پيشواي اهل بينش
يار من از ديده پنهان است و من در انتظارش
آشكار است آن مه تابان و من در اشتياقش
خسته ديدستي كه جويد يار و يار، اندر حضورش
اين چه دلداري است كاو را اختيار دردمندان
كيست معشوقي كه خود جويندهي وصل است
او همانا حجت الله است و شمس كردگاري
حجّت الحق، فيض مطلق، قائم آل محمد(ص)
اختيار آفرينش، پيشواي اهل بينش
افتخار عالم امكان، وجود اوست آري
گلشن ابداع را ذات همايونش درختي
صورت عقل است جسمش، معني فيض است جانش
بنده است اما به يزدان، ارتباط جسم و جانش
وقت آن آمد كه بيرون آيد از صحراي غيبت
گاه آن آمد كه بهر ياري دين پيمبر(ص)
گاه آن آمد كه بهر پاس دين، در جلوه آيد
بگذرند از شرق اقصي پيشگامان سپاهش
كشوري گردد منظم، از پيام يك رسولش
خاك ريزد بر سر اعدا، ز خنگ باد سيرش
اي بسا جانها كه سوزد، زالتهاب انتقامش
شرع انور را همي از تاب تيغ كفر سوزش
باشد آن آبي كه ملك از كلك صدر كامكارش
ديدهاي بينندهتر خواهم، كه بينم آشكارش
در كنار است آنگل خندان و من در انتظارش
تشنه ديدستي كه جويد آب و آب، اندر كنارش؟
باشد اندر دست و بيرون است دست از اختيارش
و آنگهعاشقان از درد هجران، جان دهند اندر جوارش
كز پي ابر خفا طالع نمايد كردگارش
كافرينش چون عرض، قائم به ذات حقمدارش
كافرينش راست گردن، در كمند اختيارش
زآن كه جسم از جان و چشم از نور، باشد افتخارش
كاصل مجد و فرع نجد و فخر برگ و فضل بارش
حكم يزدان است حكمش، كار دادار است كارش
ممكن است اما به واجب، اتصّال پود و تارش
زآنكه يك سر روزگار كينهور زشت است كارش
تاختن آرد سوي بد خواه جيش نامدارش
بر فراز كعبه، مهر رايت نصرت مدارش
بر كشند از غرب قُصوي هم ركابان كبارش
دولتي گردد مسلّم، از هجوم يك سوارش
آتش افتد در دل دشمن، ز تيغ آبدارش
وي بسا خونها كه ريزد، از نهيب ذوالفقارش
باشد آن آبي كه ملك از كلك صدر كامكارش
باشد آن آبي كه ملك از كلك صدر كامكارش