آيا خداشناسي و خداجويي فطري است؟
چگونه مي توان از طريق فطرت خدا را شناخت؟و گروه هايي از آيات قرآن كه بيانگر فطري بودن دين... كدامند؟
پاسخ
واژه ي فطرت بر وزن فِعلَة، مصدر نوعي است و بر نوع آفرينش انسان دلالت دارد; زيرا آفرينش انسان به گونه اي است كه برخي از بينش ها و گرايش هاي او، به صورت خدادادي و غير اكتسابي، در نهاد او تعبيه شده است; پس جان آدميان ـ چنان كه جان لاك و ديويد هيوم به آن اعتقاد دارند ـ لوح سفيدي نيست كه در نهايت از طريق تجربه پر گردد، بلكه پاره اي از انديشه ها و خواسته هاي انسان، اولا در نهاد عموم آدميان وجود دارند ـ گر چه در شدت و ضعف متفاوت اند ـ و ثانياً غير اكتسابي اند.از اين رو، خداشناسي به عنوان يكي از شناخت هاي فطري، و خداجويي و خداپرستي، به عنوان يكي از گرايش هاي فطري مطرح گرديده و خداشناسي فطري نيز به دو صورت شناخت حضوري و حصولي قابل طرح است; يعني شناخت فطري خدا، هم از طريق دل قابل تحقق است و هم از طريق ذهن.آيات قرآن در مورد فطري بودن برخي از امور، به چند دسته تقسيم مي شوند:دسته ي اول، آياتي كه رسالت پيامبر را تذكر و يادآوري مي دانند; مانند:(إنَّما اَنْتَ مُذَكِّرٌ لَسْتَ عَلَيْهِمْ بِمُصَيْطِر);[1]تو فقط تذكردهنده اي و بر آنها سلطه و سيطره نداري.دسته ي دوم، آياتي كه دلالت بر عهد و ميثاق مي كنند; مثل:(اَلَمْ اَعْهَدْ اِلَيْكُمْ يا بَني ادَمَ اَنْ لاتَعْبُدُوا الشَّيْطانَ);[2]
اي بني آدم آيا با شما عهد نبستيم كه شيطان را پرستش نكنيد؟و دسته ي سوم، آياتي كه از خداخواهي انسان در هنگام خطر و وحشت گزارش مي دهند; مانند:(فَإِذَا رَكِبُوا فِي الْفُلْكِ دَعَوُا اللَّهَ مُخْلِصِينَ لَهُ الدِّينَ فَلَمَّا نَجَّاهُمْ إِلَي الْبَرِّ إِذَا هُمْ يُشْرِكُونَ);[3]
وقتي بر كشتي سوار شدند، خدا را با اخلاص مي خوانند و آن گاه كه به خشكي نجات يابند، در آن هنگام به شرك روي مي آورند.(ثُمَّ إذا مَسَّكُمُ الضُّرُّ فَإلَيْهِ تَجْئَروُنَ* ثُمَّ إِذَا كَشَفَ الضُّرَّ عَنكُمْ إِذَا فَرِيقٌ مِّنكُم بِرَبِّهِمْ يُشْرِكُونَ);[4]
وقتي آسيبي به شما مي رسد، ناله و فرياد شما به سمت خداست; آن گاه كه ضرر از شما روي برگرداند، گروهي از شما به خداوند مشرك مي گرديد.دسته ي چهارم، آياتي كه با صراحت بيش تري از فطري بودن دين و اصول ديني خبر مي دهند; مانند:(فَأَقِمْ وَجْهَكَ لِلدِّينِ حَنِيفاً فِطْرَة اللَّهِ الَّتِي فَطَرَ النَّاسَ عَلَيْهَا لاَ تَبْدِيلَ لِخَلْقِ اللَّهِ ذلِكَ الدِّينُ الْقَيِّمُ وَلكِنَّ أَكْثَرَ النَّاسِ لاَ يَعْلَمُونَ);[5]
توجه خود را به سوي دين معطوف ساز; فطرت الهي كه انسان ها بر آن آفريده شده اند; آفرينش الهي، تبديل پذير نيست; اين دين استوار است، ولي بيش تر مردم نمي دانند.دسته ي پنجم، آياتي كه هدايت آدميان را فطري مي دانند; مانند:(وَنَفْس وَمَا سَوَّيهَا * فَأَلْهَمَهَا فُجُورَهَا وَتَقْوَيها);[6]
