طبقات فلاسفه اسلامى «بخش اول»
در اينجا لازم مىدانيم كارى را كه تاكنون نديدهايم كسى انجام داده باشد، انجام دهيم و آن اين كه«طبقات فلاسفه اسلامى»را از آغاز تاكنون مشخص سازيم.اين كار هر چند كار آسانى نيست،ولى اين بنده نظر به علاقهاى كه به سير فلسفه در اسلام دارد روى اين موضوع كارهايى كرده است،هر چند هنوز آن را ناتمام مىداند.تحقيق در سير فلسفه در اسلام بدون شناخت طبقات فلاسفه از نظر زمانى ميسر نيست.ما در اينجا به طور مختصر اين طبقات را كه بر حسب استاد و شاگردى است ذكر مىكنيم،يعنى آنان كه در يك طبقه قرار مىگيرند يا واقعا از اساتيد طبقه بعدى و شاگردان طبقه قبل هستند و يا همزمان آنها مىباشند.مقصود ما در اين طبقه بندى از فلاسفه اسلامى،فلاسفه دوره اسلامى است كه در جو اسلامى و محيط اسلامى فعاليت داشتهاند،و البته افرادى (مخصوصا در دورههاى اوليه) احيانا يافت مىشوند كه مسلمان نيستند،يهودى و يا مسيحى مىباشند و يالااقل به عقيده بعضىملحد مىباشند.ما پس از ذكر همه طبقات از آغاز تا زمان خودمان،به برخى نتيجهگيرىها مىپردازيم.طبقه اول
فلسفه اسلامى با ابو يوسف يعقوب بن اسحاق كندى معروف به«فيلسوف العرب»آغاز مىشود.الكندى عرب خالص است. معاصر استبا مامون و معتصم.با حنين بن اسحاق و عبد المسيح بن ناعمه حمصى مترجمان معروف معاصر است.در مقدمه كتاب اثولوجيا مىنويسد:«آن را عبد المسيح ترجمه كرد و ابو يعقوب كندى تهذيب و اصلاح كرد».در اينكه آيا او خود مترجم هم بوده است ترديد كردهاند،ولى از ابو معشر بلخى شاگرد كندى نقل شده كه كندى يكى از چهار مترجم درجه اول دوره اسلامى است.دوره كندى دوره ترجمه است ولى خود كندى فيلسوفى صاحب نظر و بلند قدر است.در حدود دويست و هفتاد كتاب و رساله به كندى نسبت داده شده است.ابن النديم فهرست كتابهاى او را در رشتههاى مختلف:منطق،فلسفه،نجوم،حساب،هندسه،طب،اصول عقايد دينى فهرست كرده است.برخى از نسخههاى كتب كندى اخيرا به دست آمده و چاپ شده.معلوم مىشود ارزش اين فيلسوف بسيار بيش از آن است كه قبلا تصور مىشد.كندى قطعا يكى از نوابغ جهان و از ستارگان قدر اول دوره اسلامى است.برخى از اروپاييان او را يكى از دوازده چهره عقلى تاريخ بشر كه تاثير فراوان داشتهاند شمردهاند (1) .كندى مردى خود ساخته بوده است.تاريخ نشان نمىدهد كه در طبقه مقدم بر او و يا در طبقه خود او فيلسوفى صاحب نظر اعم از مسلمان يا غير مسلمان وجود داشته است.درباره كندى همين قدر نوشتهاند كه در بصره و بغداد به تحصيل پرداخت و مىدانيم كه در آن وقت نه در بصره و نه در بغداد فيلسوفى وجود نداشته است.اين است كه كندى سر سلسله حلقات فلاسفه اسلامى استبدون آنكه خود به حلقهاى و طبقهاى ديگر وابسته باشد.آقاى تقى زاده در تاريخ علوم در اسلام و پروفسور كربن در تاريخ فلسفه اسلامى نوشتهاند كه كندى در رسالهاى مدت امپراطورى عرب(خلافت)را پيش بينى كرده است كه مطابق(و لااقل نزديك به واقع)در آمده است.ما در اينجا عبارت پروفسور كربن را مىآوريم:«اين فيلسوف،در رسالهاى مدت امپراطورى عرب را از طريق محاسباتى كه هم از علوم يونانى من جمله اختر شمارى اقتباس كرده و هم از تفسير متون قرآنى استفاده نموده مساوى693 سال پيش بينى كرد.» (2)اين كه برخى نوشتهاند:«تمايل و آشنايى مسلمين با فلسفه يونانى با ترجمه آثار حكماى يونان و اسكندريه و تفاسير و شروح آنها و همچنين با تعليمات گروهى مانند قويرى،يوحنا بن حيلان و ابو يحيى المروزى(مرورودى سريانى)و ابو بشر متى بن يونس و ابو زكريا يحيى بن عدى آغاز شد» (3) صحيح نيست.تمايل و آشنايى مسلمين و بلكه پيدايش فيلسوف صاحب نظر در ميان آنها قبل از دوره افراد نامبرده به وقوع پيوست.فلسفه اسلامى با ابو يوسف يعقوب كندى آغاز مىشود و به وسيله شاگردان او ادامه مىيابد.شخصيتهاى نامبرده،برخى(ابراهيم قويرى،ابراهيم مروزى،يوحنا بن حيلان،ابن كرنيب)با شاگردان كندى هم دوره و هم طبقهاند و برخى(ابو بشر بن متى و يحيى بن عدى)چنانكه بعدا خواهيم گفت در طبقه سوم و چهارم محسوب مىشوند. بعدا درباره اين مطلب توضيح بيشترى خواهيم داد و مقدار تاثير افراد نامبرده را بيان خواهيم نمود.كندى همچنانكه فيلسوفى عاليقدر بوده،مسلمانى متصلب و پاك اعتقاد و مدافع بوده است.كتب زيادى در حمايت دين اسلام نوشته است.بعضى به اتكاى برخى قرائن او را شيعه دانستهاند (4) .كندى از افرادى است كه در هر مسالهاى كه ميان اصول اسلامى و اصول فلسفه تعارض يافته است جانب اسلام را گرفته است،چنانكه از عقيده خاص او درباره حدوث زمانى عالم و حشر اجساد پيداست.كندى از افرادى است كه هميشه كوشا بوده است كه معارف اسلامى و اصول فلسفى را با يكديگر توفيق دهد.اين همان كارى است كه با كندى شروع شد و ادامه يافت.عجيب اين است كه برخى او را به علت اين كه نامش يعقوب و نام پدرش اسحاق و كنيهاش ابو يوسف استيهودى پنداشتهاند و عجيبتر اين كه در بعضى روايات كه قطعا مجعول است،از او به عنوان كسى ياد كردهاند كه در نظر داشته ردى بر قرآن مجيد بنويسد.امروز در اثر تحقيقاتى كه به عمل آمده روشن شده كه اولا ارزش علمى و فلسفى كندى بيش از آن است كه قبلا تصور مىشد،ثانيا مسلمانى پاك اعتقاد و مدافع و احتمالا شيعه بوده است،ثالثا به واسطه موقعيت علمى و اجتماعى محسود بوده است و نسبتهاى ناروا به او مولود آن حسادتهاست.
همان طور كه قبلا اشاره شد،كندى شخصيت منحصر به فرد طبقه خودش است.شخصيتى ديگر اعم از مسلمان و غير مسلمان كه فيلسوفى صاحب نظر باشد،در طبقه و دوره او وجود ندارد.كندى در حدود سال 258 در گذشته است.
طبقه دوم
اين طبقه از دو گروه مختلف تشكيل مىشود:گروه شاگردان كندى و گروهى كه شاگرد كندى نبودهاند.اما گروه اول:1.ابو العباس،احمد بن الطيب سرخسى.بزرگترين شاگرد كندى بوده است.در سال 218 متولد و در سال286 به دست قاسم بن عبيد الله وزير معتضد به قتل رسيده است.ابن ابى اصيبعه پنجاه و چهار كتاب و رساله از او نام مىبرد كه ظاهرا هيچ كدام در دست نيست،از جمله كتاب المسالك و الممالك در جغرافيا و شايد اولين جغرافى نويس جهان اسلام او باشد،ديگر كتابى در فرق بين نحو و منطق،ديگر كتابى در اينكه اصول و اركان فلسفه بعضى مبتنى بر بعض ديگر است،و ديگر كتابى در قوانين عام فن ديالكتيك(جدل).هانرى كربن مىنويسد:«او الفباى صدا دارى اختراع كرد كه وسيله حمزه اصفهانى تكميل شد».و هم او مىنويسد:«در مورد تسميههايى كه در زبان عربى براى تعيين رواقيون به كار مىرود،اطلاعات گرانبهايى به دست داد كه بدون آنها خاطره رواقيون در روايات اسلامى اندكى در پرده ابهام قرار داشت».اين مرد نيز از تكفير بى نصيب نمانده است.سرخسى طبق نقل ريحانه الادب از اعيان الشيعه از لسان الميزان شيعه بوده است. 2.ابو زيد احمد بن سهل بلخى.هم اديب بوده و هم فيلسوف.ابن النديم شرح حال او را در رديف ادبا و نويسندگان آورده است و كتب فلسفى او را نيز همان جا بيان كرده است (5) ولى در ضمن احوال محمد بن زكرياى رازى(در رديف اطبا) كه فلسفه را نزد بلخى خوانده است،مختصرى درباره ابن بلخى توضيح مىدهد بدون آنكه معلوم كند اين همان ابو زيد بلخى استيا شخص ديگر است و مىگويد:من كتابهاى زيادى به خط ابن بلخى در علوم بسيارى ديدهام كه همه مسوده و ناتمام بود (6) .بلخى علاوه بر مقام فلسفى،در ادب از طراز اول ادباى اسلامى به شمار رفته است.او را با جاحظ همرديف مىشمارند و برخى او را بر جاحظ ترجيح مىدهند.ابن النديم علاوه بر ساير كتب،كتابهايى از او به نامهاى شرائع الاديان و نظم القرآن و قوارع القرآن و غريب القرآن و فضائل مكه را نام برده است.وى در سال 322 در گذشته است.در فهرست ابن النديم و تاريخ الحكماء ابن قفطى ذكرى از اينكه بلخى شاگرد كندى بوده به ميان نيامده است،ولى متاخران بالاجماع او را شاگرد كندى دانستهاند.ظاهرا مدرك همه آنها معجم الادباء ياقوت حموى است (7) اما اگر واقعا سال وفات بلخى 322 باشد،شاگردى او نزد كندى بسيار بعيد است،زيرا كندى در حدود سال 258 در گذشته است و شصت و چهار سال ميان اين دو تاريخ فاصله است.مگر اين كه فرض كنيم بلخى لااقل حدود صد سال عمر كرده است،ولى معجم الادباء تصريح مىكند كه وى87 يا 88 سال عمر كرد.پس اگر او در سال 322 درگذشته باشد،در وقت فوت كندى13 يا 14 سال داشته است.شايد بلخى شاگرد مع الواسطه كندى بوده است.بلخى نيز احتمالا شيعه است و هم رمى به كفر و الحاد شده است (8) .مىگويند ابو الحسن عامرى،فيلسوف معروفكه بعد دربارهاش سخن خواهيم گفتشاگرد بلخى بوده است،ولى چنانكه بعدا خواهيم گفتبعيد به نظر مىرسد.3.ابو معشر،جعفر بن محمد بلخى.در ابتدا از اصحاب حديث و دشمن كندى و مسلك او بود.كندى با حيله و تدبير او را به نجوم و رياضى علاقهمند ساخت و از آزارش راحتشد و بنابر نقل الفهرست در حلقه شاگردان الكندى در آمد (9) .ابو معشر بيش از صد سال عمر كرده و در سال 272 در گذشته است.او پيش از آنكه فيلسوف باشد،مورخ و منجم است.ابن النديم چند نفر به نام حسنويه و نفطويه و سلمويه و يك نفر ديگر به همين وزن ياد مىكند كه شاگرد كندى بودهاند.ما بيش از آنچه ابن النديم ذكر كرده از آنها اطلاعى نداريم.اين قدر مىدانيم كه يك نفر طبيب به نام سلمويه بن بنان معاصر كندى است كه طبيب مخصوص معتصم بوده و ابن النديم و ابن ابى اصيبعه به تفصيل دربارهاش بحث كردهاند و او نصرانى و سريانى بوده است (10) ،اما اينكه اين سلمويه همان است كه ابن النديم او را از شاگردان كندى شمرده است، نمىدانيم.از جمله شاگردان كندى مردى بوده به نام«دبيس محمد بن يزيد»و ابن النديم بالاجمال از او ياد كرده است (11) و شخص ديگرى به نام«زرنب»كه ابن ابى اصيبعه ضمن شمارش رسالههاى كندى مىگويد:«رساله الى زرنب تلميذه فى اسرار النجوم».اما گروه دوم يعنى افرادى از طبقه دوم كه شاگرد الكندى نبودهاند،آنها عبارتند از:1.ابو اسحاق،ابراهيم قويرى.ابن النديم در الفهرستبعد از ذكر ابو العباس سرخسى،از ابراهيم قويرى ياد مىكند و مىگويد:«ممن اخذ عنه المنطق و كان مفسرا»يعنى از كسانى است كه منطق از او آموخته شده است و خود مفسر و شارح كلمات پيشينيان بوده است.البته احتمال اين هست كه فعل«اخذ»به صورت معلوم خوانده شود نه مجهول.معنى عبارت اين خواهد بود كه قويرى نيز مانند ابو العباس سرخسى شاگرد كندى بوده و منطق را از او آموخته است.ولى تاكنون نديدهايم كسى اين احتمال را در عبارت ابن النديم داده باشد.ابن ابى اصيبعه در عيون الانباء ضمن شرح حال فارابى،جريانى از زبان فارابى راجع به كيفيت ظهور فلسفه در يونان و سپس در اسكندريه نقل مىكند و نام قويرى در آن جريان آمده است.
