چشم شما آنچه را كه ميگيرد به قوّه عقلي خود تحويل ميدهد كه از آن چيزي بفهمد. انسان وقتي كه بر اثر حبّ و علاقه به دنيا در «تيه» قرار ميگيرد و گم ميشود، معنايش اين نيست كه چشمش نابينا ميشود، چشمش بيناست اما چشم دلي كه بايد از ديدههاي چشم چيز ياد بگيرد، كور ميشود. شما ديديد كارخانه يك قسمتش مواد اوليّه را تبديل به كالايي ميكند و رويش كار ميكند، بعد هم همين نتيجه و محصول به يك قسمت ديگر كارخانه ميرود. آنجا اين را به يك جسم ديگر تبديل ميكند. مثل كارخانهاي كه پنبه را مي گيرد و پارچه مي دهد قسمت اول كارخانه نساجي است كه پنبه را نخ مي كند بعد اين نخ را كارخانه بعدي پارچه ميكند.چشم انسان، هوش انسان، درك انسان اين قسمت اول دستگاه انسان است، يعني مثل كارخانه نسّاجي است كه پنبه را نخ ميكند. عقل انسان ميآيد از اين نخها و ريسمانها پارچه ميبافد و چيزي درست ميكند. انسان وقتي ضايع ميشود معنايش اين نيست كه كارخانه نسّاجياش تعطيل شده، نساجيش خوب كار ميكند. اما پارچه بافياش كار نميكند، نخ ريسياش فعال است آنكه ميخواهد از اين نخهاي رشته شده چيزي درست كند آن تعطيل است. انسان كارخانهاي پشت سر اين كارخانه چشمش و هوشش داد وآن كارخانه عقل اوست. از اين جهت قرآن كريم ميگويد «فانها لا تعمي الابصار» كارخانه اوّل تعطيل نميشود وچشم ميبيند، اما اشكال چيز ديگري است: «تعمي القلوب التي في الصدور» آن دلي كه در سينه است، آن كور ميشود، كارخانه دروني تعطيل ميشود.حائري شيرازي ـ تمثيلات ج 1