راه به سوي ملك عدم
گر سوى ملك عدم باز بيابى راهى
تو گر از چاه طبيعت بدر آئى بيرون
در ره مصر حقيقت كه هزاران خطر است
تا بزندان تن و بند زن و فرزندى
كنج خلوت بطلب گنج تجلى يابى
زنگ دلرا بيكى قطره اشكى بزداي
چشمه آب بقا در خور اسكندر نيست
روى در شاهد هستى كن و چو نشمع بسوز
مفتقر بنده درگاه ولايت شو و بس
نيست در ملك حقيقت به از اين درگاهى
شايد از سر وجودت بدهند آگاهى
يوسف مملكت مصرى و صاحب جاهى
نيست چون چاه طبيعت بحقيقت چاهى
تو و آزادگى از ماه بود تا ماهى
دولت معرفت از فقر بجو، نزشاهى
بصفا كوش اگر جام جهان بين خواهى
همتى كن كه كند خضر ترا همراهى
ورنه گر كوه شوى باز نيرزى گاهى
نيست در ملك حقيقت به از اين درگاهى
نيست در ملك حقيقت به از اين درگاهى