فارابى بعد از بحثى درباره ظهور و نشر فلسفه در يونان و سپس در اسكندريه،مىگويد:«مقارن ظهور اسلام،تعليم از اسكندريه مصر به انطاكيه منتقل شد و مدتى گذشت و كار كسادى حكمتبه آنجا كشيد كه در انطاكيه جز يك معلم وجود نداشت.دو نفر يكى اهل مرو و ديگرى اهل حران از او حكمت آموختند و از انطاكيه بيرون رفتند در حالى كه يك عده كتاب با خود بردند.بعد از آن ابراهيم مروزى و يوحنا بن حيلان نزد شخص مروى،و اسرائيل اسقف و ابراهيم قويرى نزد شخص حرانى به تعلم پرداختند.اسرائيل و قويرى هر دو به سوى بغداد رهسپار شدند.اسرائيل به امور دينى پرداخت و قويرى به كار تعليم مشغول شد.يوحنا بن حيلان نيز به كارهاى دينى پرداخت و ابراهيم مروزى به بغداد آمد و ابو بشر متى نزد او تحصيل كرد.» (12)از سخن فارابى پيداست كه تعليم و تعلم در حوزه انطاكيه(كه حوزه نصرانى بوده)منحصر بوده به منطق،آنهم تا اواخر اشكال وجوديه.فارابى طبق گفته خودش منطق را نزد يوحنا بن حيلان آموخته است و مىگويد همين كه كار تعليم به دست مسلمين افتاد تحريم بقيه منطقكه قبلا كليسا تحريم كرده بودلغو شد.مسعودى در كتاب معروف التنبيه و الاشراف مىگويد:ما در كتاب فنون المعارف و ماجرى فى الدهور السوالف گفتهايم به چه سبب مقارن زمان عمر بن عبد العزيز،تعليم از اسكندريه به انطاكيه منتقل شد و مقارن ايام متوكل از انطاكيه به حران منتقل گشت و در زمان معتضد(279289)امور تعليم به دست ابراهيم قويرى و يوحنا بن حيلان(متوفى در ايام مقتدر در بغداد)و ابراهيم مروزى افتاد و بعد از آنها منتهى شد به ابو احمد بن كرنيب و ابو بشر متى و بعد از آنها به ابو نصر فارابى رسيد.قويرى بنا به گفته ابن النديم استاد ابو بشر متى بوده است.2.ابو يحيى،ابراهيم مروزى سابق الذكر.او نيز استاد ابو بشر متى بوده است.ابن النديم مىگويد مردى فاضل و لكن سريانى بود و هر چه در منطق كتاب نوشته به لغتسريانى است (13) .3.يوحنا بن حيلان.همان است كه نامش قبلا در ذيل نام ابراهيم قويرى برده شد و گفتيم كه استاد منطق فارابى بوده است.معلوم نيست كه فارابى منطق را در كجا نزد يوحنا تحصيل كرده است.بعضى نوشتهاند كه فارابى براى تحصيل .ابن قفطى تصريح مىكند كه در بغداد بوده است (15) .از ظاهر سخن فارابىكه قبلا از عيون الانباء نقل كرديمبر مىآيد كه يوحنا به بغداد نيامده است.4.ابو العباس محمد بن محمد ايرانشهرى نيشابورى.از اين شخص اطلاع صحيحى در دست نيست.ابوريحان بيرونى در الاثار الباقيه و ناصر خسرو در زاد المسافرين از او ياد كردهاند.گويند برخى عقايد فلسفى محمد بن زكرياى رازى درباره قدم مكان و هيولا متخذ از اوست،و هم مىگويند مدعى نبوت و پيامبرى عجم بوده است (16) .ايرانشهرى معلوم نيست از گروه پيروان و شاگردان كندى استيا از گروه قويرى و ابن حيلان و مروزى و يا خود مستقل از همه اينهاست و به گروه سومى وابسته است.از آنچه تاكنون گفته شد معلوم شد تا حدود اوايل قرن چهارم دو نحله فلسفى وجود داشته است:نحلهاى كه از كندى آغاز شده است كه شامل تعليم منطق و فلسفه و طب و نجوم و موسيقى و غيره بوده است و نحله حرانيها كه ظاهرا در ابتدا از منطق تجاوز نمىكرده است.
طبقه سوم
در اين طبقه پنج نفر قابل ذكرند:1.ابو بكر محمد بن زكرياى رازى كه به«جالينوس العرب»اشتهار يافته است.بيشتر شهرت و هم تخصص وى در طب است. در اين فن از طراز اول تاريخ شمرده مىشود.برخى او را در طب عملى و تجربى بر بوعلى ترجيح دادهاند.در سال 251 متولد شده و در سال313 درگذشته است.قبلا گفتيم كه ابن النديم او را شاگرد بلخى شمرده است و احتمالا اين بلخى همان ابو زيد بلخى شاگرد كندى است.عليهذا رازى شاگرد شاگرد كندى است.قرائن ديگرى به دست آمده كه تاييد مىكند استاد رازى همان ابو زيد بلخى است (17) .ابو زيد در سال243 يا 244 متولد شد و از شاگرد خود(رازى)كه در 251 متولد شده است7 يا 8 سال بزرگتر بوده است و البته اين بعيد نيست،خصوصا با توجه به اينكه رازى در بزرگسالى به تحصيل اشتغال پيدا كرده است.ابو زيد9 سال هم بعد از شاگرد خود زنده بوده است.استاد ديگر رازى ابو العباس ايرانشهرى است كه قبلا نام برديم و اطلاع درستى از او در دست نيست.رازى عقايد فلسفى خاص دارد،به فلسفه ارسطويى زمان خويش تسليم نبوده است.در باب تركيب جسم قائل به«اجزاء ذرهاى»بوده است.عقيده خاصى در باب«قدماى خمسه»داشته است كه معروف است و كم و بيش در كتب فلسفه مطرح است.عقايد فلسفى رازى را در باب«قدماى خمسه»فارابى،ابو الحسين شهيد بلخى،على بن رضوان مصرى،ابن الهيثم بصرى رد كردهاند.در فهرست كتب رازى،كتاب فى النبوات آمده كه ديگران به طعن و استهزا نام او را«نقض الاديان»نهادهاند و كتاب ديگرى به نام فى حيل المتنبئين كه ديگران به طعن نام او را«مخاريق الانبياء»گذاشتهاند.اين كتابها در دست نيست،ولى متكلمين اسماعيلى از قبيل ابو حاتم رازى و ناصر خسرو(و شايد منقول از ابو حاتم)در كتب خود به نقل قول از رازى مطالبى آورده مبنى بر اينكه او منكر نبوات بوده است.هر چند ابو حاتم نام رازى را نبرده است و از او با كلمه«ملحد»ياد كرده است ولى مسلم است كه منظور او محمد بن زكرياى رازى است.نظر به اينكه آن كتب در دست نيست،نمىتوان اظهار نظر قطعى كرد ولى از مجموع قرائن مىتوان به دست آورد كه رازى منكر نبوات نبوده و با«متنبئين»(مدعيان دروغين نبوت)در ستيزه بوده است.مباحثات رازى با ابو حاتم اسماعيلى در منزل يكى از بزرگان رى در حضور اكابر و بزرگان شهر و«على رؤوس الاشهاد» محال است كه در زمينه ابطال نبوات باشد و رازى صريحا و علنا همه نبوات را تكذيب كند و همه مذاهب را باطل بداند و در نهايت احترام هم زيست نمايد.اين كه برخى ادعا مىكنند كه ابو ريحان بيرونى كتابى به نام«نقض الاديان»و كتابى به نام«مخاريق الانبياء»به رازى نسبت داده است (18) به هيچ وجه صحيح نيست.ابو ريحان يكى از آن كتابها را«فى النبوات»و ديگرى را«فى حيل المتنبئين»مىخواند و به دنبال نام هر كدام كلمه«يدعى»را اضافه مىكند و مىرساند كه اين نام را ديگران دادهاند.ابن ابى اصيبعه ضمن اينكه نسبت چنين كتابى را به رازى انكار مىكند،احتمال مىدهد كه برخى«اشرار»اين كتاب را ساخته و از روى دشمنى به رازى نسبت داده باشند و تصريح مىكند كه نام«مخاريق الانبياء»را دشمنان رازى نظير على بن رضوان مصرى به اين كتاب دادهاند نه خود رازى.از سخن ابن ابى اصيبعه پيداست كه كتاب نبوات و كتاب حيل المتنبئين غير اين كتابى است كه اين نام به او داده شده است،و آن دو كتاب وضع روشنى دارد.بعلاوه،رازى سخت پابند به توحيد و معاد و اصالت و بقاء روح است.كتابى دارد فى ان للانسان خالقا متقنا حكيما (19) و كتابى دارد در رد سيسن ثنوى (20) رد بر مانويت)و رسالهاى الى على بن شهيد البلخى فى تثبيت المعاد (21) و نظرش در آن كتابهمچنانكه ابن ابى اصيبعه مىگويدنقد نظريه منكران معاد است،و كتابى فى ان النفس ليس بجسم (22) .چگونه ممكن است كسى همه اصول مبدا و معاد و روح و نفس را پذيرفته باشد و منكر نبوات و شرايع باشد؟!بعلاوه او كتابى دارد فى آثار الامام الفاضل المعصوم (23) كه به احتمال قوى بر طبق مذاق شيعه در امامت نوشته است،و كتابى دارد به نام النقض على الكيال فى الامامه (24) و كتابى به نام كتاب الامام و الماموم المحقين (25) ،و همه مىرساند كه انديشه امامت فكر او را مشغول مىداشته است.بديهى است كسى كه منكر شرايع و نبوات باشد،درباره امامتحساسيتى ندارد.بعيد نيست همچنانكه بعضى گفتهاند (26) رازى تا حدودى طرز تفكر شيعى امامى داشته است و همه مفكرانى كه اين گونه طرز تفكر داشتهاند،از طرف دشمنان شيعه اماميه متهم به كفر و زندقه مىشدند.گذشته از همه اينها استدلالى كه از رازى در انكار نبوت نقل شده،آنقدر سست و ضعيف است كه از مفكرى مانند رازى بسيار بعيد است،از قبيل اين كه اگر مىبايست مردم هدايتشوند چرا همه مردم پيامبر نيستند؟!آنچه مىتوان گفت اين است كه رازى اشتباهات و انحرافاتى داشته است،ولى نه در حد انكار نبوات و شرايع،دشمنان او كه سخنان او را نقل كردهاند به او چنين چهرهاى دادهاند و اصل سخن رازى هم كه در دست نيست.ما در عصر خود كتابهايى ديدهايم كه خالى از اشتباهات و انحرافاتى نيستند،ولى مخالفان آن كتابها چنان چهرهاى به آن كتابها دادهاند كه اگر كسى اصل آن كتابها را نديده باشد باور نمىكند كه اين رسالات و مقالات در رد چنان كتابى باشد.رازى دو دسته مخالف داشته است:مخالفانى كه بر آراء فلسفى او رد نوشتهاند مانند فارابى و شهيد بلخى و ابن هيثم و بعضى ديگر،و مخالفانى كه بر آراء مذهبى او رد نوشتهاند.تنها اين گروه كه همان اسماعيلياناند و تاريخ،خود آنها را«ملاحده»مىخواند،چهره«الحاد»به رازى در تاريخ دادهاند و ديگران را هم تا حدى تحت تاثير قرار دادهاند.اخيرا ملاحده عصر ما به نحوى ديگر در تاييد ملاحده اسماعيلى چهره الحادى به رازى مىدهند،ولى نه به منظور بلا توجيه ساختن رازى بلكه به منظور توجيه كردن خودشان.مطلبى ديگر كه بايد ناگفته نماند اين است كه رازى عليرغم نبوغ و تخصص در طب،در انديشههاى فلسفى توانا نبوده است.مىتوان به ابن سينا حق داد كه در پاسخ به پرسشهاى ابو ريحان بيرونى،رازى را«المتكلف الفضولى المتكلم بما لا يعنيه»مىخواند.2.ابو الحسين شهيد بن الحسين البلخى.هم حكيم بود و هم شاعر.به عربى و فارسى شعر مىسروده و از قديميترين شاعران زبان فارسى به شمار مىآيد.ابن النديم گويى شهيد بلخى را درست نمىشناخته است،زيرا او را تحت عنوان«رجل يعرف بشهيد بن الحسين و يكنى ابا الحسن» (27) ياد مىكند.بعد جملهاى دارد كه ظاهر اين است كه مىخواهد بگويد وى شاگرد ابو زيد بلخى بوده است،اگر چه تا كنون نديدهايم كسى اين احتمال را در گفته ابن النديم داده باشد.ابن النديم مىگويد اين مرد(شهيد)كتابها تصنيف كرده و بين او و رازى مناظراتى بوده است.