حكومت دينى و انديشه‏ دينى(1) - حكومت دینى و اندیشه‏ دینى (1) نسخه متنی

اینجــــا یک کتابخانه دیجیتالی است

با بیش از 100000 منبع الکترونیکی رایگان به زبان فارسی ، عربی و انگلیسی

حكومت دینى و اندیشه‏ دینى (1) - نسخه متنی

مصاحبه کننده: حجت الاسلام محمدرضا باقرزاده‏؛ مصاحبه شوندگان: عباس کعبی، محمدجواد ارسطا

| نمايش فراداده ، افزودن یک نقد و بررسی
افزودن به کتابخانه شخصی
ارسال به دوستان
جستجو در متن کتاب
بیشتر
تنظیمات قلم

فونت

اندازه قلم

+ - پیش فرض

حالت نمایش

روز نیمروز شب
جستجو در لغت نامه
بیشتر
توضیحات
افزودن یادداشت جدید

حكومت دينى و انديشه‏ دينى(1)

مصاحبه با حجج الاسلام والمسلمين كعبى و ارسطا توسط حجه الاسلام باقرزاده‏

اولين سؤال را از آقاى كعبى مى‏پرسم كه شما چه تعريفى از حكومت دينى ارايه مى‏دهيد؟

كعبى: براى اين‏كه به تعريف حكومت دينى برسيم، ابتدا خود حكومت و جلوه‏هاى آن را بيان مى‏كنيم كه اصلا حكومت چيست؟ و چه وقت وجود خارجى پيدا مى‏كند؟ نظريه‏پردازان علوم سياسى در حوزه‏ى مطالعات انديشه‏ى سياسى مى‏گويند: آن‏گاه مى‏گوييم حكومت به وجود آمده است كه سه عنصر، سه ركن و سه جلوه وجود داشته باشد:

1- اقتدار (authority) به اين معنا كه يك مجموعه به نام فرمان‏روايان باشند كه در لباس قدرت سياسى امر و نهى بكنند؛

2- وجود ساختار يا (stractuer) اين امر و نهى‏ها بايد از مجارى نهادها و قواى عمومى به شكل مستقيم صورت بگيرد؛

3- وظايفى براى حكومت بايد ترسيم شود (function). اگر اين سه عنصر يا ركن وجود و نمود پيدا بكند، مى‏گويند حكومتى به وجود آمده است؛

يعنى يك مجموعه كارگزار و فرمان روا كه مظهر قدرت سياسى هستند كه امر و نهى‏هاى آن در قالب قواى عمومى و نهادهاى سياسى وجود دارد و هدفى از اين امر و نهى‏ها داشته باشد. بنده فكر مى‏كنم كه حكومت دينى و غيردينى از اين لحاظ كه در حكومت يك امر و نهى بايد باشد و يك ساختارى حكومت بايد داشته باشد و وظايفى را دنبال كند با هم در دو ركن اول مشتركند و تفاوتى وجود ندارد و اختلاف در ركن سوم است؛ يعنى وظايف حكومت. اگر نگاه بكنيم به وظايف حكومت‏هاى غيردينى، خواه بر اساس نظريه‏ى قرارداد اجتماعى باشد يا ديگر نظريه‏ها، وظايفى كه براى حكومت‏ها ترسيم مى‏كنند از اين قرار است:

1- ايجاد نظم و امنيت عمومى؛

2- تحقق پيش‏رفت و آبادانى يا توسعه؛

3- تحقق عدالت اجتماعى كه اين هدف نهايى حكومت‏ها است. ما اگر به حكومت دينى در بخش وظايف بپردازيم، مى‏بينيم كه علاوه بر نظم و امنيت و پيش‏رفت و آبادانى به يك مقوله‏ى سومى به نام هدايت و اين‏كه جامعه به تعالى بايسته و فوق الهى برسد، پرداخته است. به عبارت ديگر حكومت دينى در بخش وظايف يك اهداف ابتدايى دارد؛ نظم، امنيت و پيش‏رفت آبادانى كه در حكومت‏هاى غيردينى هم مفروض است و علاوه بر آن، يك اهداف ميانى دارد كه آن تحقق عدالت اجتماعى است و يك اهداف نهايى دارد كه آن كمال انسان و نوع نگاه به او است كه در بطن انديشه‏ى دينى خوابيده است و به صورت خيلى مختصر در بند 6 اصل 2 قانون اساسى، آن نگاه ويژه‏ى حكومت دينى آمده است كه مى‏گويد كرامت و ارزش والاى انسان و آرزوى توأم با مسئوليت او در پيش خدا، بايد هم‏راه با كتاب و سنت و نظر علما و مجتهدين و هم‏راه با پيش‏رفت توسعه باشد.

