تقوی الهی در قرآن نسخه متنی

اینجــــا یک کتابخانه دیجیتالی است

با بیش از 100000 منبع الکترونیکی رایگان به زبان فارسی ، عربی و انگلیسی

تقوی الهی در قرآن - نسخه متنی

علامه طباطبایی

| نمايش فراداده ، افزودن یک نقد و بررسی
افزودن به کتابخانه شخصی
ارسال به دوستان
جستجو در متن کتاب
بیشتر
تنظیمات قلم

فونت

اندازه قلم

+ - پیش فرض

حالت نمایش

روز نیمروز شب
جستجو در لغت نامه
بیشتر
توضیحات
افزودن یادداشت جدید

تقوی الهی در قرآن


علامه طباطبايي
بحثهايي پيرامون تقواي ديني و درجات آن
1 - رابطه قانون، اخلاق كريمه و توحيد.و بيان اينكه: قانون بدون اخلاق و اخلاق بدون توحيد نمي توانند منشا اثري باشند هيچ قانوني به ثمر نمي رسد مگر به وسيله ايماني كه آن ايمان به وسيله اخلاق كريمه حفظ و آن اخلاق هم به وسيله توحيد ضمانت شود.بنا بر اين، توحيد اصلي است كه درخت سعادت آدمي را رشد داده و شاخ و برگ اخلاق كريمه را در آن مي روياند، و آن شاخه ها را هم بارور ساخته جامعه بشريت را از آن ميوه هاي گرانبها بهره مند مي سازد، همچنانكه فرموده: ا لم تر كيف ضرب الله مثلا كلمة طيبة كشجرة طيبة اصلها ثابت و فرعها في السماء تؤتي اكلها كل حين باذن ربها و يضرب الله الامثال للناس لعلهم يتذكرون و مثل كلمة خبيثة كشجرة خبيثة اجتثت من فوق الارض ما لها من قرار [1] و ايمان به خدا را چون درختي معرفي كرده كه داراي ريشه است كه قطعا همان توحيد است.و نيز داراي خوردنيهامعرفي كرده كه در هر آني به اذن پروردگارش ميوه هايش را مي دهد، و آن ميوه ها عمل صالحند. و نيز داراي شاخه هايي معرفي نموده كه همان اخلاق نيكو از قبيل تقوا، عفت، معرفت، شجاعت، عدالت و رحمت و نظاير آن است.
آنگاه در آيه ديگري در باره كلمه طيب چنين فرموده: اليه يصعد الكلم الطيب و العمل الصالح يرفعه [2] سعادت صعود به سوي خداي تعالي و تقرب به درگاه او را تنها مخصوص كلمه هاي طيب نموده كه همان اعتقاد حق است، و عمل شايسته و مناسب كه آن را بالا مي برد كمك كار آن قرار داده.
بيان آن اينكه: همه مي دانيم كه كمال نوعي انسان تمام نمي شود و آدمي در زندگيش آن سعادتي را كه همواره در پي آنست و هدفي بزرگتر از آن ندارد درنمي يابد مگر به اجتماع افرادي كه در كارهاي حياتي با يكديگر تعاون مي كنند. كارهايي كه كثرت و تنوع آن به حدي است كه از عهده يك انسان برنمي آيد كه همه آنها را انجام دهد.
و همين درك ضروري است كه آدمي را محتاج كرده كه اجتماعي تشكيل داده به سنتها و قوانيني كه نگهدار حقوق افراد از بطلان و فساد باشد تن در دهند و فرد فرد اجتماع هريك به قدر وسع خود بدان عمل نمايند، و در زير سايه آن قوانين اعمال يكديگر را مبادله نموده هر يك به قدر ارزش عمل خود از نتيجه عمل ديگران برخوردار شوند، و بدون اينكه نيرومند مقتدربه ضعيف عاجز ظلم كند.
اين را نيز مسلم مي داريم كه قوانين مذكور مؤثر واقع نمي شود مگر آنكه قوانين ديگري به نام قوانين جزايي ضامن اجراي آن گردد، و متخلفين از آن و تجاوزكاران به حقوق ديگران راتهديد به اين كند كه در قبال كار بد كيفر بد دارند، و متخلفين از ترس آن كيفرها هوس تخلف نكنند.و نيز مقررات ديگري لازم است تا عاملين به قانون را تشويق و آنان را در عمل خيرترغيب نمايد.و نيز قوه حاكمه اي لازم است تا بر همه افراد، حكومت نموده به عدل و درستي برهمه سلطنت داشته باشد.
و اين آرزو وقتي صورت عمل به خود مي گيرد كه قوه مجريه از جرم اطلاع، و بر مجرم تسلط داشته باشد، و اما اگر جرمهايي به دست مجرميني در خلوت صورت گيرد و قوه مجريه ازآن خبردار نباشد - و چقدر هم بسيار است - در اين صورت، باز جلو جرم گرفته نمي شود و دست قوانين به مجرمين نمي رسد.و نيز اگر چنانچه قوه مجريه ضعيف باشد و آن نيرويي كه بايدنداشته باشد و يا در سياست مجرمين سهل انگاري نمايد، مجرمين بر او چيره مي گردند.
و همچنين اگر خود مجرم شخصا قوي تر از قوه مجريه باشد باز هم قوانين بي ثمر و تخلفات وتجاوزات شايع مي گردد. آدمي طبعا سود طلب است، و مي خواهد نفع را به خود اختصاص دهد هر چند به ضرر ديگران تمام شود.