شهيد،هم نظريه رازى را در مساله«لذت»كه در كتب فلسفه مثل اسفار و غيره مطرح استرد كرده است و هم نظريه معروف او را در باب«قدماى خمسه».شهيد در سال 325 در گذشته است.3.ابو احمد حسين بن ابو الحسين اسحاق بن ابراهيم بن زيد بن كاتب معروف به ابن كرنيب از فضلاى متكلمين اسلامى و از حكماى طبيعى(در مقابل حكماى رياضى)بوده است،بر عكس برادرش ابو الحسين بن كرنيب و برادر زادهاش ابو العلاء بن ابى الحسين كه اهل رياضيات بودهاند و ابن النديم نام آنها را در رديف رياضى دانان آورده است،ابو احمد بن كرنيب هم متكلم بوده و هم فيلسوف و هم طبيب.مطابق آنچه در نامه دانشوران آمده در هر دو قسمت(كلام و فلسفه) تدريس مىكرده و شاگردان و تلامذهاى داشته و شخصيت ممتازى به شمار مىرفته است.ابن النديم مىگويد:«در نهايت فضل و معرفت و ورود در علوم طبيعى قديم بود» (28) .عين عبارت ابن النديم در تاريخ الحكماء ابن قفطى و عيون الانباء ابن ابى اصيبعه تكرار شده است،ولى مسعودىچنانكه ديديماو را هم طبقه ابو بشر متى و در طبقه بعد از قويرى و مروزى شمرده است.بعيد نيست كه نزد آنها تحصيل كرده باشد،هر چند گفته مىشود ابو بشر متى نزد ابن كرنيب تحصيل كرده است.تاريخ ولادت و وفات ابن كرنيب و همچنين اساتيد او و شاگردان او دقيقا معلوم نيست،لهذا محتمل است كه از طبقه دوم به شمار آيد.كتابى كه از او ياد مىشود كتابى است در رد ثابتبن قره در مساله فلسفى معروف كه هم اكنون نيز در كتب فلسفه طرح مىشود و آن«لزوم يا عدم لزوم تخلل سكون ميان دو حركت متضاد»است.در تاريخ الحكماء ابن قفطى و عيون الانباء ابن! 472 ابى اصيبعه و به تبع آنها در نامه دانشوران«حركتين متساويتين»ضبط كردهاند كه البته غلط است،صحيح همان است كه در الفهرست آمده است:«حركتين متضادتين».4.ابو بشر،متى بن يونس(يونان)نصرانى منطقى بغدادى.ابن النديم در الفهرست مىگويد يونانى است و اهل ديرقنى. ديرقنى مطابق آنچه در نامه دانشوران مىنويسد همان دير مرمارى است كه«اسكول مرمارى»(مدرسه مرمارى)هم خوانده مىشود و در نزديك بغداد است.ابن النديم مىگويد:رياست منطقيين در عصر خودش به او منتهى شد،و هم او مىگويد كه ابو بشر نزد ابراهيم قويرى و ابى احمد بن كرنيب و دو نفر ديگر به نام دو فيل(روفيلروبيل)و بنيامين تحصيل كرده است.قبلا نقل كرديم كه وى نزد يحيى مروزى نيز تحصيل كرده است.ابن ابى اصيبعه در ضمن شرح حال فارابى مىگويد:«ابو بشر متى،ايساغوجى را نزد يك نصرانى(ظاهرا همان بنيامين كه الفهرست نام برده است)و قاطيغورياس(مقولات)را نزد روبيل و قياس را نزد ابو يحيى مروزى آموخت».ابو بشر،هم مترجم بود و هم فيلسوف ولى در حقيقت منطقى بوده نه فيلسوف به اصطلاح عصر ما.كتب منطقى او و شروح او بر كتب منطقى ارسطو مدار تدريس و تعليم و تعلم محصلين بوده است (29) .ابو بشر متى مطابق آنچه ابن القفطى نوشته است در سالهاى ميان 320 و 330 زنده بوده است.ابن ابى اصيبعه مىنويسد كه در سال 328 درگذشته است.اين كه در نامه دانشوران مىنويسد وفات ابو بشر در سال 308 بوده است على الظاهر غلط نسخه است.5.ابو نصر محمد بن محمد بن محمد بن طرخان فارابى.بى نياز از معرفى است.به حق او را«معلم ثانى»و«فيلسوف المسلمين من غير مدافع»لقب دادهاند (30) .اهل تركستان است.معلوم نيست كه ايرانىنژاد استيا تركنژاد.هم زبان تركى مىدانسته و هم زبان فارسى،ولى تا آخر در جامه و زى تركان مىزيسته است.مردى بوده فوق العاده قانع و آزادمنش،غالبا كنار نهرها و جويبارها و يا گلزارها و باغستانها سكنى مىگزيد و شاگردان همان جا از محضرش استفاده مىكردند.نواقص كار كندى را در منطق تكميل كرد.گويند فن تحليل و انحاء تعليميه منطق را كه تا آن وقت در اختيار كسى نبود و يا ترجمه نشده بود،فارابى به ابتكار خود افزود،و همچنين صناعات خمس و موارد استفاده از هر صنعت را او مشخص ساخت.فارابى از افرادى است كه عظمتش از او شخصيتى افسانهاى ساخته است تا آنجا كه ادعا كردهاند او هفتاد زبان مىدانسته.او از افراد خود ساخته است.استاد قابل توجهى نديده است.استاد او يوحنا بن حيلان بوده.منطق را نزد او آموخته است.متاخرين عموما مىنويسند كه او ابتدا در بغداد نزد ابو بشر متى تحصيل كرد و سپس به حران رفت و نزد يوحنا بن حيلان به تحصيل منطق پرداخت (31) . ظاهرا مدرك اين نسبت،سخن ابن خلكان است،اوست كه چنين تصريحى كرده بدون اين كه مدركى نشان دهد.ولى از گفته ابن القفطى و ابن ابى اصيبعه معلوم مىشود كه فارابى معاصر ابو بشر بوده و شخصيتى مافوق او در زمان خود او داشته است.ابن القفطى مىگويد:«و كان ابو نصر معاصرا لابى بشر متى بن يونس الا انه كان دونه فى السن و فوقه فى العلم»يعنى فارابى با ابو بشر هم عصر بود،از او به سال پايينتر و به علم بالاتر بود.قريب به همين استسخن ابن ابى اصيبعه.بعلاوه بسيار بعيد است كه فارابى پس از درك حوزه ابو بشر متى و استفاده از او در بغداد،به حران نزد يوحنا بن حيلان براى تحصيل منطق برود.خود فارابى فقط از يوحنا بن حيلان به عنوان معلم ياد كرده است.ابن القفطى مدعى است كه فارابى در بغداد نزد يوحنا تحصيل كرده است.فارابى در سال257(شش سال بعد از تولد رازى و يك سال قبل از درگذشت كندى)متولد شد و در سال339 درگذشت. هشتاد و دو سال عمر كرد.فارابى فيلسوفى است مشائى و در عين حال خالى از مشرب اشراقى نيست،چنانكه كتاب فصوص الحكم او حكايت مىكند.او در عين حال يك نفر رياضىدان و موسيقىدان درجه اول است.آراء سياسى و نظريات خاص درباره مدينه فاضله دارد كه معروف است.فارابى فلاسفه قبل از خود را تحت الشعاع قرار داد.تالىتلو ارسطو شمرده شد و«معلم ثانى»لقب يافت.طبقه چهارم
از اين طبقه افراد زيادى نمىشناسيم.آنچه از نقلها بر مىآيد اين است كه فارابى و ابو بشر متى و ابن كرنيب شاگردها داشتهاند،ولى اطلاع درستى از آنها نداريم.از شخصيتهاى اين طبقه:1.يحيى بن عدى منطقى نصرانى است.اين مرد با ابن النديم معاصر بوده است و ابن النديم نسبتبه پركارى او اعجاب دارد.ابن النديم و ابن القفطى و ابن ابى اصيبعه بالاتفاق نوشتهاند كه وى شاگرد ابو نصر فارابى و ابو بشر متى بوده است. همه(مخصوصا ابن القفطى)كتابهاى زيادى از او نقل كردهاند كه بيشتر منطقى است،ولى احيانا مسائلى از مسائل فلسفه اولىكه در دوره قبل از فارابى خصوصا در مسيحيان كمتر ديده مىشودطرح كرده است.ابن النديم و به تبع او ابن القفطى و ابن ابى اصيبعه نوشتهاند كه رياست منطقيين در زمان او به او منتهى شده بود.وى در سال363 و يا 364 در گذشته است و گفتهاند 81 سال عمر كرده است.2.غير از يحيى بن عدى،در طبقه چهارم جمعيت اخوان الصفا و خلان الوفا را بايد نام برد.گروهى هستند گمنام و خود خواستهاند گمنام باشند،اما نشان دادهاند كه گروهى هستند هم فيلسوف و هم متدين و متعهد.به منظور اصلاح جامعه بر اساس ايدهاى كه داشتهاند(به كار بردن فلسفه و دين تواما)دستبه كار شده،انجمنى تشكيل داده(حزب مانند)،اعضا مىپذيرفته و شروط و آدابى داشتهاند و مجموع 52 رساله كه در حقيقتبيان كننده جهانبينى و ايدئولوژى آنهاستو از يك نظر يك دائره المعارف براى عصر آنها محسوب مىشود و اثرى است جاودانى و از شاهكارهاى جهان اسلامآفريدهاند. اخوان الصفا هم از اسلاف خود(مخصوصا فارابى)متاثر بودهاند و هم در اخلاف خود اثر گذاشتهاند.هر دو قسمت نيازمند به بحث طولانى است و از حدود بحث ما خارج است.آنچه از نام آنها بر ما آشكار است همانهاست كه ابو حيان توحيدىكه تقريبا معاصر آنها بودهفاش كرده است:ابو سليمان محمد بن معشر بستى،ابو الحسن على بن هارون زنجانى،ابو احمد مهرجانى عوفى،زيد بن رفاعه.بعضى ديگر نام افراد ديگرى از قبيل ابن مسكويه رازى متوفى در 421،عيسى بن زرعه متوفى در 398(مترجم و فيلسوف)و ابو الوفاء بوزجانى(نابغه رياضىدان معروف متوفى در387)و بعضى ديگر را مىبرند ولى بعضى از اينها به اوايل قرن پنجم تعلق دارند،در صورتى كه در نيمه دوم قرن چهارم كار اخوان الصفا تا حدودى شناخته بوده است.ابو حيان توحيدى در سال373 مرام و عقيده و مسلك و روش اخوان را براى وزير صمصام الدوله بن عضد الدوله بازگو كرده است و گفته من اين رسائل را به استادم ابو سليمان منطقى سجستانى عرضه كردم و او درباره آنها اظهار نظر كرد.عليهذا مىبايست اين رسائل در حدود نيمه قرن چهارم تاليف شده باشد و به همين جهتبا اينكه تاريخچه اخوان در دست نيستبايد آنها را از طبقه چهارم يعنى هم طبقه با شاگردان فارابى به شمار آوريم.اخوان الصفا كه ميان عقل و دين،فلسفه و شريعت،جمع كردهاند و آندو را مكمل يكديگر مىدانند،در روش فلسفى خود تمايل فيثاغورسى دارند،بر اعداد زياد تكيه مىكنند و در جنبه اسلامى،تمايل شديد شيعى و علوى دارند.طبقه پنجم
