حكومت دينى و انديشه دينى (2)
مصاحبه با حجه الاسلام والمسلمين ارسطا توسط حجه الاسلام باقرزادهيكى از سؤالها در مورد حكومت و انديشهى دينى اين است كه وقتى حكومت دينى مطرح مىشود، لازم است يك قرائت از دين حاكميت پيدا كند؛ حاكميت چند قرائت در عرض يكديگر ممكن نيست و وقتى قرار باشد يك قرائت از دين حاكميت پيدا كند، تكليف ديگر قرائتها چه بايد باشد؟ به تعبير ديگر اينكه:آيا حاكميت يك قرائت، سدى فراروى نوآورى و زايش انديشههاى دينى ايجاد نخواهد كرد؟در هر حكومتى ناگزير، بايد يك انديشه حاكميت داشته باشد و اگر اين انديشه (به تعبير امروز) داراى قرائتهاى مختلف باشد و يا برداشتهاى مختلفى از اين انديشه شده باشد، قاعدتا بيشتر از يك برداشت نمىتواند به عنوان برداشت مورد قبول حكومت مطرح شود كه حكومت بر اساس و مبناى او بنا نهاده شود. به خصوص اينكه اگر برداشتها با هم مختلف باشند، در مواردى ممكن است تفاوت اين برداشتها چندان زياد هم نباشد بلكه در جزئيات با هم اختلاف داشته باشند. اگر ما برداشت از جزئيات را قرائت بناميم، در آن صورت قرائتهاى مختلفى كه در اصل و اساس با هم مشترك هستند، ولى فقط در جزئياتى كه ضررى به مبانى و اصول نمىزند اختلاف دارند، مىتوانند در محدودهى يك حكومت مطرح باشند.
براى توضيح بيشتر اين مسائل دو نكته را متذكر مىشوم:اول اين كه ما نبايد فكر كنيم كه در يك حكومت يك انديشهى خاص مىتواند حاكم قرار نگيرد؛ بلكه بر عكس است و بايد بگوييم كه در هر حكومتى الزاما يك انديشهى خاص مبناى حكومت قرار مىگيرد، اگر بخواهيم به زبان امروز صحبت كنيم، وقتى كه به علوم سياسى مراجعه مىكنيم، مىبينيم كه دانشمندان علوم سياسى زمان ما، حكومت را بر اساس فلسفهى سياسى آن تقسيم مىكنند؛ يعنى هر حكومتى بر اساس يك فلسفهى سياسى بنا نهاده شده است كه در جامعه در پى تحقق يك سرى اهداف مىباشد. آن انديشهاى كه حكومت بر مبناى آن بنا نهاده شده است و اهدافى كه مىخواهد به آنها برسد و آنها را در جامعه محقق سازد، اينها در مجموع فلسفهى سياسى يك حكومت را تشكيل مىدهد.
بر اين اساس حكومتها را تقسيم مىكنند. مثلا حكومتى كه بر اساس فلسفهى ليبراليسم بنا نهاده شده است، حكومت ليبراليستى ناميده مىشود يا حكومتى كه بر اساس فلسفهى سياسى سوسياليسم بنا نهاده شده، حكومت سوسياليستى ناميده مىشود و حكومت اسلامى نيز همچنين. بنابراين هر حكومتى بر اساس يك فلسفهى سياسى است. يك فلسفهى سياسى داشتن يعنى حاكميت يك انديشه در سطح آن حكومت، نكتهى دوّم اينكه آيا حاكميت يك انديشه راه را بر روى انديشههاى ديگر مىبندد يا خير؟ در اين مورد بايد بگوييم كه تفاوتهاى انديشههاى ديگر با انديشههاى حاكم، بستگى به اين دارد كه در چه سطحى باشد.