اين مصيبت وقتي شدت مي يابد كه اين توانايي بر تخلف در خود قواي مجريه متمركزشود، و يا در شخص حاكم كه زمام همه امور را به دست دارد جمع گردد.در اين صورت است كه مردم را خوار نموده ديگر مردم نمي توانند او را به سوي عدالت اجتماعي و عمل به حق وادارنمايند.آري، در چنين وضعي قواي مجريه و يا شخص حاكم فعال ما يشاء گشته، هيچ قدرتي تاب مقاومت او را نياورده و هيچ اراده اي نمي تواند با اراده او معارضت نمايد.
تاريخ بشريت از اينگونه خاطرات تلخ مملو و از داستانهاي جبابره و طاغوتها وزورگويي هاي ايشان به مردم معاصر خود پر است.نزديك تر از مراجعه به تاريخ، مراجعه به وضع موجود دنياي معاصر خود ماست كه مي بينيم در بيشتر نقاط روي زمين همين وضع جريان دارد.
قوانين و سنن اجتماعي هر قدر هم عادلانه تنظيم شده باشد و هر قدر قوانين جزائيش سخت تر تعيين شده باشد، مع ذلك آنطور كه بايد در مجتمع اجراء نمي شود و جلو خلاف رانگرفته را تخلف را نمي بندد، مگر آنكه در افراد آن مجتمع فضائل اخلاقي حكومت كند و مردم به ملكات فاضله انساني از قبيل ملكه پيروي حق و احترام انسانيت و عدالت و كرامت و حياء واشاعه رحمت و امثال آن پاي بند باشند.
آري، خواننده عزيز نبايد از ديدن وضعي كه كشورهاي متمدن دنيا از قوه و شوكت و نظم(به ظاهر عادلانه)به خود گرفته اند غره گشته و مرغوب شود، چون قوانين اين كشورها بر اساس وپايه هاي اخلاقي وضع نشده و ضامن اجراء ندارد. مردم اين كشورها فكرشان فكر اجتماعي است، افرادشان جز نفع ملت و خير آن و جز دفع ضرر از ملتشان چيز ديگري را محترم نمي شمارند، و ملتهايشان جز برده كردن ساير ملتها و دوشيدن آنها و استعمار سرزمينهايشان ومباح كردن جان و مال و ناموسشان هدف ديگري ندارند.ثمره اين پيشرفت و ترقيشان اين شد كه آن ظلمهايي را كه جباران در گذشته بر افراد وارد مي كردند امروزه به اجتماعات منتقل گرديده ودر حقيقت امروز اجتماعي بر اجتماعي ديگر ظلم و ستم روا مي دارد يعني امروزه ملت جاي فرد را گرفته است، پس مي توان گفت كه الفاظ، معاني خود را از دست داده اند و هر لفظي معناي ضد خود را به خود گرفته، اگر از حريت و شرافت و عدالت و فضيلت سخني به ميان مي آيد مقصود واقعي از آن پيشرفت دنائت و پستي و ظلم و رذالت است.
و كوتاه سخن، سنن و قوانين اجتماع هيچ وقت از گزند تخلف و بطلان ايمن نمي شودمگر اينكه بر اساس فضائل اخلاقي و شرافت انسانيت تاسيس شده، و پشتوانه اش دلهاي مردم بوده باشد.
و اين فضائل اخلاقي هم به تنهايي در تامين سعادت اجتماع و سوق انسان به سوي صلاح عمل كافي نيست، مگر وقتي كه بر اساس توحيد باشد، يعني مردم ايمان داشته باشند به اينكه عالم - كه انسان جزئي از آن است - آفريدگار و معبودي دارد يكتا، و ازلي و سرمدي، كه هيچ چيز از علم و احاطه او بيرون نيست و قدرتش مقهور هيچ قدرتي نمي شود.خدايي كه همه اشياء را بر كاملترين نظام آفريده، بدون اينكه به يكي از آنها احتياجي داشته باشد، و به زودي خلايق را به سوي خود بازگردانيده به حسابشان مي رسد، نيكوكار را به علت نيكوكاريش پاداش و بدكار را به بدي عملش كيفر مي دهد، و آن را مخلد در نعمت و اين را مخلد در عذاب مي كند.
و اين خود روشن است كه وقتي اخلاق بر چنين عقيده اي اتكاء داشته باشد براي آدميان جز مراقبت رضاي خدا همتي باقي نمي ماند، در آن صورت تمامي هم آدمي اين مي شودكه يك يك كارهايش مورد رضاي خدا باشد، و چنين مردمي از درون دلهايشان، رادعي به نام تقوا دارند كه مانع آنان از ارتكاب جرم مي شود.
و اگر اخلاق از چنين اعتقادي سرچشمه نگيرد، براي آدمي در كارهاي حياتيش هدفي جز تمتع به متاع دنياي فاني و التذاذ به لذائذ حيات مادي باقي نمي ماند، نهايت چيزي كه بتواند زندگي او را عادلانه، و او را وادار به حفظ قوانين اجتماعي خود كند، اين فكر است كه اگر من اين قوانين را رعايت نكنم و ملزم به آن نباشم اجتماع من متلاشي گشته، و در نتيجه زندگي خودم هم متلاشي مي شود، پس لازم است كه من از پاره اي از خواسته هايم به خاطرحفظ جامعه صرفنظر كنم، تا به پاره اي ديگر نايل شوم، كه اگر چنين كنم هم به بعضي ازآرزوهايم مي رسم، و هم اينكه مردم مادام كه زنده ام مرا مدح و تعريف مي كنند، و نام من درصفحات تاريخ با خطوطي طلايي باقي مي ماند.