1.ابو سليمان،محمد بن طاهر بن بهرام سجستانى،معروف به ابو سليمان منطقى.شاگرد يحيى بن عدى منطقى بوده است و بنابر نقل ابن القفطى در تاريخ الحكماء نزد ابو بشر متى نيز تحصيل كرده است.على الظاهر آغاز تحصيلش در نزد ابو بشر بوده و بعد در نزد يحيى بن عدى ادامه داده است.ابو سليمان شاگردى دارد به نام ابو حيان توحيدى كه از فضلا و ادبا و نويسندگان بنام جهان اسلام است و كتابهاى نفيسى دارد به نامهاى:المقابسات،الامتاع و المؤانسه،الصديق و الصداقه.ابو حيان در كتابهاى خود فراوان از استادش ياد كرده و افاضات او را بازگو كرده است.ابن النديم و ابن القفطى و ابن ابى اصيبعه همه از ابو سليمان ياد كردهاند ولى به طور مختصر،و البته ابن القفطى مفصلتر بحث كرده است.جامعترين بحث درباره ابو سليمان همان است كه مرحوم محمد قزوينى در جلد دوم بيست مقاله(صفحات 128166)انجام داده است.خانه ابو سليمان ميعادگاه حكما و فضلاى عصر بوده و خود رئيس قوم به شمار مىآمده است.در محفل ابو سليمانكه در حقيقتيك انجمن فلسفى بوده استهمواره مسائل علمى و فلسفى مطرح مىشده و حكما از يكديگر استفاده مىكردهاند و به تعبير ابو حيان«مقابسه»مىنمودهاند.ابو حيان آنها را در106 مجلس جمع كرده و نام آنها را«مقابسات»گذاشته است.تاريخ ولادت و وفات ابو سليمان دقيقا معلوم نيست.قدر مسلم اين است كه در نيمه دوم قرن چهارم شخصيت ممتازى داشته است.مرحوم قزوينى حدس مىزند كه ولادت ابو سليمان در حدود سال307 و وفاتش در حدود سال 380 باشد و احتمالا تا حدود 390 زنده بوده است.حكما و فضلايى كه در محفل ابو سليمان شركت مىكردهاند،غالبا شاگرد يحيى بن عدى و هم شاگردان خود ابو سليمان بودهاند از قبيل:ابو محمد عروضى،ابو بكر قومسى،عيسى بن زرعه.2.ابو الحسن عامرى نيشابورى.از اين شخص نيز اطلاع زيادى در دست نيست.ابن النديم و ابن القفطى و ابن ابى اصيبعه از او ذكرى به ميان نياوردهاند.ياقوت در معجم الادباء از او ياد كرده است.در سه حكيم مسلمان مىنويسد:عامرى دو كتاب دارد،يكى در اخلاق به نام السعاده و الاسعاد و ديگرى در فلسفه به نام الامد الى الابد.كتابى هم در دفاع از اسلام و تفوق آن بر ساير اديان نوشته استبه نام الاعلام بمناقب الاسلام.و هم مىنويسد كه همچنانكه به فلسفه يونانى علاقهمند بود،به فلسفه سياسى ساسانيان نيز علاقهمند بود و خود شاگرد ابو زيد بلخى بود.بعضى مدعى شدهاند كه ميان عامرى و ابن سينا نامهها مبادله شده ولى محتمل به نظر نمىرسد،زيرا ابن سينا در وقت وفات عامرى يازده ساله بوده است.گفتهاند عامرى شاگرد ابو زيد بلخى بوده است،ولى بعيد است كه عامرى شاگرد بلا واسطه بلخى باشد زيرا بلخى در سال 322 درگذشته است و عامرى در سال 381 و عليهذا ميان وفات استاد و شاگرد59 سال فاصله است.3.ابو الخير،حسن بن سوار معروف به ابن الخمار.هم حكيم است و هم طبيب و هم مترجم از سريانى به عربى،ولى بيشتر طبيب است تا فيلسوف يا مترجم.شاگرد يحيى بن عدى منطقى سابق الذكر بوده و شاگردان زيادى تربيت كرده است. ابتدا مذهب نصرانى داشت و در آخر عمر(مطابق نقل نامه دانشوران)مسلمان شد.ابن النديم كه معاصر وى بوده و به تبع او ابن القفطى،او را فوق العاده با هوش و فطن خوانده است.نامه دانشوران مدعى است كه عمر طولانى كرده ولى تاريخ وفات او را نمىنويسد.مرحوم محمد قزوينى در بيست مقاله،مقاله مربوط به تتمه صوان الحكمه(جلد 2،صفحه 141)مدعى است كه وفات ابو الخير در سال 408 بوده است.گويند بوعلى كه معمولا معاصران خود را به چيزى نمىگرفت،از ابو الخير به نيكى ياد كرده و گفته:«ابو الخير را در رديف ديگران نبايد شمرد.خداوند ملاقات او را روزى كند» (32) .4.ابو عبد الله ناتلى.اين مرد همان است كه ابن سينا در آغاز تحصيل،قسمتى از منطق و قسمتى از رياضيات را نزد او آموخت.شخصيت ممتازى ندارد،همه شهرتش را از ناحيه شاگرد نامدارش كسب كرده است.ناتلى طبيب هم بوده است.ابن ابى اصيبعه در ضمن احوال ابو الفرج بن الطيب،او را در رديف طبيبان معاصر ابو الفرج شمرده است.بعضى مدعى شدهاند كه ناتلى شاگرد ابو الفرج بن الطيب بوده است و به گفته ابن ابى اصيبعه استناد كردهاند (33) ولى اشتباه است.ابن ابى اصيبعه ناتلى را در رديف معاصران ابو الفرج آورده است نه شاگردان او.ابن ابى اصيبعه ابو الفرج را از معاصران بو على كه شاگرد ناتلى بوده است مىشمارد تا چه رسد به ناتلى.طبقه ششم
اين طبقه را طبقه نوابغ بايد نام نهاد.هيچ طبقه از طبقات فلاسفه مانند اين طبقه افراد برجسته نداشته است:1.ابو على احمد بن محمد بن يعقوب مسكويه رازى.اصلا اهل رى بوده و مدتى به اتفاق ابو ريحان بيرونى و ابن سينا و ابو الخير و ابو سهل مسيحى و ابو نصر عراقى در دربار خوارزمشاه مىزيسته است.وفاتش در اصفهان در سال 420 واقع شده است.تاريخ تولدش معلوم نيست ولى مىگويند عمر طويل يافته است (34) .از ابو حيان توحيدى نقل شده كه ابن مسكويه مدتى نزد ابو الخير شاگردى كرده است (35) .بعضى مىگويند نزد ابو الحسن عامرى نيز تحصيل كرده است (36) ولى اين نقل با آنچه از معجم الادباء نقل شدهكه در مدت پنجسال اقامت ابو الحسن عامرى در رى به نزد عامرى نرفت و گويى ميان آنها سدى بودمنافى است (37) .داستان حضور ابن سينا به مجلس ابن مسكويه و افكندن گردويى پيش او كه مساحت اين گردو را تعيين كن و گذاشتن ابن مسكويه كتاب اخلاقى طهاره الاعراق خود را نزد ابن سينا و گفتن اين كه تو به اصلاح اخلاقت از من به تعيين مساحت اين گردو محتاجترى،معروف است.بوعلى به حكم اين كه كمتر كسى از معاصران خويش را گرامى مىداشته و وقعى مىنهاده،درباره ابن مسكويه نيز گفته مسالهاى با او در ميان گذاشتم و هر چه كوشش كردم نتوانستبفهمد.ابن مسكويه،خودش يا پدرش(على الاختلاف)زردشتى بوده و مسلمان شده و به عقيده بعضى شيعه بوده است.قدر مسلم اين است كه تمايل شيعى داشته است.از معروفترين كتابهاى او تجارب الامم در تاريخ و الفوز الاصغر در فلسفه و طهاره الاعراق در اخلاق است.2.ابوريحان محمد بن احمد بيرونى خوارزمى.از شخصيتهاى درجه اول فرهنگ و تمدن اسلامى است.از نظر برخى مستشرقين،در تمام جهان اسلام نظير ندارد.رشته تخصصىاش رياضيات،نجوم،تاريخ،هيئت،داروشناسى،بررسى عقايد و اديان اقوام و ملل و امثال آنها بوده.چندين كتاب تحقيقى نفيس آفريده كه جهان هنوز به اعجاب در آنها مىنگرد از قبيل تحقيق ماللهند،الاثار الباقيه،قانون مسعودى و غيره.بيرونى در سال 362 متولد شده و در 442 درگذشته است.او زبانهاى يونانى و سريانى،علاوه بر زبان فارسى و زبان عربى و زبان خوارزمىكه زبان مادرى او بودهمىدانسته است.زبان عربى را بهترين زبانها براى مسائل علمى مىداند و علاقه خاصى به اين زبان نشان مىدهد.مىگويد اگر مرا به عربى ناسزا گويند بيشتر دوست دارم از اينكه به برخى زبانهاى ديگر مرا بستايند.استادان او معلوم نيست جز يك نفر به نام ابو نصر بن على بن عراقى كه ظاهرا همان ابو نصر عراقى است كه در دربار خوارزمشاه بوده است و معلوم نيست كه ابو ريحان شاگردانى داشته يا نداشته است.ابو ريحان از كسانى است كه عمر نسبتا طويل(قريب هشتاد سال)يافته و تمام وقتش وقف علم بوده است،جز به علم به كار ديگر(وزارت و غيره)نپرداخته است.او در سال فقط دو روز تعطيل داشته است.ابو ريحان و ابن سينا در حدود سال 400 در خوارزم با يكديگر ملاقات داشتهاند.ابو ريحان چند سالى از بوعلى بزرگسالتر بوده و در حدود هيجده سؤال در مسائل فلسفى و غيرهكه برخى از آنها اعتراض به ارسطوستاز بو على كرده است.بو على به آنها پاسخ گفته و تدريجا كار اندكى به خشونت كشيده است (38) ،ولى اهل تحقيق مدعى هستند كه اين سؤالات بعد از رفتن بو على از خوارزم بوده است.ابو ريحان در كتاب الاثار الباقيه آنجا كه اشاره به برخى سؤالات خود از بو على مىكند،از او به عنوان«الفتى الفاضل»(جوان فاضل)ياد مىنمايد.ابو ريحان به مبانى اسلامى سخت معتقد و پابند بوده است.در نوشتههاى خود عموما مانند يك مؤمن واقعى از دين مقدس اسلام ياد مىكند و به تناسب،آيات كريمه قرآن را مىآورد.او مخصوصا احساسات ضد شعوبيگرى داشت و در برخى نوشتههاى خود سخت از شعوبيگرى اظهار تنفر مىنمايد (39) .ابو ريحان به احتمال زياد شيعه بوده است.3.ابو على حسين بن عبد الله ابن سينا،اعجوبه دهر و نادره روزگار.شناختنش يك عمر و شناساندنش كتابى بسيار قطور مىخواهد.خودش گزارش زندگى خود را تا حدود سى و پنجسالگى كه به گرگان آمده،به تقاضاى يكى از شاگردان املاء كرده است و شاگرد معروفش ابو عبيد جوزجانى،بعد آن را تكميل و تا آخرين روز زندگىاش گزارش كرده است.از اين گزارشها مىتوان تا حدى زندگى عادى و علمى و سياسى او را به دست آورد.زندگى نا آرام و پر ماجرايى داشته و عمرى نسبتا كوتاه.با اين عمر كوتاه و اين زندگى پر ماجرا،اينهمه معلومات و خلق اينهمه آثار حقيقتا حيرت انگيز است.عجيب اين است كه با اينكه ابن ابى اصيبعه و ابن القفطى هر دو متن اين دو گزارش را بدون اختلاف ضبط كردهاند،جمله آخر را كه مدت عمر شيخ استبه اختلاف ضبط كردهاند.بنابر نقل ابن ابى اصيبعه عمر شيخ 54 سال و بنابر نقل ابن القفطى 58 سال بوده است.بعضى ديگر(نامه دانشوران)از روى بعض قرائن احتمال مىدهند كه عمر شيخ63 سال بوده است.نكتهاى كه لازم است گوشزد شود اين است كه شخصيتبو على همه حكماى اسلامى پيش از او را تحت الشعاع قرار داد. بعد از بو على،چه در طب و چه در فلسفه،كتابهاى او محور بحث و تدقيق و تحشيه و شرح بود.نكته ديگر اينكه قبل از بو على،بغداد مركز طب و فلسفه بود.بو على به بغداد نرفتپدرش بلخى و مادرش بخارايى است، نيمه اول عمرش در آن حدود گذشته استبه عللى به سوى خراسان و گرگان رهسپار شد و در چند شهر توقفهاى كوتاهى كرد.عاقبت در اصفهان و همدانو بيشتر در همدانرحل اقامت افكند.صيتشهرتش طالبان علم و حكمت را از هر سو به سوى او مىكشيد.شاگردان زيادى تربيت كرد.شخصيتبوعلى در زمان حياتش و شهرت كتابهايش بعد از خودشكه محور بحث ميان اهل فضل بود و متخصصان آن كتب بيشتر در ايران يافت مىشدندسبب شد كه مركز ثقل فلسفه و طب از بغداد به ايران منتقل گشت.4.ابو الفرج بن الطيب.اين مرد عراقى(و على الظاهر بغدادى)است.هم طبيب بوده و هم فيلسوف،ولى جنبه طبابتش مىچربد.بو على كه معاصر اوست طبابتش را مىستايد،بر خلاف فلسفه و حكمت كه از اين جهت او را به چيزى نمىگيرد (40) . به طور كلى بو على احدى از معاصرين را در فلسفه در نظر ندارد.در ترجمه تتمه صوان الحكمه (41) مىنويسد بو على درباره كتابهاى فلسفى ابو الفرج گفته:«سزاوار اين است تصانيف او را بر فروشنده رد كنند و ثمنش نيز بر وى بگذارند».و هم او مىنويسد:«وقتى كه كار ميان بو على و ابو ريحان به خشونت كشيد و ابو ريحان سخنان تندى در نامه خود به كار برد و خبر به ابو الفرج رسيد،گفت:هر كس با ديگران چنان كند،با او نيز چنين كنند».ابن القفطى پس از اشاره به سخن بو على درباره ابو الفرج،مىگويد:«اما من و هر منصفى نمىگوييم جز اين كه ابو الفرج علوم گذشته را احيا كرد و مخفيات آنها را آشكار نمود».