جواني امام علي (علیهم السلام) نسخه متنی

اینجــــا یک کتابخانه دیجیتالی است

با بیش از 100000 منبع الکترونیکی رایگان به زبان فارسی ، عربی و انگلیسی

جواني امام علي (علیهم السلام) - نسخه متنی

محمود جويباري

| نمايش فراداده ، افزودن یک نقد و بررسی
افزودن به کتابخانه شخصی
ارسال به دوستان
جستجو در متن کتاب
بیشتر
تنظیمات قلم

فونت

اندازه قلم

+ - پیش فرض

حالت نمایش

روز نیمروز شب
جستجو در لغت نامه
بیشتر
توضیحات
افزودن یادداشت جدید


3- داستان هجرت امام علي ـ عليه السّلام ـ

پس از هجرت پيامبر، امام در انتظار نامه رسول اكرم ـ صلّي الله عليه و آله ـ بود و چيزي نگذشت كه ابو واقدليثي نامه‌اي از آن حضرت به مكه آورد و تسليم علي ـ عليه السّلام ـ كرد. پيامبر ـ صلّي الله عليه و آله ـ آنچه را كه در شب سوم هجرت، در غار ثور، شفاهاً به علي گفته بود در آن نامه تاييد كرده، فرمان داده بود كه با بانوان خاندان رسالت حركت كند و به افراد ناتوان كه مايل به مهاجرت هستند نيز كمك كند.

امام كه وصاياي پيامبر را درباره امانتهاي مردم مو به مو عمل كرده بود كاري جز فراهم ساختن اسباب حركت خود و بستگانش به مدينه نداشت. لذا به آن گروه از مؤمنان كه آماده مهاجرت بودند پيغام داد كه مخفيانه از مكه خارج شوند و در چند كيلومتري شهر، در محلي به نام«ذو طوي» توقف كنند تا قافله امام به آنان برسد. اما علي ـ عليه السّلام ـ با اينكه چنين پيغامي به آنان داده بود، خود در روز روشن بار سفر بست و زنان را با كمك اَيْمَن فرزند امّ ايمن سوار بر كجاوه كرد و به ابوواقد گفت: شتران را آهسته بران زيرا زنان، توانايي تند رفتن ندارند.

عباس از تصميم علي ـ عليه السّلام ـ آگاه شد و دانست كه مي‌خواهد در روز روشن و در برابر ديدگان دشمنان مكه را ترك كند و زنان را همراه خود ببرد. از اين رو فوراً خود را به علي ـ عليه السّلام ـ رساند و گفت: محمد ـ صلّي الله عليه و آله ـ مخفيانه مكه را ترك گفت و قريش براي يافتن او تمام مكه و اطراف آن را زير پا نهادند؛ تو چگونه مكه را با اين عايله در برابر چشم دشمنان ترك مي‌گويي؟ نمي‌داني كه تو را از حركت باز مي‌دارند؟

علي ـ عليه السّلام ـ در پاسخ عموي خود گفت: شبي كه با پيامبر ـ صلّي الله عليه و آله ـ در غار ملاقات كردم دستور داد كه با زنان هاشمي از مكه مهاجرت كنم و به من نويد داد كه از اين پس آسيبي به من نخواهد رسيد. من به پروردگارم اعتماد و به قول احمد ـ صلّي الله عليه و آله ـ ايمان دارم و راه او با من يكي است؛ پس در روز روشن و در برابر ديدگان قريش مكه را ترك مي‌گويم. او نه تنها به عموي خود چنين گفت. بلكه هنگامي كه ابو واقد ليثي هدايت شتران را بر عهده گرفت و براي اينكه كاروان را زودتر از تير رس قريش بيرون ببرد بر سرعت شتران افزود، امام علي ـ عليه السّلام ـ او را شتاب كردن، باز داشت و گفت: پيامبر ـ صلّي الله عليه و آله ـ به من فرموده است كه در اين راه آسيبي به من نخواهد رسيد. سپس هدايت شتران را خود بر عهده گرفت و چنين رجز خواند: زمام امور تنها در دست خداست، پس هر بدگماني را از خود دور كن كه پروردگار جهانيان براي هر حاجت مهمي كافي است.[1]