اما مساله مدح و تعريف مردم البته تا حدي مشوق هست، و ليكن تنها در امور مهمي كه مردم از آن آگاه مي شوند جريان دارد، به خلاف امور جزئي و شخصي، و يا امور مهمي كه مردم خبردار نشوند، از قبيل كارهاي سري، كه در آنجا ديگر اين دواعي مانع ارتكاب انسان نمي شود، و اما مساله خطوط طلايي تاريخ و نام نيك، آن هم غالبا در مواردي صورت مي گيرد كه پاي از جان گذشتگي و فداكاري در ميان بيايد، مانند كشته شدن در راه وطن و يا بذل مال و صرف وقت در ترفيع مباني دولت و امثال آن.اين چنين فداكاري ها از كساني سرمي زند كه به حيات ديگري، ماوراي اين زندگي معتقد باشند، و كسي كه چنين اعتقادي ندارد جز به يك عقيده خرافي دست به چنين فداكاري نمي زند، زيرا با نبود اعتقاد به يك زندگي ديگر هيچ عاقلي از جان خود نمي گذرد تا بعد از او نامش را به نيكي ياد كنند، چون او بعد از مرگ وجودندارد تا از آن مدح و ثنا و يا هر نفع ديگري كه تصور شود برخوردار گردد.
آن كدام عاقلي است كه به خاطر آسايش ديگران از جان خود صرفنظر كند و خود را به كشتن دهد كه ديگران به زندگي برسند، با اينكه بر حسب فرض، به زندگي ديگري اعتقادنداشته باشد و مرگ را جز بطلان نپندارد.[1] . مگر نديدي خدا چگونه مثالي زد، سخن نيك چون نهال نيك است، اصلش در زمين استواراست و شاخه آن در آسمان هميشه به اذن پروردگارش ميوه خود را مي‏دهد.و خدا اين مثلها را براي مردم‏مي‏زند شايد متذكر شوند.و كايت‏سخن بد چون نهال بدي است كه از زمين كنده شده و قرار ندارد.سوره‏ابراهيم، آيات 24 - 26.
[2] . سخنان خوب به سوي او صعود مي‏كند و عملهاي شايسته آنها را بالا مي‏برد.سوره فاطر، آيه 10مگر اينكه اعتقادي خرافي وادارش كند كه خود را به كشتن دهد كه آنهم با كمترين توجه و التفات از بين مي رود.
پس روشن شد كه هيچ انگيزه و محركي و لو هر چه باشد جاي توحيد را نمي گيرد.وچيزي وجود ندارد كه جاي توحيد را در بازداري انسان از معصيت و نقض سنن و قوانين پر كند، مخصوصا اگر آن معصيت و نقض سنن از چيزهايي باشد كه طبعا براي مردم آشكار نشود وبالاخص آن معصيتي كه اگر فاش شود به خاطر جهاتي بر خلاف آنچه كه بوده فاش مي گردد،
مانند تجاوزي كه اگر - العياذ بالله - از يوسف نسبت به زليخا سرمي زد.همچنانكه خودداري وتعفف يوسف از آن، بر خلاف جلوه كرد، و زليخا او را به شهوتراني و خيانت متهم نمود.آري، در چنين فروضي جز توحيد هيچ مانع ديگري نيست، همچنانكه يوسف را جز علم به مقام پروردگارش چيزي جلوگير نشد و نمي توانست بشود.
2- تقواي ديني به يكي از سه امر حاصل مي شود
مراتب و درجات حصول تقواي ديني و پرستش خدا بر اساس خوف، رجاء و حب
: و به عبارت ديگر خداي تعالي به يكي از سه وجه عبادت مي شود: 1 - خوف 2 - رجاء3 - حب.
و اين هر سه در آيه في الآخرة عذاب شديد و مغفرة من الله و رضوان و ما الحيوة الدنياالا متاع الغرور [1] جمع شده است.
بنا بر اين، هر شخص با ايماني بايد نسبت به حقيقت دنيا توجه داشته باشد، و بداند كه دنيا متاع غرور و دام فريب است كه چون سراب بيابان به نظر بيننده لب تشنه، آب مي آيد و اورا به سوي خود مي كشاند، ولي وقتي نزديك شود چيزي نمي بيند، و اگر چنين تنبهي داشته باشد ديگر هدف خود را از كارهايي كه در زندگي انجام مي دهد دنيا قرار نداده، مي داند كه دروراي اين دنيا جهان ديگري است كه در آنجا به نتيجه اعمال خود مي رسد، حال يا آن نتيجه، عذابي ست شديد در ازاي كارهاي زشت، و يا مغفرتي است از خدا در قبال كارهاي نيك.
پس بر اوست كه از آن عذاب بهراسد، و به آن مغفرت اميدوار باشد.ولي اگر عالي تر از اين فكركند هدف خود را خشنودي خود قرار نمي دهد و به خاطر نجات از عذاب و رسيدن به ثواب عمل نمي كند بلكه هر چه مي كند به خاطر خدا و رضاي او است.
البته طبايع مردم در اختيار يكي از اين سه راه مختلف است، بعضي از مردم - كه اتفاقا اكثريت را هم دارا هستند - مساله ترس از عذاب بر دلهايشان چيره گشته و از انحراف و عصيان و گناه بازشان مي دارد، اينها هر چه بيشتر به تهديد و وعيدهاي الهي برمي خورند بيشتر مي ترسندو در نتيجه به عبادت مي پردازند.
و بعضي ديگر حس طمع و اميدشان غلبه دارد، اينان هر چه بيشتر به وعده هاي الهي وثوابها و درجاتي كه خداوند نويد داده برمي خورند اميدشان بيشتر شده، به خاطر رسيدن به نعمتها و كرامتها و حسن عاقبتي كه خداوند به مردم با ايمان و عمل صالح وعده داده بيشتر به تقواو التزام اعمال صالح مي پردازند تا شايد بدين وسيله به مغفرت و بهشت خدايي نائل آيند.
