معناي زندگي
مقدمه
بحث پيرامون معناي زندگي از مسائلي است كه در دانش فلسفه اخلاق به طور جدي مطرح است و جزو مهمترين مسائل فلسفي نيز به شمار ميرود، هر چند هنوز هم ازمهمترين مسائل فلسفي از حيث چيستي معناي زندگي و هم به لحاظ لوازم و ملزومات آن است ولي با وجود اين همه ابهامات و پرسشها در اطراف اين بحث، فيلسوفان اخلاق همواره به اين موضوع توجه وافري داشتهاند.تبيين موضوع بحث
معناي زندگي، اصطلاحي است مركب از دو واژه «معنا» و «زندگي».واژه زندگي، اصطلاحي است كه در علم زيستشناسي داراي تعريف است، اگر سلولهاي موجودي (به خصوص سلولهاي بنيادين آن) داراي حيات باشند، بدان موجود زنده اطلاق ميگردد. در واقع زندگي در زيستشناسي با حيات نباتي برابر است.اين واژه داراي معنايي در فلسفه نيز هست. موجودي را در فلسفه ميتوان «زنده» ناميد كه تلاش براي بروز و فعليت دادن به استعدادها و قواي خود داشته باشد. موجود زنده آن است كه داراي حيات معنوي باشد، زندگي او رو به رشد باشد، هر روزش بهتر از ديروزش باشد.مراد از بحث معناي زندگي عمدتاً معناي دوّم آن است نه معناي نخست.و امّا منظور از واژه معنا، هدفدار بودن و ارزشدار بودن است.با توجه به اين توضيح، مراد از بحث پاسخ به اين پرسش است كه آيا انسانها داراي زندگي هدفمند و ارزشمند هستند يا خير؟و آيا زندگي هدف دار است.
پرسش جدي در فلسفه اخلاق
ميتوان گفت اين بحث در فلسفه اخلاق با اين پرسشها مطرح ميگردد كه:آيا زندگي داراي ايده و هدف است؟آيا ميتوان آن را ارزش تلقي كرد؟
آيا با توجه به هزينههاي زندگي ميتوان سود آن را بيش از هزينه و زحمتهاي آن دانست؟
آيا اين آلام و رنج و سختيها در نهايت خسران است و يا پس از ارزيابيها و كسر و انكسار، ربح و سود است؟
طرح پرسش در زندگي فردي و اجتماعي
اين سؤالها هم در حيات فردي و هم در زندگي اجتماعي قابل طرح و بررسي است.هر شخص ميتواند اين پرسش را از خويش بنمايد كه، با توجه به شرور، آلام و رنجهايي كه با آن روبرو هستم، آيا اين زندگي فردي به نسبت آن مشكلات ميارزد يا خير؟همين پرسش را در جامعه نيز مطرح است، چرا كه حيات خلاصه شده در زيستن فردي نسبت، جامعه نيز داراي حيات است. اين حيات جمعي و اجتماعي نيز همراه دردها، رنجها و آلام فراواني است.