اجمال عرض بنده اين است كه اگر ما سيستمى ترسيم كنيم كه اين سيستم ورودى داشته باشد و برنامه و چارچوبى داشته باشد و يك خروجى؛ ورودى اين سيستم داده‏هاى وحى است كه بر اساس اجتهاد و فقها به دست مى‏آيد و برنامه‏ى آن به عهده‏ى كارگزاران نظام است كه همان نظم و پيش‏رفت و آبادانى و هدايت جامعه به سوى كمال مطلوب است. خروجى سيستم، انسان كرامت يافته‏ى آزاد توأم با مسئوليت و احساس بندگى در برابر خدا است. خلاصه اين‏كه تفاوت حكومت دينى و غيردينى در واقع در وظايف حكومت‏ها است.

البته قوانين و مقررات الهى و رهبرى حكومت براى تحقق همين وظايف شكل و جلوه‏ى خاصّى دارد كه متفاوت با حكومت غيردينى است. به عبارت ديگر، ما بايد بين حكومت متدينان و حكومت دينى فرق بگذاريم؛ چرا كه حكومتى ماهيت دينى دارد كه در آن، هم امر و نهى الهى حاكم باشد (جهت تحقق وظايف) و هم مجريان به موجب اين اوامر و نواهى در رأس كار باشند.

استنباطى كه بنده از سخنان شما داشتم اين است كه تفاوت حكومت دينى و غير دينى را بُعد نگرش الهى به انسان و جهت الهى آن مى‏بينيم؛ والا در وظايف حكومت‏هاى غيردينى هم ممكن است نگرش به انسان و انسان محورى وجود داشته باشد.

كعبى: در وظايف (function) غايت نظريه‏ى قرارداد اجتماعى و ديگر نظريه‏ها تحقق نظم و امنيت است و بعد از آن پيش‏رفت و آبادانى را هم مطرح مى‏كنند. در حكومت علاوه بر نظم و پيش‏رفت و آبادانى، مسئله‏ى فكر و انديشه و نوع نگاه به انسان و كمال او، هم مطرح است. به اصطلاح وظايف مهم فرهنگى هم در حكومت دينى مطرح است ولى حكومت‏هاى غيردينى نسبت به مقوله‏ى انديشه و فكر و فرهنگ، حداقل اعتراف مى‏كنند كه ما حكومت‏هاى بى‏طرفى هستيم. در حكومت‏هاى دينى، راه مستقيم يا صراط مستقيم يا راه كج و غيرمستقيم معنا دارد.

لذا مى‏بينيم در حكومت جمهورى اسلامى اگر به اصل سوم قانون اساسى دقت كنيم، شانزده وظيفه براى حكومت مشخص شده كه مهم‏ترين و شاخص‏ترين وظيفه‏ى حكومت اين‏طور آمده است: ايجاد محيط مساعد براى رشد فضايل اخلاقى بر اساس ايمان و تقوا و مبارزه با كليه‏ى مظاهر فساد و تباهى كه اين بخش و جمله در حكومت‏هاى غيردينى معنا و مفهوم خود را از دست مى‏دهد؛ چرا كه در آن‏جا حداكثر در آداب و رسوم و اخلاق اجتماعى اين را ترجمه و تفسير مى‏كنند و به عنوان يك وظيفه‏ى مستقل كه بايد به آن رسيد و مطلوب است در آن حكومت‏ها وجود ندارد.

مايليم كه تعريفى هم از زبان آقاى ارسطا در مورد حكومت دينى بشنويم.

ارسطا: تعريفى كه بنده براى حكومت دينى مى‏توانم ارايه بدهم، صرف نظر از اصطلاحاتى كه در علوم سياسى وجود دارد، تعريفى است كه در محتوا با تعريفى كه آقاى كعبى ارايه دادند، يكى مى‏شود.

بنده فكر مى‏كنم كه يك حكومت را با سه عنصر بايد مد نظر قرار داد؛ به عنوان مثال ممكن است يك حكومت بر مبناى حاكميت الهى استوار باشد يا اين‏كه مبناى حاكميت مردمى و يا اين‏كه بر مبناى زور و غلبه استوار باشد؛ از اين ميان، ما آن حكومتى را حكومت دينى مى‏دانيم كه بر مبناى حاكميت الهى استوار باشد. در روش‏ها و شيوه‏هايى كه يك حكومت براى دست‏رسى به اهداف خودش پيش مى‏گيرد، شيوه‏هايى را براى انجام وظايف خودش مورد استفاده قرار دهد كه مغاير با شريعت نباشد. قطعا ما اين گونه حكومتى را حكومت دينى مى‏دانيم؛ به عنوان مثال، در تقسيم قدرت و اعطا كردن وظايف به افراد و مشخص كردن اين‏كه هر كسى چه سمتى مى‏تواند داشته باشد و افراد با چه شرايطى مى‏توانند داراى سمت‏هاى خاص بشوند، در اين‏جا انديشه‏ى دينى حرف‏هاى زيادى براى گفتن دارد.