ابو الفرج،مسيحى و شاگرد ابو الخير بوده است.گروهى از محضر درسش استفاده كردهاند.ابن القفطى مىگويد تا بعد از سال 420 زنده بوده و گفته شده كه در سال 435 در گذشته است.5.ابو الفرج بن هندو.در طب و حكمتشاگرد ابو الخير بوده و از بزرگترين و فاضلترين شاگردان او به شمار رفته است. ضمنا مردى اديب و شاعر و سخنور بوده است.6.ابو على حسن بن الحسن(يا الحسين)بن الهيثم بصرى.هم فيلسوف است و هم طبيب و هم فيزيكدان و رياضىدان.در فيزيك و رياضيات شهرت جهانى دارد و از عوامل مؤثر در پيشرفت رياضيات جهانى به شمار مىرود.در سال 354 متولد شده و در حدود سال 430 در گذشته است (42) .در تتمه صوان الحكمه مىنويسد كه طرحى براى استفاده از آب نيل هنگام كاهش آب تهيه كرد و با خود به قاهره برد ولى مورد توجه الحاكم بالله واقع نشد،بلكه مغضوب وى گشت و از آنجا به دمشق فرار كرد.و هم مىنويسد فوق العاده متعبد و متشرع بود و به شريعت احترام مىگذاشت.حالت توجه او را در حين مرگ نيز يادآور مىشود.گويند قسمتى از ايام او در مغرب گذشته است (43) .مرحوم سيد حسن تقى زاده در تاريخ علوم در اسلام مىگويد:«وى مؤلفات زيادى دارد.گويى همه عمر به تاليف اشتغال داشته است.ابن الهيثم به قول سارتون بزرگترين عالم مسلمين در حكمت طبيعى(فيزيك)و يكى از بزرگترين ارباب اين فن در كل تاريخ بوده است.كتاب معروف او در علم مناظر تاثير عظيمى در ترقى علم در مشرق و مغرب نموده و روجر بيكن فيلسوف بزرگ و كپلر مؤسس قوانين جديد علم نجوم هر دو از تاثير كتاب او بهرهمند شدهاند...ابن الهيثم تحقيقات دقيق و بسيار عالى در باب نور و قوانين آن كرده و ظاهرا اول كسى است كه اتاق تاريك(امتحانات نورى)را استعمال كرده است...اين دانشمند معادلات چهار درجهاى را حل كرده و سعى كرده عمق كره هوا را تعيين كند...» (44) .همزمان با اين طبقه،رياضيون درجه اول ظهور كردهاند از قبيل ابو الوفاء بوزجانى نيشابورى،عبد الرحمن صوفى رازى، ابو سهل كوهستانى طبرستانى و غيرهم كه در فصل جداگانهاى بايد بحثشود.
طبقه هفتم
ين طبقه دو گروهند:گروه شاگردان ابن سينا و گروهى كه نزد او شاگردى نكردهاند.اما گروه اول:1.ابو عبد الله فقيه معصومى.شيخ دربارهاش گفته است:او براى من مانند ارسطوستبراى افلاطون.شيخ رساله عشق را به خواهش او و به نام او نوشته است و هم اوست كه واسطه پرسش و پاسخهاى ابو ريحان و بو على بود و بعد از آنكه ابو ريحان كلمات تندى نسبتبه شيخ به كار برد و شيخ حاضر نشد ديگر چيزى بنويسد و فقيه معصومى را مامور اين كار كرد،او ابو ريحان را مورد ملامت قرار داد و به او نوشت:«اگر در مخاطبه با«حكيم»كلماتى جز اين كلمات انتخاب كرده بودى،از نظر عقل و علم شايستهتر بود» (45) .بيهقى مدعى است كه وى كتابى درباره مفارقات و اعداد عقول و افلاك و ترتيب مبدعات نوشته كه معشوق حكما بوده ولى از دست رفته است.تاريخ وفاتش دقيقا معلوم نيست،احتمالا در حدود 450 بوده است (46) .2.ابو الحسن بهمنيار بن مرزبان آذربايجانى.مجوس بود و مسلمان شد.معروفترين شاگردان بو على است.شهرت بهمنيار يكى به واسطه سؤالات فراوانى است كه از بو على كرده و بو على جواب داده است(بيشتر كتاب مباحثات شيخ پاسخ به سؤالات بهمنيار است)،ديگر به واسطه كتاب معروف التحصيل است كه مكرر در كتب فلسفه از آن ياد مىشود.صدر المتالهين در اسفار چندين بار مطالبى از آن كتاب و دو نوبت از كتابى از او به نام البهجه و السعاده نقل كرده است.كتاب التحصيل اخيرا جزء نشريات دانشكده الهيات و معارف اسلامى با تصحيح و تعليق اينجانب چاپ شد.بهمنيار در سال 458 درگذشته است.3.ابو عبيد عبد الواحد جوزجانى.شاگرد و مريد و ملازم بيستساله يا بيست و پنجساله بو على.همان كسى است كه گزارش زندگى بو على را تكميل كرد.بو على به حفظ و نگهدارى آثار خود همت نمىگماشت،در پيشامدهاى مختلف رسالههاى مختصر يا طولانى مىنوشت و به كسى مىداد بدون آنكه نسخهاى از آن نگهدارى كند.شايد محفوظ ماندن قسمتى از آثار شيخ مرهون همت ابو عبيد است.بخش رياضى كتاب نجات و كتاب دانشنامه علايى وسيله او تكميل گرديده است (47) .از زندگى ابو عبيد بيش از اين اطلاعى نداريم.4.ابو منصور حسين بن طاهر بن زيله اصفهانى.بنابر نقل تتمه صوان الحكمه،شفاى شيخ را مختصر كرد و رساله«حى بن يقظان»او را شرح كرد و كتابى در موسيقى تاليف نمود و در فن موسيقى بى نظير بود و بعد از بيست و دو سال كه از وفات استادش مىگذشت(يعنى در سال 450)درگذشت.ابن زيله از كسانى است كه احيانا مانند بهمنيار از شيخ سؤالاتى كرده و شيخ جواب داده است.گويند:«كتاب مباحثات در اصل سؤالاتى بوده از بهمنيار و كمى از ابن زيله و كمترى از ديگران» (48) .بو على شاگردان ديگر نيز داشته است كه ما از ذكر آنها خوددارى مىكنيم.اما افراد ديگر اين طبقه كه شاگرد شيخ نبودهاند:1.على بن رضوان مصرى.هم طبيب بوده و هم حكيم.از كسانى است كه بر نظريه محمد بن زكرياى رازى رد نوشته است. مردى كريم اما بدقيافه و كريه المنظر بوده است.مطابق آنچه در نامه دانشوران آمده كتابى در اثبات نبوت خاتم الانبياء از روى تورات و انجيل و قواعد فلسفى نوشته و در سال453 درگذشته است.از اساتيد و شاگردان او اطلاعى نداريم.2.ابو الحسن مختار بن حسن بن عبدان بن سعدان بن بطلان بغدادى نصرانى،معروف به ابن بطلان.شاگرد ابو الفرج بن الطيب نصرانى سابق الذكر است.مانند استادش هم طبيب است و هم فيلسوف،ولى بيشتر طبيب است تا فيلسوف.با على بن رضوان سابق الذكر تعارض و تنافس داشته و او را به قباحت منظر سرزنش مىكرده و«تمساح الجن»مىخوانده است (49) .يك نوبت هم به مصر رفته و با وى ملاقات كرده و عاقبه الامر با ناراحتى از او جدا شده است.به حلب و قسطنطنيه نيز مسافرت كرده و تا آخر عمر مجرد مىزيسته است.وفاتش در سال 444 واقع شده است.3.ابو الحسن انبارى.فعلا از احوال او اطلاع زيادى نداريم.همين قدر مىدانيم كه مطابق آنچه در تتمه صوان الحكمه (50) آمده است،هم فيلسوف بوده و هم رياضىدان ولى رياضيات غلبه داشته است و خيام رياضيات را از محضر او استفاده مىكرده است.طبقه هشتم
اين طبقه طبقه شاگردان شاگردان بو على است،اعم از آنكه واقعا شاگرد شاگردان بو على بودهاند و يا با آنها همزمان بودهاند:1.ابو العباس فضل بن محمد لوكرى مروى.هم فيلسوف است و هم اديب.احيانا از او به«اديب ابو العباس لوكرى»تعبير مىشود.شاگرد بهمنيار بوده است.كتاب معروفى دارد به نام بيان الحق بضمان الصدق كه هنوز چاپ نشده ولى نسخههايش موجود است و مورد اعتناى فلاسفه بعد از خودش است.در الهيات اسفار از او نام برده است.او به داشتن حوزه و تربيتشاگردان معروف است.بيهقى در تتمه صوان الحكمه مىگويد:«فلسفه به وسيله لوكرى در خراسان انتشار يافت».محمود محمد خضيرى استاد جامع الازهر در مقالهاى كه به مناسبت هزاره ابن سينا در بغداد در كتابى به نام الكتاب الذهبى للمهرجان الالفى لذكرى ابن سينا چاپ شده(ص 55)مىگويد:«ابو العباس عمر طويل يافت و من تاريخ وفات او را به دست نياوردم اما گمان مىكنم در اواخر قرن پنجم هجرى واقع شده باشد».عبد الرحمن بدوى در مقدمه تعليقات ابن سينا(ص 8)از بركلمن نقل مىكند كه وفات لوكرى در سال517(اوايل قرن ششم)بوده است و خود بدوى مىگويد:«من نمىدانم بركلمن از چه ماخذى نقل كرده است».2.ابو الحسن سعيد بن هبه الله بن حسين.ابن ابى اصيبعه مىگويد:در طب ممتاز بود و در علوم حكميه با فضل.وى شاگرد ابو الفضل كتيفات و عبدان كاتب بوده (51) و آنها شاگرد ابو الفرج بن الطيب سابق الذكر (52) .اين شخص همان كسى است كه اجازه نمىداده است از محضرش يهودى يا نصرانى استفاده كند و ابو البركات بغدادى صاحب كتاب معروف المعتبر كه در ابتدا يهودى بود،با نيرنگ در كرياس در مىنشست و استفاده مىكرد و تا يك سال به همين وضع ادامه داد. بعد از يك سال كه استاد از وجود چنين شاگردى آگاه شد،بر او رحمت آورد و اجازه داد رسما شركت نمايد.ابن ابى اصيبعه مىنويسد:ابو البركات كتاب التلخيص النظامى تاليف خود سعيد بن هبه الله را نزد او خواند.من نمىدانم آن كتاب در طب بوده يا فلسفه.سعيد بن هبه الله در 495 درگذشته است.3.حجه الحق،ابو الفتح عمر بن ابراهيم خيامى نيشابورى،معروف به خيام.فيلسوف و رياضىدان و احتمالا شاعر بوده است و شهرت جهانى دارد اما متاسفانه شهرت خيام به اشعار منسوب به اوست نه به فلسفه و رياضيات،مخصوصا رياضيات كه ارزش فراموش ناشدنى در اين فنون داشته است.اشعار منسوب به خيام كه اكثريت قريب به اتفاق آنها از خود او نيست،به او چهرهاى داده كاملا مغاير با چهره واقعى او،يعنى چهره يك انسان شكاك پوچيگراى دم غنيمتشمار غير مسؤول.شاعرى انگليسى به نام فيتز جرالد كه رباعيات او راو بنابر گفته آقاى تقى زاده گاهى با تحريف و تغيير معنىبه زبانى فصيح به شعر ترجمه كرده،بيش از هر كس ديگر موجب اين شهرت كاذب شده است.از خيام برخى رسالات فلسفى باقى مانده كه طرز تفكر او را روشن مىسازد،يكى رسالهاى استبه نام كون و تكليف كه در پاسخ سؤال ابو نصر محمد بن عبد الرحيم نسوى،قاضى نواحى فارس است.وى از خيام درباره حكمتخلقت و غرض آفرينش و هم درباره فلسفه عبادات سؤال كرده است و ضمنا ابياتى در مدح خيام سروده است كه اين چند بيت از آنها باقى مانده است:ان كنت ترعين يا ريح الصباذممى فاقرى السلام على العلامه الخيم بوسى لديه تراب الارض خاضعه خضوع من يجتدى جدوى من الحكم فهو الحكيم الذى تسقى سحائبه ماء الحيوه رفات الاعظم الرمم عن حكمه الكون و التكليف يات بما تغنى براهينه عن ان يقال لمخيام،حكيمانه مطابق مبانى استادش بو على(يا استاد استادش)پاسخ گفته است.هر كس بر مبانى بو على در اين مسائل وارد باشد مىداند كه خيام تا چه اندازه وارد بوده است.