ولي دسته سوم كه همان طبقه علماي بالله هستند هدفشان عالي تر از آن دو دسته است، اينان خدا را نه از ترس عبادت مي كنند و نه از روي طمع به ثواب، بلكه او را عبادت مي كنندبراي اينكه اهل و سزاوار عبادت است، چون خدا را داراي اسماء حسني و صفات عليائي كه لايق شان اوست شناخته اند و در نتيجه فهميده اند كه خداوند پروردگار و مالك سود و اراده ورضاي ايشان و مالك هر چيز ديگري غير ايشان است، و اوست كه به تنهايي تمامي امور را تدبيرمي كند.خدا را اين چنين شناختند و خود را هم فقط بنده او ديدند، و چون بنده شاني جز اين ندارد كه پروردگارش را بندگي نموده، رضاي او را به رضاي خود و خواست او را برخواست خود مقدم بدارد، لذا اولا به عبادت خدا مي پردازد و ثانيا از آنچه كه مي كند و آنچه كه نمي كندجز روي خدا و توجه به او چيز ديگر در نظر نداشته، نه التفاتي به عذاب دارد تا از ترس آن به وظيفه خود قيام نمايد، و نه توجهي به ثواب دارد تا اميدوار شود.گو اينكه از عذاب خدا ترسناك و به ثواب او اميدوار هست، و ليكن محركش براي عبادت و اطاعت خوف و رجاء نيست.كلام امير المؤمنين(صلوات الله عليه)كه عرض مي كند: من تو را از ترس آتشت و به اميد بهشتت عبادت نمي كنم بلكه بدان جهت عبادت مي كنم كه تو را اهل و سزاوار عبادت يافتم نيز به همين معنا اشاره دارد.
اين دسته از آنجايي كه تمامي رغبت ها و اميال مختلف خود را متوجه يك سوكرده اند، و آن هم رضاي خدا است، و تنها غايت و نتيجه اي كه در نظر گرفته اند خداست، لذامحبت به خدا در دلهايشان جايگير شده است.آري، اين دسته خداي تعالي را به همان نحوي شناخته اند كه خود خداي تعالي خود را به داشتن آن اسماء و صفات معرفي كرده.و چون او خودرا به بهترين اسماء و عاليترين صفات معرفي و توصيف كرده، و نيز از آنجايي كه يكي ازخصايص دل آدمي مجذوب شدن در برابر زيباييها و كمالات است، در نتيجه، محبت خدا كه جميل علي الاطلاق است در دلهايشان جايگزين مي شود.
به ضميمه آيه الذي احسن كل شي ء خلقه [2] استفاده مي شود كه خلقت دائر مدار حسن و اين دوعالم هستي از ديدگاه محببين و مخلصين كه خدا پرستي از روي خوف و رجاء را نوعي شرك مي دانند و خداوند را چون شايسته پرستش است مي پرستند(خلقت و حسن)متلازم و متصادق همند. آنگاه از آيات بسيار ديگري برمي آيد كه يك يك موجودات، آيه و دليل بر وجود خدا، و آنچه در آسمانها و زمين است آياتي است براي صاحبان عقل.و خلاصه در عالم وجود چيزي كه دلالت بر وجود او نكند و جمال و جلال او را حكايت ننمايد وجود ندارد.
پس اشياء از جهت انواع مختلفي كه از خلقت و حسن دارند همه بر جمال لا يتناهي اودلالت نموده، با زبان حال او را حمد و بر حسن فنا ناپذير او ثنا مي گويند.و از جهت انواع مختلفي كه از نقص و حاجت دارند همه بر غناي مطلق او دلالت نموده با زبان حال او را تسبيح و ساحت قدس و كبريائيش را از هر عيب و احتياجي تنزيه مي كنند، همچنانكه فرموده: و ان من شي ء الا يسبح بحمده [3] .
پس اين دسته از مردم در معرفت اشياء از راهي سلوك مي كنند كه پروردگارشان بدان راهنمايي كرده و نشانشان داده، و آن راه اين است كه هر چيزي را آيه و علامت صفات جمال و جلال او مي دانند، و براي هيچ موجودي نفسيت و اصالت و استقلال نمي بينند، و به اين نظر به موجودات مي نگرند كه آيينه هايي هستند كه با حسن خود، حسن ماوراي خود را كه حسني لايتناهي است جلوه گر مي سازند، و با فقر و حاجت خود غناي مطلقي را كه محيط به آنهاست نشان مي دهند، و با ذلت و مسكنتي كه دارند عزت و كبرياي ما فوق خود را حكايت مي كنند.
و پر واضح است كه آن دسته از مردم كه نظرشان به عالم هستي چنين نظري باشدخيلي زود نفوسشان مجذوب ساحت عزت و عظمت الهي گشته، و محبت به او آنچنان بردلهايشان احاطه پيدا مي كند كه هر چيز ديگري و حتي خود آنان را از يادشان مي برد، و رسم وآثار هوا و هوس و اميال نفساني را به كلي از صفحه دلهايشان محو مي سازد، و دلهايشان را به دلهايي سليم مبدل مي سازد كه جز خدا(عز اسمه)چيز ديگري در آن نباشد، همچنانكه فرموده: و الذين آمنوا اشد حبا لله [4] .
و لذا، اين طبقه دو طريق اول را كه يكي طريق خوف و ديگري طريق رجاء بود خالي از شرك نمي دانند، چون آن كس كه خدا را از ترس مي پرستد در حقيقت به منظور دفع عذاب ازجان خود متوسل به خدا مي شود، پس او خودش را مي خواهد نه خدا را.و همچنين آن كس كه خدا را به اميد ثوابش عبادت مي كند به منظور جلب ثواب و رستگاري به نعمت و كرامت متوسل خدا مي شود، او هم خود را مي خواهد نه خدا را، زيرا اگر راه ديگري غير از توسل به خدا سراغ داشت در جلب آن نفع و دفع آن ضرر آن راه را مي پيمود، و با خدا و عبادت او هيچ سر و كاري نداشت، و در سابق هم از امام صادق(ع)روايتي گذشت كه مي فرمود: هل الدين الا الحب - مگر دين غير از محبت چيزي ديگر هم هست؟ و در حديث ديگري فرمود: من او را به ملاك دوستيش مي پرستم، و اين مقام نهفته اي است كه جز پاكان با آن تماسي ندارند و اگر اهل محبت را در اين حديث پاكان خوانده براي اين است كه گفتيم اين طايفه از هواي نفس و لوث ماديت منزهند.پس: اخلاص در عبادت جز از راه محبت، تمام و كامل نمي گردد.
