اقسام وجوه و نظائر
هر يك از وجوه و نظائر گاه در كلمات افرادي هستند و گاه در جمله بندي هاي كلامي، كه براي هر يك از چهار دسته شواهد بسياري در قرآن يافت مي شود براي هر يك به ترتيب نمونه هايي مي توان آورد:1. وجوه محتملات معاني در كلمات افرادي، مانند
امت: كه در قرآن به سه معنا آمده، چنان چه يادآور شديم.برهان: در آيه «ولقد همت به و هم بها لو لا ان راي برهان ربه» [1]اين برهان خدايي كدام است كه يوسف را از قصد فحشا بازداشت؟
در پاسخ اين سؤال، هفت وجه گفته اند:
يك
حكم قطعي الهي در تحريم زنا، كه عقوبت دنيوي و اخروي دارد.دو
آن چه را كه خداوند به انبيا داده از مكارم اخلاق و صفات عاليه، كه از هرگونه آلودگي بپرهيزند.سه
مقام نبوت كه مانع ارتكاب فحشا و منكر است كه از مقام حكمت انبيا سرچشمه گرفته.چهار
زليخا در آن هنگام پارچه اي بر چهره بتي كه در كنار اتاق بود افكند تاجلوي او مرتكب فحشا نگردد و اين عمل هشداري بود براي يوسف تا خود را ازديد خداوند دور نبيند.پنج
در سقف خانه نوشته اي پديدار گشت و زشتي و پليدي عمل زنا را براي يوسف روشن تر ساخت.شش
حضرت يعقوب را در گوشه اتاق، مجسم ديد كه انگشت به دندان گرفته به يوسف يادآور مي شود تا دامن نبوت را لكه دار نكند.هفت
ايمان راسخ و مقام عصمت حضرت يوسف از پيش مانع هرگونه دست يازيدن به آلودگي ها بوده است.[2]در اين وجوه محتمله تنها وجه اخير با مقام شامخ عصمت سازگار است و برخي از اين وجوه با مقام منيع نبوت سازش ندارد.2. وجوه محتمله در رابطه با جمله هاي كلامي، مانند آيه
:«يا ايها الذين آمنوااستجيبوا للّه و للرسول اذا دعاكم لمايحييكم واعلموا ان اللّه يحول بين المر و قلبه و انه اليه تحشرون» [3]
اين آيه مؤمنين را برآن مي دارد تا دعوت خدا و رسول را با جان ودل بپذيرند زيرا در اين پذيرفتن، سعادت حيات و ارزش زندگي را در مي يابند آن گاه تهديد كرده كه در صورت نپذيرفتن، دچار فاجعه اي بس بزرگ و خطرناك مي شوندكه آن حايل شدن خدا بين آنان و قلب هاي شان است و سرانجام بازگشت همه به سوي خدا است.جمله «واعلموا ان اللّه يحول بين المر و قلبه» از جمله عبارت هايي است كه موردگفتگو قرار گرفته، درباره آن سخن بسيار گفته اند وجوه محتمله در تفسير و تاويل آن تا شش گفتار رسيده است.اشاعره (پيروان مكتب ابوالحسن اشعري) اين آيه را دست آويز قرار داده گمان برده اند كه مقصود سلب اختيار مردم در انتخاب راه حق و باطل است، زيرا خداوندميان انسان و خواسته او حايل است، هر آن چه او بخواهد مي شود، نه خودانسان فخر رازي ـ كه اشعري است ـ در ذيل آيه مي گويد:
«كافري كه خداوند ايمان اورا نخواهد، نمي تواند ايمان بياورد و مؤمني كه خداوند كفر او را نخواسته، نمي تواندكفر ورزد»
آن گاه اضافه مي كند: «با برهان عقلي اين مطلب را ثابت كرده ايم، زيراحالات قلب كه همان عقايد و اراده و خواسته او است، همگي از اختيار او بيرون است، زيرا فاعل و گرداننده اين حالات صرفا خداوند است و در دست اواست» [4]
ولي اهل تحقيق در اين زمينه گفته هايي دارند كه ذيلا نقل مي گردد:.1. يكي از سنن الهي آن است كه گاه ميان انسان و خواسته او حايلي به وجودمي آيد و شرايط، خلاف خواسته او را بر وي تحميل مي كند.