مثال بارز آن در حكومت اسلامى است كه آيا برداشتهاى علما از احكام فقهى و اختلافات آنها در فتاوا به معناى اختلاف در انديشه است؟ مسلما فقهاى ما در اصل و اساس با هم اختلافى ندارند بلكه همه قائلند كه منابع فقهى، كتاب، سنت، اجماع و عقل است. همه ضروريات فقهى و اصول و مبانى فقهى را قبول دارند؛ با اين حال در فتاوايى با هم اختلاف دارند. اختلاف نظر آنها در فتاوا هيچ منافاتى با پذيرش مبانى ندارد؛ لذا ما شاهد هستيم كه چه در صدر اسلام و چه در زمان حيات امامان و چه زمان حاضر، ائمه و علماى ما هيچ گونه مخالفتى با اين گونه اختلاف فتاوا نداشتهاند؛ حتّى با برخى اختلافات جزئى درمسائل عقيدتى هم مخالفتى نداشتند؛ مثل بعضى از مسائل توحيد، نبوت و معاد و... ما اين اختلافات را هم در گذشته ديدهايم و هم در زمان حاضر شاهد آن هستيم؛ بنابراين تا زمانى كه در اصل و مبنا و انديشهاى كه در آن حكومت پذيرفته شده است، اختلاف نظرى وجود نداشته باشد، انديشههاى ديگر كاملا آزاد هستند.
در اين مقدار آزادى جاى هيچ شك و شبههاى نيست. بنده عرض خواهم كرد كه بالاتر از اين مقدار هم جا دارد. شما مشاهده مىكنيد در حكومتهاى غربى انديشههاى مختلفى كه در اصل و مبنا با آنها متفقند (مثل انديشهاى كه چارچوب ليبراليسم را پذيرفته است و حداكثر اختلافى كه با انديشهى رايج آن كشور دارد در بعضى از جزئيات است) كاملا مجال طرح شدن را دارند و ابراز وجود مىكنند كه ممكن است طرفدارانى هم داشته باشند. ولى اگر يك انديشه با انديشهى مورد قبول حكومت يا با فلسفهى سياسى منافات داشته باشد آيا در اين جا مىتوانيم بگوييم كه صرف پذيرش يك فلسفهى سياسى مانع از بروز و ظهور و مجال پيدا كردن انديشههاى ديگر مىشود كه در مبانى با آن فلسفهى سياسى مخالف است؟ بنده مىگويم كه الزاما خير؛ يعنى اين چنين نيست كه اگر ما در جامعهى دينى يك قرائت خاص از دين را پذيرفتيم، به اين نتيجه برسيم كه قرائتهاى ديگر مجال بروز و ظهور ندارند و اصولا نبايد مطرح شوند و جلوِ مطرح شدن آنها را بگيريم.
قرائتهاى ديگر از دو حال خارج نيستند يا آنها در اصول با ما موافقند و در فروع و جزئيات با ما اختلاف دارند؛ گفته شده كه در مطرح شدن اين هيچ مانعى نيست. و يا اين است كه اين برداشتها با اصل و اساس انديشهى سياسى كه مورد قبول حكومت است كه بر اساس آن بنا شده مخالفت دارد. محور بحث در صورت دوّم است كه آيا حاكميت يك قرائت در حكومت دينى مانع پذيرش انديشههاى ديگر مىشود؟ جواب آن همان طور كه قبلا گفته شد، منفى است.شاهد بر اين مطلب، زمان اميرالمؤمنين(عليه السلام) است در زمان حكومت حضرت مىبينيم خوارج كه از اصل و اساس با حكومت اميرالمؤمنين مخالف بودند، نه تنها ابراز عقيده مىكردند بلكه در حضور اميرالمؤمنين و زمانى كه حضرت براى مردم سخنرانى مىكرد، در حضور مردم با حضرت مخالفت مىكردند. و حكومتش را ناحق مىشمردند؛ با اين حال اميرالمؤمنين هيچگاه به آنها تعرض نكرد و اگر كسى از مسلمانان مىخواست نسبت به آنها تعرضى داشته باشد، حضرت مانع آنها مىشد.نقل شده است كه روزى اميرالمؤمنين(عليه السلام) در كنار اصحاب خود نشسته بود؛ شخصى از خوارج با صداى بلند فرياد زد «الحكم للّه ولو كره الكافرون» حضرت هيچ سخنى نگفت (با اينكه حضرت امير را در سخن خود به كافر تعبير كرد) براى بار دوّم فرياد زد «الحكم للّه ولو كره متنتون»؛ حكم براى خداست ولو اينكه كسانى كه الآن به من توجه كردند بدشان بيايد و تنفر داشته باشند. باز حضرت ساكت بود و اصحاب هم سخنى نمىگفتند و تعرضى به اين شخص نداشتند. براى بار سوم فرياد زد «الحكم للّه ولو كره ابوالحسن»؛ حكم از آن خداست ولو اينكه ابوالحسن بدش بيايد. تنها جملهاى كه حضرت فرمود اين بود كه ابوالحسن از حكم خدا كراهت ندارد. اين طرز برخورد نشان دهندهى آن است كه در يك جامعهى اسلامى، عقايد مجال بروز و ظهور دارند. (از اين برخوردها در تاريخ اسلام زياد است كه بنده مقدارى از آنها را در يك مقاله جمع كردهام). موارد زيادى را مىتوانيم بيابيم كه افرادى بودند كه مخالفتهاى شديدى با ائمه مىنمودند ولى آنها با ملايمت با آنها رفتار مىكردند (چه در زمانى كه بعضى از معصومين حكومت داشتند و چه در زمانى كه حكومت نداشتند).