و اين سؤال دقيقاً اذهان فيلسوفان اجتماعي را مشغول ميسازد كه در سنجش آلام و رنجهاي اجتماعي با حيات اجتماعي نتيجه چيست؟
پاسخهاي مختلف
شايد در بدو امر پاسخ اين پرسش ساده و واضح به نظر برسد و اكثراً پاسخ مثبت به اين پرسش اساسي بدهند، لكن شايان ذكر است كه بسياري از فيلسوفان و صاحب نظران در طول تاريخ به اين سؤال پاسخ منفي دادهاند و گفتهاند زندگي معنادار نيست، ارزشمند نبوده و به زحمتش نميارزد.طايفهاي از حكيمان در قرن نوزدهم كه از فيلسوفان اگزيستانسياليست بودند، اعتقادشان چنين بود كه به جاي پرداختن به طبيعت و عوالم مادي، علوم فيزيك و شيمي، بايد به اين پرسش اساسي پرداخت كه «من كيستم» بايد به شناخت خويشتن پرداختن و از «خود» سؤال كرد. ما نميدانيم كيستيم و به كجا ميرويم و چه ميكنيم. اين فيلسوفان به اين پرسش مهم كه پيرامون معناداري زندگي بود نيز پرداختند و در اين ميان گروهي پاسخ منفي به اين پرسش دادند و معتقدند كه زندگي ارزش زيستن ندارد. اينان در مواجهه با شرور در دنيا و عدم توان توجيه آن، گفتند زندگي به زحمتش نميارزد.از مصاديق بارز اين تفكر فيلسوفي به نام آلبركامو است. همچنين ميتوان از «كافكا» به عنوان يكي از نمايندگان اين تفكر منفي نام برد. افرادي چون صادق هدايت، فروغ فرخ زاد و ديگران را نيز ميتوان دنبالهرو اين تفكر معرفي كرد. افرادي كه داراي افكاري پريشان و سامان يافته، نااميد از زندگي و آشفته بودند. اينان زندگي را سياه و تاريك ترسيم ميكردند. و در نهايت بعضاً به پوچي رسيده و دست به خودكشي زدهاند.اصولاً افرادي كه زندگي را معنادار نميدانند، تئوريشان اين است كه زندگي به زحمتش نميارزد. چون ما نيز مانند بقيه موجودات حيواني با اين سختيها درگيريم و به دنبال معاش خود هستيم، تفاوت انسان صرفاً در اين است كه مدعي اختيار، اراده و تصميمگيري است. ولي چه بسا در عالم حيوانات نيز ادعاهايي از اين قبيل و يا شگفتيهاي از اين دست وجود داشته باشد.
پاسخ شايع، معناداري زندگي است
در برابر تفكر منفي و بيمعنا تلقي كردن زندگي، پاسخ رايج در ميان متفكران، حكيمان و فلاسفه و حتي در بين فلاسفه اگزيستانس، معناداري زندگي است. پوچگرايي و نيهيليستي برخي از فلاسفه اگزيستانس مورد قبول اكثر متفكران و انديشمندان نيست.دلائل معناداري زندگي
قائلان به معناداري زندگي، عمدتاً دو دليل براي اثبات مدعاي خود ذكر كردهاند:الف. دليل كاركردگرايي
با مشاهده و توجه به كاركردهاي زندگي ميتوان فهميد، زندگي نزد انسان معنادار است و اگر معنادار نبود، اين كاركردها از زندگي انسانها زاييده نميشد.با مشاهده پيشرفتهاي بشر در علم، تمدن سازي ... ميتوان دريافت كه انسانها تلاش دارند تا قابليتهاي خود را به فعليت برسانند. اين تبديل استعداد به فعليت همان هدفدار بودن است كه در معناي زندگي مدخليت دارد. اگر زندگي داراي هدف است، به همراه آن كار و تلاش و كوشش براي فعليت بخشيدن به استعدادها است. انسانها در فرهنگ سازي، رشد معنوي و معرفتي همواره داراي رشد و سير تكاملي و صعودي بودهاند.اصولاً افرادي كه براي زندگي معنا قائلند از بهداشت رواني خاصي نيز برخوردارند. براي مثال «يونگ» در كتاب «دين و روان شناسي» ضمن ادعاي اين مطلب، معتقد است هر چه اهداف انسان متعاليتر باشد، بهداشت رواني آنان بيشتر است.
فرويد در كتاب «آينده يك پندار» ميگويد اگر چه من ايماني همچون ايمان مسيحيان ندارم، امّا وقتي احساس تنهائي و غربت پيدا ميكنم به كليسا رفته و مانند مسيحيان به راز و نياز ميپردازم، و بدين سان خود را از روان پريشي ايمن ساخته و احساس آرامش ميكنم و به بهداشت و سلامت رواني رسيدهام.اينها همه كاركردهاي رواني، اجتماعي معناي زندگي است. چرا كه بيمعنايي زندگي منجر به هرج و مرجهاي اجتماعي است، تحقيقات جرمشناسان نيز نشانگر آن است كه انسانهايي كه براي زندگي هدف قائلند كمتر دست به جرم ميزنند.
با توجه به اين توضيح، دليل معناداري اينگونه است كه:
چون زندگي معنادار داراي چنين كاركردهاي مثبتي است، پس زندگي معنادار است و اكثر انسانها اين معناداري را پذيرفتهاند.تجربه نيز مؤيد اين معنا است. برخي از فيلسوفان نيز گفتهاند: انسانها از سه حس دروني زيباگرائي، اخلاقي و حقيقتجوئي برخوردارند و اين سه حس منشأ پيدايش هنر، صنايع و تكنولوژي و سجاياي اخلاقي است و اينها همه زاييده معناداري زندگي است.
