طالوت نيز با ديدن لياقت، شايستگي و شجاعت داود، دختر خويش را به عقد ازدواج وي درآورد.[1]نكته قابل توجهي كه در اينجا به چشم ميخورد، اين است كه قدرت و توان بدني و جسماني به تنهايي براي تكميل شخصيت انسان كافي نيست؛ به همين خاطر ميبينيم خداوند متعال دركنار قدرت جسماني و حكومت بر مردم، حكمت و دانش نيز به داوود آموخته و مطالب فراواني را نيز به او تعليم ميدهد.[2]«و ايتهُ اللهُ الْمُلْكَ وَ الْحِكمَهَ و عَلَّمَهُ مِمّا يَشاءُ»
مسابقه ورزشي، عذري موجّه
در داستان حضرت يوسف ـ عليه السلام ـ و برادرانش ـ كه در قرآن آمده و خداوند متعال آن را نشانههاي هدايت براي سؤالكنندگان و مطالعهكنندگان آن معرفي ميكند ـ[3] به نكات آموزنده فراواني در زمينههاي مختلف زندگي سياسي، اجتماعي، اقتصادي و... برميخوريم. يكي از اين نكات آموزنده، مسأله لزوم ورزش، بازي وتحرك، به ويژه براي جوانان و كودكان ميباشد.حضر ت يعقوب ـ عليه السلام ـ دوازده پسر داشت كه دو نفر از آنها (يوسف و بنيامين) از يك مادر بودند كه «راحيل» نام داشت.[4] يعقوب به جهاتي نسبت به اين دو فرزند، محبت بيشتري ابراز مينمود و همين مسأله باعث برانگيخته شدن حس حسادت در ساير برادران شد. آنان به يكديگر گفتند: با اين كه ما ده برادر، گروهي نيرومند و تواناييم، ولي باز هم پدرمان به يوسف و برادرش بنيامين علاقه بيشتري دارد.[5]از آنجا كه اين علاقه نسبت به يوسف خيلي شديدتر بود، براردان ناتني تصميم گرفتند يوسف را بكشند و يا اين كه از پدر دورسازند. براي اجراي اين نقشه، نزد پدر آمده و با قيافههاي حق به جانب و زباني نرم و همراه با يك نوع انتقاد ترحّم برانگيز گفتند: پدر جان! چرا تو هرگز يوسف را از خود دور نميكني و به ما نميسپاري؟ چرا ما را نسبت به برادرمان امين نميداني، در حالي كه ما به طور قطع خيرخواه او هستيم؟![6]آنگاه ادامه ميدهند:«اَرْسِلْهُ مَعَنا غَداً يَرْتَعْ و يَلْعَب وَ اَنّا لَهُ لَحافِظونَ[7] ؛او را فردا با ما (به خارج شهر) بفرست تا در چمن و متراتع بگردد و بازي كند و البته ما (از هر خطري) حافظ و نگهبان اوييم.»پدر از اين كه مبادا يوسف در اثر غفلت آنان طعمه گرگ شود، ابراز نگراني ميكند، پسران در پاسخ ميگويند:«لَئنْ اَكَلَهُ الذَّنْبُ وَ نَحْنُ عُصْبَهٌ اِنّا اذاً لَخاسِرونَ[8] ؛اگر او را گرگ بخورد، با اين كه ما گروه نيرومندي هستيم، ما از زيانكاران خواهيم بود
.(و هرگز چنين چيزي ممكن نيست.)بالاخره پدر را قانع ساخته و يوسف را با خود به صحرا برده و در مخفيگاه چاه قرار ميدهند، تا كاروانيان رهگذر او را با خود به دياري دوردست برده و از يعقوب دور گردانند.اكنون كه از دست يوسف راحت شدهاند، ميبايد عذر موجهي براي پدر بياورند كه چرا يوسف را با خود نگرداندهاند. نقشهاي كشيدند و آن اين كه صحنهسازي به پدر وانمود ميكنيم يوسف را گرگ دريده است. پيراهن يوسف را به خوني دروغين (از حيوانات يا پرندگان) آغشته و شبهنگام با چشمي گريان به سوي پدر بازگشتند:«وَجاؤُا اَباهُمْ عِشاءً يَبْكوُنَ[9] ؛و شبهنگام در حالي كه گريه ميكردند به سراغ پدر آمدند.»و براي اين كه دليل قانع كنندهاي براي غفلت خود از يوسف ارائه دهند، گفتند:«يا اَبانا اِنّا ذَهَبْنا نَسْتَبِقُ وَ تَرَكْنا يُوسفُ عِنْدَ مَتاعِنا فَاكَلَهُ الذِّئْبُ [10]؛اي پدر! ما رفتيم و مشغول مسابقه شديم و يوسف را نزد اثاث خود گذارديم و گرگ او را خورد!»