ولايت فقيه، نواب و پرسش هاي بي پاسخ
آقاي مهندس عزت الله سحابي در مصاحبه مفصلي كه با نشريه چشم انداز ايران نموده اند[1] جريان سي خرداد 1360 را در بوته نقد و تبيين قرار دادند و البته در اين ميان سخناني ايراد نمودند كه جاي تأمل بسيار دارد. از آنجايي كه نقد بندبند سخنان ايشان، نيازمند مقال و مجال بيشتري است، لاجرم از آن چشم پوشي مي كنيم، اما با اين حال نمي توانيم دو ادعاي ايشان يكي پيرامون شهيد سيد مجتبي نواب صفوي و ديگري سير تاريخي شكل گيري ولايت فقيه را ناديده بگيريم.البته در اين ميان برخي از ديگر سخنان ايشان نيز قابل نقد جدي است به ويژه در آنجايي كه با تبيين حركت مجاهدين خلق، تلويحاً در صدد تطهير چهره آنانست. راقم اين سطور نيز معتقد است كه اگر هم قايل به افراط و تفريطهايي در برخورد با گروه مجاهدين «منافقين بعدي» باشيم، سؤال اينجاست كه آيا چنين افراط و تفريطهايي مي تواند باعث شورش و طغيان اين گروه شده باشد؟ آيا رويه افراطي و مشي استبدادي و منش ماليخوليايي اين گروه كه در استراتژي فكري آنان هم جايگاه ويژه اي داشت، از جانب افراط گرايان باصطلاح حزب اللهي، در آنان نهادينه شده بود؟
بر فرض كه نيروهاي انقلابي و طرفدار جمهوري اسلامي در تحريك و تذميم اين گروه نقش اساسي داشته اند اما آيا اين مسئله هيچ دليل موجهي بر كشتار بيرحمانه مردم و برخي مسئولين مي باشد؟ آيا برخورد حذفي و احياناً تعزيري برخي افراد مسئول در جمهوري اسلامي ـ بر فرض كه صحت داشته باشد ـ بايد با برخورد فيزيكي و انتحاري پاسخ داده شود؟
در اين ميان گناه مردم عادي مملكت چه بود؟
اين پرسشها به علاوه دهها پرسش ديگر پيرامون عملكرد و ماهيت گروهي به نام مجاهدين خلق ايران، ناشي از مشي نادرست و افراط گرايانه اين گروهك است كه بحث پيرامون آن خود مبحث مفصل و جداگانه اي را مي طلبد اما پرسش اصلي اينجاست كه چرا آقاي سحابي در صدد تستير تلويحي عملكرد گروهكي است كه قرباني جاه طلبي و استكبار خود شده اند؟ هر چند در جاي جاي كلامشان بر اين گروه خرده گرفته اند اما با اين حال مي توان نوعي جانبداري تلويحي را از بيان ايشان ديد كه البته قضاوت نهايي را به نگاه منصفانه و بي غرض همگان واگذار مي نمايم.
الف) نواب صفوي؛ ترور و منطق؟!
در قسمتي از اين سخنان، شهيد سيد مجتي نواب صفوي در مظان اتهام غير منصفانه قرار گرفته است، چرا كه آقاي سحابي، مشي فكري مرحوم نواب صفوي را ترور مي داند نه منطق و گفت و گو!! البته اين مسئله ناشي از تلقيات نادرستي است كه برخي از مخالفين مرحوم نواب از عملكرد ايشان داشته اند به ويژه آنكه سال ها پس از پيروزي انقلاب اسلامي، عدّهاي نابخرد مؤمن نما، با سوء استفاده از نام نواب و جمعيت منتسب به او، برخي حركات ناشايست را در سطح جامعه مرتكب شده اند و در اذهان بخشي از جامعه، تلقي نادرستي را از نواب صفوي رقم زده اند، اما با اين همه نمي توان ايدئولوژي فكري و انديشه سياسي شهيد نواب را با منهج جاهلانه عدّهاي پريشان حال مطابق دانست، چرا كه عمل افراد معلوم الحال و احياناً مجهول الحال، هيچ ارتباطي با مسلك نام آوران تاريخ مملكت ما ندارد ولو آنكه خود را منتسب به اين شخصيتها بدانند. غير از اين معتقديم كه شايد برخورد فكري و