نقش تأويلگرايي در پيدايش واقعهيِ كربلا
بحثِ ما پيرامون نقش تأويلگرايي در پيدايش واقعهيِ كربلا است. اين بحث، بحثِ بسيار گسترده و عميقي است و بايد از روشِ تفسيري و نَقلي استفاده كرد و از حوادثِ تاريخي نيز بهره گرفت. قاعدتاً حقّ اين مطلب در يك جلسه اَدا نميشود ولي ميتوان شِمّهاي از اين بحث را ارايه كرد تا بتوانيم در تطبيقِ حادثهيِ كربلا بر روزگار امروز بهرهاي جديد ببريم.اگر اين بحث روشن شود، در ضمنِ بحث به چندين پرسش نيز پاسخ داده خواهد شد؛ پرسشهايي از قبيل اينكه:1. چرا مسلمين پس از گذشتِ نيم قرن از وفات پيغمبر به جانِ فرزندش افتادند و او را با بدترين وضع به شهادت رساندند و اهلبيتش را به اسارت بردند؟2. چرا امام حسين ـ عليه السلام ـ تصميم گرفت با اهلبيت خود به مَصاب جنگ برود؟با توجّه به اينكه او امام بود و ميدانست كه قطعاً شهادت در انتظار او است. هم علمِ امامت او اين حكم را ميكرد و هم گزارش جدّش رسولالله ـ صلّي الله عليه و آله ـ و پدر بزرگوارش علي ـ عليه السلام ـ اين خبر را به او داده بود و هم يك نگاه دقيقِ جامعه شناختي و سياسي به آن حادثه و روزگار اين حكم را ميكرد. او كه ميدانست چنين وضعي در انتظار او است، چرا كودكان و فرزندان و اهلبيت ـ عليهم السّلام ـ را با خود همراه كرد؟3. چر در جهانِ اسلام، مركز و محوريّتِ تمدّن اسلامي، تحريفِ فكري و انديشهيِ ديني پديد آمد؟
بحث تأويلگرايي بحثي است كه جوانب مختلفي دارد و چندين پرسش را در بَطْنِ خودش حل ميكند.مقدمهيِ كوتاهي در مورد مردم شناختي از روزگار حسين ـ عليه السلام ـ :مردمي كه در روزگار امام حسين ـ عليه السلام ـ زندگي ميكردند به چهار دسته تقسيم ميشدند: دسته اوّل عُلما بودند؛ عالماني كه در انديشهيِ ديني گرفتار تحريف و انحراف و اعوجاج نبودند. يعني آن چه را كه پيغمبر فرموده بود گرفته بودند و اعتقاد و باور نيز به آن داشتند امّا از غيرت علوي و حسيني برخوردار نبودند. يعني آنان كساني بودند كه حضرت حسين ـ عليه السلام ـ در دورانِ خلافت معاويه، آنان را جمع كرد و به آنان خطاب كرد:
بايد مجاري امور در دست شما باشد، چرا آرام نشستهايد؟!در آن مقطع زماني هر عالمي يا به دنبال بحث و درس خود بود، يا به دنبال عبادت و كارهاي شخصي خود. اكثراً نيز حافظ و مفسِّر قرآن بودند. آنان در فهم ديني گرفتار انحراف نبودند، امّا در رفتار و سلوك ديني گرفتار انحراف و اعوجاج بودند. بنابراين آنان كساني نبودند كه به دنبال امام بروند و دور او را بگيرند، حتّي آنان نصيحت امام را نيز گوش ندادند.دستهيِ دوّم تودهيِ مردم بودند كه گرفتار جهلِ ديني بودند. آنان حتي از آن انديشهيِ ديني كه عالمان از آن برخوردار بودند بهرهاي نداشتند؛ زيرا بعد از وفات پيغمبر در دوران خلافت خليفهيِ اوّل و دوّم و سوّم، عمدتاً خُلفا به دنبالِ كشورگشايي بودند. يعني تنها مطلبي كه براي آنان حايز اهميّت بود، توسعهيِ كشور اسلامي بود نه توسعهيِ فكر اسلامي. لذا حتّي در مركز اسلامي نيز از ترويجِ انديشهيِ ناب رسولالله محروم بودند. خليفهيِ اوّل دستور داد نقل و