اگر خداوند بينهايت است پس بينهايت چيست؟
آيا بينهايت نيز خداوند است؟پس بينهايت به توان بينهايت چيست؟
پاسخ
پاسخ اين پرسش لازم است در چند محور طرح و بررسي شود:1. قبل از هر چيز بايد ديد كه واژة بينهايت به چه معناست؟
در تعريف اين واژه گفته شده که بينهايت به چيزي گفته ميشود كه پاياني ندارد. و در فلسفه مفهوم نامتناهي وصف اموري است كه آنها را حد و نهايت نباشد، نه در طرف مبدأ و نه در طرف نهايت. جهان جسماني از هر جهت هم از طرف مبدأ و مدت، هم از نظر نهايت و پايان، متناهي است، در مقابل عالم ربوبي و اسماء وصفات الهي غير متناهياند؛ زيرا تناهي و عدم آن از اعتبارات عالم اجسام است.[1]2. مطلب دوم پاسخ بدين پرسش است كه آيا تصور شيء نامحدود ممكن است؟
گرچه ذهن به طور مستقيم قادر نخواهد بود كه غيرمتناهي و موجود بينهايت را تصور كند، امّا به طور غيرمستقيم توان آن را دارد كه غيرمتناهي را تصور كند. به تعبير ديگر ذهن قادر نيست غيرمتناهي را تخيل كند، يعني در قوة خيال كه قوهاي نيمه مجرد است و خود و مدركاتش داراي بعد ميباشد آن را بگنجاند؛ زيرا مستلزم اين است كه ذهن در آن واحد بعدي غيرمتناهي در خود جاي دهد و اين غيرممكن است. و لااقل براي نفوس عادي غيرممكن است، امّا مانعي نيست كه ذهن غيرمتناهي را تعقل كند. يعني با تركيب يك سلسله مفاهيم كلي، تصويري كه البته از نوع ماهيات نخواهد بود، بلكه از مفاهيم انتزاعي خواهد براي خود بسازد. ذهن هميشه براي درك و تصور حقايقي كه از درك مستقيم آنها ناتوان است، به وسايل روي ميآورد، يعني از طريق غيرمستقيم تصور معقول و صحيحي به دست ميآورد.[2]3. مطلب ديگر آن است كه واژه بينهايت كاربردهاي مختلف و متعددي دارد
لذا گفتهاند: «غير متناهي گاهي به طور حقيقت به معناي حقيقي غيرمتناهي اطلاق ميشود. گاهي به طور مجاز بر يك معنا اطلاق ميگردد. و در عين حال معناي حقيقي غير متناهي باز به موارد متعدد اطلاق ميشود. مثلا جايي كه نفي كل در كار باشد و بخواهد غير نهايت داشتن را كاملا سلب كند، مثل اين ميگويند: نقطه نهايت نيست، زيرا خود نهايت است و كميت براي آن مطرح نيست.قسم ديگر كه در مقابل تناهي حقيقت گفته ميشود، عبارت از امري است كه شأن آن متناهي بودن است، و اين نوع غيرمتناهي بودن، بر دو وجه است: يكي آن كه از شأن طبيعت و نوعش اين است كه متناهي باشد و لكن از شأن شخصي خودش اين نباشد، كه متناهي باشد، مانند خط غيرمتناهي البته اگر چنين خطي باشد. قسم دوم آن است كه شأن آن اين است كه او را نهايت باشد، لكن بالفعل نباشد، چون دائره، اما غيرمتناهي مجازي عبارت از چيزي است كه حدي نداشته باشد؛ يعني تحديد آن دشوار باشد.[3] و به تعبيري تعريف آن مشكل باشد.بنابراين بايد توجه داشت كه هر بينهايت و هر موجودي كه در محاورات فلسفي به هر دليلي به آنها بينهايت اطلاق ميشود، خدا نيست. چون همان طوري كه هستي هيچ پديدة امكاني و موجودي قابل مقايسه با هستي حق سبحانه نيست، كمالات او هم به گونهاي است كه هيچ كمال و نهايتي قابل مقايسه با آن نيست.4. اين كه در پرسش آمده: «پس بينهايت به توان بينهايت چيست؟»
اولا، بايد توجه داشت كه اين تعبير نوعاً كاربرد رياضي دارد، پس اگر مراد شما مفهوم رياضي اين جمله است، بايد گفت كه كلمه «بينهايت به توان بينهايت» را هر اندازه تكرار نمايم چون محور آن عدد و رياضيات است باز هم از محدودة عالم امكان و آن هم امور رياضي و عددي بيرون نميشود. لذا هر عدد بينهايت را فرض كنيد. باز هم نهايت دارد و پايان پذير است. بنابراين بينهايت به توان بينهايت عددي، در واقع بينهايت نيست، بلكه نهايت دارد.ثانياً، اگر مراد مفهوم فلسفي آن تعبير است خوب است اشاره شود كه برخي از بزرگان فن درباره حق سبحانه جملهاي دارند كه شبيه اين تعبير است. او ميگويد: «حق سبحانه فوق ما لايتناهي بما لا يتناهي عدةً و مدة و شدّة»؛[4]اين تعبير با آنچه در سوال مطرح شده شبيه هم است، بينهايت به توان بينهايت هستي و كمالات و اسماء و صفات حق سبحانه است. در توضيح كلام ياد شده مطالبي گفته شده كه خلاصه آن چنين است:موجودات مجرد غير متناهي عديّ است يعني كمالات كه خدا به آنها داده قابل شمارش نيست، و غير متناهي است از نظر مدت و زمان يعني فوق زمان است. پس عدّةً و مدّةً دو تميز براي موجودات مجرد است كه از نظر عدد و زمان بينهايتاند. امّا همان موجودات مجرد از نظر شدت نميتواند نامتناهي باشد چون موجودات امكاني حتي مجردات وجودش از نظر شدت وجودي متناهي است، زيرا عدم تناهي وجودي فقط مخصوص حق سبحانه است.[5] پس وصف بينهايت به توان بينهايت از اوصاف حق سبحانه است، و هيچ موجود ديگري حتي مجردات نميتواند مثل او بينهايت باشد. بنابراين ميتوان گفت بينهايت به توان بينهايت به معناي واقعي كلمه و مفهوم فلسفي آن، حق سبحانه است، چون هستي و كمال كه بينهايت است تنها اوست و هر چه غير اوست نهايت پذيراند.معرفي منابع جهت مطالعه بيشتر:1. جوادي آملي، عبدالله، تبيين براهين اثبات خدا، نشر مؤسسه اسراء، قم، چاپ قم.2. سجادي، سيد جعفر، فرهنگ علوم، فلسفي کلامي، موسسه امير کبير.
[1] . سجادي، سيد جعفر، فرهنگ علوم فلسفي و كلامي، تهران، نشر موسسه اميركبير، 1275 ش، ص 546.[2] . مطهري، مرتضي، اصول فلسفه و روش رئاليسم، قم، نشر صدرا، ج 5، ص 105، پاورقي.[3] . سجادي، سيد جعفر، فرهنگ علوم فلسفي و كلامي، نشر امير كبير، تهران، 1375، ص 546.[4] . سبزواري، ملاهادي، شرح حكمت منظومه، ص 84، همراه با تعليقه و تصحيح حسن زاده آملي، نشر ناب، چ اول، سال 1416 ق، ج 2.[5] . همان، پاورقي 84.