حكومت دينى و انديشه دينى(4)
مصاحبه با حجه الاسلام والمسلمين ارسطا توسط حجه الاسلام باقرزادهدر تعاليم اسلامى، به طور اكيد به اين مسئله برمىخوريم كه تقويت حاكمان جور ممنوع است؛ تا جايى كه از گناهان كبيره محسوب مىشود. با توجه به اين مسئله ادعا مىشود كه عالمان دينى گذشته با داخل شدن در حكومت حاكمان جور، به نحوى در مشروعيت بخشى به آنها تأثير داشتهاند، در اين مورد توضيحاتى بفرماييد.در طول تاريخ تشيع، فقهايى بودهاند كه با حكومتها ارتباط داشتهاند؛ مثل مرحوم سيد بن طاوس، علامهى مجلسى، خواجه نصيرالدين طوسى، مرحوم علامهى حلّى، تا اندازهاى شيخ بهايى، مرحوم كاشف الغطا و.... ورود اينها به دستگاه حكومتى بر اين اساس نبوده است كه خداى ناكرده بخواهند حكومت جور را تقويت بكنند. ما در اين باب يك قاعدهى كلى داريم كه تمام فقها از آن اطلاع دارند و در كتابهايشان مطرح كردهاند و آن اين است كه حكومت جور را تأييد كردن، به صورتى كه در روايات مىگويد - حتى به نخ كردن سوزن باشد- حرام است، يعنى كمترين منفعت و كمترين تأييد براى حكومت جائر حرام است. حتّى اگر كسى اميد به زنده ماندن جائر يا آرزوى زنده ماندن جائر را بكند، اين هم حرام است.در داستان صفوان جمال در زمان امام صادق(عليه السلام) مىبينيم كه وقتى صفوان تعدادى شتر به هارون جهت رفتن به حج كرايه داده بود، امام صادق(عليه السلام) او را بر اين كار مؤاخذه كرد. صفوان در جواب عرض كرد كه من براى كار حرامى اين شترها را كرايه ندادهام بلكه براى زيارت خانهى خدا است. حضرت فرمود: آيا اين طور نيست كه تو دلت مىخواهد هارون زنده بماند تا كرايهى شترها و خود شترها را به تو بدهد؟ صفوان عرض كرد: بلى. حضرت فرمود: همين اندازه كه تو اميدوارى حاكم جور زنده باقى بماند، حرام است. بعد هم صفوان رفت و معامله را بر هم زد؛ بنابراين اين يك قاعدهى كلى است كه ما در اين باب داريم. امّا اينكه مىبينيم با وجود اين قاعدهى كلى برخى از علماى شيعه در طول تاريخ با بعضى از حكومتها همكارى داشتهاند، با توجه به متن تاريخ مىتوانيم دلايل متعددى را براى آن در نظر بگيريم كه مسئله را از اينكه تقويت حكومت جور بشود خارج كند؛ يعنى داخل شدن آنها به دستگاه حكومتى تقويت حكومت جور نيست.
اولين دليل سيرهى ائمه است؛ مثل على ابن يقطين كه به دستور امام موسى كاظم(عليه السلام) به دربار هارون راه پيدا مىكند. و وزارت را بر عهده مىگيرد تا بدين وسيله بتواند جان شيعيان را حفظ كند و از ظلمهايى كه توسط حكومت عباسى در حق مسلمين و شيعيان انجام مىشد تا جايى كه مىتواند جلوگيرى كند؛ يعنى به اين وسيله يك هدف مقدسى را دنبال مىكند و اگر كسى با اين هدف وارد حكومت جائر شود، نه تنها حكومت جائر را تقويت نكرده، بلكه در مقابل تقويت و ظلمهاى آن هم ايستاده است. اين براى زمانى بود كه ائمه در ميان مردم بودند؛ ولى براى زمان غيبت كبرى كه بعضى از فقهاى ما وارد حكومتهايى غيراسلامى مىشدند، دلايل مختلفى داشته است؛ مثلا علامهى مجلسى اگر وارد حكومت صفويه مىشود، به اين جهت بوده كه تشيع را ترويج بكند؛ چرا كه علامهى مجلسى فكر كرده است كه حكومت صفوى زمينهساز خوبى براى ترويج تشيع و اسلام راستين براى ايرانيان است.