گاهى اشكالات به اصل اسلام بوده و گاهى به آن روش سياسى كه آن معصوم در پيش گرفته بود. در زمان امام حسن بعد از آن كه حضرت با معاويه صلح كرد، بعضى از اصحاب به شدّت عليه حضرت سخن گفتند؛ حتّى بعضىها حضرت را مذل المؤمنين (ذليل كنندهى مؤمنان) خطاب كردند. وقتى كه بر حضرت وارد مىشدند، با تندى برخورد مىكردند ولى هنگام خروج با نوعى و آرامش خارج مىشدند؛ چرا كه حضرت با صبر و ملايمت خود اشكال و شبههى آنها را برطرف كرده بود و حق را بر آنها مبرهن ساخته بود. زمانى هم كه ائمه حكومت نداشتند مثل زمان امام صادق(عليه السلام) كسانى مىآمدند و در اصل اسلام و اصل وجود خدا مناقشه مىكردند كه حضرت با دليل، آنها را قانع مىساخت.
خلاصهى عرض بنده اين شد كه اولا، در هر حكومتى ناگزير بايد يك انديشه حاكم باشد؛ ثانيا، اگر كسى چنين گمان كند كه فقط در حكومت دينى يك قرائت حاكم است، بسيار پندار ناروايى است؛ ثالثا، صرف حاكم بودن يك انديشه يا قرائت، مانع از بروز و ظهور انديشهها و برداشتهاى ديگر نيست؛ زيرا اين انديشهها يا با انديشهى حاكم در اصل و اساس مطابقت دارند و اختلاف آنها در جزئيات است؛ در اين هيچ مانعى نيست. يا اينكه در اصل و اساس هم با آن انديشهى حاكم مخالفت دارند؛ در اينجا اگر مخالفت آنها فقط در محدودهى انديشه باشد، مىتوانند ابراز كنند كه با دلايلى كه به آنها جواب داده مىشود، برخورد كاملا منطقى و معقولى با آنها مىشود.
اين سخنان در جايى است كه سخن فقط در برخورد انديشهها باشد، نه سخن از تبليغ و استفادههاى سياسى. مجموعهى مذاكراتى كه در سال 1358 در مورد تدوين قانون اساسى در مجلس خبرگان صورت گرفته، شاهد بر همين مسئله است كه انديشه تا زمانى آزاد است كه در محدودهى انديشه است و هدف سياسى ندارد كه مورد تبليغات قرار بگيرد و به وسيلهى آن تبليغات، تنش و گروهبندى در جامعه انجام بگيرد. اصولا اگر انديشهها در همين محدوده با هم به چالش بپردازند، موجب پيشرفت جامعه خواهند شد.بعضىها در جواب سؤالى كه مطرح شد گفتهاند كه راه برطرف كردن چنين خطرى (حاكميت يك انديشهى دينى، مانع انديشههاى ديگر بشود) اين است كه حاكميت يك انديشهى دينى را در مشروعيت مردمى بدانيم؛ چنان چه گفتهاند اگر منظور از حكومت دينى به قدرت رسيدن يك دسته از صاحب نظران دينى باشد كه با تكيه بر حق پيشين الهى به قدرت مىرسند، در آن ضرورت، نتيجه غير از اين نخواهد بود كه آن قرائت غلبه خوهد يافت و قرائتهاى ديگر به حاشيه خواهد رفت. اين همان داستان خلافتها و حكومتهاى دينى است كه ما همواره در گذشته ديدهايم.سؤالى كه مطرح مىشود اين است كه آيا اساسا از ديدگاه شما، رابطهاى بين اينكه مشروعيت الهى باشد و اينكه الزاما باعث به انزوا رفتن انديشههاى ديگر مىشود، برقرار است؟