البته اعتقاد به معناداري زندگي نيز داراي مراتب مختلفي است. آناني كه زندگي را بيمعنا ميدانند از يك درجه و مرتبه و تفكر برخوردار نيستند، اعتقاد منفي نسبت به زندگي اگر به سطح اعلاي خود برسد نتيجهاي جز پوچي و خودكشي ندارد.
ب. دليل فلسفي و برهاني
اصولا زندگي بيمعنا و بيهدف و بدون ارزش، مفهومي متنافي الاجزاء و پارادوكسيكال است. مفهومي چون يخ گرم است كه در خود مفهوم تناقض است.در مفهوم زندگي بيهدف تناقض نهفته است، چه اين كه زندگي همواره با حركت است، زندگي يعني تبديل استعدادها به فعليتها. و حركت بيهدف اساساً قابل فرض نيست. بنابراين زندگي بيهدف اصولاً زندگي نيست، مرگ است، چه مرگ زيستشناختي و چه مرگ فلسفي و معنوي.انساني كه داراي حركت و زيست معنوي نيست، مردهاي بيش نيست، اين وصف در رابطه با جامعه نيز قابل سرايت است،يعني جامعه نيز اگر فايد تكامل و رشد و حركت و پويايي شد مرده است.
ممكن است انساني از حيات زيست شناختي و نباتي برخوردار باشد. امّا به دليل فقدان سير تكاملي داراي مرگ فلسفي است، بنابراين اين دليل مدعي است كه زندگي بيمعنا، وجود خارجي ندارد چه اين كه تناقض مفهومي به تناقض در مصداق هم خواهد رسيد.
غربت و تنهايي انسان
وقتي ضرورت كاركردگرايي و فلسفي زندگي معنادار روشن شد، پرسش جدي ديگري در برابر ما ظاهر خواهد شد و آن اين كه: اگر بيشتر انسانها داراي زندگي معنادار هستند و اگر اكثر مردم چون براي زندگي معنا و هدف ارزش قائلند براي آن تلاش ميكنند، چرا اكثر انسانها گرفتار نوعي احساس غربت و تنهايي هستند. اين پرسش جدي نيز توجه بسياري از انديشمندان و از جمله فيلسوفان اخلاق و حتي عرفا را به خود معطوف داشته است.مسأله غربت در عرفان
عرفا (و از جمله خواجه عبدالله انصاري در كتاب منازل السايرين) اين بحث را دارند كه غربت گاهي از اوطان و بستگان است و به عبارتي غربت جغرافيايي است و گاهي غربت حال است، فرضاً عالمي كه در جمع از افراد جاهل قرار گيرد، و يا عادلي در جمعي از فساق قرار گيرد، و يا فاجري درجمع متقيان گرفتار اين غربت است.و گاهي غربت در همت است، عارف در سير و سلوك خود وقتي به كشف و شهودي دست مييابد، مثلاً به شهود برزخي دست مييابد چون در جمعي حضور دارد كه از اين كشف محروم هستند احساس غربت ميكند و عرفا از اين احساس به غربت همت تعبير ميكنند.اين غربت نيز درمان پذير است، چون ايصال به آن مقام انحصاري نيست و امكان آن هست كه ديگران نيز بدان دست يابند و اين عارف از غربت به در آيد.
