيه تسليم و اطاعت در برابر خدا است و الا همين تعامل عبد و مولي است كه در دين اسلام پايهگذار اخلاقيات و روحيههاي ايثار و از خودگذشتگي را بنا نهاده است و لذا همه انبياء بر اين اصل عبوديت و بندگي تأكيد و تصريح كردهاند و البتّه بندگي، كه از همه بندها و اسارتها رها باشد و فقط براي رضاي خدا باشد.در مورد مطلبي كه نسبت به حضرت عيسي ـ عليه السّلام ـ داده بودند كه در نظر عيسي، يهوه كمتر خداوندگار و بيشتر پدر بود بيان عقيده فاسد تثليت ميكند و اين خود حضرت عيسي ـ عليه السّلام ـ خود را فرزند خدا ميداند ولي از آن جايي كه مسيح بنده خدا بود و ابداً از بندگي خدا عار و استنكاف نداشت و اين مطلبي است كه مسيحيان نيز آن را منكر نيستند، انجيلهائي هم كه به عنوان كتاب مقدس در دست ايشان است آن را انكار ندارد، بلكه صريح است در اينكه عيسي ـ عليه السّلام ـ خدا را بندگي ميكرد و براي خدا نماز ميخواند واگر خود او خدا بود ديگر معنا نداشت كه خداي كوچك يا به عبارت ديگر خداي پسر براي كسي عبادت كند، چون در اين صورت او نيز از سنخ و معبود خلق بود و معنا ندارد كسي خودش را بپرستد و عبادت كند و يا يكي از دو خداي ديگر را بپرستد، پس معني ندارد كه خود يا ديگري را فرزند خدا بداند.فرزند به هر جور كه فرض شود عبارت است از فردي كه ذاتش و صفاتش و آثار ذاتش شبيه به فردي باشد كه از آن فرد متولد شده و بعد از آنكه ثابت شد كه آنچه در آسمانها و در زمين است مملوك خدا است هم ذاتش و هم آثار ذاتش، و روشن گرديد كه خداي تعالي قيوم بر هر چيز است و قوام تمام كائنات به وجود او به تنهائي است، ديگر فرض ندارد كه چيزي شبيه به او باشد، پس به همين دليل او فرزندي ندارد.[4]در تعاليم ديني هميشه عشق و محبوب بودن از راه بندگي و عبوديت ميگذرد و خود عيسي چه در گهواره چه بعد از آن، خود را بنده خدا معرفي ميكند و ميگويد: من بنده خدا هستم و بعد از آن بيان رسالت از طرف خدا ميكند.پيام او اين است كه من و شما مربوبيم و خدا رب ما است و رب همان رب العالمين است و صراط مستقيم تنها اتخاذ ربوبيت خدا است و چون خدا رب است و احدي حق ربوبيت ندارد پس عبوديت محض وظيفه ماست و ربوبيت مطلق از آن خداست بنابراين اساس پيام مسيح ـ عليه السّلام ـ در گهواره و در متن جامعه و قيامت توحيد ربوبي است.[5]
[1] . سوره نساء آيه 172.[2] . مجله نقد و نظر، سال دوم، شماره دوم، بهار 1375، مقاله محسن جوادي.[3] . سوره شوري، آيه 13.[4] . ترجمه الميزان، ج 5، ص 245.[5] . سيره پيامبران در قرآن، آيتالله جوادي آملي.محمد علي شاهآبادي