و براي اين كه اين دروغ را به پدر بباورانند، پيراهن يوسف را كه به خون آلوده بودند، به عنوان سند و مدرك به پدر ارائه نمودند:«وَجاؤُا عَلي قَميصِهِ بِدَمٍ كَذِبٍ[11] ؛و پيراهن او را با خوني دروغين (نزد پدر) آوردند.»برخي از نكاتي كه از اين داستان به دست ميآيد، عبارتند از:1 . نيرومندي و ورزشكار بودن، يك مزيت و فضيلت است و به همين دليل برادران يوسف در دو جا مطرح ميكنند كه ما گروهي نيرومند و ورزشكاريم.الف) هنگامي كه برادران با يكديگر توطئه ميكنند، ميگويند:
«وَنَحْنُ عُصْبَهُ» و آن را دليل برتري خويش از يوسف ميدانند.ب) هنگامي كه پدر از اين كه گرگ يوسف را بخورد ابراز نگراني ميكند، آنان در پاسخ ميگويند:
«وَنَحْنُ عُصْبَهًُ»[12] و داشتن نيرو و توان جسمي را مشخصه يك محافظ و پاسدار ميدانند كه به خوبي ميتواند به مأموريت پاسداري و حفاظت عمل كند.2 . بازي كردن و تحرك را ـ كه خود نوعي ورزش است ـ براي كودكان لازم و ضروري ميداند. به همين جهت، برادران يوسف به بهانه بازي كردن، يوسف را از پدرش ـ كه خود يك پيامبر الهي و معصوم و داراي بينش كافي است ـ جدا ميكنند و او به اين كه بازي براي كودك لازم است، اعتراض نميكند.3 . بازي، تحرك و ورزش، بهتر است در هواي آزاد، محيط باز و فضاي سبز صورت گيرد، نه در هواي آلوده و پر از دود گازوئيل و يا محيط دربسته و تنگ و به دور از طبيعت؛ بدين جهت برادران يوسف به پدر ميگويند:
«يَرْتَعْ وَ يَلْعَبْ؛ تا يوسف در چمن ومراتع بگردد و بازي كند.»4 . در حالي كه برادران يوسف، بزرگترين و نابخشودنيترين گناهان را مرتكب شده و به قول خودشان برادرشان را از روي غفلت به كشتن دادهاند، بهترين و پيامبر پسندترين عذري كه ارائه ميكنند، اشتغال به ورزش و مسابقه ورزشي است و ميگويند:«يا اَبانا اِنّا ذَهَبنا نَسْتَبِقُ وَتَرَكْنا يُوسُفَ عِنْدَ مَتاعِنا فَاَكَلَهُ الذّئِبُ؛اي پدر! ما رفتيم و مشغول مسابقه شديم و يوسف را نزد اثاث خود گذاشتيم و گرگ او را خورد!»و آن پيامبر هم به آنان خرده نميگيرد كه چرا به ورزش و مسابقه ورزشي پرداختيد.
حضرت موسي ـ عليه السلام ـ جواني نيرومند
در قرآن كريم، درباره حضرت موسي ـ عليه السلام ـ چنين آمده است:«وَلَمّا بَلَغَ اَشُدَّهُ وَاسْتَوي اتَيْناهُ حُكْماً وَ كَذلِكَ نَجْزي الْمُحسِنينَ[13] ؛هنگامي كه (موسي) نيرومند وكامل شد، حكمت و دانش به او داديم، و اين گونه نيكوكاران را جزا ميدهيم.»«اشد» از ماده شدت، به معناي نيرومند شدن است، و «استوي» از ماده استوا، به معناي كمال خلقت و اعتدال آن است.[14]گويا يك نحو ارتباط بين سلامتي و نيرومندي جسماني و يادگرفتن حكمت و دانش وجود داشته باشد، و شنيده نشده كه هيچ يك از پيامبران الهي ـ كه تعداد آنها در روايات اسلامي 124000 نفر ذكر شده است ـ ضعيف و يا ناقصالخلقه بوده باشند. در مورد جانشينان دوازده گانه پيامبر عظيمالشأن اسلام نيز چنين است. به همين جهت است كه در آيه مذكور فرمود: هنگامي كه موسي نيرومند و كامل شد، حكمت و دانش به او داديم.