«خدا كشتي آن جا كه خواهد برد و گر ناخدا جامه بر تن درد».هر انساني بايد اين احتمال را بدهد كه در زندگي وي گاه نقطه عطفي به وجودمي آيد و او را از مسيري كه انتخاب كرده منحرف مي سازد لذا نبايد مؤمن به ايمان خود غره شود و عجب او را فرا گيرد و نيز نبايد تبه كار از رحمت الهي مايوس گرددانسان، چه مؤمن و چه گنه كار، بايد ميانه خوف و رجا، طي منزل نمايد و اين حالت انسان را پيوسته در حالت تعادل نگاه مي دارد.2. خداوند بر همه چيز سلطه دارد و از خود انسان بر او بيش تر مسلط است، هرگز نبايد مغرور گردد كه هرچه مي خواهد مي تواند انجام دهد، بلكه تا اراده خدادر كار نباشد و اذن او نباشد، هيچ كاري انجام نمي پذيرد.3. خداوند ميان انسان و خواسته هاي او به وسيله مرگ حايل مي گردد.4. خداوند از هر چيز نسبت به انسان نزديك تر است
:«و نحن اقرب اليه من حبل الوريد[5]، و ما از شاهرگ او به او نزديك تريم».5. حايل شدن خدا ميان انسان و قلب او، كنايه از فراموش كردن خوداست انساني كه خدا را فراموش كرده در واقع خويشتن را فراموش كرده، زيراانسانيت را فراموش كرده است جامعه اي كه خدا در آن حاكم نباشد و او را حاضر وناظر نداند، انسانيت از آن جامعه رخت بر مي بندد و برآن جامعه انسانيت حكومت نمي كند، «نسوا اللّه فانساهم انفسهم[6]، خدا را فراموش كردند و او آنان را دچارخود فراموشي كرد». [7]
6. كنايه از مجموع اين معاني است، چنان چه علامه طباطبايي اختيارفرموده اند. [8]
3. نظائر در كلمات افرادي، مانند قلب و فؤاد كه هر دو لفظ معناي دل دارند ومقصود شخصيت واقعي و باطني انسان است مانند اين دو آيه:
«نزل به الروح الامين علي قلبك لتكون من المنذرين[9]، روح الامين (جبرئيل) آن را بر دلت نازل كرد تا از (جمله هشدار) دهندگان باشي».«كذلك لنثبت به فؤادك و رتلناه ترتيلا[10]، اين گونه (ما آن را به تدريج نازل كرديم) تا قلبت را به وسيله آن استوار گردانيم، و آن را به آرامي خوانديم».هم چنين قلب و عقل و لب، هر سه يك معنا دارند: نيروي ادراك وانديشيدن چنان چه در آيات زير است:
«ان في ذلك لذكري لمن كان له قلب او القي السمع و هو شهيد[11]، قطعا در اين (عقوبت ها) براي هر صاحب دل و (انديشه) و حق نيوشي كه خود به گواهي ايستد، عبرتي است».«و قالوا لو كنا نسمع او نعقل ما كنا في اصحاب السعير[12]، و گويند: اگر شنيده (و پذيرفته) بوديم يا تعقل (و درك) كرده بوديم، در (ميان) دوزخيان نبوديم».«ان في ذلك لذكري لاولي الالباب[13]، قطعا در اين (گونه دگرگوني) هابراي صاحبان خرد عبرتي است»
هم چنين علم و عقل و راي و ابصر و نظر و فهم و فقه
وفكر و ايقن و تذكر و وعي تمامي اين الفاظ معناي آگاه شدن و دانستن رامي دهد چنان كه در اين آيات آمده است:
«و قل رب زدني علما[14]، و بگو: پروردگارا! بردانشم بيفزاي»
«يفصل الا يات لقوم يعلمون[15]، نشانه ها را براي گروهي كه مي دانند به روشني بيان مي كند»
«ان في ذلك لا يات لقوم يعقلون[16]، بي گمان در اين (امور) براي مردمي كه آگاهنددلايل (روشني) است»
«انهم يرونه بعيدا و نراه قريبا[17]، آنان (عذاب) را دورمي دانند و (ما) نزديكش مي دانيم»
«و ابصرهم فسوف يبصرون[18]، و آنان را بنگركه به زودي با ديده بصيرت بنگرند (آگاه خواهند شد)»
«افلم يسيروا في الارض فينظروا كيف كان عاقبه الذين من قبلهم[19]، آيا در زمين سيروسفر نمي كنند تا به سرانجام پيشينيان آگاهي يابند؟»
«ففهمناها سليمان و كلا آتينا حكما و علما[20]، پس آن (داوري) را به سليمان فهمانديم (آگاه ساختيم) و به هر يك (از داود وسليمان) حكمت و دانش عطا كرديم»
«و احلل عقده من لساني يفقهوا قولي[21]، واز زبانم گره به گشاي (تا) سخنم را بفهمند»
«ان في ذلك لا يه لقوم يتفكرون[22]، به راستي در اين (زندگي زنبوران) براي مردمي كه مي انديشند نشانه (قدرت الهي) است»
«قد بينا الا يات لقوم يوقنون[23]، ما نشانه ها را براي گروهي كه يقين (وآگاهي) دارند روشن گردانيده ايم»
«انما يتذكر اولوا الا لباب[24]، تنهاخردمندانند كه مي دانند»
«لنجعلها لكم تذكره و تعيها اذن واعيه[25]، تا آن را مايه اندرزتان گردانيم و گوش نگه دارنده اندرز آن را فرا گيرد».4. نظائر در جمله هاي تركيبي مانند: طبع اللّه علي قلوبهم، ختم اللّه علي قلوبهم، قلوبهم في غلف، صرف اللّه قلوبهم، اعينهم في غطا، و علي ابصارهم غشاوه، ازاغ اللّه قلوبهم، في قلوبهم مرض و غيره كه تمامي اين تعابير يك معنا را مي رساند: كج انديشي و كج بيني و كج روي كه بر خلاف فطرت انجام گرفته است ذيلا نمونه هايي ذكر مي گردد:.