خيام در آن رساله از بو على به عنوان«معلم»ياد مىكند و در مسائل مورد سؤال كه ضمنا سر«تضاد در عالم»و مساله شرور هم مطرح شده،مانند فيلسوفى جزمى اظهار نظر مىكند و مىگويد:من و آموزگارم بوعلى در اين باره تحقيق كرده و كاملا اقناع شدهايم،ممكن است ديگران آن را حمل بر ضعف نفس ما نمايند،اما از نظر خود ما كاملا قانع كننده است.اين رساله را با چند رساله ديگر در اتحاد جماهير شوروى چاپ و منتشر كردهاند و قبلا هم در مصر در ضمن مجموعهاى به نام جامع البدايع چاپ شده بوده است.ناشر روسى مدعى است كه ناشران مصرى اشتباه كرده،پنداشتهاند رساله تضاد رساله مستقلى است،در صورتى كه متمم رساله كون و تكليف و جزئى از آن است.اتفاقا آنچه خيام در اين رساله قاطعانه اظهار كرده است همانهاست كه در اشعار منسوب به او درباره آنها اظهار تحير شده است،و به همين جهت است كه برخى از محققان اروپايى و ايرانى انتساب اين اشعار را به خيام نفى مىكنند و برخى بر اساس يك سلسله قرائن تاريخى معتقدند كه دو نفر به اين نام بودهاند:يكى شاعر و ديگرى حكيم و فيلسوف،شاعر به نام خيام بوده است و حكيم و رياضىدان به نام خيامى،و به عقيده بعضى (53) شاعر على خيام بوده است و حكيم و رياضىدان عمر خيامى.اين كه بعضى مدعى شدهاند كه«خيامى»تلفظ عربى خيام است (54) مردود است،زيرا او خود در مقدمه رساله فارسى كه در«وجود»نوشته است مىگويد:«چنين گويد ابو الفتح عمر ابراهيم الخيامى» (55) .شايد اين اندازه را بتوان مسلم دانست كه وى مانند اكثر اين گونه دانشمندان در عين كمال ايمان و اعتقاد به مبانى دينىكه از همه كتب او ظاهر و لائح است،حتى نوروزنامه منسوب به اوبا متعبدان قشرى سر به سر مىگذاشته و همين براى او زحمت و دردسر فراهم مىكرده است.بيهقى مىنويسد: «او تالى بو على بود اما در خلق ضيقى داشت و در تعليم و تصنيف ضنتى...روزى به حضرت شهاب الاسلام،الوزير عبد الرزاق بن الفقيه درآمد و امام القراء ابو الحسين الغزالى حاضر بود.در اختلاف قراء درباره آيتى بحث رفت.چون امام(خيام) حاضر شد،شهاب الاسلام گفت:على الخبير سقطنا...او وجوه اختلاف قراء بيان كرد و هر وجهى(را)علتى بگفت.پس امام ابو الفخر گفت:كثر الله مثلك فى العلماء.» (56)تاريخ تولدش معلوم نيست.تاريخ وفاتش را517 و526 گفتهاند.قدر مسلم اين است كه عمر طويل كرده(در حدود نود سال) اما اين كه محضر درس بو على را درك كرده باشد،بسيار بعيد است.اگر او بو على را«معلم»خود مىخواند از آن جهت (57) است كه شاگرد مكتب بو على است نه شاگرد شخص او،و على الظاهر نزد شاگردان بو على تحصيل كرده است.4.ابو حامد محمد بن محمد بن احمد غزالى طوسى،اگر چه او را در رديف فلاسفهبه معنى مصطلحشمردن صحيح نيست.او خود را فيلسوف نمىشمارد بلكه مخالف فلسفه و فلاسفه(مخصوصا ابن سينا)است و فلسفه را نزد استاد نخوانده بلكه سه سال به مطالعه فلسفه پرداخته،سپس كتاب مقاصد الفلاسفه را نوشته و بعد تهافت الفلاسفه را كه از كتب مهم دوره اسلامى است.ضد فلسفه در جهان اسلام زياد بودهاند،اما هيچ كس به قدرت غزالى نبوده است.اگر به فاصله كمى افرادى نظير سهروردى و خواجه نصير الدين ظهور نكرده بودند،غزالى بساط فلسفه را بر چيده بود (58) .در عين حال نظر به اينكه نظريات منفى غزالىو به ندرت نظريات مثبت اونقشى در تحول فلسفه داشته است،ما او را در رديف فلاسفه آورديم.معروفترين كتاب غزالى احياء علوم الدين است.كمتر كتابى در ميان مسلمين به اندازه اين كتاب اثر گذاشته است.غزالى سرگذشت معروف و جالبى دارد.او در سال 450 متولد و در 505 درگذشته است.در اين طبقه،از محمد شهرستانى و ابو حاتم مظفر اسفرازى و ميمون بن نجيب واسطى بايد نام برد،ولى اولى بيشتر متكلم است تا فيلسوف و دو نفر ديگر بيشتر رياضىداناند تا فيلسوف.
طبقه نهم
1.شرف الدين محمد ايلاقى.شاگرد ابو العباس لوكرى و عمر خيام بوده است.هم فيلسوف بوده و هم پزشك.گويند در جنگ قطوان در سال536 كشته شد (59) .بعضى او را شاگرد بهمنيار دانستهاند ولى با توجه به تاريخ فوت آندو،نادرستى اين نظريه روشن است.وى استاد قاضى زين الدين عمر بن سهلان ساوجى صاحب كتاب البصائر النصيريه است.ايلاقى در سال536 در گذشته است.2.ابو البركات،هبه الله بن على(يا يعلى)ملكاى بغدادى.يهودى بود و مسلمان شد.در علت اسلامش اختلاف است.ما قبلا شاگردى او را نزد سعيد بن هبه الله ذكر كرديم.كتاب معروف او كتاب المعتبر است و واقعا از كتب معتبر فلسفه است.ابو البركات فيلسوفى صاحب نظر است.فلاسفهاى مانند صدر المتالهين به كتاب او نظر دارند.وى مخالف ابن سينا بوده است.سلسله اساتيدش مستقيما به فارابى مىرسد،زيرا وى شاگرد سعيد بن هبه الله و او شاگرد ابو الفضل كتيفات و عبدان كاتب و آنها شاگردان ابو الفرج بن الطيب و او شاگرد ابو الخير حسن بن سوار و او شاگرد يحيى بن عدى منطقى و او شاگرد ابو نصر فارابى بوده است.غالبا آحاد سلسله اساتيدش غير مسلماناند.گويند هنگامى كه به حكيم عمر خيام گفته شد كه ابو البركات بغدادى ابن سينا را رد مىكند،گفت:«او سخنان ابن سينا را نمىفهمد تا چه رسد به اينكه رد كند (60) ».او استاد پدر عبد اللطيف بغدادى(شايعه ساز معروف سوختن كتابخانه اسكندريه وسيله مسلمين)و ابن الفضلان و ابن الدهان منجم و مهذب الدين نقاش بوده است و در آخر عمر كور شده بود و به اين شاگردان املا مىكرد (61) .3.محمد بن ابى طاهر طبسى مروزى.شاگرد لوكرى بوده.مادرش اهل خوارزم و پدرش از حكمرانان بخشهاى مرو محسوب مىشده است.در سال539 پس از بيمارى فلج در سرخس در گذشته است (62) .4.افضل الدين غيلانى عمر بن غيلان.از شاگردان لوكرى است.تاريخ صحيحى از او در دست نيست.اين قدر معلوم است كه شاگرد لوكرى و استاد صدر الدين سرخسى است.بنابر نقل محمود محمد خضيرى،امام فخر الدين رازى متوفاى606 در المحصل از او ياد كرده و بر او رحمت فرستاده است (63) .مىگويند افكارش مخالف ابن سينا بوده است.رسالهاى در حدوث عالم نوشته و در سال523 در نظاميه مرو به تحصيل اشتغال داشته است.5.ابو بكر محمد بن يحيى بن الصائغ اندلسى،معروف به«ابن باجه».از اعاظم فلاسفه به شمار رفته است.كتابهاى زياد تاليف كرده است.اخيرا رساله«نفس»او به كوشش دكتر محمد صفير حسن معصومى استاد دانشگاه داكا(پاكستان شرقى) چاپ شده است.در سال533 در گذشته است.وى استاد ابن رشد،فيلسوف معروف اندلسى بوده است (64) .6.ابو الحكم مغربى اندلسى.هم شاعر است و هم حكيم و هم طبيب،ولى روح شعر بيشتر بر او حاكم بود.به هزل بيشتر توجه داشته تا به جد.اصلا عرب باهلى است و از مغرب به بلاد مشرق آمد و در حدود مصر و شام بزيست و در سال549 درگذشت.وى استاد ابن الصلاح است كه استاد استاد شهاب الدين سهروردى است.طبقه دهم
1.صدر الدين ابو على محمد بن على بن الحارثان السرخسى.وى شاگرد افضل الدين غيلانى و استاد فريد الدين داماد و استاد استاد خواجه نصير الدين طوسى بوده است.اطلاع صحيحى از او در دست نيست.در ترجمه تتمه صوان الحكمه مختصر از او ياد شده است.محمود محمد خضيرى از صاحب خريده القصر نقل مىكند كه وى كتب زيادى در فلسفه و مساحت و حساب تاليف كرده و مدتى در بغداد مقيم بوده و با ابو منصور جواليقى(متوفى در539)ملاقات داشته و به سرخس بازگشته و در سال 545(شايد در جوانى)فوت كرده است (65) .2.ابو بكر محمد بن عبد الملك بن طفيل اندلسى.از حكماى معروف اندلس است.احتمالا شاگرد ابن الصائغ بوده است. شهرت بيشتر او شايد به واسطه كتاب معروف حى بن يقظان است كه از رساله حى بن يقظان ابن سينا تقليد شده ولى از آن جامعتر و كاملتر است.اين كتاب در ايران وسيله مرحوم بديع الزمان فروزانفر ترجمه شد و بنگاه ترجمه و نشر كتاب چاپ و منتشر كرد.وى عمر طويل كرده و در سال 581 در گذشته است.3.قاضى ابو الوليد محمد بن احمد بن محمد بن رشد اندلسى.هم فيلسوف است و هم پزشك و هم فقيه،در همه اين رشتهها كتب متعدد دارد.كتاب معروف او شرحى است كه بر ما بعد الطبيعه ارسطو نوشته و چاپ شده است.كتاب فقهى معروفش بدايه المجتهد است كه چاپ شده.مجموعه رسائل فلسفى وى را در بمبئى چاپ كردهاند.اروپاييان براى او در فلسفه مقامى در حد ابن سينا قائلند،ولى آراء او در ميان فلاسفه اسلامى ارزش ندارد.يكى از كتب معروف او تهافت التهافت است كه تهافت الفلاسفه غزالى را رد كرده است.كتاب بى ارزشى است.وى فوق العاده نسبتبه ارسطو متعصب است و به همين جهتبا ابن سينا كه چنين تعبدى در برابر ارسطو ندارد و آراء شخص خود را دخالت داده است مخالف است.ارنست رنان،فيلسوف معروف فرانسوى كه معارضاتش با مرحوم سيد جمال الدين اسد آبادى معروف است،كارهاى زيادى در زمينه شناخت ابن رشد انجام داده است.وى در سال 595 درگذشته است.4.مجد الدين جيلى.درباره اين مرد اطلاع زيادى نداريم.همين قدر مىدانيم در مراغه تدريس مىكرده و امام فخر رازى نزد او تحصيل كرده است (66) و همچنين شهاب الدين سهروردى نيز در آغاز تحصيلش از محضر او در مراغه استفاده كرده است (67) .ظاهرا هم حكيم بوده و هم متكلم و هم فقيه و اصولى.ياقوت در معجم الادباء ضمن شرح سهروردى،او را با عناوين فقيه،اصولى،متكلم مىستايد (68) .5.قاضى زين الدين عمر بن سهلان ساوجى،معروف به ابن سهلان.در ساوه به دنيا آمده و در نيشابور مىزيسته و از كسب دستخود از راه استنساخ كتب زندگى مىكرده است.به تعبير ترجمه صوان الحكمه:«شريعت و حكمت را در عقدى واحد نظام داد».وى شاگرد شرف الدين ايلاقى سابق الذكر است (69) و گويند شرحى بر رساله الطير بو على به فارسى نوشته است (70) .كتاب معروف او البصائر النصيريه است كه قسمت منطق آن در مصر چاپ شده و از بهترين كتب منطق است. مطابق آنچه در تتمه صوان الحكمه آمده است،همه كتابهاى او جز كتاب البصائر النصيريه در يك حريق از بين رفت.ابن سهلان از كسانى است كه نام زندهاى در فلسفه دارد.احيانا برخى آرائش نقل مىشود (71) .تاريخ وفاتش را نمىدانيم.6.ابو الفتوح،نجم الدين احمد بن محمد السرى،معروف به ابن الصلاح.بعضى گفتهاند همدانى الاصل است و بعضى گفتهاند عراقى و اهل سميساط(نزديك فرات در حدود حلوان)بوده است.به بغداد مهاجرت كرده و نزد ابو الحكم مغربى سابق الذكر تحصيل كرده و در سال 548(يعنى يك سال پيش از استاد خود)در گذشته است (72) .تاريخ ولادت او را نمىدانيم.شايد هم بتوان او را از طبقه نهم به شمار آورد.ابو الحكم مغربى كه سابقه استادى او را داشت،به افضليت او بر خود اعتراف داشت.گويند شفاى بو على و الفوز الاصغر ابن مسكويه را شرح كرده است (73) .7.محمد بن عبد السلام انصارى ماردى(ماردينى).در زمان خويش در علوم حكمى يگانه و علامه وقتبه شمار مىآمده است (74) .زادگاهش منطقه قدس و فلسطين است و پدرانش نيز در آنجا مىزيستهاند.ظاهرا جد اعلايش از انصار مدينه بوده است.استاد فلسفه او ابن الصلاح سابق الذكر است و قصيده عينيه معروف بو على را شرح كرده است (75) و بنابر گفته ابن القفطى،شهاب الدين سهروردى مقدارى فلسفه نزد او آموخته است (76) .فخر الدين ماردينى مردى فوق العاده متشرع و متعبد بوده است.در سال 594 با آرامش و اطمينان روحانى و مذهبى خاصى در سن 82 سالگى جان به جان آفرين تسليم كرد (77) .طبقه يازدهم