كاروان امام ـ عليه السّلام ـ نزديك بود به سرزمين«ضبحان» برسد كه هفت سوار نقابدار از دور نمايان شدند و به سرعت اسبهاي خود را به سوي كاروان راندند. علي ـ عليه السّلام ـ براي جلو گيري از هر نوع پيشامد بدي براي زنان، به واقد و ايمن دستور داد كه فوراً شتران را بخوابانند و پاهاي آنان را ببندند سپس كمك كرد كه زنان را پياده كنند و اين كار انجام مي‌گرفت كه سواران نقابدار با شمشيرهاي برهنه سر رسيدند و در حالي كه خشم گلوي آنان را مي‌فشرد شروع به بدگويي كردند كه: تو تصور مي‌كني با اين زنان مي‌تواني از دست ما فرار كني؟ حتما بايد از اين راه برگردي.

علي ـ عليه السّلام ـ گفت: اگر باز نگردم چه مي‌شود؟

گفتند: به زور تو را باز مي‌گردانيم و يا با سر تو باز مي‌گرديم. اين را گفتند و رو به شتران آوردند كه آنها را برهانند. در اين هنگام علي ـ عليه السّلام ـ با شمشير خود مانع از پيشروي آنان شد. يكي از آنان شمشير خود را متوجه علي كرد. امام شمشير او را دور كرد و سپس در حالي كه كانوني از غضب بود به سوي آنان حمله برد و شمشير خود را متوجه يكي از آنان به نام جناح كرد. شمشير نزديك بود بر شانه او فرود آيد كه ناگهان اسب او به عقب رفت و شمشير امام ـ عليه السّلام ـ بر پشت اسب او فرود آمد. در اين هنگام علي ـ عليه السّلام ـ خطاب به آنان فرياد زد: من عازم مدينه هستم و هدفي جز اين ندارم كه به حضور رسول خدا برسم؛ هر كس مي‌خواهد كه او را قطعه قطعه كنم و خون او را بريزم در پي من بيايد و يا به من نزديك شود.

اين را گفت و سپس به ايمن و ابو امر كرد كه بر‌خيزد و پاي شتران را باز كنند و راه خود پيش گيرند.

دشمنان احساس كردند كه علي ـ عليه السّلام ـ آماده است تا پاي جان با آنان بجنگد و به چشم خود ديدند كه نزديك بود يكي از ايشان جان خود را از دست بدهد، لذا از تصميم خود بازگشتند و راه مكه را در پيش گرفتند. امام علي ـ عليه السّلام ـ نيز حركت به سوي مدينه را ادامه داد. در نزديكي كوه ضجنان يك شبانه روز به استراحت پرداخت تا افراد ديگري كه تصميم به مهاجرت داشتند به آنان بپيوندند از جمله افرادي كه به علي ـ عليه السّلام ـ و همراهان او پيوست، ام‌ايمن بود، زن پاكدامني كه تا پايان عمر هرگز از خاندان رسول خدا جدا نشد.

تاريخ مي‌نويسد كه علي ـ عليه السّلام ـ تمام اين مسافت را پياده طي كرد و در تمام منازل ياد خدا از لبان مباركش نرفت و در همه راه نماز را با همسفران خود بجا آورد.

پس از ورود علي ـ عليه السّلام ـ و همراهان او به مدينه، رسول اكرم ـ صلّي الله عليه و آله ـ به ديدارشان شتافت.

هنگامي كه نگاه پيامبر به علي افتاد مشاهده كرد كه پاهاي مباركش ورم كرده است و قطرات خون از آن مي‌چكد. پس علي ـ عليه السّلام ـ را در آغوش گرفت و اشك در ديدگان پر مهر پيامبر ـ صلّي الله عليه و آله ـ حلقه زد.[2]


[1] . فروغ ولايت/78 تا 80، امالي شيخ طوسي/299، بحار/19/65.

[2] . فروغ ولايت/81،، تاريخ كامل/2/75.


/ 31