در پاسخ سؤال قبل، اين مسئله را بررسى كرديم كه صرف پذيرش مشروعيت الهى براى يك حكومت، لازمهاش نفى انديشههاى ديگر نيست. و شواهدى هم از زندگى معصومين: آورديم. امّا اينكه اگر مشروعيت مردمى باشد، آيا الزاما نتيجه آن خواهد بود كه ما قرائتهاى مختلف را بپذيريم؟ بايد عرض كنيم كه الزاما چنين نتيجهاى نخواهد داشت؛ زيرا چه مشروعيت مردمى باشد و چه غيرمردمى، بالاخره يك انديشه و يك فلسفهى سياسى را حكومت مورد قبول قرار داده است و اين حق را هر حكومتى براى خود قائل است و به همين شكل عمل مىكند كه با انديشههايى كه از اصل و اساس در پى براندازى آن حكومت باشند، مقابله كند؛ بنابراين، حتّى اگر ما مبناى مشروعيت يك حكومت را مردم بدانيم و قائل شويم كه مشروعيت مردمى دارد، لازمهى آن اين نيست كه هرگونه انديشهاى را در چارچوب حكومت مردمى، جايز بشماريم. شاهد آن هم حكومتهايى است كه امروزه موجود هستند.
همهى دنيا مشاهده مىكند كه در كشورى مثل فرانسه چگونه با افرادى كه مىخواهند مظاهر اسلامى را در رفتار و كردارشان بروز دهند، مقابله مىشود. آيا امروزه نزاع حكومتها بر سر اين نيست كه نمىگذارند كسانى كه در اصل و اساس با انديشهى آنها مخالفند روى كار بيايند و قدرت را به دست بگيرند؟ و آيا ما شاهد نيستيم در كشور لبنان كه اكثرا مسلمان هستند و تعداد زيادى از شيعيان در آنجا هستند، با نيرنگهاى سياسى كارى مىكنند كه كسى كه در رأس قدرت قرار مىگيرد (مثل رييس جمهور و...) الزاما مسلمان و شيعه نباشد؟
و آيا ما شاهد نيستيم با كسانى كه به قول غربىها بنيادگراى اسلامى هستند با شدت برخورد مىشود؟ بدون شك هميشه دنيا جاى جنگ انديشههاى مختلف بوده است؛ زيرا اصولا حق و باطل در همين راستا معنا پيدا مىكند؛ بنابراين وقتى حكومتى بر اساس مشروعيت مردمى بنا نهاده مىشود، در واقع تلقى آن حكومت اين است كه خودش و فلسفهى سياسىاى را كه حكومت را بر اساس آن بنا كردند، حق مىدند ولا غير. امروزه مىگويند نظريهى پلوراليسم قابل جمع با تمام نظريات است، كاملا اشتباه است.
كسى اين طور گمان نكند كه ما فقط در جايى روى يك حق پافشارى مىكنيم كه انديشهى پلوراليسم را نپذيرفته باشيم، اگر كسى تكثرگرا باشد، قائل به حق مطلق نيست و اين كلام و گمان اشتباه است؛ زيرا كسى كه پلوراليسم را قبول دارد، مىگويد كه مبناى پلوراليسم حق است و لا غير، در واقع مىگويد كه هيچ دينى حق نيست و اين كلام و عقيده و فكر من (پلورليسم) حق است و لا غير؛ بنابراين نظريه، اگر كسى بر روى يك دين پافشارى كرد، كارش باطل است؛ زيرا حق اين است كه ما روى هيچ دينى پافشارى نكنيم و خود همين نداشتن دين الهى خاص، مساوى است با يك عقيده داشتن؛ بنابراين پلورالسيستها بر روى يك عقيدهى خاص پافشارى مىكنند.