سوگند به نفس انساني و آن كسي كه آن را تسويه كرد و بدي ها و خوبي ها را بر او الهام نمود.اگر هر انساني خواهان كمال مطلق و نامتناهي باشد و به كمال محدود اكتفا نكند و با تحصيل مرتبه اي از كمال، طالب كسب مرتبه ي عالي تر باشد، پس بالفطره گرايش به كمال هاي گوناگون دارد، تا حدي كه به كمال بي نهايت كه همان خداي متعال است، راه يابد.مراجعه به تاريخ بشريت و جوامع انساني و مطالعه ي ابعاد مختلف زندگي آنها، بر اين گرايش و شناخت فطري گواهي مي دهد. گفتني است كه امور فطري، گرچه زايل شدني نيستند، ولي گرفتار حجاب و ضعف مي گردند; گاه پنهان و مستور و زماني آشكار مي شوند; از اين رو، خداي سبحان در آيه هاي 32 سوره ي لقمان و 65 سوره ي عنكبوت، حوادث هولناك را منشأ بيداري و شكوفايي فطرت انسان معرفي مي كند. از مباحث گذشته مي توان چنين نتيجه گرفت:1. انسان فطرتاً به خداي واحد گرايش دارد; يعني هم به واجب الوجود و هم به يكتايي او روي مي آورد، آيه ي (ثُمَّ إذا مَسَّكُمُ الضُّرُّ فَإلَيْهِ تَجْئَروَنَ* ثُمَّ إِذَا كَشَفَ الضُّرَّ عَنكُمْ إِذَا فَرِيقٌ مِّنكُم بِرَبِّهِمْ يُشْرِكُونَ)[7] و نيز سوره ي روم آيه ي 33 بر فطري بودن توحيد ربوبي و آيه ي (أَلَمْ أَعْهَدْ إِلَيْكُمْ يَا بَنِي آدَمَ أَن لاَّ تَعْبُدُوا الشَّيْطَانَ)[8] بر فطري بودن توحيد عبادي دلالت دارند.2. نه تنها از آيات قرآن فطري بودن خداشناسي و يگانگي او استنباط مي شود، بلكه قرآن، دين را نيز فطري مي داند;
مانند آيه ي
: (فَأَقِمْ وَجْهَكَ لِلدِّينِ حَنِيفاً فِطْرَةَ اللَّهِ الَّتِي فَطَرَ النَّاسَ عَلَيْهَا لاَ تَبْدِيلَ لِخَلْقِ اللَّهِ ذلِكَ الدِّينُ الْقَيِّمُ).[9]
البته درباره ي مراد از دين در اين آيه، احتمالات گوناگوني مي توان داد: اگر فطرت را به معناي استعداد و قابليت پذيرش بدانيم، مي توان دين را به مجموعه ي عقايد و احكام و معارف علمي و عملي ارائه شده از طرف خداوند معنا كرد; ولي اگر فطرت را دانش و گرايش بالفعل تفسير كنيم، دين به معناي اسلام، يعني خطوط كلي اي كه در ميان همه ي انبيا اشتراك دارد خواهد بود:
(إِنَّ الدِّينَ عِندَ اللّهِ الْإِسْلاَمُ)[10] و (وَمَن يَبْتَغِ غَيْرَ الْإِسْلاَمِ دِيناً فَلَن يُقْبَلَ مِنْهُ)[11]
و فروع دين كه شريعت و منهاج انبياست، در زمان هاي گوناگون تغيير و تحول پذير است:
(لِكُلٍّ جَعَلْنَا مِنْكُمْ شِرْعَةً وَمِنْهَاجاً)[12]
و به اين جهت است كه پيامبران پسين، ره آورد انبياي پيشين را تصديق مي كردند:
(مُصَدِّقاً لِما بَيْنَ يَدَيْهِ مِنَ الكِتابِ وَ مُهَيْمِناً عَلَيْهِ).[13]3. گرايش به رستاخيز و حيات اخروي نيز جزء امور فطري به شمار مي رود; زيرا اگر براي فنا خلق شده ايم، عشق به بقا چگونه در نهاد ما جاي گرفته است؟ استقرا و تجربه نشان داده است كه تحقق يك غريزه در انسان، دليل بر اين است كه راه ارضاي آن نيز در خارج از انسان وجود دارد; براي نمونه، تشنگي دليل بر وجود آب، گرسنگي دليل بر وجود غذا و ميل به جنس مخالف دليل بر وجود آن است; و به برهان عقلي، حكمت الهي اقتضا مي كند كه در مقابل خواسته هاي آدميان، امكان تحقق آنها نيز وجود داشته باشد; بنابراين، عشق به بقا نشانه ي زندگي جاويدان است و شايد بتوان اين حقيقت را از آيه ي (فَأَقِمْ وَجْهَكَ لِلدِّينِ حَنِيفاً فِطْرَة اللَّهِ الَّتِي فَطَرَ النَّاسَ عَلَيْهَا)[14] به طور عموم، و از آيه ي (يَاأَيُّهَا الْإِنسَانُ إِنَّكَ كَادِحٌ إِلَي رَبِّكَ كَدْحاً فَمُلاَقِيهِ)[15] به طور خاص، استفاده كرد.4. هدايت و ضلالت و سعادت و شقاوت آدميان نيز به صورت فطري بر آنها الهام شده است;
