پايه هاي لرزان ليبراليسم
مكتب ليبراليسم پس از رنسانس از جمله مشهورترين نحله هاي فكري بود كه از تفكر بشري جهان غرب برخاست تا به عنوان الگويي جديد جايگزين اديان الهي گردد.ليبراليزم با شاخصه «سنت شكني» و «دين ستيزي» مدتهاست كه پس از رنسانس داعيه دار اداره جهان و رهبري فكري بشر گرديده است. اين اصطلاح كه از واژه «Liberty» به مفهوم «آزادي» نشأت گرفته بود امواج گسترده اي در غرب را به راه انداخت.خاستگاه ليبراليزم را بايد در تعامل با نظام و تفكر توتاليتر كه با لعابي صوري از مسيحيت در اروپا حاكميت يافته بود شناخت. حاكميتي هزار ساله كه به دليل اصرار بر ابقاي يك دين منسوخ در نهايت به مخالفت شديد با عقلانيت، علم و آزادي انجاميد تا جايي كه اين منطق حتي از درون پايگاه كليسا نيز ديگر قابل دفاع نبود و كشيشاني چون «كالون» و «لوتر» با راه اندازي نهضت پروتستانيزم به مقابله با ايده هاي سنتي مسيحيت برخاستند. در اين ميان ديري نپاييد كه ليبراليزم به عرصه حيات فكري، سياسي و اجتماعي در غرب راه يافت. «هابز» با طرح نظريه «قرارداد اجتماعي» از نخستين پايه گذاران اين تفكر شناخته مي شود و پس از وي «روسو»، «هيوم»، «ميل»، «بنتام»، «جان راولز»، «رابرت نازيك» و «دوركيم» از ديگر پايه گذاران و معرفان مكتب ليبراليزم به شمار مي آيند.[1]مبناي جوهري ليبراليزم بر پايه اصولي از جمله دو اصل اساسي آزادي فردي و گرايش به «خرد جزيي» استوار است.[2] كليت دو اصل فوق بر اين ادعا استوار است كه هيچ كدام از برنامه هاي كلان در سعادت بشر قابل اعتماد نيست زيرا كه هيچ حقيقت كلاني وجود ندارد پس بايد نقشه سعادت يا شقاوت فرد را به خود او واگذاريم و اجازه دهيم هر كس هر طور فكر مي كند درست است عمل كند زيرا نقشه هاي كلي ارايه شده از سوي اديان و يا مكاتب و اشخاص مختلف عام هستند و امكان خطاپذيري در آنها وجود دارد.اين ادعا از ديد ليبراليست ها بر دو مبناي فلسفي استوار است:نخست آن كه به جاي دغدغه حق و باطل داشتن بايد به گزينه نفع و ضرر شخصي انديشيد. و ديگر آن كه همواره بايد بر شك معرفت شناسانانه (اپيشحولوژيك) تأكيد ورزيد بر اين اساس به اعتقاد آنان چون ما نمي توانيم بر صحت و حقيقت هيچ معرفت يا شناختي اطمينان داشته باشيم پس بايد معتقد شويم كه هيچ حقيقت مطلقي وجود ندارد.[3]مبناي فوق كه به اصل اشتباه پذيري دايمي نيز معروف است يكي از مباني فلسفي مهم ليبراليزم به حساب مي آيد و حال آن كه با اندكي تأمل سستي بنيان فلسفي آن آشكار مي گردد زيرا در صورت پذيرش و اعتقاد به آن، نخستين گزينه اي كه مورد تزلزل و تشكيك قرار خواهد گرفت خودش خواهد بود به عبارت ديگر اگر ليبراليست ها معتقدند «هيچ حقيقت مطلقي وجود ندارد و احتمال اشتباه در هر اصل و قضيه اي وجود دارد پس در همين قضيه نيز بايد چنين امري صادق باشد و نبايد به صحت آن اعتقاد داشت. اما اگر بگويند اين مسئله شامل خود اين قضيه نميشود، خواهيم گفت به چه دليل با اذعان به وجود يك قضيه حقيقي و غير قابل ترديد، به بطلان ساير قضايا حكم مي كنيد؟!
