روان درماني
امير ساماني خيلي معروف است كه به فلج مبتلا شد و اطباء عاجز ماندند و بعد آمدند محمد زكرياي رازي را از بغداد ببرند و وقتي خواستند او را از ماوراءالنهر عبور بدهند جرأت نميكردكه از دريا عبور كند وبالأخره به زور او را بردند و مدتها هم مشغول معالجه شدو قادر نشد، بعد به امير گفت: كه آخرين معالجه من كه از همه اينها مؤثرتر است معالجه ديگري است .دستور داد حمّامي را گرم كردند و گفت تنها خود من بايد باشم و امير؛ او را برد در حمام آب گرم و شايد اول بدنش را ماساژ داد و بعد آمد بيرون. قبلاً هم طي كرده بود كه امروز من اين آخرين معالجه خودم را اعمال ميكنم به شرط اينكه دو اسب بسيار عالي به من بدهيد. ضمناً به نوكرش گفت اين اسبها را زين ميكني و درِ حمام ميايستي. بعد خودش ميآيد سر بينهي حمام لباسهايش را ميپوشد و يك دشنه به دستش ميگيرد و يك دفعه ميرود داخل حمام شروع ميكند به فحاشي به امير و ميگويد تو مرا بيخانمان كردي، مرا بيچاره كردي، مرا به زور آوردي اينجا، حالا وقتي است كه از تو انتقام بگيرم؛ به يك شدتي به او حمله ميكند كه وي يقين ميكند كه الآن ميخواهد او را بكشد. يكمرتبه تصميم ميگيرد از جا بلند شود كه از خودش دفاع كند. ناخودآگاهانه از جا بلند ميشود او كه تا آنوقت نميتوانست از جا بلند شود. تا از جا بلند ميشود اين هم فرار مي كند ميآيد بيرون و اسبها را سوار ميشود و ميرود و در منزل اول يا دوم نامه اي براي امير مينويسد كه عمر امير دراز باد و اين كاري كه من كردم براي معالجه شما بود. و امثال اينها.در اينجا از اراده خود بيمار استمداد شد براي به جريان انداختن كار بدن. البته بيماريهايي كه شايد در قديم و در جديد نشان ميدهند و ميگويند درمان آن از نوع درمان رواني است بيماريهايي است كه اگر هم بدني است ولي عصبي است.[1][1] . شهيد مرتضي مطهري، نبوت، مجموعه آثار، ج 4، ص 487.