(وَنَفْس وَمَا سَوَّيها * فَأَلْهَمَهَا فُجُورَهَا وَتَقْويها).[16]5. امور فطري، هم از سنخ شناخت اند و هم از نوع گرايش; و شناخت هاي فطري نيز بر دو دسته ي حصولي و حضوري تقسيم مي شوند.6. فطرت انساني تغيير پذير نيست; (لاَ تَبْدِيلَ لِخَلْقِ اللَّهِ)[17] و (لاَ تَبْدِيلَ لِكَلِمَاتِ اللَّهِ)[18]
نه خداوند آن را تغيير مي دهد و نه ديگران قادر به تبديل آن هستند; زيرا همه، جنود الهي اند (لِلَّهِ جُنُودُ السَّماوَاتِ والْأَرْضِ)[19] البته، عروض نسيان و جهل و حجب ظلماني بر فطريات، منافاتي با سنت الهي ندارد. همان گونه كه در ذيل آيه ي 30 سوره ي روم فرمودند: (اَكْثَرَالنّاسِ لايَعْلَمُونَ) كه دلالت بر موانع شكوفايي اين فطرت دارد، قيم و استوار نيز هست; (ذلِكَ الدِّينُ الْقَيِّم) يعني زايل نشدني و پايدار است.7. آيه ي (فِطْرَةَ اللهِ الَّتي فَطَرَ النّاسَ عَلَيْها)[20] بر عموميت و همگاني بودن فطرت دلالت دارد; يعني در همه ي انسانها يكسان است و به طايفه ي خاصي اختصاص ندارد; اين كه همه ي انسان ها در طول تاريخ بدون نياز به برهان عقلي يا دليلي نقلي به پرستش معبود اشتغال داشته اند، گواهي بر عموميت فطرت الهي است. اگر متكلمان يا فيلسوفان در صدد اقامه ي برهان بر اثبات وجود خدا برآمده اند، به هيچ وجه، به معناي نياز اوّلي شناخت خدا به برهان عقلي نيست; بلكه عموماً در مقام رفع شبهات و پاس داري از حريم شريعت است.8. آيات فراواني در قرآن وجود دارد كه پيامبر را به عنوان مذكِّر معرفي نموده است; (إِنّما اَنْتَ مَذَكِّرٌ)[21] و اين تذكره به گروه خاصي، چون اهل كتاب يا مؤمنان، اختصاص ندارد; پيامبر(صلي الله عليه وآله) نسبت به همه ي آدميان تذكر دهنده است. اين دسته از آيات كه از عناوين تذكره، مذكِّر، ذكري و مانند اين ها استفاده كرده اند و يا آياتي كه بر نسيان مشركان و ملحدان حكم مي كنند، به وضوح، بر فطري بودن برخي از امور دلالت دارند.9. فطري دانستن برخي از امور، نه تنها در قرآن، بلكه در روايات معصومين(عليه السلام)نيز بيان شده است; كه به مواردي از آن اشاره مي كنيم:
الف) در دعاي عرفه ي امام حسين(عليه السلام) آمده است
كَيْفَ يَسْتَدَلُّ عَلَيْكَ بِما هُوَ في وُجُودِهِ مُفْتَقِرٌ اِلَيْكَ اَيَكُونُ لِغَيْرِكَ مِنَ الظُّهُورِ ما لَيْسَ لَكَ حَتّي يَكُونَ هُوَ الْمُظْهِرَ لَكَ مَتي غِبْتَ حَتّي تَحْتاجَ اِلي دَليل يَدُلُّ عَلَيْكَ وَ مَتي بَعُدْتَ حَتّي تَكُونَ الأثارُ هِي الَّتي تُوصِلُ اِلَيْكَ عَمِيَتْ عَيُنٌ لا تَراكَ عَلَيها رَقيباً;چگونه استدلال بر تو مي شود به وسيله ي چيزي كه در وجودش به تو نيازمند است؟
آيا براي غير تو ظهوري است كه براي تو نيست، تا اين كه تو را آشكار سازد؟
چه زماني غايب شدي تا به دليلي محتاج باشي، و كي دور گشتي تا آثار، ما را به تو برسانند؟