طبع
«و طبع اللّه علي قلوبهم فهم لا يعلمون[26]، و خدابردل هاي شان (وازدگان از جنگ) مهر نهاد، درنتيجه آنان نمي فهمند»«اولئك الذين طبع اللّه علي قلوبهم وسمعهم و ابصارهم و اولئك هم الغافلون[27]، آنان (كافران) كساني اند كه خدا بر دل ها و گوش و ديدگانشان مهر نهاده و آنان خودغافلانند»
«اولئك الذين طبع اللّه علي قلوبهم و اتبعوا اهواهم[28]، اينان (منافقان) همان ها هستند كه خدا بر دل هاي شان مهر نهاده است و از هوس هاي خود پيروي كرده اند»
«و طبع علي قلوبهم فهم لا يفقهون[29]، و بر دل هاي شان مهر زده شده است، درنتيجه قدرت درك ندارند».
ختم
«ختم اللّه علي قلوبهم و علي سمعهم و علي ابصارهم غشاوه[30]، خداوندبر دل هاي آنان و بر شنوايي ايشان مهر نهاده و بر ديدگانشان پرده اي است يعني آنان را در كج بيني و كج انديشي قرار داده است»«افرايت من اتخذ الهه هواه و اضله اللّه علي علم و ختم علي سمعه و قلبه[31]، پس آيا ديدي كسي را كه هوس خويش رامعبود خود قرار داده و خدا او را دانسته گم راه گردانيده و بر گوش و دل او مهر زده»
«قل ارايتم ان اخذ اللّه سمعكم و ابصاركم و ختم علي قلوبكم[32]، بگو: به نظر شمااگر خدا شنوايي و ديدگانتان را بگيرد و بر دل هايتان مهر نهد».
غلف
«و قالوا قلوبنا غلف بل لعنهم اللّه بكفرهم فقليلا ما يؤمنون[33]، و گفتند: دل هاي ما در پوشش است (درك نمي كند، چنين نيست) بلكه به كيفر كفرشان لعنتشان كرده است پس آنان كه ايمان نمي آورند چه اندك شماره اند»«و قولهم قلوبناغلف بل طبع اللّه عليها بكفرهم فلا يؤمنون الا قليلا[34]، و گفتارشان كه دل هاي ما درپوشش است، بلكه خدا به خاطر كفرشان بر دل هاي آنان مهر زده است و درنتيجه جز شماري اندك ايمان نمي آورند».
صرف
«صرف اللّه قلوبهم بانهم قوم لا يفقهون[35]، خدا دل هاي شان را (از درك حقايق) برگرداند زيرا آنان گروهي هستند كه نمي فهمند»«ساصرف عن آياتي الذين يتكبرون في الا رض[36]، به زودي كساني را كه در زمين به ناحق تكبر مي ورزند ازآياتم روي گردان سازم (يعني قدرت درك را از آنان سلب كند»).
غطاء
«الذين كانت اعينهم في غطا عن ذكري[37]، همان كساني كه چشمانشان (بصيرت) از ياد من در پرده بوده»«لقد كنت في غفلة من هذا فكشفنا عنك غطاك فبصرك اليوم حديد[38]، (به او مي گويند:) واقعا كه از اين (حال) سخت در غفلت بودي و (لي) ما پرده ات را (از جلوي چشمانت) برداشتيم و ديده ات امروزتيز است».