1.فخر الدين محمد بن عمرو بن الحسين الرازى،معروف به امام فخر رازى.هم فقيه بود و هم متكلم و هم مفسر و هم فيلسوف و هم پزشك و هم خطيب.ذهنى فوق العاده جوال داشت و در تبحر در علوم مختلف كم نظير است.در عين اين كه در افكار فلاسفه وارد است و تاليفاتى گرانبها در فلسفه دارد،طرز تفكرش تفكر كلامى است نه فلسفى و سختبر فلاسفه مىتازد و در مسلمات فلسفه تشكيك مىنمايد.در تنظيم و تبويب و تقرير مسائل،حسن سليقه دارد.صدر المتالهين از اين نظر از او بسيار استفاده كرده است.مهمترين كتاب فلسفى او المباحث المشرقيه است.شهرت بيشترش به واسطه تفسير مفاتيح الغيب استبر قرآن مجيد كه جاى شايستهاى در ميان تفاسير براى خود باز كرده است.براى وى در فلسفه استادى جز مجد الدين جيلى سابق الذكر سراغ نداريم و شايد بيشتر با مطالعه،بر مسائل فلسفى دستيافته است،ولى شاگردان زيادى داشته است كه بعضى از آنها مبرز بودهاند از قبيل شمس الدين خسرو شاهى،قطب الدين مصرى،زين الدين كشى، شمس الدين خوبى،شهاب الدين نيشابورى.فخر رازى در سال 534 متولد شده و در سال606 در گذشته است (78) .2.شيخ شهاب الدين يحيى بن حبش بن ميرك سهروردى زنجانى،معروف به شيخ اشراق.بدون شك از اعجوبههاى روزگار است.ذهنى فوق العاده وقاد و جوال و نوجو و مبتكر داشته است.تمايل اشراقى در فلسفه،پيش از او حتى در فارابى و بو على وجود داشته است،اما كسى كه مكتبى به نام«مكتب اشراق»تاسيس كرد و در بسيارى از مسائل،راه آن مكتب را از راه مكتب مشاء جدا كرد اين مرد بزرگ بود.تقريبا همه مسائلى كه اكنون به عنوان نظريات اشراقيون در مقابل مشائين شناخته مىشود و برخى مىپندارند آنها مسائل ما به الاختلاف افلاطون و ارسطوست،نتيجه فكر شخص سهروردى است كه در مقابل افكار مشائين و بالخصوص مشائيان اسلامى آورده است.وى نزد مجد الدين جيلى(در مراغه)و ظهير الدين قارى(ظاهرا در اصفهان)و فخر الدين ماردينى(در عراق)تحصيل كرده و مدتى ملازم ماردينى بوده است.ماردينى مىگفته در هوش و ذكاء و حدت ذهن مانندش را نديدهام و از اين رو بر جانش مىترسم (79) .گويند البصائر النصيريه ابن سهلان را نزد ظهير الدين قارى خوانده است.سهروردى در ساير علوم و از آن جمله فقه نيز سرآمد بوده است.به شام و حلب رفت و در جلسه درس فقه استاد مدرسه حلاويه حلب به نام شيخ افتخار الدين شركت كرد،برترىاش روشن گشت و مقرب استاد شد.صيتشهرتش او را مورد علاقه الملك الظاهر پسر صلاح الدين ايوبى كرد و در حضور او بى محابا با فقها و متكلمين مناظره مىكرد و آنها را مغلوب مىساخت.همين كار سبب حسادت ديگران شد و كارى كردند كه صلاح الدين ايوبى فرزندش را وادار كرد كه او را به قتل برساند.در سال586 در سن36 سالگى (80) و يا در سال587 در سن 38 سالگى (81) كشته شد.گويند وى با فخر الدين رازى همدرس بوده است.سالها پس از مرگش كه نسخهاى از كتاب تلويحات او را به فخرالدين دادند،آن را بوسيد و به ياد ايام هم شاگردى اشك از ديده فرو ريخت (82) .سهروردى نه تنها در مناظره با فقها و متكلمين بى پروا بود و دشمنى مىانگيخت،در اظهار اسرار حكمتبر خلاف توصيه بو على در آخر اشاراتشايد به علت جوانى،بى پروايى مىكرد و از همين رو افراد پخته از اول حدس مىزدند كه جان سالمى نخواهد برد.وقتى كه خبر مرگش به دوست و استادش فخرالدين ماردينى رسيد،گفت همان شد كه من حدس مىزدم.و نيز از همين رو دربارهاش گفته مىشد كه شهاب الدين علمش بر عقلش فزونى دارد.3.افضل الدين مرقى كاشانى،معروف به بابا افضل.اين مرد عليرغم اينكه شخصيتبرجستهاى دارد،تاريخ روشنى از او در دست نيست.كتابهاى بسيارى به فارسى و عربى تاليف كرده است و اخيرا فهرستى از آنها تهيه و چاپ شده است (83) .بعضى گفتهاند دايى خواجه نصير الدين طوسى بوده است ولى تاييد نشده و بسيار مستبعد است.در كتاب دائره المعارف فارسى از انتشارات فرانكلين مىنويسد:«بابا افضل،شهرت افضل الدين،محمد بن حسين كاشانى، شاعر و عارف ايرانى،به قولى در حدود 582 يا 592 در قريه مرق كاشان متولد شده و پس از 654 يا 664 و به قولى در اوايل قرن هفتم وفات يافت...از اصحاب نزديك خواجه نصير الدين طوسى بود».لغتنامه دهخدا و همچنين غزالى نامه (84) وفات او را در707 دانستهاند.بعضى وفات او را در666 و بعضى در667 دانستهاند.محمود خضيرى در مقالهاى كه در كتاب دعوه التقريب تحت عنوان«افضل الدين الكاشانى فيلسوف مغمور»نوشته است،از نسخه خطى كتابى به نام مختصر فى ذكر الحكماء اليونانيين و المليين كه در كتابخانه اسكوريال اسپانياست نقل كرده كه وفات بابا افضل در سال 610 بوده است (85) .در كتاب فلاسفه ايرانى با استفاده از مقدمه مرحوم نفيسى و مقاله خضيرى و خصوصا با استناد به آنچه خواجه در شرح اشارات در باب قياس خلف از بابا افضل حكايت كردهكه با جمله«رحمه الله»بر او درود فرستاده استاستدلال كرده كه چون تاليف شرح اشارات ما بين سالهاى 624644 بوده (86) و بابا در آن وقت درگذشته بوده است و آراء او در آن وقت منتشر بوده است،پس سال وفات بابا از667 هم جلوتر بوده است.در كتاب سرگذشت و عقايد فلسفى خواجه نصير الدين طوسى نگارش محمد مدرسى زنجانى،از خود خواجه در كتاب سير و سلوك نقل كرده كه:«پدر بنده،بنده كمترين را به تحصيل فنون علم و استماع سخن ارباب مذاهب و مقالات ترغيب كردى،تا اتفاق را شخصى از شاگردان افضل الدين كاشى(رحمه الله تعالى)كه او را كمال الدين محمد حاسب گفتندى و در انواع حكمتخصوصا فن رياضى تقدمى حاصل كرده بود و با پدر بنده كمترين سابقه دوستى و معرفتى داشت،بدان ديار افتاد.پدر، بنده را به استفادت از او و تردد به خدمت او اشارات كرد،و بنده در پيش او به تعلم فن رياضى مشغول شدم.»از اين گفتار روشن مىشود كه خواجه نصير الدين شاگرد شاگرد بابا افضل بوده است و بابا از اصحاب خواجه نبوده است(آنچنانكه در دائره المعارف فارسى آمده است)بلكه در طبقه استادان خواجه بوده است.عليهذا اين كه وفات بابا را در606 يا 610 و يا قريب به اين سنوات بدانيم(بر خلاف آنچه در لغتنامه و غزالى نامه آمده است)اقرب احتمالات است و بر خلاف ادعاى سعيد نفيسى در مقدمه رباعيات بابا افضل و دكتر ذبيح الله صفا در تاريخ ادبيات ايران تولد بابا در اواخر قرن ششم نبوده بلكه در اواسط آن قرن بوده است.اين رباعى در مدح بابا منسوب به خواجه است:گر عرض دهد سپهر اعلى فضل فضلا و فضل افضل از هر ملكى به جاى تسبيح آواز آيد كه افضل،افضلطبقه دوازدهم
1.فريد الدين داماد نيشابورى.از تاريخ زندگى اين مرد نيز اطلاع درستى نداريم.همين قدر مىدانيم كه استاد خواجه نصير الدين طوسى بوده و خواجه اشارات را نزد او تحصيل كرده است (87) و خود او شاگرد صدر الدين سرخسى سابق الذكر بوده است.سلسله اساتيد خواجه از طريق فريد الدين داماد به بو على مىرسد،به اين ترتيب كه خواجه شاگرد فريد الدين داماد و او شاگرد صدر الدين سرخسى و او شاگرد افضل الدين غيلانى و او شاگرد ابو العباس لوكرى و او شاگرد بهمنيار و او شاگرد بو على بوده است.سال وفاتش بر ما معلوم نيست.2.شمس الدين عبد الحميد بن عيسى خسرو شاهى،معروف به شمس الدين خسرو شاهى.ابن ابى اصيبعه از او به عنوان امام العلماء،سيد الحكماء،قدوه الانام،شرف الاسلام ياد مىكند (88) .در طب و فلسفه و علوم شرعيه مبرز و از شاگردان مبرز فخر الدين رازى بوده.كتاب شفا را تلخيص كرده ولى شهرتش در محيط فلسفه به واسطه برخى سؤالات فلسفى است كه خواجه نصير الدين طوسى از اوكه در طبقه اساتيد خواجه بوده استكرده و او جواب داده و در كتب فلسفى مطرح است (89) .3.قطب الدين ابراهيم بن على بن محمد سلمى،معروف به قطب الدين مصرى.اين مرد نيز از شاگردان مبرز فخر الدين رازى بوده است.ابن ابى اصيبعه مىگويد وى اصلا از بلاد مغرب بوده و بعد به مصر منتقل شده و مدتى در آنجا اقامت كرده،سپس به بلاد ايران مسافرت كرده،نزد فخر الدين رازى تحصيل كرده است.استاد خويش فخر الدين را در فلسفه بر بو على ترجيح مىداده،همچنانكه ابو سهل مسيحى را در طب بر بو على ترجيح مىداده است.قطب الدين مصرى در فتنه مغول در نيشابور كشته شد (90) .او نيز از اساتيد خواجه نصير الدين طوسى بوده است (91) .عليهذا خواجه شاگرد شاگرد فخر رازى بوده است.4.كمال الدين يونس(يا كمال الدين بن يونس)موصلى،معروف به ابن منعه.ابن ابى اصيبعه كه با او قرب زمان داشته،او را نيز قدوه العلماء و سيد الحكماء مىخواند (92) .در مدرسه موصل به تدريس علوم فلسفى اشتغال داشته و شاگردانى تربيت كرده است.مطابق آنچه در ريحانه الادب آمده خواجه نزد اين مرد نيز تحصيل كرده است (93) .