بعضى از دولتهاى غربى كه خودشان را مبتنى بر مبناى پلوراليسم مىدانند، چگونه با مظاهر اسلامى مخالفت مىكنند؟! مثلا در سودان وقتى كه احكام و حدود اسلامى مىخواهد اجرا شود، آمريكايىها به سودان اعتراض مىكنند كه چرا در اين كشور همجنس بازى به رسميت شناخته نمىشود و مانع تحقق آن مىشوند. خود اين اعتراض مبتنى بر يك عقيده است؛ زيرا آنها معتقدند كه در اين گونه امور بايد دست مردم را باز گذاشت تا هر چه غرايز آنها اقتضا مىكند، انجام دهند. و اگر حكومتى جلوِ اين آزادىها را بگيرد باطل است؛ بنابراين حتّى حكومت آنهايى كه بر يك عقيدهى پلوراليستى و اومانيستى و يا ليبراليستى بنا نهاده شده است، آنها هم براى خود حقانيتى دارند و عقايد ديگر را باطل مىدانند و به همين طرز فكر هم عمل مىكنند. خلاصهى عرض بنده اين شد: مشروعيت الهى الزاما نفى انديشههاى ديگر نيست و مشروعيت مردمى هم معنايش پذيرش انديشههاى ديگر نيست؛ زيرا كسى كه مشروعيت مردمى را پذيرفته باشد، انديشههاى ديگر را حق نمىداند؛ بنابراين تا جايى مىتواند انديشههاى ديگر را بپذيرد و برتابد كه در مبانى با آن اختلافى نداشته باشند.اگر ما حكومت دينى را حكومتى مبتنى بر خواست و رضاى خداوند بدانيم و از طرفى حكومت دموكراتيك يا نظامهاى دموكراسى را مبتنى بر خواست مردم بدانيم، در اين صورت تعبير حكومت دموكراسى دينى يا دموكراتيك دينى يك تعبير پارادوكسيكال و تناقضآميزى است. نظر حضرت عالى در مورد اين تناقضآميزى چيست؟اين بحث بسيار گستردهاى است كه چند جلسه طول مىكشد. حال به طور خلاصه به بعضى از نكات اصلى بحث اشاره مىكنم. ابتدا بايد بدانيم كه حكومت دموكراتيك يعنى چه و حكومتى كه بر مبناى دموكراسى بنا نهاده شده است، چگونه حكومتى است؟ در خصوص دموكراسى برداشتهاى گوناگونى وجود دارد. چنان چه در كتابهاى حقوقى و سياسى گفتهاند، در زمينهى دموكراسى سه برداشت جدا از هم داريم: برداشت دموكراسى ليبرالى، برداشت دموكراسى ماركسيستى، دموكراسى اسلامى. دموكراسى ليبراليستى بر اساس اصولى استوار است كه در اكثر موارد با اصول دموكراسى ماركسيستى مخالفت دارد و اين دو دموكراسى بر اساس مبنايى بنا نهاده شدهاند كه با اصول دموكراسى اسلامى مخالفت دارند؛ بنابراين ابتدا بايد دانست كه مقصود از دموكراسى چيست؟
از ظاهر نظريهاى كه حضرت عالى از برخى نويسندگان نقل كرديد، اين چنين به نظر مىرسد كه دموكراسى را بنابر معناى ليبراليستى به كار بردهاند و اگر كسى لفظ دموكراسى را به كار مىبرد بايد از او سؤال كرد كه منظور تو از دموكراسى چيست؟ و كدام يك از برداشتهاى سه گانه منظور تو است؟ پس دموكراسى معناى واحدى ندارد. در زمان حاضر غربىها كتابهايى نوشتهاند كه در آن ادعا كردهاند در مورد دموكراسى آن قدر معناهاى متفاوتى ارايه شده است كه جمع كردن اين تعريفها حول يك محور واحد كار مشكلى است.