غشاء
(و علي ابصارهم غشاوة[39]، و برديدگانشان پرده اي است)(و جعل علي بصره غشاوة[40]، و بر ديده اش پرده نهاده است).
زيغ
«فلما زاغوا ازاغ اللّه قلوبهم و اللّه لا يهدي القوم الفاسقين[41] پس چون (قوم موسي از حق) برگشتند خدا دل هاي شان را برگردانيد و خدا مردم نافرمان راهدايت نمي كند»«ربنا لا تزغ قلوبنا بعد اذ هديتنا و هب لنا من لدنك رحمة[42]، پروردگارا! پس از آن كه مارا هدايت كردي دل هايمان را دست خوش انحراف مگردان و از جانب خود رحمتي برما ارزاني دار»
«فاما الذين في قلوبهم زيغ فيتبعون ماتشابه منه ابتغا الفتنة[43]، اما كساني كه در دل هاي شان انحراف (كج روي) است براي فتنه جويي و طلب تاويل آن (به دل خواه خود) از متشابه آن پيروي مي كنند».
مرض
«في قلوبهم مرض فزادهم اللّه مرضا[44]، در دل هاي شان مرضي است (كه درك ندارند) و خدا بر مرضشان افزود»«فتري الذين في قلوبهم مرض[45]، مي بيني كساني را كه در دل هاي شان بيماري است»
«و اماالذين في قلوبهم مرض فزادتهم رجسا الي رجسهم[46]، واما كساني كه در دل هاي شان بيماري (كج بيني وبي خردي) است پليدي بر پليدي شان افزود»
«افي قلوبهم مرض ام ارتابوا[47]، آيا در دل هاي شان مرضي است يا در ترديد هستند»
«ليجعل ما يلقي الشيطان فتنة للذين في قلوبهم مرض[48]، تا آن چه را شيطان القا مي كند، براي كساني كه دردل هاي شان بيماري است آزمايشي گرداند».تمامي اين تعابير حاكي از يك حقيقت است و آن انحراف در فكر و انديشه وعقيده است، كه بر اثر عناد و لجاج و اصرار بر جهالت برايشان حاصل گرديده است و از آن دست بردار نيستند لذا همه اين تعابير بر آنان صادق است: طبع علي قلبه ختم قلبه قلوبهم غلف صرف قلبه قلبه في غطا في غشا زاغ قلبه مرض قلبه اضله اللّه علي علم.
[1]. يوسف 12: 24.[2]. ر ك: تفسير فخر رازي، ج 18، ص 120 ـ 119 مجمع البيان، ج 5، ص 225.[3]. انفال 8: 24.[4]. ر ك: فخر رازي، تفسير كبير، ج 15، ص 148 ـ 147.[5]. ق 50: 16.[6]. حشر 59: 19.[7]. اين معنا از دقت بيش تري بر خوردار است و با سياق آيه بهتر سازگار مي باشد در جاي خود (التمهيد ج3، ص 245) همين معنا را ترجيح داده ايم.[8]. ر ك: التمهيد، ج 3، ص 256 ـ 239.[9]. شعرا 26: 194 ـ 193.[10]. فرقان 25: 32.[11]. ق 50: 37.[12]. ملك 67: 10.[13]. زمر 39: 21.[14]. طه 20: 114.[15]. يونس 10: 5.[16]. رعد 13: 4.[17]. معارج 70: 7 ـ 6.[18]. صافات 37: 175.[19]. يوسف 12: 109.[20]. انبيا 21: 79.[21]. طه 20: 27 ـ 28.[22]. نحل 16: 69.[23]. بقره 2: 118.[24]. رعد 13: 19.[25]. حاقه 69: 12.[26]. توبه 9: 93.[27]. نحل 16: 108.[28]. محمد 47: 16.[29]. توبه 9: 87.[30]. بقره 2: 7.[31]. جاثيه 45: 23.[32]. انعام 6: 46.[33]. بقره 2: 88.[34]. نسا 4: 155.[35]. توبه 9: 127.[36]. اعراف 7: 146.[37]. كهف 18: 101.[38]. ق 50: 22.[39]. بقره 2: 7.[40]. جاثيه 45: 23.[41]. صف 61: 5.[42]. آل عمران 3: 8.[43]. آل عمران 3: 7.[44]. بقره 2: 10.[45]. مائده 5: 52.[46]. توبه 9: 125.[47]. نور 24: 50.[48]. حج 22: 53.