3 - چگونه محبت باعث اخلاص مي شود؟
عبادت خدا از ترس عذاب، آدمي را به زهد وادار مي كند، يعني چشم پوشي از لذايذدنيوي براي رسيدن به نجات اخروي. پس زاهد كارش اين است كه از محرمات و يا كارهايي كه در معناي حرام است يعني ترك واجبات اجتناب كند.آنكس هم كه طمع ثواب داردطمعش او را وادار به كارهايي از قبيل عبادت و عمل صالح مي كند تا به نعمت اخروي و بهشت برين نائلش سازد پس كار عابد هم اين است كه واجبات و يا كارهايي را كه در معناي واجب است(يعني ترك حرام)بجا آورد.و خلاصه خوف زاهد او را وادار به ترك، و رجاء عابد او راوادار به فعل مي كند و اين دو طريق هر يك صاحبش را به اخلاص براي دين وامي دارد نه اخلاص براي خدا، صاحب دين.
به خلاف طريقه سوم كه طريقه محبت است و قلب را جز از تعلق به خدا از هر تعلقي ازقبيل زخارف دنيا و زينت هاي آن، اولاد و همسران، مال و جاه و حتي از خود و آرزوهاي خودپاك مي سازد، و قلب را منحصرا متعلق به خدا و هر چه كه منسوب به خداست - از قبيل دين وآورنده دين و ولي در دين و هر چه كه برگشتش به خدا باشد - مي سازد.[1] . در دنياي ديگر عذابي سخت هست، و هم مغفرت و خشنودي خدا، و زندگي اين دنيا جزكالائي فريبنده نيست.سوره حديد، آيه 20
[2] . آن كس كه هر چه آفريد زيبايش كرد.سوره الم سجده، آيه 7
[3] . و هيچ چيز نيست مگر آنكه او را تسبيح نموده و حمد مي‏گويد.سوره اسراء، آيه 44.
[4] . و آنان كه ايمان آوردند، محبتشان به خدا بيشتر است.سوره بقره، آيه 165.آري، حبت به هر چيزمحبت به آثار آن نيز هست.
بنا بر اين، چنين كسي در كارها، آن كاري را دوست مي دارد كه خدا دوست بدارد، وآن كاري را دشمن مي دارد كه خدا دشمن بدارد.به خاطر رضاي خدا راضي، و به خاطر خشم خدا خشمگين مي شود، و اين محبت نوري مي شود كه راه عمل را براي او روشن مي سازد، همچنانكه فرموده: او من كان ميتا فاحييناه و جعلنا له نورا يمشي به في الناس[1] و روحي مي شود كه او را به خيرات وا مي دارد، همچنانكه فرموده: و ايدهم بروح منه [2] و همين است سر اينكه از چنين كسي جز جميل و خير سرنمي زند، و هيچ مكروه و شري را مرتكب نمي گردد.
و به هيچ به موجودي از موجودات عالم و حوادثي كه در عالم رخ مي دهد نمي نگرد، وچشمش به هيچ يك از آنها چه بزرگ و چه كوچك، چه بسيار و چه اندك نمي افتد مگر آنكه دوستش داشته و زيبايش مي بيند، چون او از آنها جز اين جنبه را كه آيات و نشانه هاي خدا وتجليات جمال مطلق و حسن غير متناهي و غير مشوب به نقص و مكروهند نمي بيند.
و به همين دليل اينگونه اشخاص غرق در نعمتهاي خدا و غرق در مسرتي هستند كه غم و اندوهي با آن نيست، و غرق در لذت و سروري هستند كه ديگر آلوده به الم و اندوه نيست، و غرق در امنيتي هستند كه ديگر خوفي با آن نيست، چون همه اين عوارض سوء وقتي عارض مي شوند كه انسان سوئي را درك بكند، و شر و مكروهي ببيند.و كسي كه هيچ چيزي را شر ومكروه نمي بيند، او جز خير و جميل مشاهده نمي كند، و وقايع را جز به مراد دل و موافق با رضانمي بيند.پس اندوه و ترس و هر سوء ديگر و هر چيزي كه مايه اذيت باشد در چنين كسي راه ندارد.بلكه او از سرور و ابتهاج و امنيت به مرحله اي رسيده كه هيچ مقياسي نمي توانداندازه اش را معلوم كند، و جز خدا هيچ كس نمي تواند بر آن احاطه يابد، و اين مرحله، مرحله اي است كه مردم عادي توانايي تعقل و پي بردن به كنه آن را ندارند، مگر به گونه اي تصور ناقص.
و آيه شريفه الا ان اولياء الله لا خوف عليهم و لا هم يحزنون الذين آمنوا و كانوايتقون [3] و همچنين آيه الذين آمنوا و لم يلبسوا ايمانهم بظلم اولئك لهم الامن و هم مهتدون[4] اشاره به همين معنا دارد.