در صورتى كه شيوه‏هاى دينى مورد اتّخاذ قرار بگيرد، ما اين حكومت را از همين لحاظ حكومت دينى مى‏دانيم. سومين نكته، اهداف است. در يك حكومت غيردينى، هدف ممكن است برقرارى نظم باشد يا ممكن است تأمين آزادى انسان‏ها باشد؛ حداكثر همتى كه ممكن است آن حكومت به خرج بدهد اين است كه هدفشان برقرارى عدالت اجتماعى باشد؛ ليكن هدفى كه مورد نظر حكومت دينى است تنها برقرارى نظم و عدالت اجتماعى نيست بلكه هدف بالاترى دارد و آن هدايت انسان‏ها است. حكومت دينى، دنيا را بريده از آخرت قرار نمى‏دهد؛ بلكه دنيا را در ارتباط با آخرت مدّ نظر قرار مى‏دهد و بر اين اساس، سعى مى‏كند اهدافى را در نظر بگيرد كه هم تأمين كننده دنياى انسان‏ها بر مبناى عدالت باشد و هم تأمين كننده‏ى آخرت انسان‏ها. خلاصه آن‏كه ما حكومتى را حكومت دينى مى‏دانيم كه در مبانى و روش‏ها و اهداف بر اساس ضوابط و موازين دينى استوار باشد.

اساسا تقسيم حكومت به دينى و غيردينى را يك تقسيم اولى مى‏دانيم يا يك تقسيم ثانوى؟ علّت پرسش اين سؤال اين است كه برخى از نويسندگان معاصر آورده‏اند كه حكومت در تقسيم اوليه، به حكومت دموكراتيك و غيردموكراتيك تقسيم مى‏شود. بعد حكومت دموكراتيك تقسيم به حكومت دينى و غيردينى مى‏شود. نظر شما در اين مورد چيست؟

كعبى: اين تقسيم بستگى دارد به مَقسم و طرز تلقى و پيش فرضى كه يك نويسنده يا غيره مى‏تواند داشته باشد.

نوعا اين آقايان تقسيم‏بندى سنتى معروف ماكس وِبر در مورد مشروعيت را مبنا قرار مى‏دهند كه مشروعيت را تقسيم به سه دسته‏ى سنتى، كاريزما و عقلانى مى‏كنند كه تنها نوح حكومت عقلانى را حكومت دموكراتيك مى‏دانند و حكومت‏هاى ديگر را يا در قالب سنتى ترسيم مى‏كنند يا قالب كاريزما. بعد با پيش فرض دفاع از دمكراتيك، يك نگاه مقايسه‏اى به حكومت‏ها مى‏كنند كه در آن نگاه مى‏گويند چه حكومتى دموكراسى بسازد يا نسازد. در واقع تقسيم آن‏ها تقسيم قانونى است؛ در حالى كه در اين‏جا اگر ما با يك پيش فرض به جلو بياييم و بگوييم تنها حكومتى كه مى‏شود به شكل عقلانى و منطقى دفاع كرد، حكومت دينى است، آن وقت حكومت‏ها را در نگاه مطلوب خودمان تقسيم به دينى و غير دينى مى‏كنيم و بعد دموكراسى را با دين مقايسه مى‏كنيم. اين نگرش ما بستگى به نگرشى دارد كه ما از حاكميت و ماهيت حكومت عقلانى و منطقى داريم. در اين‏جا هم يك تقسيم‏بندى با يك پيش فرض مطرح است.

جناب آقاى ارسطا نظر شما در مورد اين سؤال چيست؟

ارسطا: بنده فكر مى‏كنم كه اين سخنى كه نقل كرديد، از برخى نويسندگان كه تقسيم حكومت به دينى و غير دينى يك تقسيم ثانوى است، در واقع با غفلت از يك نكته ابراز شده است؛ بر اساس در نظر گرفتن يك نكته ما مى‏توانيم بگوييم كه تقسيم حكومت به دينى و غير دينى يك تقسيم اولى است و آن نكته اين است: ما معتقديم كه انسان در دنيا به حال خودش رها نشده است و در دنياى جداى از آخرت زندگى نمى‏كند. تمام اعمال انسان گذشته از اين‏كه مى‏تواند در اين دنيا آثارى داشته باشد، در آخرت هم آثارى دارد و اين مبتنى بر جهان‏بينى‏اى است كه در آن ما معتقد به وجود خدا هستيم. بر اساس اين ديدگاه، ما مى‏توانيم هر كدام از مسائل اجتماعى و حكومت را تقسيم به حكومت دينى و غير دينى بكنيم؛ يعنى حكومتى كه واقعيت وجود خدا و دستوراتى كه از ناحيه‏ى خداوند صادر مى‏شود و تكاليفى كه انسان در رابطه با خداوند دارد و تكاليفى را كه در برابر هم نوعان خود در اين دنيا دارد، مدّ نظر قرار داده است، پس متصف به يك حكومت دينى مى‏شود و گاهى يك حكومت اين نكات را مدّ نظر قرار نداده است پس متصف مى‏شود به يك حكومت غير دينى.