دموكراسى به معناى ليبراليستى، يعنى حكومتى كه منشاء حاكميت را مردم مىداند. دموكراسى ليبرالى به اين معنا مسلما با اسلام قابل جمع نيست؛ زيرا ما منشأ حاكميت را مردم نمىدانيم بلكه منشاء حاكميت را خداوند مىدانيم و بر همين اساس، در اوايل انقلاب بعضى از افراد كه صاحب منصب بودند، حكومت جمهورى دموكراتيك اسلامى را به جاى جمهورى اسلامى مطرح كردند كه با مخالفت حضرت امام(ره) مواجه شدند كه ايشان فرمودند: جمهورى اسلامى، نه يك كلمه كم و نه يك كلمه زياد. زيرا دموكراتيكى كه در آن زمان در زبان بعضىها به كار مىرفت به معناى همين دموكراتيك مبتنى بر انديشهى ليبراليستى بود؛ بنابراين حكومت دموكراسى بر اساس انديشهى ليبرالستىاش چون حاكميت را از آن مردم مىداند، با حكومت دينى به هيچ وجه سازگارى ندارد؛ چنان چه متفكران غربى گفتهاند و يا در كتابهاى خود نوشتهاند، دموكراسى بر همين يك معنا نيست و اگر بخواهيم از بين تمام تعابير و تعريفهاى دموكراسى، قدر مشتركى بگيريم، اين مىشود كه دموكراسى يعنى حكومتى كه مبتنى بر مشاركت سياسى مردم باشد. با اين نتيجه اگر به سراغ حكومت دينى برويم، و ببينيم كه آيا حكومت دينى دموكراسى به معناى مشاركت سياسى مردم را پذيرا است يا خير؟ پاسخ مثبت مىگيريم.در حكومت دينى، مظاهر مشاركت سياسى مردم فراوان است و در اصل انتخابِ حاكم رأى مردم بسيار ارزشمند است. ما بايد دو مقام ثبوت واعمال ولايت را از هم جدا كنيم. با توجه به احادث و فتواى حضرت امام(ره) ديديم كه در مقام اعمال ولايت ما نيازمند رأى مردم هستيم؛ چنان چه سيرهى امام حسن و اميرالمؤمنين: مؤيد همين معنا است. البته در ثبوت ولايت، رأى مردم دخالتى ندارد؛ زيرا ثبوت آن از طرف خداوند است كه به صورت مستقيم يا غيرمستقيم اعطا مىكند كه در زمان حضور، ائمهى معصومين هستند و در زمان غيبت، فقهاى جامع الشرايط.
در حكومت اسلامى مشاركت سياسى مردم از انتخاب حاكم شروع مىشود تا ساير مراحل حكومتى مثل تعيين نمايندگان مردم كه مصالح و مفاسد مردم را تشخيص بدهند و بر اساس آن مصوباتى تصويب بكنند و... ما تنها مشاركت سياسى را در جمهورى اسلامى داريم؛ بلكه مىتوانيم مشاركت سياسى را در صدر اسلام ببينيم؛ مثل بيعتهاى مكرّرى كه پيامبر اكرم(صلي الله عليه و آله) با مردم انجام مىداد يا بيعتهايى كه حضرت امير با مردم انجام مىداد. و بيعت امام حسن(عليه السلام) هم همين گونه بود. مواردى كه پيامبر اكرم يا اميرالمؤمنين با مردم ارتباط مستقيم برقرار مىكردند، در واقع يك نوع مشاركت سياسى بود. حتى ما شاهد هستيم كه در صدر اسلام مسئلهى نمايندگى مطرح بوده است؛ مثل وقتى كه پيامبر با گروهى از انصار در عقبه بيعت كردند و مىخواستند با حضرت سخن بگويند، حضرت به آنها فرمود كه تعداد شما زياد است و من نمىتوانم با تمام شما ارتباط مستقيم داشته باشم.