در ادامه اين داستان ميخوانيم كه موسي ـ عليه السلام ـ از قصر فرعون ـ كه در خارج از شهر قرار داشت ـ خارج شده و وارد شهر ميشود. به محض ورود به شهر، متوجه ميشود يكي از پيروان او با يكي از مأمورين فرعون ـ كه ميخواست از او بيگاري بكشد ـ درگير شده و توان كافي براي دفاع از خويشتن را ندارد.هنگامي كه چشم شخص باايمان به موسي ـ عليه السلام ـ ميافتد (و با توجه به اين نكته كه ميدانست موسي مردي نيرومند و ورزيده است) از او ياري ميطلبد.«وَ دَخَلَ الْمَدينَهَ عَلَي حينِ غَفْلَه مِنْ اَهْلها فَوَجَدَ فيها رَجُلَيْنِ يَقْتَتلانِ هذا مِنْ شيعَتِهِ وَ هذا مِنْ عَدٌوِّهِ فَاسْتَغائَهُ الَّذي مِنْ شيعَتِهِ عَلَي الَّذي مِنْ عَدُوِهِ[15] ؛(موسي) در موقعي كه اهل شهر در غفلت بودند، وارد شهر شده، ناگهان دو مرد را ديدند كه در جنگ و نزاع مشغولند؛ يكي از پيروان او بود و ديگري از دشمنانش. آن يكي كه از پيروان او بود، از وي در برابر دشمنش تقاضاي كمك كرد».موسي كه داراي روحيه دفاع از مظلوم در برابر ظالم بود، بلافاصله به كمك مظلوم شتافته، با ظالم درگير ميشود. او تنها با زدن يك مشت به سينه دشمن، او را از پاي درميآورد.نكته قابل توجه در اين جا اين است كه حضرت موسي ـ عليه السلام ـ قدرت و توان خويش را در جهت دفاع از مظلوم با ظالم به كار ميگيرد، همانگونه كه شير خدا، حضرت علي ـ عليه السلام ـ بود و به فرزندان خويش وصيت فرمود:«كُونا لِلظّالِمِ خَصْماً وَ لِلْمَظْلوُمِ عَونا[16]ً ؛همواره دشمن ظالم و ياور مظلوم باشيد .آنگاه موسي به خاطر اين قتل ناخواسته كه انجام داده به درگاه خدا استغفار ميكند.پس از اين كه توبهاش پذيرفته ميشود، به شكرانه اين نعمت، با خداي خويش پيمان ميبندد كه هيچگاه پشتيبان مجرمان نباشد؛ يعني با فرعونيان همكاري نكند و در كنار ستمديدگان باشد.پس از اين ماجرا، موسي ـ عليه السلام ـ مجبور ميشود از آن شهر بگريزد. وسيله نقليه در اختيار ندارد و از طرفي بايد به سرعت از شهر خارج شود. پياده به راه ميافتد و آن قدر پيادهروي ميكند كه كفشهايش پاره ميشود. با پاي برهنه و شكم گرسنه به راه ادامه ميدهد و اين راهپيمايي، هشت روز به طول ميانجامد. وي براي رفع گرسنگي، از گياهان بيابان و برگ درختان استفاده ميكند.[17]كمكم دورنماي شهر «مدين» در افق نمايان شده و موجي از آرامش بر قلب او مينشيند.[1] . تفسير جوامعالجامع، ص 46.[2] . اين نكته را پيش از اين از قرين شدن كلمه «علم» با كلمه «جسم» كه در مورد طالوت بود نيز استفاده كرديم، آنجا كه فرمود: «وَزادهُ بسطهً في العلمِ و الجِسمِ»[3] . «لَقَده كانَ في يُوسفَ وَ اخْوَتِهِ آياتٌ لِلسّائلينَ؛ در (داستان) يوسف و برادرانش، نشانههاي (هدايت) براي سؤالكنندگان بود». (يوسف (12) آيه 7).[4] . ناصر مكارم شيرازي و ديگران، تفسير نمونه، ج 9، ص 321.[5] . «اِذْ قالوُا ليُوسٌفَ و آخُوُهُ اَحَبُّ الي اَبينا وَ نَحْنُ عُصْبَهٌ؛ هنگامي كه (براردان) گفتند: يوسف و برادرش (بنيامين) نزد پدر ما از ما محبوبترند، در حالي كه ما نيرومندتريم». (يوسف (12) آيه 8).[6] . يوسف (12)، آيه 11.[7] . همان، آيه 12.[8] . همان، آيه 14.[9] . همان، آيه 16.[10] . همان، آيه 17.[11] . همان، آيه 18.[12] . همان، آيه 14.[13] . قصص، (28)، آيه 14.[14] . تفسير نمونه، ج 16، ص 39.[15] . قصص (28)، آيه 15.[16] . نهجالبلاغه، فيضالاسلام، نامه 47.[17] . تفسير نمونه، ج 16، ص 55.