در واقع كسى كه حكومت را به حكومت دموكراتيك و غير دموكراتيك تقسيم مى‏كند، او يك چيزى را پيش فرض در نظر گرفته است و آن را براى خود ثابت دانسته است و بدون اين‏كه آن پيش فرض را مطرح كند، اين تقسيم را انجام داده است و آن پيش فرض اين است كه حاكميت از آن مردم است و اصل اين است كه مردم داراى نيروى حاكميت هستند؛ حال بايد صحبت كرد كه يك حكومت آيا منشأ حاكميت را مردم مى‏داند تا حكومت دموكراتيك باشد يا منشأ حاكميت را مردم نمى‏داند تا حكومت غير دموكراتيك باشد و اين پيش فرض است كه او براى خود ثابت دانسته و اين تقسيم را انجام داده است.

بعد مى‏گويد در پرتوِ اين‏كه ما حكومتى را مبتنى بر حاكميت مردمى بدانيم، ممكن است اين حكومت صبغه‏ى دينى به خودش بگيرد و ممكن است نگيرد؛ در حالى كه اين سخن يك طرفه به ميدان رفتن و قضاوت كردن است. بعد از تقسيم، ما بياييم در خود همان پيش فرض‏ها صحبت كنيم كه چرا ما حاكميت را بايد از آنِ مردم تلقى بكنيم بلكه انديشه‏ى ديگرى هم در حاكميت وجود دارد و آن اين‏كه حاكميت از آنِ خداوند است.

نكته‏ى ديگر اين‏كه اين تقسيم‏بندى به نظر بنده تقسيم‏بندى دقيقى نيست. اشكال فنى كه دارد اين است كه حكومت دموكراتيك يعنى حكومتى كه بر مبناى دموكراسى باشد. حال بايد ديد كه تعريف خود دموكراسى چيست؟ در مورد دموكراسى دست كم سه بينش وجود دارد: ليبراليستى، ماركسيستى و اسلامى. اگر ما دموكراسى را بر اساس بينش اسلامى تعريف بكنيم آن وقت تقسيم اولى (حتى‏ بر اساس همين ديدگاهى كه اين نويسنده ارايه داده) تقسيم حكومت دموكراسى دينى و غير دينى خواهد بود. در كلام اين نويسنده دموكراسى هنوز تعريف نشده است؛ به عبارت ديگر نويسنده كلمه‏اى را به كار برده كه آن كلمه محل تعريف‏هاى مختلف است و كسى كه از اين كلمه (دموكراسى) استفاده مى‏كند ابتدا بايد مشخص بكند كه بر چه اساس به كار مى‏برد تا بعد از آن تقسيم خودش را ارايه بدهد.

بعضى‏ها معتقدند از حديث معروف «لابد لناس من امير بَرٍ او فاجر» استفاده مى‏شود كه حاكميت نيكان يا بدان مجاز است؛ منتها مشروط به اين‏كه مردم انتخاب بكنند كه انتخاب آن‏ها مؤثر باشد و بر اين مبنا مى‏گويند حكومت، چيزى جز انتظام بخشيدن به امور جامعه نيست و اين انتظام بخشيدن به امور جامعه همان‏طور كه مى‏تواند كار خوبان باشد، مى‏تواند كار بدان هم باشد؛ منتها تفاوت حكومت دينى و غير دينى اين است كه در حكومت دينى چون مردم مسلمان هستند، كسانى را انتخاب مى‏كنند كه به خواسته‏هاى دينى آن‏ها احترام بگذارد.

سؤالى كه مطرح مى‏شود اين است كه آيا از اين حديث چنين استفاده‏اى را مى‏توان كرد؟

كعبى: همان طور كه مشخص است حديث، اصل نياز انسان به قانون و حكومت را بيان مى‏كند، نه بيش‏تر. اين حديث بيان‏گر اين است كه زندگى اجتماعى بدون قانون و اصل حكومت پيش نمى‏رود و اين‏كه اين مسئله را ربط بدهند كه وظيفه‏ى حكومت انتظام بخشى به زندگى انسان است و اين كار هم از انسان نيك بر مى‏آيد و هم از انسان بد، اين قضاوت ارزشى و يك نگاه ويژه‏اى است به حكومت و وظايف حكومت.

