سفر عشق...
وقتي دل سودا زده شور دگري داشت
از هر دو جهان ، فارغ و مشغول، به خود بود
با پير مغان، بي خبر از سرّ قَدَر بود
گفتند كه: زاهد هنرش ديدن عيب است
از حلقه ما، راه بميخانه دراز است
شد شوقِ طلب هَمره ما در سفر عشق
ما بي خطر از باديهي عشق، گذشتيم
صد شُكر كه بگذشت ز ما، گر خطري داشت
آهش شرري ميزد و، شورش اثري داشت
با اهل نظر، سرّي وـ با عشق سري داشت
يا آنكه ز ما داشت نهان، گر خبري داشت
گفتم مگر او بهتر از اينهم هنري داشت؟
ايكاش كه اين خانه بميخانه دري داشت
ره گم نكند هر كه چنين همسفري داشت
صد شُكر كه بگذشت ز ما، گر خطري داشت
صد شُكر كه بگذشت ز ما، گر خطري داشت