پس از ميان خودتان نقيبى را برگزينيد كه او رابط بين من و شما باشد تا سخنان شما را به من منتقل كند. در واقع نقيب نمايندهاى بود كه مردم آن زمان براى خودشان بر مىگزيدند. اميرالمؤمنين(عليه السلام) به مالك اشتر دستور مىدهد كه يك ساعتى را اختصاص به اين بدهد كه با مردم ارتباط مستقيم داشته باشد و مردم بدون لكنت زبان با او سخن بگويند و فرمودند كه من از پيامبر اكرم شنيدم كه هيچگاه يك امتى رستگار نخواهد شد مگر اينكه ضعيف بتواند حق خود را از قوىِ آن امت بستاند بدون آنكه به لكنت زبان بيفتد؛ بنابراين، مشاركت سياسى مردم در حكومت اسلامى فراوان به چشم مىخورد. نتيجه اين مىشود كه اگر ما دموكراسى را به معناى مشاركت سياسى بدانيم و حكومتى را حكومت دموكراتيك بدانيم كه بر اساس مشاركت سياسى مردم در امور پايهريزى شده است، آنگاه مىتوانيم بگوييم كه حكومت اسلامى حكومت دموكراتيك است؛ ليكن با توجه به اين معنا. ولى اگر دموكراسى را به معناى حكومتى بدانيم كه منشاء حاكميت را مردم مىداند، در آن وقت ديگر نمىتوان گفت كه حكومت اسلامى حكومت دموكراتيك است. پس كلمهى دموكراتيك و دموكراسى لفظى است با معانى مختلف و كسى كه از اين لفظ سخن مىگويد بايد معلوم كند كه مرادش كدام معناى آن است.پس اگر در مواردى تعارضى بين رضاى خلق و رضاى خالق مطرح مىشود و در آن وقت رضاى خالق بر رضايت خلق مقدم مىشود، خود همين مورد پذيرش مردم است؛ يعنى اگر مردم با مشاركت سياسى خود اصل نظام اسلامى را پذيرفتند، در واقع تقدم رضاى خالق را بر رضاى خودشان هم پذيرفتهاند.يكى از مسائلى كه امروزه مطرح است، مسئلهى تهاجم فرهنگى و مسئلهى بروز شبهات در جامعه است. تلقى بعضى افراد از بحث تهاجم فرهنگى اين است كه كأنه دغدغهى عالمان دينى و حاكميت نظام از اين است كه چرا انديشههاى جديد در جامعه به صورت وسيع مطرح مىشود كه آنها خود اين مسئله را دغدغهآفرين مىدانند؛ به نظر حضرت عالى ظهور و بروز شبهات مصداق تهاجم فرهنگى است يا اصلا تهاجم چيز ديگرى است؟بدون شك، صرف ظهور تفكرات و انديشههاى مختلف، مصداق تهاجم فرهنگى نيست. همان طور كه قبلا عرض كردم، هيچ حكومتى خالى از انديشه و فلسفهى سياسى نيست. وقتى حكومتى يك فلسفهى سياسى را پذيرفته باشد، معناى آن اين است كه آن فلسفهى سياسى را حق مىداند و انديشههاى ديگر را حق نمىداند. بر اين اساس، در يك حكومت دينى، ما با انديشههايى كه بر محور حقّانيّت بنا نهاده شده باشند، هيچ گونه مقابلهاى نداريم. ورود و مطرح شدن اين انديشه در سطح جامعه را تهاجم فرهنگى نمىدانيم. ما آن چيزى را تهاجم فرهنگى مىدانيم كه عبارت است از: پراكندن، پخش و مطرح كردنِ سخنان باطل در قالب حق. به اين شبهه مىگويد؛ يعنى چيزى كه يك انسان ناآگاه را به اشتباه مىاندازد. از لحاظ لفظى شبهه از كلمهى اشتباه گرفته شده است؛ يعنى خطا كردن.ما چيزى را تهاجم فرهنگى مىدانيم كه توسط افرادى در سطح جامعه پراكنده مىشود كه آنها حق را شناختهاند؛ ليكن چون مقاصد باطلى دارند و به دنبال اهداف ديگرى هستند، براى رسيدن به آن اهداف مىخواهند مسائلى را به شكل حق به مردم جامعه ارايه بدهند تا از اين طريق به سخنان باطل خود، جامهى حقّانى بپوشانند و به آن مقاصد غيرحقّانى برسند و اين شبيه مطلبى است كه اميرالمؤمنين(عليه السلام) فرمود: «كلمه حق يراد به الباطل»؛ گاهى اوقات سخن حقّى مىگويند كه از آن باطل اراده مىشود و گاهى از اين هم بدتر مىشود؛ مثل جايى كه سخن باطلى را در قالب حق بيان كردن و گاهى هم بنا به فرمودهى حضرت امير، به گونهاى است كه يك مقدار از حق مىگيرند و يك مقدار از باطل كه اين دو را با هم مخلوط مىكنند و چيزى ارايه مىدهند و در آن زمان، حق و باطل بر مردم مشتبه مىشود. ما اينها را تهاجم فرهنگى و شبهه مىناميم. گاهى اوقاف چيزىهايى كه مطرح مىكنند، از اصل و اساس باطل است؛ چرا كه سعى دارند با تحريك غرايز و شهواتِ انسانها، آنها را به سوى اهداف خودشان بكشند.والسلام عليكم و رحمه اللّه و بركاتهحجه الاسلام باقرزاده