كتابت حديث، منع گردد لذا كسي جرأت جمعآوريِ احاديث پيغمبر را نداشت. بهانهيِ آنان (خُلفا) نيز اين بود كه اگر مردم دور احاديث پيغمبر را بگيرند از قرآن فاصله ميگيرند. در حالي كه آخرين وصيّت پيغمبر اين بود كه ثقل اكبر و اصغر را با همديگر داشته باشيد. آنان يك ثقل مهم منبع ديني را كنار زده و به بهانهيِ استفاده از قرآن آنرا را به حاشيه راندند. البتّه قرآن نيز مهجور ماند و مردم از معرفت و انديشهيِ ديني بهرهاي نداشتند و جهل، اكثر مردم را فرا گرفته بود.براي نمونه به يك مورد از جهل مردم دوران صدر اسلام اشاره ميكنم:بعد از جنگ صفين، مرديِ كوفي كه در لشكر علي ابن ابيطالب ـ عليه السلام ـ بود، حضرت را رها كرد و به شام رفت تا به معاويه ملحق شود. وقتي وارد شام شد، يك مرد شامي سر راه او را گرفت، به او اعتراض كرد و گفت اين شتر من است و تو در جنگ صفّين شتر مرا ربودهاي؛ نزاعِ آنان را نزد معاويه بردند تا او قضاوت بكند. معاويه از مرد شاكيِ شامي سؤال كرد كه آيا تو شاهدي داري كه شهادت بدهد اين شتر مالِ تو است؟
گفت: بله. بنده چهل مرد شامي را ميآورم تا شهادت دهند كه اين شتر مالِ من است. او رفت و چهل نفر مرد شامي را آورد و شهادت دادند كه اين شتر مادّه مال اوست. هرچه مَرد كوفي فرياد زد كه اين شتر، شترِ مادّه نيست بلكه نَر است. گفتند كه آيا تو يك نفر بهتر از اين چهل نفر ميفَهمي؟!.
سپس شتر را از مرد كوفي گرفتند. وقتي كه مرد شامي شتر را گرفت و مردم متفرّق شدند، معاويه مرد كوفي را صدا زد و گفت: حق با تو بود. سپس معاويه قيمت شتر را به او پرداخت كرد و گفت: به كوفه برو و به علي ـ عليه السلام ـ بگو كه معاويه صدهزار مرد جنگي دارد كه فَرق جمل از ناقه را تشخيص نميدهند و بدان كه اينان ميآيند و با تو ميجنگند.آري معاويه با يك پشتوانهيِ فرهنگِ غير ديني تأمين ميشد و واقعاً نيز همين طور است زيرا در جنگ صفّين قضيهيِ ديگر را نقل ميكنند و آن اين است كه وقتي كه يك مرد شامي با يك مرد كوفي در حال جنگ بود شعار ميداد كه: شما تابعِ كسي هستيد كه دين ندارد و اهل نماز نيست و غيره. وقتي مرد كوفي علي ـ عليه السلام ـ را معرفي كرد و گفت كه او داماد پيغمبر است و اوّلين كسي است كه پشت سر پيغمبر نماز خواند و بر او ايمان آورد، مرد شامي متحيّر ماند و گفت كه اين حرفها را تازه ميشنوم. جهل عجيبي سرزمين اسلامي را فرا گرفته بود و اين خطري است كه امروزه ما نيز بايد از اين پديده تاريخي درس بگيريم.امروزه ماهيّتِ انقلاب براي نسلِ جديد انقلاب روشن نيست. با توجه به اينكه شهداي گمنام را ميآورند و تشييع ميكنند، حقيقت جنگ و مسائل آن و حقيقَتِ اينكه چرا ما جنگ را ادامه داديم و از حريم خود دفاع كرديم هنوز براي بعضيها روشن نيست. لذا بر نويسندگان و اهل جبهه و جنگ، واجب است كه بروند و حقيقت را براي نسل امروز تبيين بكنند و ظلمهاي تحميلشدهيِ سراسرِ جهان، بر كشورمان را، براي مردم بيان كنند. در غير اين صورت ممكن است نسل بعدي گرفتارِ جهل بشوند و نفهمند كه چرا مردم انقلاب كردند و در جنگ شركت كردند و آنرا به پيش بردند. ما بايد اين را به مردم بفهمانيم كه درد دين و غيرت ديني مردم بود كه آنان را به قيام وا داشت و سببِ استمرار آنان در هشت سال دفاع مقدّس شد.