سياسي شهيد نواب با مرحوم دكتر محمد مصدق، سهم به سزايي در تلقيات منفي آقاي سحابي داشته باشد، اما با اتمام اين مسائل بر اصل گفت و گو و حاكميت منطق و دليل تأكيد دارم و از اين جهت سعي خواهم كرد تا دلايل نادرستي سخن نامبرده را بيان نمايم:ادعاي تروريست بودن مرحوم نواب و نداشتن تفكر بحث و گفت و گو، از آنجا نشأت مي گيرد كه آن شهيد در مقابله با جريان هاي انحرافي از برخورد فيزيكي استفاده مي نموده در رأس اين جريان مي توان به ترور شخصي به نام كسروي اشاره نمود كه نامبرده در نشريات و كتب خود به اهانت نسبت به مقدسات ديني مي پرداخت. او گاهي اوقات قرآن را «ساخته پيامبر» مي دانست!! و گاه آياتي از آن را منكر بود. زماني وجود مقدس حضرت مهدي (عج) را انكار مي نمود و وقتي ديگر به ساحت مبارك امام صادق ـ عليه السّلام ـ جسارت مي ورزيد.اين شخص جسارت را به آنجا رسانيده بود كه ادعاي نبوت و پيامبري مي نمود و حتي در مواردي اصل «وحي» را نيز رد مي كرد. اين جسارات و ادعاها نشانه چيست؟ آيا غير از اين است كه به نص صريح قرآن و اخبار روايات، اينگونه مدعيات نشانه «ارتداد» بوده و شخص مدعي، مستحق مرگ است؟ و آيا وظيفه شرعي حكم به قتل اينگونه افراد ندارد؟
پاسخ اين پرسش كاملاً مشخص است مگر آنكه خداي نكرده بخواهيم اصول قرآن و روايات را زير سؤال ببريم. اما با اين همه، برخلاف ادعاي آقاي سحابي، برخورد شهيد نواب با اين شخص با تفنگ و هفت تير نبود بلكه با بحث و گفت و گو و همراه با مناظره منطقي بود. جريان برخورد شهيد نواب با كسروي بهترين دليل بر اثبات همين مدعاست:روزي در حجره مدرسه، «در نجف اشرف» كتابي از كسروي بدست مرحوم نواب رسيد. ايشان در اين مورد تعريف مي كند كه: «وقتي كتاب كسروي در نجف به دستم رسيد، ديگر نتوانستم تحمل بكنم، و خوب از نظر علمي باز در آن سطح نبودم كه خودم واقعاً بتوانم روي اين جهت تصميم شرعي بگيرم، ولي درك مي كردم كه نبايد اين موضوع همين طوري رها شود و به هر وسيله اي كه هست، بايد جلوي اين معنا گرفته شود.»» او آن كتاب را به منزل تك تك علما و مراجع برد.
از جمله آن مراجع مي توان به حضرات آيات:
خوئي، شاهرودي، حكيم، ميلاني و... اشاره نمود كه برخي صريحاً و برخي نيز در لفّافه، ايشان را تشويق مي نمايند.[2]از اين رو شهيد نواب با تأييد علما و كمك و دعاي آنها عازم تهران مي شود. در ابتداي ورود به خاك ايران متوجه حضور كسروي در شهر آبادان و ايجاد انحراف توسط وي در ميان نسل جوان مي گردد، لذا چند روز را در اين شهر توقف كرد تا با مردم صحبت كند. او براي سخنراني در رد سخنان منحرفانه كسروي، خيابان پرجمعيت «زند» را انتخاب نمود و در وسط خيابان بر روي چارپايه اي ايستاد تا مردم را نسبت به رد ادعاهاي موهنانه كسروي آگاه سازد. او در آن سخنراني تاريخي خود، در مورد سخنان كسروي و همين طور پيرامون تمدن انسانيت و آزادي، سخن گفت و توضيح داد كه آزادي بايستي در چارچوب قانون باشد و آزادي همراه با لجام گسيختگي و خارج از قانون، نوعي فريب كاري است، و يگانه قانوني كه تمام شئون اجتماعي و اخلاقي و سازمان وجودي بشر را مراعات كرده، قانون سازنده و آفريننده جهان هستي يعني خداوند است.