و اين طايفه، همان مقربيني هستند كه به قرب خداي تعالي رستگار شده اند، چون ديگر چيزي كه ميان آنان و پروردگارشان حائل گردد باقي نمانده، نه در محسوسات و نه موهومات، و نه آنچه مورد هوا و خواهش نفس و يا مورد تلبيس شيطان باشد، زيرا هر چه كه دربرابر آنان قرار گيرد آيتي خواهد بود كه كاشف از حق تعالي است نه حجابي كه ميان آنان وحضرتش ساتر شود، و به همين جهت خداوند علم اليقين را بر ايشان افاضه مي كند، و كشف مي كند براي ايشان از آنچه كه نزد او است از حقايقي كه از ديدگان مادي كور مستور است، همچنانكه در آيه كلا ان كتاب الابرار لفي عليين و ما ادريك ما عليون كتاب مرقوم يشهده المقربون [5] و آيه كلا لو تعلمون علم اليقين لترون الجحيم [6] به اين معنا اشاره فرموده.و درپيرامون اين معنا در تفسير آيه يا ايها الذين آمنوا عليكم انفسكم [7] در جلد ششم اين كتاب بحثي به ميان آمد.
سخن كوتاه آنكه، اين طايفه در حقيقت متوكلين بر خدا و تفويض كنندگان به سوي خداو راضيان به قضاء او و تسليم در برابر امر اويند، چون گفتيم كه جز خير نمي بينند و جز جميل به چشمشان نمي خورد.و همين معنا باعث مي شود كه ملكات فاضله و خلق هاي كريمه كه سازگار با اين نظر كه نظر توحيد است در دلهايشان مستقر گردد، و در نتيجه همانطور كه در عمل مخلصند در اخلاق نيز مخلص شوند، و معناي اخلاص دين براي خدا هم همين است: هوالحي لا اله الا هو فادعوه مخلصين له الدين [8]
4 - معناي اخلاص
4 - معناي اخلاص، وجه اسناد اخلاص عبد به خدا و اشاره به درجات عالي اخلاص معصومين(عليهم السلام)
: اينكه در آيات مورد بحث و در آيات بسياري ديگر، اخلاص عبد را به خدا نسبت داده، با اينكه بنده بايد خود را براي خدايش خالص كند بدان جهت است كه بنده جز موهبت خداي تعالي چيزي را از ناحيه خود مالك نيست، و هر چه را كه خدا به او داده باز در ملك خوداوست.پس اگر بنده، دين خود را و يا به عبارتي خود را براي خدا خالص كند، در حقيقت خداوند او را جهت خود خالص كرده است.
البته در اين ميان افرادي هستند كه خداوند در خلقت ايشان امتيازي قائل شده، وايشان را با فطرتي مستقيم و خلقتي معتدل ايجاد كرده، و اين عده از همان ابتداي امر با اذهاني وقاد و ادراكاتي صحيح و نفوسي طاهر و دلهايي سالم نشو و نما نموده اند، و با همان صفاي فطرت و سلامت نفس، و بدون اينكه عمل و مجاهدتي انجام داده باشند به نعمت اخلاص رسيده اند، در حالي كه ديگران با جد و جهد مي بايستي در مقام تحصيلش برآيند، آن هم هر چه مجاهدت كنند به آن مرتبه از اخلاص كه آن عده رسيده اند نمي رسند.آري، اخلاص ايشان بسيار عالي تر و رتبه آن بلندتر از آن اخلاصي است كه با اكتساب بدست آيد، چون آنها دلهايي پاك از لوث موانع و مزاحمات داشته اند.و ظاهرا در عرف قرآن مقصود از كلمه مخلصين - به فتح لام - هر جا كه آمده باشد هم ايشان باشند.
و اين عده همان انبياء و امامان معصوم(ع)هستند، و قرآن كريم هم تصريح دارد بر اينكه خداوند ايشان را اجتباء نموده، يعني جهت خود جمع آوري و براي حضرت خودخالص ساخته، همچنانكه فرموده: و اجتبيناهم و هديناهم الي صراط و نيزفرموده: هو اجتبيكم و ما جعل عليكم في الدين من حرج [9].
و به ايشان از علم، آن مرحله اي را داده كه ملكه عاصمه است، و ايشان را از ارتكاب گناهان و جرائم حفظ مي كند، و ديگر با داشتن آن ملكه صدور گناه حتي گناه صغيره از ايشان محال مي شود.و فرق عصمت و ملكه عدالت همين است، با اينكه هر دوي آنها از صدورو ارتكاب گناه مانع مي شوند، از اين جهت با هم فرق دارند كه با ملكه عصمت صدور معصيت ممتنع هم مي شود، ولي با ملكه عدالت ممتنع نمي شود.
در صفحات گذشته هم گفتيم كه اين عده از پروردگار خود چيزهايي اطلاع دارند كه ديگران ندارند، و خداوند هم اين معنا را تصديق نموده و فرموده: سبحان الله عما يصفون الاعباد الله المخلصين [10] .
و نيز محبت الهي ايشان را وامي دارد به اينكه چيزي را جز آنچه كه خدا مي خواهدنخواهند، و به كلي از نافرماني او منصرف شوند، همچنانكه اين را نيز در قرآن تقرير نموده، و درچند جاي از آن فرموده است: فبعزتك لاغوينهم اجمعين الا عبادك منهم المخلصين [11] .
مبناي عصمت معصومين(انبياء و ائمه عليهم السلام)علم است، علمي مغاير با ساير علوم
و از جمله شواهدي كه دلالت مي كند بر اينكه عصمت از قبيل علم است، يكي آيه اي است كه خطاب به پيغمبرش مي فرمايد: و لو لا فضل الله عليك و رحمته لهمت طائفة منهم ان يضلوك و ما يضلون الا انفسهم و ما يضرونك من شي ء و انزل الله عليك الكتاب و الحكمة و علمك ما لم تكن تعلم و كان فضل الله عليك عظيما [12] كه ما تفصيل معناي آن را در سوره نساء آورديم.