ابتدا بايد ديد كه وظيفه يا نگاه فونكسيوناليستى به حكومت چيست؟ از اين حديث وظايف حكومت درنمى‏آيد؛ چرا كه مى‏فرمايد بر مردم است كه براى خود امير داشته باشند؛ چون زندگى اجتماعى بدون امير و زمام‏دارى پيش نمى‏رود. امّا وظيفه‏ى زمام‏دار همان طور كه آن نويسنده مى‏گويد انتظام‏بخشى است يا فراتر از آن مثل مسائل اخلاقى و اجتماعى و فرهنگى. اين‏ها در حديث بيان نشده است. چگونه يك زمام‏دار بد مى‏تواند عدالت اجتماعى را محقق بكند و اين قضاوت ارزشى كه بگوييم ماهيت حكومت خوب و بد نمى‏شناسد و بعد استناد به حديث كنيم چيز درستى نيست؛ نكته‏ى بعد اين‏كه، وقتى شاهدِ حديث و به قولى شأن نزول آن را در نظر بگيريم، مى‏فهميم كه اين حديث در رابطه با كسانى آمده است كه اصل پذيرش حاكم الهى را نفى مى‏كردند كه بعد امام اين حديث را فرمودند؛ يعنى اگر عقل داير مدار باشد بين پذيرش قانون و بى قانونى، قانون بَد از بى‏قانونى بهتر است. امّا اين‏كه حاكم نداشته باشيم و هرج و مرج طلب باشيم و فرقى نيست بين حاكم بد و حاكم خوب، يك قضاوت ارزشى است كه از حديث به طور مطلق و عموم فهميده نمى‏شود.

جناب آقاى ارسطا نظر خودتان را در اين رابطه بيان فرماييد.

ارسطا: همان طور كه جناب آقاى كعبى فرمودند شأن نزول حديث نشان دهنده‏ى اين است كه در بيان مقام اين مطلب نيست. بنده عرض كنم كه قبل از اين‏كه نوبت به شأن نزول برسد، ما مى‏توانيم ادله‏ى ديگرى ارايه بدهيم كه اين گونه استناد به حديث كاملا نارواست. نكته‏ى اول اين است كه بايد دنباله‏ى حديث را نگاه كرد. حضرت امير وقتى مى‏فرمايد: «لابد الناس من امير بَرٍ او فاجر» دنباله‏اش اين نكته را بيان مى‏كند كه حكومت برّ و شخص نيكوكار مشخص است كه حكومت خوبى است امّا چرا حكومت فاجر را مطرح مى‏كند؟ حضرت مى‏فرمايد حكومت فاجر، بر بى‏حكومتى ترجيح دارد؛ به دليل اين‏كه در سايه‏ى حكومت فاجر، لا اقل افراد مؤمن هم به واسطه‏ى برقرارى نظم، به اندكى از حقوق خود برسند؛ در حالى كه در يك كشور بى‏حكومت چون هرج و مرج وجود دارد، هيچ كس نمى‏تواند حتّى پاره‏اى از حقوق خودش را استيفا بكند؛ بلكه به دليل هرج و مرج، هر كس كه زورمندتر باشد بر ديگران تسلط پيدا مى‏كند و بالاى هر دستى دست ديگرى قرار مى‏گيرد؛ در نتيجه تمام افراد جامعه متضرر خواهند شد. نكته‏ى دوّم اين است كه اين كلام از حضرت امير صادر شده است.

اميرالمؤمنين كسى بود كه از حكومت خودش كه حق هم بود و در روايات زيادى به آن اشاره شده، وقتى كه ديد اصل اسلام در خطر است صرف نظر كرد. بعد از پيامبر صبر كرد تا بتواند حكومت حقانى خودش را استقرار ببخشد. اگر واقعا ملاك اين بود كه هر كسى - لو فاجر - مى‏تواند در رأس قدرت قرار بگيرد، چه دليلى داشت كه حضرت براى اين كار مبارزه بكند؟ در حالى حضرت دنبال مبارزه رفت و تا زمانى كه براى حضرت احراز نشده بود كه اصل اسلام به خطر مى‏افتد از اين كار دست نكشيد؛ لذا بعد از اين‏كه حضرت بعد از سه خليفه روى كار آمد، در خطبه‏ى معروف شقشقيه، باز به حقانى بودن حكومتش كه فقط خودش سزاوار آن بود اشاره مى‏كند. كه مى‏فرمايد «چه زمان در صلاحيت من براى حكومت شك و ترديد به وجود آمد كه مرا با بعضى ديگر مقايسه كردند در همان شخص اول كه به حكومت رسيد من افضل بودم به مراتب».

باز همين اميرالمؤمنين به خاطر اين‏كه هيچ‏گاه حكومت شخص فاجر را نمى‏پذيرفت، در مقابل معاويه ايستاد و آن جنگ طولانى مدت صفين بين آن دو پيش آمد. اگر حضرت حكومت فاجر را مى‏پذيرفت چرا با معاويه كه مردم شام از وقتى چشم باز كردند او را ديدند و قبول كردند جنگ كرد؛ بنابراين اگر اين استنباط درست باشد، مى‏بايست حضرت در مقابل حكومت معاويه صبر مى‏كرد؛ چرا كه مردم شام هم معاويه را پذيرفته بودند؛ حتّى‏ به حضرت پيش‏نهاد شد كه در مقابل معاويه با نرمش برخورد كند تا بعدا كه به قدرت رسيد او را از قدرت بر كنار كند؛ ولى حضرت قبول نكرد و گفت: من حاضر نيستم كه در حكومت من حتّى‏ براى يك روز شخص ظالمى بر مردم حكومت داشته باشد.

