سر گشتگى
ز اقليم حقيقت تا طبيعت رخت بر بستم
بزندان تن و بند زن و فرزند افتادم
شدم آواره از گلزار وحدت بادلى پر خون
نه هشيارم كه يابم بهره اى از صحبت شيرين
منم طوطى و بازاغ و زغن در يك قفس رفتم
هماى عرش پيما بودم و از طالع وارون
نگارا گر پر و بال مرا خستى و بشكستى
چه درياى غمت ديدم وداع جسم و جان گفتم
نگارا مفتقر را نيست كن چندانكه بتوانى
بجرم آنكه پندارد كه من با هستيت هستم
چنان سر گشتگى ديدم كه گم شد رشته از دستم
بارامى نخفتم شب ، بروز آسوده ننشستم
چه گويم از كه بگستم ندانم با كه پيوستم
نه از شور شراب عشق ، ليلاى ازل مستم
منم دستان و ليكن باغراب البين همدستم
كنون همراز باز آز در اين منزل پستم
ولى عهد مودت را من بشكسته نشكستم
چه جوياى لبت گشتم ز جوى زندگى جستم
بجرم آنكه پندارد كه من با هستيت هستم
بجرم آنكه پندارد كه من با هستيت هستم