يكي از فلاسفه به نام «پُل فولكيه» در ارتباط با اصل تشكيك ليبراليست ها مي گويد:
«... اصل اساسي شك اين است كه هيچ حكمي نبايد كرد و يا اين كه هيچ چيز را به يقين نمي توان شناخت و حال آن كه شكاك با تقرير عقيده خود حكم كرده است كه هيچ حكمي نمي توان كرد.. (و لااقل) اين حكم را متيقن دانسته است كه هيچ چيزي را به يقين نمي توان شناخت... مطلب اين است كه همين يقيني كه شكاك مي كند خود مستلزم نفيِ نفسِ نفيِ اوست و چون شكاكان نظر خود را هم نفي مي كنند ديگر معارضه ما با معدوم خواهد بود.»[4]و از اين روست كه مي بينيم در عمل كسي به اين گفته پاي بند نيست به فرض كه مثلاً دانشمندان يك علم بر اين نكته انحراف كنند كه ممكن است نتايج دانش و تحقيقاتشان باطل و اشتباه باشد اما هيچ گاه به صرف اين احتمال نتايج تحقيقات خود را به دور نمي ريزند. هيچ انسان عاقلي به احتمال اين كه مثلاً تئوري فلان دانشمند فيزيك يا شيمي اشتباه است و شايد در آينده نقض گردد، پيشاپيش آن را متهم به بطلان و فساد نمي سازد.مبناي فلسفي ديگر ليبراليزم، مسئله گسترش تئوري «تكامل داروين» از بدن انسان به خارج از آن است. بر پايه نظريه تكامل داروين سلول هاي بدن انسان تنها از يك ياخته بوجود آمدند و در مبارزه دايم انواع، آن كه قوي تر بود، ضعيف تر را كنار زد. متفكران ليبرال اين تئوري را از حوزه فيزيولوژي بدن انسان به خارج سرايت مي دهند و مي گويند بايد اجازه داد انسان ها در مسير تكامل و پيشرفت خود با يكديگر آزادانه مبارزه كنند تا آن كه قوي تر است بماند و ضعفاء نابود شوند و همين كه مي ماند حتماً درست تر نيز خواهد بود!اين بحث در تئوري ليبراليزم توسط فلاسفه اي چون ريچارد رورتي توسعه يافت.[5] ويليام جيمز به همراه ريچارد رورتي كه نحله پراگماتيسم را ايجاد نمودند بر گسترش تئوري داروينيسم از حوزه بدن به ساير جهان مرتبط با انسان تأكيد مي كنند و اين در واقع چيزي نيست جز همان منطق جنگل و قانون وحش كه فقط اقويا از حق حيات برخوردارند! نمونه هاي بارز اين منطق را در دنياي به اصطلاح متمدن امروزي در غرب مي توان مشاهده كرد. بديهي است در نظامي كه به خدا و اخلاق معتقد نيست، پاي بندي و تعهد به هيچ چيز وجود نخواهد داشت. تشخيص هر فرد در درستي يا نادرستي اعمال جايگزين آموزه هاي ديني و اخلاقي خواهد بود و از اين روست كه اين مكتب از درون با تعارضات و تناقضات فراواني مواجه گشته و نتايج ناميموني در جوامع غرب به دنبال داشته است نتايجي كه مفهوم واقعي شعارهاي بي محتواي آنان را در دفاع از حقوق بشر و ارزش هاي انساني آشكار ساخته است.گرچه ليبراليست هاي بعدي همچون «جان راولز» و «دوركيم» با پرداختن به قالب هاي جديدي از ليبراليسم همچون مسئله «عدالت» سعي نموده اند اين ايده را بازسازي كنند اما بنظر مي رسد كه ليبراليسم بسيار بيمارتر از آني است كه بتوان آن را از طريق طرح چنين مباحثي تقديس و بازسازي نمود.
[1] . ر. ك: آنتوني آربلاستر، ليبراليسم غرب، ظهور و سقوط، عباس مخبر، نشر مركز. فردريك كاپلستون، تاريخ فلسفه، ج 8، بهاءالدين خرمشاهي.[2] . ر. ك: ژرژ بوردو، ليبراليسم، عبدالوهات احمدي، نشر ني، 1378، ص 95.[3] . چندي پيش آقاي ريچارد رورتي از فلاسفه مؤسس نحله پراگماتيسم در غرب و مدافع سرسخت مكتب ليبراليسم در مصاحبه اي با يكي از نشريات داخلي گفت: حقيقت هيچ بنيان فلسفي ندارد تا بخواهيم درصدد كشف آن براييم زيرا به اعتقاد وي حقيقت امري است كه توسط فيلسوفان بنا شده و واژه اي است كه توسط انسان ها ساخته شده است پس حقايق اختراع انسان ها هستند و هيچ بنيان فلسفي براي حقيقت وجود نخواهد داشت! ريچارد رورتي، نشريه ناقد، خرداد و مرداد 1383، شماره سوم، ص 159 ـ 166.[4] . فلسفه عمومي مابعدالطبيعه، دانشكده تهران، 1347، ترجمه دكتر يحيي مهدوي، ص 66.[5] . ريچارد رورتي، پيشين، ص 165، وي اين مسئله را باعث كاهش اعتقاد به خداوند نيز دانسته است.محمد ملك زاده