دستهيِ سوّم كه شاهد بحث بنده ميباشد روشنفكرانِ نوانديشِ آن روزگارند. عدّهاي در طول 25 سالي كه خُلفا به دنبال كشورگشايي بودند با انديشههاي جديدي همچون مسيحيّت و يهوديّت و مباحثي كه تقريباً براي مسلمانان تازگي داشت برخورد كردند. يهوديان تازه مسلمان، مفسِّر قرآن و قاضيالقُضاه جامعهيِ اسلامي شدند. وقتي مسلمانان از طرفي گرفتار جهل بودند و از طرفي ديگر با انديشههاي جديدي روبرو شدند گفتند: چطور بحثهايي ديني را با بحثهاي جديد جمع بكنيم؟
تا اينكه جريانِ جديدي به اصطلاح امروزيها، روشنفكران نوانديش بوجود آمد. آنان ميخواستند كه تلفيقي بين اين دو ايجاد بكنند تا اينكه گرفتار التقات شدند. همان دردي كه مطهرّي تمام جان و عمرش را وقف آن كرد و در مقابلش ايستاد. التقاتِ ديني اين بود كه آنان الفاظِ قرآن را ميگرفتند، امّا دستآوردها و انديشههايي را كه از جاي ديگر عاريه گرفته بودند بر متن و الفاظِ ديني تطبيق و تحميل ميكردند؛ يعني گرفتارِ نوعي تفسير به رأي ميشدند.در تاريخ در مورد خلافت و سلطنتِ معاويه نقل شده است كه وقتي معاويه يزيد را به عنوان وليِّعهدِ خودش معرفي و منصوب كرد، خيلي از مردم به كار معترض او بودند؛ يكي از معترضين نيز عايشه بود.
او نزد معاويه رفت و اعتراض كرد وگفت: چرا اين كار را كردي؟
چرا چنين شخصِ فاجر و فاسدي را جانشين خودت قرار دادي؟
جوابي كه معاويه به او داد اين بود كه اين قضاي الهي است و اگر اعتراضي داري به خدا اعتراض بكن، زيرا همهيِ امور دست خدا است و من كارهاي نيستم. يعني آنان تفسير جبرگرايي از قضا و قدري كه در قرآن با اختيار و ارادهيِ انسان قابل جمع است دادند. و اينها همان كارهاي روشنفكر مأبانهاي بود كه هيچ تطبيقي با معارف اسلامي نداشت. از اين تحريفها در طولِ تاريخ فراوان بوده است.باز در تاريخ داريم كه وقتي در جنگ صفّين، عمّار به شهادت رسيد، از آنجا كه تقريباً خبر متواتري از پيغمبر نقل شده بود كه او خطاب به عمّار فرموده بود: اي عمّار يك گروه و فئهيِ باغيهاي تو را به قتل ميرسانند وَ اين گروه اهلِ دوزخَنْد، ناگهان اين خبرِ پيغمبر در جنگ صفّين گسترش پيدا كرد؛ شاميها نيز متوجّه آن شدند و با تعجّب گفتند آيا ما فئهيِ باغيه و گروه ستمكار هستيم؟!، قَدْري متحيّر و مردّد شدند، معاويه و عمروعاص به فكر يك چارهانديشي افتادند. معاويه آمد و يك تفسير غلطي از اين حديث پيغمبر ارايه كرد و گفت: اي شاميان چرا ناراحت هستيد، منظور از فئهيِ باغيه علي ـ عليه السلام ـ و اصحابش ميباشند و ما فئهيِ باغيه نيستيم زيرا علي ـ عليه السلام ـ بود كه عمار را به اين معركه آورد تا به شهادت برسد.پس علي قاتلِ عمّار است و فئهيِ باغيه و ستمكار علي ـ عليه السلام ـ و اصحاب علي ـ عليه السلام ـ هستند. علي ـ عليه السلام ـ به سرعت اين توطئه و تفسير به رأي را خنثي و محكوم كرد و فرمود: اگر قاتل عمّار من هستم پس قاتلِ حمزهيِ سيّدالشّهدا نيز نبيّ اكرم ـ صلّي الله عليه و آله ـ است؛ زيرا پيغمبر ـ صلّي الله عليه و آله ـ حمزه را دعوت به شركت در جنگ اُحُد كرد!