در ريحانه الادب،جلد پنجم صفحه9 مىنويسد:«از اكابر علماى حكماى عامه مىباشد كه در نحو و صرف و فقه و حديث و تفسير و طب و تاريخ و موسيقى و هندسه و حكمت و هيئت...وحيد عصر خود بوده،در اندك زمانى شهرت بى نهايتيافته و مرجع استفاده افاضل گرديد.از بلاد بعيده حاضر حوزه درسى او مىشدهاند...وفات او در سال639 واقع شده است.»
طبقه سيزدهم
1.خواجه نصير الدين محمد بن الحسن الطوسى.او را«استاد البشر»لقب دادهاند و نيازى به معرفى ندارد.ارزش كارهاى فلسفى او و نقشى كه در تحول فلسفه داشته است نيازمند به يك كتاب است.در رياضيات از شخصيتهاى معدود جهان به شمار مىرود.از كسانى است كه در اساس هيئتبطلميوس تشكيك كرده و زمينه را براى هيئت جديد فراهم كرده است. آقاى تقى زاده مدعى است كه ايرادات خواجه در كتاب تذكره خويش بر اساس هيئتبطلميوس،به پيشنهاد كپرنيك لهستانى طرح نوينى را براى هيئت عالم كمك كرده است (94) .خواجه مانند بو على يك زندگى پر ماجرا داشته است.در آخر اشارات به شكل دردناكى ناله سر مىدهد،و در عين حال اينهمه آثار آفريده و شاگردان بسيار تربيت كرده است.خواجه در سال597 متولد شده و در سال 672 در گذشته است.2.اثير الدين مفضل بن عمر ابهرى.كتاب معروف او كتاب هدايه است در طبيعيات و الهيات كه جاى شايستهاى باز كرده است.اين كتاب را قاضى حسين ميبدى و صدر المتالهين شيرازى شرح كردهاند.شرح اخير موجب شهرت بيشتر كتاب و مؤلف آن شده است.علامه حلى در كتاب جوهر النضيد،صفحه 78 در باب عكس سالبه جزئيه كه مورد اتفاق منطقيين است كه عكس ندارد،مىگويد:«به استثناى قضيه مشروطه خاصه و عرفيه خاصه».بعد مىگويد:«اين مطلب از مطالبى است كه اثير الدين مفضل بن عمر ابهرى بر آن وقوف يافت».گويند شاگرد امام فخر رازى بوده است.3.نجم الدين على بن عمر كاتبى قزوينى،معروف به دبيران.از اكابر حكما و منطقيين و رياضىدانان به شمار مىرود.كتاب معروف او در حكمت كتاب حكمه العين است كه شروح بسيار بر آن نوشته شده است.كتاب معروفش در منطق شمسيه است كه به نام خواجه شمس الدين صاحب ديوان جوينى نوشته است و قطب الدين رازى آن را شرح كرده و مجموع متن و شرح از كتب رايج درسى طلاب است.كاتبى استاد علامه حلى و قطب الدين شيرازى و همكار و مصاحب خواجه نصير الدين طوسى در ساختن رصد مراغه بوده و در سال 675 در گذشته است.طبقه چهاردهم
اين طبقه را شاگردان خواجه نصير الدين طوسى تشكيل مىدهند:1.حسن بن يوسف بن مطهر حلى،معروف به علامه حلى.هر چند شهرت علامه حلى به فقاهت است اما او مردى جامع بوده،در منطق و فلسفه نيز مهارت كامل داشته و كتب ارزشمندى تاليف كرده است.ما در تاريخچه فقها از اين مرد بزرگ كه قطعا از نوابغ تاريخ اسلامى استياد كردهايم.علامه حلى عرب است و شاگرد كاتبى و خواجه بوده است.در سال 648 متولد و در سال 711 در گذشته است.2.كمال الدين ميثم بن ميثم بحرانى،معروف به ابن ميثم بحرانى.اديب و فقيه و فيلسوف بوده است.فلسفه را نزد خواجه نصير الدين طوسى تحصيل كرده است.بعضى گفتهاند كه خواجه نيز متقابلا نزد او فقه خوانده است (95) .ابن ميثم نهج البلاغه را شرح كرده است.از نظر فلسفى،شرح او بهترين شروح نهج البلاغه شمرده شده و اخيرا در پنج جلد چاپ شده است.ابن ميثم در سال 678 يا679 و يا بنابر تحقيق صاحب الذريعه در سال699 در گذشته است (96) .3.قطب الدين محمود بن مسعود بن مصلح شيرازى،معروف به قطب الدين شيرازى.در منطق شاگرد كاتبى قزوينى و در حكمت و طب(كليات قانون)شاگرد خواجه نصير الدين طوسى بوده است.قانون بو على و حكمه الاشراق سهروردى را شرح كرده است و خود كتابى به فارسى در اقسام حكمت نوشته كه به نام دره التاج معروف است و اخيرا چاپ شده است. هر سه كتاب نامبرده با ارزش است.شهرت بيشتر او در جو فلسفى به واسطه شرح حكمه الاشراق است.با خواجه نصير الدين طوسى در كار رصد مراغه همكارى داشته است.در سال 710 يا716 در گذشته است (97) .4.حسن بن محمد بن شرفشاه علوى حسينى استر آبادى،معروف به ابن شرفشاه.در مراغه محضر خواجه را درك كرده و نزد او تحصيل كرده و ملازم او مىبوده است.بعد از وفات خواجه به موصل رفته و در مدرسه نوريه به تدريس حكمت پرداخته است.تجريد خواجه را حاشيه و قواعد العقائد او را شرح كرده است و در سال 715 يا717 يا 718 در گذشته است (98) .
1 هانرى كربن،تاريخ فلسفه اسلامى،ص199 و دكتر نصر،سه حكيم مسلمان،ص16.آقاى دكتر نصر در حواشى صفحه166 مىنويسد:كاردانوس نام كندى را همرديف نامهاى ارشميدس،ارسطو،اقليدس آورده است.2 تاريخ فلسفه اسلامى،ص199.3 دكتر ذبيح الله صفا،تاريخ علوم عقلى در اسلام،ص 161.4 شيخ عبد الله نعمه،فلاسفه شيعه.5 الفهرست،ص 204.6 همان،ص 230.7 معجم الادباء،چاپ مصر،1923 م،ج 1/ص 145.8 فلاسفه شيعه،ص113،124.9 الفهرست،ص179.10 همان،ص426 و عيون الانباء،ج 2/ص 105،114.11 الفهرست،ص 520.12 عيون الانباء،ج3/ص 225.13 الفهرست،ص 382 و تاريخ الحكماء قفطى،ص 435.14 ابن خلكان،و فيات الاعيان.15 تاريخ الحكماء،ص277.16 مقدمه ترجمه السيره الفلسفيه رازى به قلم دكتر مهدى محقق.17 شرح حال و آثار و افكار رازى،به قلم دكتر مهدى محقق در مقدمه ترجمه السيره الفلسفيه رازى،ص7.18 دكتر محقق،مقدمه ترجمه السيره الفلسفيه،ص56.19 عيون الانباء،ج 2/ص 352.20 همان،ج3/ص 352.21 همان،ج 2/ص359.22 همان،ج3/ص 358.23 همان،ج 2/ص359.24 همان،ص 358.25 همان،ص359.26 فلاسفه شيعه.27 الفهرست،ص 430.28 همان،ص 381.29 رجوع شود به الفهرست،ص 382 و التنبيه و الاشراف،ص 105 و تاريخ الحكماء،ص323 و عيون الانباء،ج 2/ص227.30 تاريخ الحكماء،ابن قفطى،ص277.31 سه حكيم مسلمان،ص19،تاريخ علوم عقلى در اسلام،ص 182.32 نامه دانشوران،ج 1/ص 84.33 تاريخ علوم عقلى در تمدن اسلامى،ص 204.34 نامه دانشوران،ج 1/ص83.35 بيست مقاله قزوينى،ج 2/ص 145.36 سه حكيم مسلمان،ص27.37 فلاسفه ايرانى،ص 182.در حال حاضر اين جلد از معجم الادباء نزد من حاضر نيست كه مراجعه كنم.38 اين بنده قسمتهاى فلسفى اين پرسشها را بعلاوه برخى پرسشهاى ديگر كه احتمالا آنها هم از ابو ريحان است مورد بررسى قرار داده و در نشريهاى به نام بررسيهايى درباره ابو ريحان بيرونى از طرف دانشكده الهيات و معارف اسلامى چاپ شده است.39 براى به دست آوردن اطلاعى و لو اجمالى از كارهاى ابو ريحان رجوع شود به كتاب بررسيهايى درباره ابو ريحان بيرونى نشريه دانشكده الهيات،خصوصا مقاله آقاى مجتبى مينوى و به كتاب نظر متفكران اسلامى درباره طبيعت تاليف دكتر سيد حسين نصر.40 عيون الانباء،ج 2/ص 235.41 ص 24.42 تاريخ علوم در تمدن اسلامى،ص293.43 همان.44 كتاب تاريخ علوم در اسلام مرحوم تقى زاده متاسفانه ناتمام است و ظاهرا مستقلا چاپ نشده است،در نشريه«مقالات و بررسيها»از شماره دوم تا هشتم چاپ شده است.قسمتهاى فوق از دفتر هفتم و هشتم آن نشريه،صفحه 164 نقل شد.45 ترجمه تتمه صوان الحكمه،ص 60.46 مقدمه عبد الرحمن بدوى بر تعليقات ابن سينا،ص 8.47 جزوه تكليفى آقاى سيد حسن احمدى علون آبادى در سال اول دوره دكتراى دانشكده الهيات.48 عبد الرحمن بدوى،ارسطو عند العرب.49 عيون الانباء،ج 2/ص 240.50 ترجمه تتمه صوان الحكمه،ص 80.51 عيون الانباء،ج 2/ص259.52 همان،ج 2/ص236.53 رجوع شود به بحث محققانه آقاى محيط طباطبايى در مجله«گوهر»،سال اول،شماره6.54 على اصغر حلبى،فلاسفه ايرانى،ص 408.55 مجموعه رسائل خيام،چاپ شوروى.56 ترجمه تتمه صوان الحكمه،ص 71 و 72.57 «مقالات و بررسي ها»،دفتر پنجم و ششم،ص 242.58 براى اطلاع از تاريخ و انديشه غزالى رجوع شود به كتاب غزالى نامه آقاى جلال همايى و كتاب فرار از مدرسه آقاى دكتر عبد الحسين زرين كوب،استادان دانشگاه تهران.59 جزوه آقاى احمدى،نقل از متن عربى صوان الحكمه.ترجمه فارسى اين متن كه نزد من است فاقد اين قسمت است، ولى اين ترجمه به طور كلى بسيارى از قسمتها را حذف كرده،در حقيقت تلخيص است نه ترجمه كامل.60 تاريخ علوم عقلى در اسلام،نقل از متن عربى تتمه صوان الحكمه،ص 110 و 111.61 عيون الانباء،ج 2/ص 298 و299.62 جزوه آقاى احمدى،نقل از متن عربى تتمه صوان الحكمه.63 الكتاب الذهبى للمهرجان الالفى لذكرى ابن سينا،ص56.64 عيون الانباء،ج3/ص 102.65 الكتاب الذهبى للمهرجان الالفى لذكرى ابن سينا،ص57.66 عيون الانباء،ج3/ص 34.76 و68 معجم الادباء،ج7/ص269.69 جزوه آقاى احمدى،نقل از متن عربى تتمه صوان الحكمه،ص127.70 تاريخ علوم عقلى در اسلام،ص229.71 اسفار،مباحث جواهر و اعراض.72 نامه دانشوران،ج 1/ص 251260.73 ريحانه الادب،ج 8/ص 68.74 عيون الانباء