و نيز آيه اي است كه از قول يوسف مي فرمايد: قال رب السجن احب الي ممايدعونني اليه و الا تصرف عني كيدهن اصب اليهن و اكن من الجاهلين [13] و وجه دلالت آن را در تفسيرش بيان نموده ايم.
از اين نكته چند مطلب استفاده مي شود: اول آنكه علمي كه آن را عصمت مي ناميم باساير علوم از اين جهت مغايرت دارد كه اين علم اثرش كه همان بازداري انسان از كار زشت وواداري به كار نيك است، دائمي و قطعي است، و هرگز از آن تخلف ندارد، به خلاف سايرعلوم كه تاثيرش در بازداري انسان اكثري و غير دائمي است، همچنانكه در قرآن كريم در باره آن و نيز فرموده: ا فرايت من اتخذ الهه هويه و اضله الله علي علم [14] و نيز فرموده: فما اختلفوا الا من بعد ما جاءهم العلم بغيا بينهم [15] .
آيه سبحان الله عما يصفون الا عباد الله المخلصين [16] نيز بر اين معنا دلالت مي كند، زيرا با اينكه مخلصين يعني انبياء و امامان، معارف مربوطه به اسماء و صفات خدا را براي ماملكه عصمت با مختار بودن معصوم منافات ندارد و انصراف معصوم از گناه به اختيار اوست بيان كرده اند و عقل خود ما هم مؤيد اين نقل هست، مع ذلك خداوند توصيف ما را صحيح ندانسته و آيه مذكور خدا را از آنچه ما توصيف مي كنيم منزه نموده و توصيف مخلصين را صحيح دانسته.پس معلوم مي شود كه علم ايشان غير از علم ما است هر چند از جهتي متعلق علم ايشان و ما يكي است، و آن، اسماء و صفات خداست.
دوم اينكه علم مزبور، يعني ملكه عصمت در عين اينكه از اثرش تخلف ندارد و اثرش قطعي و دائمي است، در عين حال طبيعت انساني را - كه همان مختار بودن در افعال ارادي خويش است - تغيير نداده، او را مجبور و مضطر به عصمت نمي كند؟و چگونه مي تواند بكند بااينكه علم، خود يكي از مبادي اختيار است، و مجرد قوي بودن علم باعث نمي شود مگر قوي شدن اراده را.مثلا كسي كه طالب سلامت است وقتي يقين كند كه فلان چيز سم كشنده آني است، هر قدر هم كه يقينش قوي باشد او را مجبور به اجتناب از سم نمي كند، بلكه وادارش مي كند به اينكه با اختيار خود از شرب آن مايع سمي خودداري كند.آري، وقتي عاملي انسان رامجبور به عمل و يا ترك عملي مي كند كه انسان را از يكي از دو طرف فعل و ترك بيرون نموده وامكان فعل و ترك را مبدل به امتناع يكي از آن دو بسازد.[1] . آيا كسي كه مرده(جهل و ضلالت)بود و ما زنده‏اش كرديم و برايش نوري قرار داديم تا ميان‏مردم آمد و شد كند(مثل او مانند كسي است كه در تاريكيها فرو شده...).سوره انعام، آيه 122.
[2] . و به روحي از خود تاييدشان كرد.سوره مجادله، آيه 22.
[3] . آگاه باشيد كه اولياي خدا نه خوفي بر ايشان هست و نه اندوهناك مي‏شوند.آنهايي كه ايمان‏آوردند و(در زندگي دنيا همواره)تقوا را شعار خود كردند.سوره يونس، آيه 62 و 63.
[4] . آنانكه ايمان آوردند و ايمان خود را آميخته با ظلم نكردند ايمني آنها راست و هم آنها به‏حقيقت راه يافتگانند.سوره انعام، آيه 82.
[5] . هرگز، نامه نيكان هر آينه در عليين است، و تو چه داني كه عليين چيست، كتابي نوشته است‏كه مقربان شاهد آنند. سوره مطففين، آيات 18 - 21.
[6] . هرگز، اگر به علم يقين مي‏دانستيد جهنم را بطور قطع مي‏ديديد.سوره تكاثر، آيه 5 و 6.
[7] . شما كه ايمان داريد!به خودتان بپردازيد.سوره مائده، آيه 105.
[8] . اوست زنده، معبودي جز او نيست پس با دينداري خالص، او را بخوانيد.سوره مؤمن، آيه 64.
[9] . او شما را برگزيد و در اين دين براي شما سختي ننهاد.سوره حج، آيه 78.
[10] . خداي يكتا از آنچه وصف مي‏كنند منزه است، مگر بندگان خاص خداي.سوره صافات، آيه‏159 و 160.
[11] . به عزت تو قسم كه همگيشان را گمراه مي‏كنم، مگر آنها كه بندگان خاص تواند.سوره ص آيه‏82 و 83.
[12] . اگر كرم خدا و رحمت او شامل تو نبود، گروهي از آنها قصد داشتند، ترا از راه حق بگردانند اماجز خودشان را گمراه نمي‏كنند و ضرري به تو نمي‏رسانند.خدا اين كتاب و حكمت را به تو نازل كرد، وچيزهايي كه نمي‏دانستي تعليم داد و كرم خدا نسبت‏به تو بزرگ بود.سوره نساء، آيه 113.
[13] . گفت: پروردگارا!زندان براي من، از گناهي كه مرا بدان مي‏خوانند خوشتر است، و اگرنيرنگشان را از من دور نكني، مايل به ايشان مي‏شوم و از جهالت‏پيشگان مي‏گردم.سوره يوسف، آيه 33.
[14] . هيچ ديدي كسي را كه هواي خود را معبود خود گرفت، و خدا او را با داشتن علم گمراه ساخت. سوره جاثيه، آيه 22.