پس از خنثي شدن تفسير به رأيِ حديث، معاويه تفسير ديگري از باغيه نموده و گفت: معناي «بَغْيْ»، ستمكار نيست بلكه چيز ديگري است. پس ما قاتلِ عمّار هستيم امّا طايفهيِ ستمكار نيستيم. دوباره حضرت جواب دادند و گفتند: «ذيل روايت ميگويد كه شما اهل جهنّم هستيد.». يعني آنان ميخواستند با يك قرائت جديدي از حديث نبيّ اكرم ـ صلّي الله عليه و آله ـ به اهداف سياسيِ خود برسند و اين همان «تأويلگرايي» است.در اينجا وقتي كه سخن از تأويل به ميان ميآيد بايد گفت كه قرآن داراي ظاهر و باطني است كه در روايات تا هفت يا هفتاد بَطْن ذكر شده است و يك تأويلي بنا بر نَصِّ قرآن وجود دارد. امّا تأويلاي كه آنان انجام ميدادند اين نبود. ظاهر قرآن همان مدلولِ مطابقيِ آيات قرآن ميباشد؛ مثلاً آياتي كه دلالت بر نفيِ تثليثِ مسيحيّت دارد، مدلول و معناي مطابقِ اين الفاظ اين است كه تثليث باطل است. امّا اين آيات، باطني هم دارند كه ميتوان گفت كه باطن آنها، همان مدلولهاي التزاميِ آيات هستند؛ مثلاً از آيهيِ شريفه، نفي تثليث را ميفهميم. بنابراين مدلولِ التزامي اين آيه اين است كه «كثراتگرايي ديني» نيز باطل است.بنابراين كساني كه ادعا ميكنند «همهيِ ادياني كه اكنون موجود هستند حقّاند و تمام گزارههاي ديني آنان حقّ است» سخن درستي نميگويند زيرا يكي از عقايد مسيحيّتِ تحريف شدهيِ امروز، تثليث است و آن عقيدهاي باطل است. پس معلوم ميشود كه در مسيحيّت كنوني گزارههاي باطلي وجود دارد. پس پلوراليزم ديني باطل است و اين، مدلولِ التزامي و لازمهاي است كه از آيه به دست ميآيد و ميتوان گفت كه آن باطن قرآن است.تأويلاتي نيز در آيات قرآن وجود دارد كه در واقع همان مصداق و عينيّتِ خارجي آيات ميباشد، مانند خوابي كه حضرتِ يوسف ـ عليه السلام ـ ديدند. ايشان در خواب ديدند كه خورشيد و ماه بر او سجده ميكردند. خواب و رؤيايِ صادقه آن حضرت داراي تعبير و تأويلي بود. تعبير اين خواب همان تفسيري است كه از يك خواب ميشود. مثلاً اگر كسي درخواب ببيند كه ظرف شيري را به او دادهاند و او خورده است تعبيرش اين است كه «علم» نصيب او ميگردد. پس اگر اين شخص به مرتبهي علم و عالِم رسيد و به عينيّت خارجيِ آن خواب دست يافت، ميگويند كه اين همان تأويل اين خواب است. لذا وقتي كه برادران يوسف و والدين او بر وي سجده كردند، فرمودند كه اين امر تأويل آن رؤيا است و تأويل همان واقعيّتِ خارجي است. امّا بعدها عدّهاي تأويل را به معناي تفسير به رأي گرفتند؛ يعني هر شخصي بتواند ديدگاه و رأي خود را بر قرآن تحميل بكند و بگويد كه اين هم يك معنايي است كه ميتوان از اين آيه استفاده كرد، و اين همان چيزي است كه در روايات از آن «تفسير به رأي» تعبير ميكنند. روايات فراواني داريم كه در اين زمينه آمده است از جمله روايتي كه ميفرمايد: «مَنْ فَسَّرَ القرآنَ بِرَأْيِهِ فَقَدْ كَفَرَ».