نواب صفوي پس از چند روز اقامت در آبادان و اقداماتي كه در جهت بيداري مردم انجام داد عازم تهران شد. او در اين شهر به نزد كسروي رفت و مدتي را با او به بحث و گفت و گو گذراند. كسروي در برخورد اول خود با جواني 20 ساله، كه لباس روحانيت در برداشت، گمان كرد كه او از افرادي است كه مقاصد مادي، او را به سوي اين لباس كشانيده و از قرآن و معارف آن بي خبر است. اما در آن جلسه نواب از او مي پرسد كه دليل شما بر اينكه نبايد بر اموات و مردگان اعم از پيغمبر و ائمه اطهار و ديگران، احترام گذارد چيست؟ در صورتي كه فطرتاً انسان سليم به حكم عاطفه بر گذشتگان خصوصاً اوليايي كه عمر گرانبهاي خود را صرف نجات بشريت از سياه چال بربريت نموده اند اشك مهر ريخته و به عتبه بوسي آنها مي شتابند. كسروي براي فرار از استدلالات ساده نواب، نسبت ناروايي به قرآن داده و مي گويد: مگر در قرآن نخوانده ايد كه فرموده است:
«لا تكرموا امواتكم» در اينجا بود كه نواب پي برد كه سخنان و ادعاهاي كسروي به مثابه بساطي است براي اغفال و انحراف افكار جوانان مملكت زيرا چنين جمله كوتاه و بي محتوايي در قرآن مجيد وجود ندارد و كسروي به خيال اينكه ايشان بي اطلاع است يا اينكه شايد هم فريب بخورد، اين جمله را ادا مي كند.از اينجا بود كه اين شهيد بفكر افتاد تا ريشه اين نهال مفسد با مناظرات و مباحثات و طرق ديگر، از بيخ و بن كنده شود و با وجود اينكه ديگر احتمال هدايت و ارشاد كسروي را نمي داد، به اميد اينكه شايد اطرافيان او متنبه شده و به سوي حق برگردند، در جلسات متعددي به مباحثه و مذاكره با كسروي پرداخت. به موازات اين مذاكرات، جمعيتي به همت ايشان و آقاي حاج سراج انصاري و آقاي حاج شيخ مهدي شريعتمداري و جمعي ديگر از فضلاء تهراني، بنام «جمعيت مبارزه با بي ديني» تشكيل شد، كه هدف آن مبارزه با تمام بي ديني ها و مفاسدي بود كه سراسر اجتماع را فراگرفته بود.[3]
در آخرين جلسه كه نواب صفوي براي اتمام حجت به منزل كسروي رفته بود، تا شايد از اغفال افكار معصوم جوانان دست بردارد، پس از مباحثات مفصل، كسروي كه ديگر از بيانات و استقامت ايشان به تنگ آمده بود و عدّهاي از ياران خود را هم از دست داده بود، با عصبانيت فراوان، فرياد كشيد: «ما گروه رزمنده داريم» و اشاره به افرادي مي كند كه در آنجا ايستاده بودند! منظورش از بيان اين كلمه آن بود كه اگر ما را بيش از اين افشاء كنيد، مجبوريم شما را صدمه بزنيم.بعد از اين جلسه كه كاملاً سوء نيت كسروي براي نواب ثابت شد، به عنوان قطع عضو فاسد اجتماع و اظهار وفاداري به اسلام و خاندان نبوت، تصميم به قتل و نابودي كسروي گرفت.
تعريف جريان برخورد شهيد نواب با كسروي، دقيقاً مخالف ادعاي بلاسند آقاي سحابي است چرا كه منطق اوليه نواب صفوي گفت و گو و مناظره بود و وقتي اين رويه عليرغم تلاش بسيار او ناكام ماند و راهي جز از ميان برداشتن كسروي باقي نمانده بود، آن وقت حذف فيزيكي به جرم اهانت به اصول مسلم ديني صورت پذيرفت. نواب عليرغم اينكه از غيرت ديني مثال زدني برخوردار بود و نسبت به منكرات سخت حساسيت داشت، با اين حال خودسرانه عمل نكرد و بعد از احراز انحراف كسروي و پس از ساعت ها مناظره و گفت و گو دست به هلاكت شخصي زد كه مقدسات مسلمين را سخره كلام و عمل خود قرار داده بود.