نابينا باد چشمي كه تو را نبيند.به گفته ي شبستري در گلشن راز:
زهي نادان كه او خورشيد تابان
جهان جمله فروغ نور حق دان
حق اندر وي ز پيدايي است پنهان
به نور شمع جويد در بيابان
حق اندر وي ز پيدايي است پنهان
حق اندر وي ز پيدايي است پنهان
حضرت فرمود: آيا سوار كشتي شده اي و در دريا سفر كرده اي؟
گفت: آري; امام پرسيد: آيا كشتي شما شكست تا به مرحله اي رسيده باشي كه اميدت از همه چيز قطع گردد و خود را به مرگ نزديك ببيني، ولي با اين حال، اميد به نجات داشته باشي؟
گفت: آري; امام فرمود: در آن جا كه وسيله ي نجاتي يافت نمي شد، پس به چه كسي اميد داشتي؟
بدين ترتيب آن شخص به فطرت خداجويي و خداطلبي دست يافت.[22]10. ابراهيم خليل(عليه السلام) در استدلال خود، علاوه بر عنايت به حركت، به فطرت آدميان هم توجه كرده است; زيرا انسان ها، فطرتاً به موجودي كه زوال پذير نباشد و از احتجاب و غياب مصون باشد و مرگ و نابودي را در حرم او راه نباشد گرايش دارند; ابراهيم نيز ماه و ستاره و آفتاب را معروض افول و غياب دانست; لذا به خداوند خالق و واجب رو آورد:(وَكَذلِكَ نُرِي إِبْرَاهِيمَ مَلَكُوتَ السَّماوَاتِ وَالْأَرْضِ وَلِيَكُونَ مِنَ الْمُوقِنِينَ * فَلَمَّا جَنَّ عَلَيْهِ اللَّيْلُ رَأي كَوْكَباً قَالَ هذَا رَبِّي فَلَمَّا أَفَلَ قَالَ لاَأُحِبُّ الافِلِينَ * فَلَمَّا رَأَي الْقَمَرَ بَازِغاً قَالَ هذَا رَبِّي فَلَمَّا أَفَلَ قَالَ لَئِن لَمْ يَهْدِنِي رَبِّي لاََكُونَنَّ مِنَ الْقَوْمِ الضَّالِّينَ * فَلَمَّا رَأَي الشَّمْسَ بَازِغَةً قَالَ هذَا رَبِّي هذَا أَكْبَرُ فَلَمَّا أَفَلَتْ قَال َ يَا قَوْمِ إِنِّي بَرِيءٌ مِمَّا تُشْرِكُونَ * إِنِّي وَجَّهْتُ وَجْهِيَ لِلَّذِي فَطَرَ السَّماوَاتِ وَالْأَرْضَ حَنِيفاً وَمَا أَنَا مِنَ الْمُشْرِكِينَ);[23]
و اين گونه، ملكوت آسمان ها و زمين را به ابراهيم نمايانديم، تا از يقين كنندگان باشد; پس چون شب بر او پرده افكند، ستاره اي ديد و گفت: اين پروردگار من است و آن گاه چون غروب كرد، گفت: من غروب كنندگان را دوست ندارم و چون ماه را در حال طلوع ديد، گفت: اين پروردگار من است، آن گاه چون ناپديد شد، گفت: اگر پروردگار مرا هدايت نكرده بود، قطعاً از گروه گمراهان بودم; پس چون خورشيد را بر آمده ديد، گفت: اين پروردگار من است، اين بزرگ تر است و هنگامي كه افول كرد، گفت: اي قوم من، من از آنچه براي خدا شريك مي سازيد بيزارم، من از روي اخلاص، پاك دلانه روي خود را به سوي كسي گردانيدم كه آسمان ها و زمين را پديد آورده است و من از مشركان نيستم.
[1] . غاشيه: 21 و 22.[2] . يس: 60.[3] . عنكبوت: 65.[4] . نحل: 53 و 54.[5] . روم: 30.[6] . شمس: 7 و 8.[7] . نحل: 53 و 54.[8] . يس: 60.[9] . روم: 30.[10] . آل عمران: 19.[11] . آل عمران: 85.[12] . مائده: 48.[13] . مائده: 48.[14] . روم: 30.[15] . انشقاق: 6.[16] . شمس: 7و8.[17] . روم: 30.[18] . يونس: 64.[19] . فتح: 4.[20] . روم: 30.[21] . غاشيه: 21.[22] . ر.ك: صدوق، توحيد و معاني الاخبار; طبرسي، احتجاج و فيض كاشاني، محجة البيضاء.[23] . انعام: 75 ـ 79.