اين تأويلگرايي در دوران خُلفاي سه گانه به ويژه در عصر خليفهيِ سوّم و بالأخص در دوران معاويه به قدري گسترش پيدا كرد كه هر كس ميآمد و مفَسِّر قرآن ميشد و آيات را با نظر و پيشفرضهاي خود، تفسير ميكرد و سپس ميگفت اسلام همين است كه بنده ميگويم. بعدها طايفهاي به نام معتزله پيدا شدند و از انديشههاي يونانيان استفاده كردند و آن را بر قرآن تحميل كردند و در واقع ميتوان گفت كه آنان اسلام يوناني را ارايه دادند. علّت و منشأ انحرافِ فرقههايي مانند مجسّمه، مشبّهه، مُرْجعه و تمام طوايفي كه در علم كلام از آنها نام برده شده است تأويلگرايي بوده است. يعني آنان دست از معناي ظاهريِ قرآن برميداشتند و ديدگاه خود را بر قرآن تحميل ميكردند. مثلاً خدايي كه نصّ قرآن خبر ميدهد كه «ليسَ كمِثلِهِ شييء»، به يك انسان مجسّم تعريف ميشود. اِبن تيميّه در يكي از كتابهايش ميگويد: خداوند جسم است و او همانگونه كه بنده از مِنبر به پايين ميآيم از آسمان پايين ميآيد. و يا با توجّه به اين كه نصِّ قرآن ميفرمايد:
«إِنَّا هَدَيْناهُ السَّبِيلَ إِمَّا شاكِراً وَ إِمَّا كَفُوراً» افرادي گرفتار جبرگرايي شدهاند.امروزه نيز ما همين وضعيت را در روزگار خود مشاهده ميكنيم و فقط اصطلاحات عوض شده است؛ قبل از انقلاب در روبروي دانشگاه تهران كساني بودند كه نشرياتي را توزيع ميكردند و عمدتاً نيز از آيات قرآن استفاده ميكردند. امّا آنان مدافعِ اِگزيستانسياليسم اسلامي و يا ماركسيسم اسلامي و يا اُمانيسم اسلامي بودند. و گاهي اوقات تعبير پروتستانيزم اسلامي را به كار ميبردند و پروتستاني كه فرقهاي از فرقههايِ مسيحيّت است را با اسلام جمع ميكردند. اُمانيسمي را كه دقيقاً به معناي انسان خدايي (جايگزيني انسان به جاي خدا) است با اسلام جمع ميكردند. ماركسيسمي را كه به نفيِ توحيد دلالت ميكرد، ميخواستند با اسلام جمع كنند؛ يعني آنان ميگفتند: دست از معنايِ آيه برميداريم و يك معنايي كه پيشفرض و پيشدانسته و به تعبير بعضي از فيلسوفانِ عربي پاراديمهاي ذهني ما است بر متن تحميل ميكنيم. مثلاً شما ميگوييد كه توحيد يعني «لا إله إلاّ الله» و ما ميگوييم كه توحيد يعني نفي طبقات اجتماعي. يعني آنان ميگفتند كه ما توحيد را قبول داريم امّا معناي توحيد، نفي طبقات اجتماعي است.امروزه گاهي اوقات از اين بحث تعبير به هرمِنوتيك فلسفي ميكنند. اصطلاحي كه توسّطِ هايْدِگِر، گادامِر و شاگردان او، ريكور، دِريدا و ديگران مطرح شده است. هرمنوتيك فلسفي نيز همان تأويلگرايي است. و هايدِگِر كتابي بنام «هستي و زمان» دارد و در آن ميگويد: «شما قبل از اينكه بخواهيد متن را معنا كنيد، پيش دانسته و پيش شناخت خود را بر متن تحميل بكنيد». گادامِر در كتابِ «حقيقت و روشن» خود ميگويد: براي اينكه شما متن را تفسير بكنيد بايد افق ذهني و پيشفرضها و پيشدانستههاي خودتان را بر متن تحمل كنيد و اين همان تفسير به رأي است. در واقع آنان آمدهاند و همان تفسير به رأيي كه ائمه اطهار مكرّر از آن ناليدهاند را قالبِ علمي دادهاند و دانشي را براي آن درست كردهاند.