نامزدي
در بين بعضي مردم مرسوم است كه دختر و پسري را سالها قبل از موقع ازدواج، بلكه گاهي در زمان كودكي وحتي شيرخوارگي نامزد يكديگر مينمايند. در مراسم نامزدي صيغة عقد خوانده نميشود. بلكه غالباً با تبادل حلقه نامزدي و مقداري لباس و شيريني مراسم انجام ميگيرد. در اين مراسم پدر و مادر دختر و پسر قول و قرار ميگذارند كه در موقع مناسب دختر و پسر را به عقد يكديگر در آورند. مراسم نامزدي را بدين منظور انجام ميدهند كه دختر و پسر را از ازدواج با فرد ديگري محفوظ بدارند و مطمئن باشند كه با ديگري ازدواج نخواهند كرد. در اينجا اين سخن مطرح ميشود كه آيا نامزدي رسم خوبي است يا نه؟به نظر من اگر نامزدي در سنين ازدواج باشد، و دختر و پسر از رشد كافي برخوردار باشند و بتوانند مصالح خودشان را تشخيص دهند، عيبي ندارد. مشروط بر اينكه در اينباره با دختر و پسر مشورت و نظرخواهي و رضايت آنها جلب شده باشد. اما اگر دختر و پسر در سنين كودكي يا در آغاز نوجواني نامزد شوند و بعد از گذشت چندين سال بخواهند عقد بخوانند، من چنين نامزدي را صلاح نميدانم، زيرا دختر و پسر در سنين پائين از رشد كافي برخوردار نيستند و نميتوانند مصالح خودشان را تشخيص دهند، ممكن است بعد از بزرگ شدن و در موقع ازدواج همديگر را نپسندند ولي چون مدتها در حال نامزدي بودهاند جرئت بر هم زدن مراسم نامزدي را نداشته باشند، بعلاوه غالباً با مخالفت شديد پدر و مادر و ساير اقوام مواجه خواهند شد. در نتيجه ناچارند عمري را در رنج و ناراحتي و تلخكامي به سر برند. و غالباً به طلاق منجر ميشوند و مسؤول همه اين بدبختيها پدر و مادري هستند كه پسر و دخترشان را در حال كودكي و عدم رشد و بلوغ عقلاني نامزد يكديگر نمودند.به نامههاي زير توجه نمائيد:دوشيزه... در نامهاش مينويسد: پنج سال پيش كه دختري كوچك بودم مرا نامزد پسرخالهام كردند ولي من اصلاً نميدانستم نامزد شدهام. تا اينكه در سن 14 سالگي فهميدم كه نامزد هستم. ولي من اين پسر را اصلاً دوست ندارم وقتي جلو چشمم ظاهر ميشود مانند ديو است. هر چه به پدر و مادرم ميگويم به حرفم توجه نميكنند. مادرم ميگويد پسر خالهات چه عيبي دارد؟ آن از مال و ثروتش، آن هم از خانوادهاش. ولي به خدا آنها اخلاق خوبي ندارند. پسر خالهام هميشه با پدر و مادرش دعوا ميكند. من از او نفرت دارم. من هميشه در درسهايم موفق بودهام، اما از وقتي كه اين مسأله پيش آمد ديگر نميتوانم خوب درس بخوانم، هميشه ناراحت و غمگين هستم. مادرم مرتب به من سرزنش ميكند.ميگويد قربان فلان دختر شوي ميبيني براي نامزدش چه ميكند؟ من هم با عصبانيت ميگويم بله ولي آنها خودشان نامزدشان را انتخاب كردهاند ولي نامزد مرا تو انتخاب كردهاي. به پدرم نامه نوشتم كه اگر اين پيوند لعنتي را بر هم نزنيد خودم را ميكشم ولي پدرم باز هم جواب منفي داد. چندبار خواستم خودكشي كنم اما از خدا ترسيدم، از آبروي پدر و مادرم ترسيدم. ولي اگر اين پيوند را بر هم نزنند بالاخره چارهاي جز خودكشي ندارم. زيرا من رنج و سختي آن جهان را از رنج و سختي اين جهان بيشتر دوست دارم. شما را به خدا به اين پدر و مادرها بگوئيد: با فرزندانشان اين جور رفتار نكنند.خانم... در نامهاش نوشته سالها پيش به ازدواج مردي در آمدم كه از كودكي نامزدش شده بودم. بدين جهت اين ازدواج را پذيرفتم كه ده سال انتظار مرا كشيده بود. با اينكه تناسبي نداشتيم نتوانستم جواب رد بدهم. از اول از او تنفر داشتم ولي اميدوار بودم كه بعد از ازدواج عشق و علاقهاي در بين ما پيدا شود ولي متأسّفانه بعد از اين همه مدت هنوز از او متنفرم. ولي تا كنون حال و احوال خودم را به هيچكس نگفتهام و همه خيال ميكنند ما زندگي شيرين و خوشي داريم، و در همه حال بازيگر خوبي بودهام. تصميم دارم تا آخر به همين صورت به زندگي ادامه دهم ولي غرضم از نوشتن نامه اين بود كه به پدر و مادرها بگوئيد هيچ وقت ندانسته و با زور براي فرزندانتان همسر انتخاب نكنيد. شما نميدانيد من در طول اين سالها چه كشيدهام. تا كنون درد دلم را به احدي نگفتهام. اكنون براي شما ميگويم تا كمي سبك شوم.