و امّا گاهي غربت وجودي است، غربتي است شناختي و آنتولوژيكال، در اين غربت انسان احساس ميكند، هستي او تنها و غريب است، تنهايي فيزيكي و جغرافيايي و يا حتي حال و همت نيست، بلكه غربت وجودي است، در عين بسر بردن در جلوت، گرفتار خلوت است. تمام عنايات و توجه ديگران به او را، در بند خودي خودشان ميبيند. خالصترين لطفها كه، لطف مادر به فرزند است نيز در تحليل بازگشت به ارضاي عاطفه و احساس خودش ميكند. انسان نيز در درجهاي از معرفت خود را گرفتار غربت ميبيند.يعني حتي اگر انسان زندگي را معنادار هم ببيند و براي آن هدف و ارزش نيز قايل شويم؛ باز هم احساس غربت و تنهايي او را رها نميكند. اين غربت وجودي در اوج محبتها و عنايتها و انسها نيز گريبانگير انسان است. و پرسش جدي اين است كه جمع بين معناداري زندگي و اين احساس غربتها چيست؟ خلوت دروني و احساس غربت با هدفدار انگاري حيات چگونه قابل جمع است؟
پاسخ فيلسوفان اخلاق
بسياري از افرادي كه زندگي را معنادار ميدانند، بر اين گمانند كه اين هدف و ارزش و معنا قرارداد است در حالي كه معناي زندگي قرارداد نيست. اينگونه نيست كه بتوان قرارداد كرد كه هدف زندگي عبارت است از گرفتن فلان مدرك، رسيدن به فلان درجه و دستيابي به چنان گونهاي از رشد. نشانه آن كه اين معنا و هدف قراردادي نيست آن است كه به محض وصول به آن هدف فرضي، باز همان حالت و سؤال از هدف تكرار شده و مجدداً به دنبال هدف بعدي روان است. سخن در اين است كه معناي زندگي امري تكويني است و انسان موظف به كشف آن است و اگر ان معناي غيراعتباري كشف شود، روشن ميگردد كه آرامش و قرار و سكون در كجا است؟معناي زندگي
آن امر تكويني كه از آن به هدف و معناي زندگي تعبير ميشود عبارت از پيوند تكويني انسان با خدا و پيوند تكويني اعمال انسان با آخرت است. انسان نه به لحاظ اعتبار و قرارداد بلكه به صورت تكويني با خدا ارتباط دارد. اگر خدا را درك كنيم، البته نه نگاه فيلسوفانه، بلكه با نگاه دين مدارانه، يعني خدايي را درك كنيم كه از رگ گردن به ما نزديكتر است. خدايي كه عالم مطلق، عادل مطلق و خيرخواه مطلق است، خدايي كه در جاي جاي زندگي و وجود ما حضور دارد، و نميتوان او را در آسمانها جاي داد...اگر اين خدا را كشف كنيم و اگر به اين شهود دست يابيم، ديگر آن احساس غربت رخ نخواهد داد و زندگي معنادار، قرار و آرامش را به ارمغان خواهد آورد. اين مسأله و نيز پيوند اعمال با آخرت سامان بخش معناي زندگي و رهايي از اعتبار و قرارداد است.معناداري در همه اجزاي زندگي
اگر زندگي داراي ارزش و هدف است و اگر آدمي به آن كشف عظيم دست يافت، در اين صورت در تمام اجزاء زندگياش معناداري جاري است. اينگونه نيست كه در شغل و مسير و شرايط خاصي زندگياش معنادار و در شرايط ديگر زندگي تلخي را پشت سر بگذارند. در شغل معلمي زندگياش معنادار باشد، امّا در زندگي خصوصي و همراه با همسر و فرزندان، حيات تلخي را تجربه كند. در كنار درس استادي فعال و تلاشگر را مشاهده كنيم، امّا در منزل خود انساني بيهدف كه براي زندگيارزشي قايل نيست را شاهديم.اين پيوند تكويني اگر در اجزاء زندگي پياده شود در هيج مرحلهاي انسان دچار احساس غربت نخواهد شد، هم چنين پيوند اعمال با آخرت سامان بخش معناي زندگي در همه اجزاء آن است.