امروزه ما نيز با آن روبرو هستيم لذا ميبينيم كه بعضي افراد صريحاً ميگويند كه ما فقط تفسيري را ميپذيريم كه تأويل باشد، يعني جز تفسير به رأيي هيچ چيزي را قبول نداريم و اگر تفاسير شما منطبق بر قواعد ادبيّاتِ عرب با معاني موضوعه و مستعمله باشد قبول نداريم. پس اگر دست به چنين كاري زده شد اسلام با ليبراليسم و ماركسيسم جمع خواهد شد. و اين اجتماع، مخصوصِ به قرآن نيز نيست بلكه به عنوان مثال شما ميتوانيد يك كتاب شيمي را كتابِ فيزيك بدانيد زيرا قواعد و قوانين فيزيك را بر متن تحميل ميكنيد. جالب اين است كه يك اشكال جدي بر همين طايفه وارد است و آن اينكه به تعبير عربها، آنان گرفتارِ «انتحارها بيدها» ميشوند؛ زيرا هر ادعايي را كه آنان مطرح كرده و يا نوشتهاند، ميگوييم كه اين همان چيزي است كه ما ميگوييم و ما نيز ديدگاه خودمان را بر متن شما تحمل ميكنيم.اصلاً در اين صورت گفتگو منتفي خواهد شد و ما نميتوانيم حرف همديگر را بفهميم در حالي كه وقتي بشر زبان را خلق كرد به خاطر اين بود كه بتوانند با هم گفتگو و ديالوگ داشته باشند و ما في الضّمير خود را به يكديگر منتقل كنند. اگر بر فرض، اسمِ يك شييء ميز باشد، نميتوان از آن صندلي را اراده كرد. زيرا به تعبير اصولييّن اين لفظ براي معناي خاصّي وضع و قرار داده شده است و به تعبير مرحوم شهيد صَدر بين لفظ و معنا قَرْن و اقترانِ اكيدي ايجاد شده است و لفظ و معنا از يكديگر جدا شدني نيستند.در روزگار حسين بن علي عدّهاي نذر كرده بودند كه اگر حسين ـ عليه السلام ـ كشته شود هفتاد شتر در راه خدا قرباني كنند و مرحوم مجلسي اين مطالب را در كتاب بحارالأنوار گزارش داده است. و بعضيها نذر كرده بودند كه براي قتل حسين بن علي روزه بگيرند. زيرا طايفهاي از قَتَلههاي امام حسين بودند كه واقعاً به دنبال جاه و مقام و رياست نبودند و آنان عِرق ديني نيز داشتند و لذا براي شهادت حسين بن علي ـ عليه السلام ـ نَذْر كرده بودند، زيرا اسلامي كه در ذهن آنان تجلّي پيدا كرده بود اسلامِ نبوي نبود بلكه اسلامِ اُمَوي بود. يعني اسلامي بود كه امويان آن را تفسير كرده بودند نه اسلامي كه رسول اكرم ـ صلّي الله عليه و آله ـ و اهلبيت عصمت و طهارت تبيين كرده باشند.
از ديدگاه آنان حسين ـ عليه السلام ـ، فرد خارجي شد؛ يعني كسي كه از دين خروج كرده است. لذا وقتي كه اهل بيت و اُسَراء را وارد كوفه كردند آنان را عدّهاي خارجي معرفي كردند كه بر اسلام و حكومتِ پيغمبر خروج كردهاند. بنابراين آنان به عدّهاي از مردمِ كوفه كه با علي ـ عليه السلام ـ و اولادش و حسين ـ عليه السلام ـ و زينَب ـ سلام الله عليها ـ آشنا بودند سنگ پرتاب كردند و آنان را دشنام دادند و بدترين طئنهها را بر آنان وارد كردند.و اين انحراف به مراتب از كفر بدتر است. امروزه ما با كساني روبرو هستيم كه پذيرشِ قرآن را نفي نميكنند و نميگويند كه مهدي (عج) را قبول نداريم، امّا ميآيند و تفسير ديگري از مهدي ميدهند و ميگويند: «مهدي» يك سَنْبل است و وجودِ خارجي ندارد.
امام نيز در زمانِ خود فرمود: اسلامِ بعضيها اسلامِ آمريكايي است، يعني آنان ميخواهند تفسير مطابقِ رأي آمريكا را ارايه بكنند.