دعوى مظلوميت اميرالمؤمنين هم نشان دهنده‏ى اين است كه حقى را از خودش ضايع‏شده‏مى‏ديده.

كعبى: ايشان حتّى‏ از وسيله‏ى باطل هم استفاده نكرده كه دفع افسد به فاسد كنند.

سؤال بعد از جناب آقاى كعبى، اين است كه بعضى از نويسندگان گفته‏اند: از آن‏جا بين يين شخص و واقعيت راهى نيست (كه بر مبناى نسبى‏گرايى اين مسئله را مطرح كردند) بعد مى‏گويند نمى‏توان يقين فقها را حاكى از واقعيت‏ها دانست؛ بنابراين مطلب، قائل شده‏اند كه حكومت بايد مبتنى بر رأى مردم باشد. (حذف تا آخر سؤال و جواب)

حديثى است كه مى‏فرمايد «اذا رأيت العلماء على باب الأمراء فبئس الامراء فبئس العلماء و اذا رأيت الأمراء على باب العلما فنعم العلماء و نعم الامراء» از اين حديث بعضى از نويسندگان استفاده كردند كه رابطه‏ى عالمان دينى با حكّام دينى بايد يك رابطه‏ى منفى باشد. نظر حضرت عالى‏دراين‏مورد چيست؟

كعبى: در اين روايت بايد ديد كه منظور چه عالمانى و چه اميرانى است؟

نويسنده در مورد اين روايت عالمان را اعم گرفته است و شامل روشن‏فكران هم دانسته است (جداى از اين‏كه روايت از لحاظ سند قابل خدشه است). نكته‏ى بعد اين‏كه اميران را به معناى حاكمان گرفته، اعم از اين‏كه حاكم حق باشد يا حاكم باطل؛ و عالمان را اعم از اين‏كه در چه انديشه‏اى باشند و... گرفته است؛ در حالى كه واژه‏ى علما در اين‏جا به معناى عالمان دين است بلكه اخص از آن، يعنى كسانى كه زمام‏دار عموم مردم هستند و مرجعيت دينى دارند. و منظور از اميران يعنى حكومت‏گرانى كه حكومت آن‏ها ماهيت دينى ندارد. اين حديث نشان مى‏دهد كه مراجع و عالمان دينى هيچ‏گاه نبايد ستم‏پذير و دربارى باشند و در حاشيه‏ى دربار و قدرت و حكومت‏هاى ستم‏گر قرار بگيرند كه اين يك امر مذموم و ناپسندى است.

حال اگر شرايطى مهيا بشود كه عالمان دينى خودشان امير بشوند و زمام‏دارى دولت به عهده‏ى رهبران دينى بشود يعنى اميرى كه بر اساس قوانين و مقررات الهى حكومت مى‏كند و خود دانشمند دينى است، حال آيا رفتن به باب چنين اميرى و هم‏كارى با قدرتى كه به واسطه‏ى آن، عدل در جامعه تحقّق مى‏يابد، آيا باز مذموم است؟ روايت قطعا ناظر به اين شق قضيه نيست؛ چرا كه منظور روايت، عالمانى هستند كه در حاشيه‏ى قدرت سياسى ظالمان قرار مى‏گيرند، نه قدرت سياسى عادل؛كه در اين صورت اين يك امر ممدوحى است و در سيره‏ى ائمه اين بحث شده است و در زمان غيبت هم هر وقت علما احساس كردند كه در قالب يك حكومت مى‏توان از قوانين الهى دفاع كرد و مذهب اهل بيت را ترويج كرد، با اين عنوان با بعضى از دولت‏ها هم هم‏كارى داشته‏اند و الا اين حديث ناظر به حكومت ظالم است؛ چنان چه در مذهب شيعه از گناهان كبيره اين است كه حكومت ظالم و فاجر را بپذيرند.

اگر آقاى ارسطا در اين مورد توضيحى دارند بيان فرمايند.