غير از اين نبايد يك نكته را مغفول گذاشت و آن اينكه در برخورد با مفاسد اجتماعي، فرهنگي، عقيدتي و سياسي، منش و روش نواب صفوي و گروه فدائيان اسلام، بر اصل «حفظ و اجراي اسلام» استوار بود. به همين علت بود كه نمي توانست عملكردهاي خلاف دين كه موجب هتك حرمت و تضعيف مباني اسلام مي شد را تحمل كند لذا در مقابل كجرويهاي فرهنگي و سياسي عكس العمل سختي را از خود نشان مي داد.از اين گذشته، يكي از مباني فكري نواب صفوي مبارزه با عوامل بيگانه و استبداد بود و در مقابل هرگونه وابستگي و سرسپردگي از خود حساسيت نشان مي داد لذا در تاريخ حيات فدائيان اسلام برخورد فيزيكي با عوامل سرسپرده اي مانند هژير، رزم آرا و... ديده مي شود. چرا كه فدائيان در پي اجراي احكام اسلامي بودند در حالي كه دولت دغدغه دين نداشت.[4] اين مسئله باعث شد كه هرگونه ارشاد و نصيحت و گفت و گو بي فايده تلقي گردد و تنها راه باقيمانده براي از بين بردن عوامل سرسپرده و وابسته حذف فيزيكي باشد.در اين ميان بايد به مسئله ديگري اشاره نمود و آن اينكه شخصيت شهيد نواب در دوراهي افراط و تفريط موافقان و مخالفان خود قرار گرفته است موافقان افراطي او را در حد يك قديس مي پرستيدند و مخالفين افراطي نيز او را تروريست و خشن معرفي مي نمايند، در حاليكه حق آن است كه گفته شود، نواب صفوي انديشمندي بود كه عقل را بر احساس ترجيح مي داد ولي در مقابل توهين به مقدسات تحمل سكوت و سستي را نداشت.
ب) ولايت فقيه
آقاي سحابي در قسمتي ديگر از سخنان خود به اشتباه تاريخ تأسيس نظريه ولايت فقيه را از دوران صفويه و اختلاف اخباري ها و اصولي ها بيان مي كند و به اين طريق ثابت مي نمايند كه از زمان غيبت امام زمان به بعد اين قضيه منتفي مي باشد چرا كه دوران صفويه را دوران شروع مسئله ولايت فقيه و شكل گيري اين بحث مي داند. او دعواي اصولي ها و اخباري ها را موجب تولد بحث ولايت فقيه قلمداد مي داند. اين سخنان ايشان ناشي از كم اطلاعي است چرا كه بر اساس تتبع در تاريخچه ولايت فقيه در خواهيم يافت كه تاريخ شكل گيري اين اصل بسيار قبل تر از عصر صفويان است. با تحقيقي كوتاه و در عين حال مستدل مي توان تاريخ شكل گيري ولايت فقيه را اينگونه بيان كرد:بسياري از مردم گمان مي برند كه ولايت فقيه به پس از دوران غيبت كبراي حضرت مهدي (عج) برمي گردد. ولي برخلاف اين گمان و صد البته برخلاف ادعاي آقاي سحابي، با توجه به مفاد نظريه ولايت فقيه و با مروري اجمالي به تاريخ دوران حضور ائمه اطهار ـ عليهم السلام ـ به راحتي مي توان وجود بحث ولايت فقيه را در عصر حضور معصومين ـ عليهم السلام ـ هم اثبات نمود. نمونه هايي از اين مطلب را مي توان در موارد زير مشاهده نمود:1. در دوران امامت حضرت علي بن ابيطالب ـ عليه السّلام ـ، پيروان فقيه آن امام مانند: عمار ياسر، سلمان فارسي، حذيفه بن يمان با اجازه امام علي ـ عليه السّلام ـ مناصب حكومتي در دوران خلفاي ثلاثه را پذيرفتند.2. بعد از شهادت آن امام بزرگوار، بسياري از فقهاء و تربيت شدگان مكتب علوي ـ عليه السّلام ـ مانند: كميل ابن زياد، سعيد بن جبير، سعيد بن مسيّب، ميثم تمار، رشيد الهجري، جريره العبدي و حجر بن عدي، در پرتو علوم امامان بزرگوار بعدي رشد يافتند.[5] و بعنوان فقيهان نامدار در عرصه جامعه خدمت مي كردند.3. حضرت امام زين العابدين ـ عليه السّلام ـ به مختار بن ابي عبيده ثقفي اجازه قيام ندادند مگر آنكه او را تحت نظارت يك فقيه اهلبيت يعني محمد بن حنيفه عموي خود قرار دادند.