پيوند تكويني اعمال انسان با آخرت
ما انسانها اكثراً مرگ را به دست فراموشي سپردهايم، توصيه دين به حضور در قبرستانها، تشييع جنائز، تفكر در احوال مردگان و... يادآوري مسأله مرگ و پايان و عاقبت جايگاه انسان است. اين مسأله نيز بايد مورد كشف و شهود قرار گيرد كه هر فعلي كه از انسان صادر ميشود، نتيجهاش آخرت است. نبايد گمان كرد كه اعمال با قراردادي در آخرت پيوند دارند، بلكه از هم اينك نيز نتيجه به همراه عمل است و اثر تكويني اوست. قرآن كريم در رابطه با اكل مال يتيم فرمود: انما ياكلون في بطونهم ناراً؛ تعبير و سخن ازكانّما نيست، بهشت وجهنم هم اينك هم هست، اينان با خوردن مال يتيم آتش ميخورند (نه اين كه گويا آتش ميخورند).شواهد قرآني و روايي
قرآن كريم ميفرمايد:«و من اعرض عن ذكري فانّ له معيشهً ضنكاً و نحشره يوم القيمه اعمي». (طه، 124.)آناني كه از ذكر خدا فاصله ميگيرند و گرفتار غفلت ميشوند زندگي براي آنان تنگ است (ولو به لحاظ اقتصادي بينياز باشد) كسي كه ارتباط خود را از خداوند قطع كند و اعمال خود را تكويناً مرتبط به معاد نداند، گرفتار مشقت است.«ولا تطع من اغفلنا قلبه عن ذكرنا و اتّبع هويه و كان امره فرطاً» (كهف، 28)مانند كساني نباشند كه دلشان را از ذكر ما غافل ميكنند و به دنبال هواي خود رفتهاند، اينان در يك تنگناي زندگياند، چون ارتباط تكوينيشان را از خدا قطع كردهاند.«الا بذكر الله تطمئن القلوب»؛ با ياد اوست كه دل آرام گيرد.علي ـ عليه السّلام ـ در خطبهاي در نهج البلاغه ميفرمايد:«اللهم انك آنس الآنسين لاوليائك و احضرهم بالكفايه للمتوكلين عليك، تشاهدهم في سرائرهم و تطلّع عليهم في ضمائرهم و تعلم مبلغ بصائرهم. فأسرارهم لك مكشوفه و قلوبهم اليك ملهوفه. ان اوحشتهم الغربه آنسهم ذكرك و ان صبّت عليهم المصائب لجووا الي الاستجاره بك علماً بانّ ازّمه الامور بيدك مصادرها عن قضائك»؛ (خطبه 227)پروردگارا، تو براي دوستانت مأنوسترين مونسهايي و براي توكل كنندگانت بهترين برطرف كننده مشكلاتي، درون دل آنان را ميداني و از اسرار ضمايرشان آگاهي و از اندازه ديد چشمانشان باخبري، اسرار آنها برايت مكشوف و قلوبشان به تو متوجه است و اگر غربت آنان را به وحشت اندازد ياد تو مونس تنهايي آنها است واگر مصائب و مشكلات بر آنان فرو بارد به تو پناه ميآورد، چه اين كه ميدانند زمام امور به دست تست و سرچشمه آنها به فرمان تو.علي ـ عليه السّلام ـ در جاهاي مختلف نهج اشارهاي به تنهاييهاي خود دارد، از جمله تنهايي معرفتي و...در حكمت 127، كميل نقل ميكند كه علي ـ عليه السّلام ـ دست مرا گرفت و مرا به سوي قبرستان كوفه برد، هنگامي كه به صحرا رسيديم، آه پردردي كشيد و فرمود: يا كميل ان هذه القلوب اوعيه فخيرها اوعاها فاحفظ عني ما اقول لك... يا كميل هلك خزان الاموال و هم احياء و العلماء باقون ما بقي الدهر... ها ان هاهنا لعلماً جماً (و اشار بيده الي صدره) لو احبتُ له حملهً؛حضرت پس از ذكر فرازهايي با دستش اشاره به سينه مباركش فرمود كه در اينجا علم فراواني است، اگر افراد لايقي مييافتم به آنها تعليم ميدادم، چرا كه گروهي ميفهمند امّا اعتمادي به آنها نيست، به دين ابزار انگارانه مينگرند و گروهي اصلاً نميفهمند و قدرت درك را ندارند.در احوال علي ـ عليه السّلام ـ آمده است كه دركوفه گاه سر در چاه ميكرد و با آن سخن ميگفت.همه اينها نشانگر غربتها و تنهاييهايي علي ـ عليه السّلام ـ بود، امّا اين غربتهاي حال و همت علي ـ عليه السّلام ـ بود، علي ـ عليه السّلام ـ هيچ گاه غربت وجودي نداشت.در مناجات شعبانيه ميفرمايد: و اسمع دعايي اذا دعوتك و اسمع ندايي اذا ناديتك و اقبل اليّ اذا ناجيتك فقد هربت اليك؛فرار از همه چيز به سمت خدا نشانگر آن است كه هيچ گاه دچار غربت وجودي نبوده است.