داعي ابليس ...
چند خواهي پيرهن، از بهر تن
آنچنان وارسته شو، كز بعد مرگ
عشق خواهي، جام ناكامي بنوش
داعي ابليس را، از در بران
تن بكاه اي خواجه در تيمارِ جان
آفتاب آسا، بهر كاخي متاب
چون مگس جهدي نما، شهدي بنوش
ز اقتضاي نفس ـ راضي شو، كه نيست
چند گويي آن قبيح ست، اين صبيح؟
نسبت اجزا ـ به اجزا چون دهي
ليك چون گل را ـ سراپا بنگري
جمله را بيني بجاي خويشتن
تن رها كن، تا نخواهي پيرهن
مردهات را عار آيد از كفن
فقر خواهي، كوس بد نامي بزن
جامهي تلبيس را، از بَر بكن
تا بكي جان كاهي از تيمار تن؟
عنكبوت آسا، بهر سقفي متن
چون شتر، باري ببر ـ خاري بكن
اقتضايي بي قضاي ذوالمنن
چند گويي؟ كان لجين ست، اين لجن
بيني آن يك را قبيح، اين را حَسن
جمله را بيني بجاي خويشتن
جمله را بيني بجاي خويشتن