اخيراً بنده در اينترنت ديدهام كه در آمريكا ـ بعد از حادثهيِ 11 سپتامبر ـ عدهاي، اسلام و قرآن را مطابقِ خواستههاي سياست آمريكا تفسير ميكنند.اين خطر در روزگار امام حسين بود و لذا يك تحريفي در آن روزگار پديد آمد و حوادثِ بسيار ناگواري بر اهلِبيت عصمت و طهارت كه منشأ آن تأويلگرايي بود وارد آمد. داغي بر دلِ اهلبيت گذاشت كه هنوز كه هنوز است قلب امام زمان (عج) گريان است و فرزند امام حسين ـ عليه السلام ـ براي جدش (حسين بن علي) اشك ميريزد و مصيبت حسين مصيبتي نيست كه خاموش شود. آتشي روشن شد كه خاموش ناشدني است و امروز كه روز اربعين حسيني است، درد و رَنج جديدي بر قلب زينب وارد شد. در چنين روزي بنابر نقل تواريخ، جابر و يا اهلبيت عصمت و طهارت بر مَزار حسين ـ عليه السلام ـ مشرَّف شدند. عَطيّه نقل ميكند كه وقتي جابر به كربلا رسيد و وارد كربلا شد، نزديك شطِّ فُرات رفت و غسل كرد، دو پارچهيِ عِذار و رداء را بر تن پوشاند و سپس عطر سُعد بر بدن زد. قدم از قدم بر نميداشت، مگر اينكه ياد خدا ميكرد. نزديك قبر شد و به عطيّه خطاب كرد كه دستم را روي قبر بگذار. وقتي كه دستش را روي قبر گذاشت ناگهان بيهوش شد. سپس عطيّه ميگويد: مقداري آب را بر صورتش پاشيدم و وقتي كه جابر به هوش آمد فرياد زد: يا حسين، يا حسين، يا حسين. و سپس اين جمله دردناك را گفت. آيا دوست، جوابِ دوستش را نميهد؟!
پس خودش جواب داد و گفت: چگونه دوست جواب بدهد در حالي كه سرش را بريدند و رگهايِ او را به پشتِ سرش انداختند و بين سَر و تنش جدايي افكندند و اين دردها را زينت نيز با برادرش زمزمه ميكرد؛ اين درد بسيار دشوار بود. وقتي كه زينب ـ سلام الله عليها ـ و اهلِ بيت آمدند هر كسي بر مزاري رفت. زينب سراغِ قبر حسين ـ عليه السلام ـ را گرفت. شروع به دردِ دل كردن با برادرش نمود و تمامِ حوادثي را كه بعد از شهادتِ امام حسين ـ عليه السلام ـ ديده بود، براي برادرش امام حسين ـ عليه السلام ـ گزارش داد و گفت، اي برادر نبودي تا ببيني كه وقتي ما را از گودالِ قتلگاه عبور دادند چشمانمان به اين بدنهاي پارهپاره شده افتاد. وقتي كه خواستند اين عزيزان را سوار بر شترانِ برهنه بكنند بنده كمك كردم و نگذاشتم تا نامحرمان به آنجا بيايند، امّا كسي نبود كه مرا ياري بكند. اي برادر آيا ميداني كه در خرابه شام چه حادثهاي پيش آمد؟.
سپس روضهيِ رقيّه را براي برادرش خواند. ناگهان فرياد زد و گفت: اي برادر اگر نامحرمان در اينجا نبودند پيراهنم را بالا ميزدم تا ميديدي كه بر اين بدنِ زينب چه شده است؟..«ألا لَعْنَتُ الله عَلَي القومِ الظالِمين فَسَيَعْلَمُ الّذينَ ظَلَمُوا أيَّ مُنْقَلبٍ يَنْقَلبون» پروردگارا به عزّت و جلالت دلهاي همهيِ ما را به نور علم و ايمان منوّر و روشن بگردان. معرفتِ به اسلامِ نابِ نبوي و عَلَوي را نصيب همهيِ ما مرحمت بِفرما. شيطان و نفس امارّه را از وجود ما دور بگردان. چشمانِ ما را به جمالِ حضرت وليِّعصر منوّر و روشن بگردان. قلب ان حضرت را از ما شاد بگردان. نايبش را حفاظت بفرما. پروردگارا شهداي ما را با شهدايِ كربلا محشور بفرما. خَتم همهيِ ما را عاقبت به خير بگردان .«والسلام»عبدالحسين خسروپناه