ارسطا: بنده فكر مى‏كنم با صرف‏نظر از سند اين روايت، اگر به ظاهر عبادت نگاه بكنيم، معناى واضحى مى‏توانيم از آن به دست بياوريم. مى‏فرمايد اگر ديديد علما به در خانه‏ى اميران رفتند، پس بد اميران و بد عالمانى هستند و هنگامى كه ديديد امرا به در خانه‏ى علما رفتند، پس هم نيكو علمايى هستند و هم نيكو امرايى. منظور از علما در اين‏جا علماى دين است؛ زيرا مى‏دانيم كه علوم تجربى در حقيقت و اعمال حكومت و قواعدى كه يك حكومت مى‏تواند مورد استفاده قرار دهد دخلى ندارد؛ در اين روايت با توجه به اين‏كه رابطه‏ى بين امير و عالم را مورد توجه قرار مى‏دهد، معلوم شود علمى مد نظر است كه در امر امارت و حكومت دخيل باشد كه آن علم عبارت است از علوم دينى يا علوم سياسى و حقوق و... كه در تمام اين موارد، دين ديدگاه‏هاى خاص خودش را دارد؛ بنابراين معنى اين گونه مى‏شود:

اگر ديديد علماى دين به در خانه‏ى اميران رفتند و آن زمانى است كه اميران در رأس قدرت هستند و علما جيره‏خوار آن‏ها باشند و اگر ديديد علماى دينى شما تابع اميرانشان شدند، اين‏جا بايد گفت كه هم بد اميرانى هستند و هم بد عالمانى؛ زيرا وقتى علم دين تابع اميران شود يعنى آن امير در امارت خودش هيچ تقيدى به دين ندارد و او كسى است كه جلوجلو مى‏رود و عالمان دينى را پشت سر خود مى‏كشد؛ يعنى استفاده‏ى ابزارى از دين مى‏كند؛ زيرا اين عالمان چهره‏ى غير حقيقى از دين را به مردم نشان مى‏دهند؛ بنابراين چنين عالمانى هم، بد عالمانى هستند چون دين خود را به دنياى خود فروختند و هم‏چنين اميرانى بد اميرانى هستند؛ چون مقيد به ضوابط دينى نيستند.

و اگر ديديد كه دين چنين موقعيتى نزد عالمان پيدا نكرده است بلكه اُمرا را بَر در خانه‏ى علما ديديد، يعنى علما در خانه‏هاى خودشان هستند و اُمرا پيش آن‏ها رفتند كه از علما بپرسند كه ما چگونه حكومت بكنيم، در اين‏جا وصف مشعر به عليّت است؛ يعنى عالم كسى است كه علم خودش را در اختيار امير مى‏گذارد تا بر اساس آن حكومت كند؛ بنابراين، امير وقتى مى‏خواهد بپرسد كه چگونه بايد حكومت كند به در خانه‏ى عالم مى‏رود. اگر اين گونه ديديد، بايد گفت كه چه خوب عالمانى هستند و چه خوب اميرانى؛ زيرا اين‏جا در واقع حكومت در دست عالمان است و امير يك مهره‏ى اجرايى است. در واقع اين حديث كاملا دلالت بر اين مى‏كند كه اميران بايد دنباله‏روِ عالمان باشند.

آيا اساسا حكومت مى‏تواند براى خودش تئورى‏پردازى بكند؟ با توجه به اين‏كه حاكميت را در اختيار دارد اين امكان وجود ندارد كه از حاكميت خودش سوء استفاده كند و از عالمان دين كه در اختيار دارد و وابسته به حكومت هستند، به عنوان ابزارى در دست حكومت استفاده كند تا به نفع حكومت تئورى‏پردازى بكنند. در اين‏جا بعضى‏ها معتقدند براى دفع چنين سوء ظنى نسبت به حاكميت، لازم است حاكميت از تئورى‏پردازى در مورد حكومت پرهيز بكند.

كعبى: اصل تئورى‏پردازى براى حكومت لابد منه است؛ زيرا هيچ حكومتى بدون تئورى پردازانى كه بتوانند مديريت و تئورى‏پردازى و سازمان‏دهى بكنند نيست و آن حكومت بدون اين‏ها پا نمى‏گيرد. نويسنده مى‏گويد كه علماى دينى نبايد هيچ نقشى در حاكميت و تئورى‏پردازى حكومت داشته باشند و مستقل نظر بدهند تا اين نقش و نظريه‏پردازى براى روشن‏فكران باشد و اين خيلى عجيب است؛ زيرا هيچ حكومتى جداى از انديشه و نظام سياسى‏اش نيست؛ زيرا تئورى‏پردازهايى كه براى يك حكومت تئورى‏پردازى مى‏كنند محصول آموزشى همين حكومت‏ها هستند؛ يعنى روشن‏فكران، محصول آموزشى مراكز سياسى و... همين حكومت‏ها هستند؛ لذا هيچ حكومتى تئورى‏پردازانى خارج از فضاى حكومت و دولت و نظام سياسى ندارد و نمى‏پذيرد؛ زيرا اصل وفادارى به يك حكومت و يك انديشه‏ى سياسى، پيش‏فرض تئورى‏پردازى براى يك حكومت و يك نظام سياسى است. منتهى تأكيد بايد در اين باشد كه سوء استفاده نشود؛ مثلا گاهى حكومت مد نظر ما حكومت سوسيال دمكرات هيتلر است كه هيتلر امر و نهى مى‏كند و تئورى پردازان و متفكران امر و نهى هيتلر را تئورى‏پردازى مى‏كنند، در اين صورت اين تئورى پردازان اجير هيتلر هستند؛ ولى يك بار تئورى پردازانى هستند عادل و متّقى و چشم داشت دنيوى ندارند.