[6]4. در دوران امامت امام باقر و امام صادق ـ عليهم السلام ـ كه مصادف با گسترش چشمگير علوم ديني و بسط فقاهت مي باشد، بهترين دليل بر بالندگي نظريه ولايت فقيه در اين دوران مي باشد در زمان امام صادق ـ عليه السّلام ـ يكي از شاگران ايشان به نام عمر بن حنظله مطلبي را باعث شد به طوري كه به عنوان يك برنامه عملي براي بسط نظريه ولايت فقيه تبديل گشت. اين سخن از آنجايي حقيقت عيني مي يابد كه بعدها عده كثيري از فقهاء و محدثان از مقبوله عمر بن حنظله و امثال آن، ولايت مطلقه را استنباط مي نمايند.5. از دوران امامت امام موسي كاظم ـ عليه السّلام ـ تا آغاز امامت امام زمان (عج) كه ائمه معصومين ما تحت نظارت شديد حكام جور قرار داشتند، نمايندگي آن بزرگواران را فقها و سادات بر عهده گرفته بودند.6. در دوران غيبت صغراي امام زمان، چهار فقيه به نامهاي عثمان بن سعيد، محمد بن عثمان، حسين بن روح و علي بن محمد سمري، به عنوان نايبان آن حضرت عهده دار امور بودند.7. بعد از اتمام غيبت صغري و آغاز غيبت كبري نيز ولايت امور به دست فقها افتاده است چرا كه امام عصر (عج) در پاسخ به پرسش «اسحاق بن يعقوب» كه پرسيده بود در زمان عدم دسترسي به شما به چه كساني مراجعه كنيم، با دستخط شريف خود مرقوم فرمودند: «و اما در هر واقعه اي كه براي شما پيش آيد، به راويان احاديث مراجعه كنيد به راستي كه آنها حجت من بر شما و من حجت خدا بر ايشان هستم.»[7]همانطوري كه ملاحظه شد نظريه ولايت فقيه به دوران قبل از صفويه و حتي قبل از غيبت امام زمان بر مي گردد. و اين نكته دقيقاً نفي كننده ادعاي آقاي سحابي است كه سير تاريخي شكل گيري ولايت فقيه را از دوران صفويه و اختلاف اخباري ها و اصولي ها بيان مي كند. البته به اعتقاد راقم، شايد منظور ايشان از اين سخن، نفوذ و اقتدار سياسي عالمان و فقيهان شيعي در عصر صفويه باشد چرا كه با شروع دوران صفويه عالمان و فقيهان كه به شيخ الاسلام و ملاباشي ملقب شده بودند داراي قدرت سياسي و اجتماعي فراوان گرديده بودند. اين دوران كه همزمان با وجود عالمان برجسته اي مانند: محقق كركي، محقق سبزواري، مقدس اردبيلي، محمد باقر مجلسي و... شده بود بر قدرت و عظمت فقها صحه گذاشته شد.از اين روي به نظر مي رسد با توجه به نمايان شدن بيش از پيش نفوذ فقها در عصر صفوي و پس از آن اختلافات اخباري ها و اصولي ها و... اين تلقي را تقويت نموده است كه بحث ولايت فقيه از همين دوران شكل گرفته باشد. در حالي كه بايد گفت ولايت فقيه ريشه در ژرفاي فقه شيعه دارد و فقه شيعه به زمان اهلبيت ـ عليهم السلام ـ بر مي گردد. از اينجاست كه صحت ادعاي آقاي سحابي زير سؤال رفته و كاملاً مردود خواهد گشت.
[1] . چشم انداز ايران، شماره 27، شهريور و مهر 1383، ص 7 الي 15.[2] . سيد سعيد غفوري، فدائيان اسلام در كلام ياران، نشريه 15 خرداد، تهران، ش 24، صص 199 ـ 200.[3] . سيد هادي خسروشاهي، فدائيان اسلام، تاريخ، عملكرد، انديشه، تهران، اطلاعات 1375، صص 38 ـ 39 ـ 40[4] . رسول جعفريان، جريانها و جنبشهاي مذهبي سياسي ايران، سالهاي 1320، 1357، مؤسسه فرهنگي دانش و انديشه معاصر، 1380، ص37.[5] . قاضي نورالله شوشتري، مجالس المؤمنين، صفحات 242، 306، 310.[6] . همان، ص 275.[7] . محمد بن حسن حر عاملي، وسائلالشيعه، ج 6، بيروت، دار احياء التراث العربي، ص 335.علي اكبر عالميان