[15] . پس اختلاف نكردند مگر بعد از آنكه به حقانيت آن عالم شدند و از در بغي و كينه به يكديگراختلاف نمودند.سوره جاثيه، آيه 17.
[16] . منزه است‏خداوند از آنچه براي او وصف مي‏كنند مگر بندگان خداوند آنهايي كه مخلص‏هستند.سوره صافات، آيه 159 و 160شاهد اين مدعا آيه و اجتبيناهم و هديناهم الي صراط مستقيم ذلك هدي الله يهدي به من يشاء من عباده و لو اشركوا لحبط عنهم ما كانوا يعملون [1] است كه دلالت مي كند براينكه شرك براي انبياء با اينكه خداوند برگزيده و هدايتشان كرده ممكن است و اجتباء وهدايت الهي مجبور به ايمانشان نكرده.و اين معنا را آيه يا ايها الرسول بلغ ما انزل اليك من ربك و ان لم تفعل فما بلغت رسالته [2] و نيز آياتي ديگر مي رساند.
پس معصومين به اراده و اختيار خودشان از معصيت منصرف مي شوند، و اگر انصرافشان را به عصمتشان نسبت دهيم مانند انصراف غير معصومين است كه به توفيق خدايي نسبت مي دهيم.
همچنانكه با آن آيات و تصريح اخباري كه مي گويند انصراف معصومين از معصيت به خاطر تسديد روح القدس است نيز منافات ندارد، چون اين نسبت عينا مانند نسبت تسديد مؤمن است به روح ايمان، و نسبت ضلالت و غوايت است به تسويلات شيطان، همچنانكه اين نسبت ها با اختيار مؤمن و كافر منافات ندارد، آن نسبت هم با اختيار معصومين منافات ندارد.
پس چيزي از اينها، فعلي(كار) را از اين جهت كه فعلي است از فاعلي با اراده و اختيار ازفعل بودن خارج نمي سازيد - دقت فرماييد.
بله، در اين ميان عده اي هستند كه گمان كرده اند خداوند آدمي را از معصيت بازمي دارد و منصرف مي كند، اما نه از راه گرفتن اختيار و اراده اش، بلكه از راه معارضه با اراده او، مثل اينكه اسبابي فراهم آورد كه اراده آدمي از بين برود، و يا اراده اي بر خلاف اراده اش خلق كند، و يا فرشته اي بفرستد تا از تاثير اراده آدمي جلوگيري نمايد و يا مجراي آن را تغيير دهد، وآن را به سوي غير آن هدفي كه طبعا انسان قصد آن را مي كند برگرداند، همانطور كه يك انسان قوي از اراده ضعيف و يا تاثير آن جلوگيري مي كند و نمي گذارد فرد ضعيف آن كاري را كه برحسب طبع خود مي خواهد بكند انجام دهد.
گويا پاره اي از صاحبان نظريه مزبور جبري مسلكند، و ليكن اصلي كه مشترك ميان همه صاحبان اين نظريه است، و اين نظريه و نظريه هاي شبيه به آن مبتني بر آنست، اين است كه اين طايفه معتقدند حاجت موجودات به باريتعالي تنها در پيدايش است، و اما در بقائشان بعداز آنكه موجود شدند احتياجي به خداي سبحان ندارند، و خداي سبحان سببي است در عرض ساير اسباب، با اين تفاوت كه چون از ساير اسباب قوي تر و قادرتر است لذا مي تواند در حال بقاي موجودات هر رقم تصرفي كه بخواهد بكند.يكي را منع نموده، ديگري را آزاد بگذارد، يكي را زنده كند، آن ديگري را بميراند، يكي را عافيت دهد، آن ديگري را مريض كند، به يكي توسعه در رزق دهد، و ديگري را تهيدست نمايد، و همچنين ساير تصرفات ديگر.
و از آن جمله اگر بخواهد بنده اي را مثلا از شر و گناه دور بدارد فرشته اي مي فرستد تااو را از مقتضاي طبعش كه گناه است جلوگيري نمايد، و مجراي اراده او را از شر به سوي خيرتغيير دهد.و يا اگر بخواهد بنده اي را به خاطر استحقاقي كه دارد گمراه كند ابليس را بر اومسلط مي سازد تا از جانب خير به شر معطوفش نمايد هر چند اين تصرف ابليس به حد جبر واضطرار نرسد.
و اين حرف به دليل وجدان مردود است، چون ما با وجدان خود اين معنا را درك مي كنيم كه در اعمال خير و شر هيچ سببي كه با نفس ما منازعه نمايد و بر ما غالب شود وجودندارد، و تنها نفس ما است كه اعمالي از روي شعور و اراده اي ناشي از شعور، و خلاصه از شعورو اراده اي كه قائم به آنست انجام مي دهد، پس هر سببي را كه دليل نقلي و عقلي و راي نفس ما اثبات مي كند - از قبيل فرشته و شيطان - سببهايي است طولي، نه عرضي، و اين خود روشن است.
علاوه بر اينكه، معارف قرآني از قبيل توحيد و هر معارف ديگري كه بازگشت آن به توحيد است همه مخالف با مبناي اين نظريه است، و در خلال بحثهاي گذشته به مقدار زيادي اين مطلب تشريح شد.
[1] . و آنان را برگزيده و به سوي صراط مستقيم هدايتشان كرديم، اين است هدايت‏خدا كه هر كه رابخواهد از بندگان خود بدان هدايت مي‏فرمايد، و اگر شرك بورزند اعمالشان بي‏ثمر مي‏شود.سوره انعام، آيه‏87 و 88.
[2] . هان اي پيغمبر برسان آنچه كه از ناحيه پروردگارت به سويت نازل شده و اگر نرساني رسالت‏او را نرسانده‏اي.سوره مائده، آيه 67.
علامه طباطبايي - ترجمه تفسير الميزان، ج 11، ص 210

/ 1