بحث سوء استفاده از قدرت سياسى در همه جا هست كه در آن صورت، بحث ديگرى است كه ابزار كنترل قدرت سياسى چيست؟ كه در اين مورد گفته‏اند عدالت و تقوا و صيانت نفس مهم‏ترين ابزارى است كه در نظام دينى مورد توجه است. يك باب در مباحث فقهى است به نام باب الفتن الدنيا به الدين (در وسايل الشيعه) يعنى ممكن است در نظر ما دين جلوه كند ولى در پشت سر دنيا پنهان شده باشد كه ممكن است دنيا در هر لباس جلوه كند و مخصوص جماعت خاصّى نيست؛ حتّى‏ روشن‏فكرانى هم كه مى‏گويند بايد مستقل بود، ممكن است آن‏ها هم خواسته‏هاى ويژه‏ى خود را دنبال كنند.

در واقع اين طور شد كه در معرض اتهام قرار گرفتن مخصوص به حكومتيان نيست. آقاى ارسطا اگر توضيحى داريد بيان فرماييد.

ارسطا: با توجه به نكاتى كه آقاى كعبى فرمودند، بنده فقط يك نكته را اضافه كنم و آن در خصوص مطلبى است كه از قول بعضى نويسندگان نقل كرديد كه بعضى‏ها گفته‏اند بهتر است حكومت‏هاى دينى تئورى‏پردازى‏ها را به كسانى وابگذارند كه ظاهرا و باطنا منتفع از تئورى‏هاى خود نباشند و توصيه كردند كه حكومت‏هاى دينى هر چه قدر در خصوص اين تئورى‏ها، خودشان سخن بگويند متهم به نقض بى‏طرفى خواهند شد.

بنده مى‏خواهم عرض كنم در حكومت دينى ايران ما مى‏بينيم كه فقهاى ما در طول دوران بسيار طولانى فقه شيعه كه از اوايل غيبت كبرا شروع شده تا زمان حاضر - جز در بيست و دو سال اخير - فقها اين امكان را پيدا نكردند كه تشكيل يك حكومت دينى بدهند. مى‏بينيم بسيارى از فقهاى شيعه كه به طور قطع از يك حكومت مرتزق و منتفع از يك حكومت نبودند تماما ولايت فقيه را به عنوان سيستمى كه براى حكومت دينى مى‏توان تحويل داد مطرح كرده‏اند.

اگر از ما از مرحوم شيخ مفيد شروع كنيم، ايشان كلماتى دارند كه در آن كلمات تصريح به سلطان الاسلام شده است كه سلطان الاسلام را يك فقيه جامع الشرايط مى‏داند تا برسد به فقهاى ديگر مثل محقق كركى، مرحوم علامه‏ى نراقى مرحوم صاحب قوانين، مرحوم صاحب جواهر و فقهاى ديگر. در تحقيق مختصرى كه در ميان كلمات علما داشتيم، پنج نفر از فقها ادعاى اجماع بر اين مسئله كرده‏اند؛ آن هم ولايتى در حد تشكيل حكومت. بنابراين اگر سخن اين است كه بايد غير مرتزقان از دين و كسانى كه از اين راه منتفع نمى‏شوند، در اين مورد سخن بگويند ما يك پيشينه‏ى هزار و چند صد ساله داريم كه فقهايى از اين امر منتفع نبودند ولى در اين مورد سخن گفتند و تئورى‏پردازى دينى كرده‏اند.

كعبى: بنده يك نكته اضافه كنم كه عكس قضيه هم صادق است. چون در اين‏جا نويسنده ادعا مى‏كند كه تئورى‏پردازى‏هاى مربوط به دموكراسى، معمولا توسط فيلسوفانى صورت گرفت كه مطلقا در حكومت دستى نداشتند؛ در حالى كه سابقه‏ى تئورى‏پردازى دموكراسى و اين گونه مباحث مثل آقاى هابز، جان لاك، حتّى‏ منتوسكيو (كه براى جا انداختن مجلس سنا در فرانسه فعاليت كرد) اين‏ها دقيقا جهت دفاع از يك قشر از جامعه كه سرمايه‏داران آن زمان بودند يا جا انداختن استبداد و يا براى مقابله با حكومت دينى و تثبيت وضعيت مطلوب خودشان كه متناسب با حاكم بود تئورى‏پردازى كرده‏اند.

والسلام عليكم و رحمه اللّه و بركاته‏

حجه الاسلام باقرزاده

/ 1