بنابراين با اين تصور وارد حكومت صفويه مىشود و فقط كارهاى شرعى را بر عهده مىگيرد؛ يعنى ايشان به اين صورت فعاليت مىكند كه حكومت را سوق بدهد به سوى هر چه بيشتر رعايت كردن موازين شرعى. نه تنها اين تقويت حكومت جور نيست؛ بلكه براى تقويت اسلامى كردن حكومت است؛ البته ما نمىتوانيم تمام شاهان صفوى را تأييد بكنيم و واقعيت هم اين نيست كه تمام شاهان صفوى انسانهاى متين و مقيد به ضوابط شرعى باشند؛ چرا كه در ميان برخى از آنها افراد فاسدى هم بودهاند. ليكن در زمان مرحوم علامهى مجلسى، خود علامه سعى مىكرد با ورود به حكومت برخى از شاهان صفوى، مثل شاه عباس كه بسيار تلاش داشت كه ظواهر شرعى را رعايت كند، موجب بشود كه موازين و احكام اسلامى در سطح وسيعترى رعايت شود و ظلم كمترى به مردم اعمال شود و يا مرحوم مقدس اردبيلى كه ارتباط چندانى با حكومت نداشت؛ ولى گاهى اوقات توصيههايى براى شاه عباس مىنوشته است؛ مثلا در يك نامه كه خطاب به شاه عباس مىنويسد، او را به نام عباس خطاب مىكند و كلمهى شاه را نمىآورد و تعابيرى مثل «بانى ملك عاريت - عباس - بداند كه اين فرد اگر چه به ظاهر ظالم مىنمود ولى اين چنين پيداست كه مظلوم واقع شده.
اگر از گناهان اين شخص بگذرى، اميد است كه خداوند از بعضى گناهان تو بگذرد. در اين نامه مرحوم مقدس اردبيلى اولا، اصل گناه را بر او ثابت مىكند ( نامه مربوط به شخصى است كه از طرف حكومت شاه عباس مجرم شناخته شده بود و مىبايست كيفر شود كه اين شخص خدمت مقدس اردبيلى مىرود و اظهار بىگناه بودن مىكند؛ در نتيجه مرحوم مقدس اردبيلى اين نامه را مىنويسد) ؛ ثانيا مىگويد كه اين كار تو ممكن است موجب آمرزش برخى گناهان تو بشود؛ ثالثا، اُبهَت او را از بين مىبرد و تعبير به عباس مىكند؛ رابعا، اين نكته را تأييد مىكند كه حكومت و ملك تو عاريه است و آن را از دست خواهى داد.وقتى نامهى مقدس اردبيلى به شاه عباس مىرسد، خيلى با احترام با آن برخورد مىكند و دستور مقدس اردبيلى را اجرا مىكند و در پايان جواب نامهاى كه خطاب به مقدس اردبيلى مىنويسد، اين طور امضا مىكند كه «كلب آستان على(عليه السلام)، عباس».
در اينجا كاملا مشاهده مىشود كه شاه عباس با آن اقتدارى كه داشته است، در مقابل مقدس اردبيلى اين طور خضوع و خشوع از خود نشان مىدهد؛ بنابراين وقتى فقهاى شيعه مىديدند كه اين زمينه (نسبت به علما خضوع و خشوع داشتن) در ميان يك خاندان سلطنتى يا برخى شاهان ايجاد شده است، زمينه را مناسب مىديدند كه با ورود خود به دستگاه حكومت، بتوانند اسلام و تشيع را هر چه بيشتر رواج بدهند و از ظلمهايى كه حكومت به مردم داشت جلوگيرى بكنند. پس در اينجا اصلا موضوع تقويت حكومت نيست و عنوان تقويت بر آن صدق نمىكند؛ بلكه عنوان آن را بايد ترويج تشيع و جلب حكام جور به سوى اسلام راستين ناميد. يا علامه حلّى با مناظرهاى كه در حضور الجتيو انجام مىدهد، موجب مسلمان شدن و شيعه گشتن او مىشود تا جايى كه نام خود را سلطان خدا بنده مىگذارد.دليل ديگرى كه مىتوان ارايه داد آن است كه بعضى از فقهاى ما، چنين تصور مىكردند كه برخى از حكومتها احتمالا منجر به ظهور آقا امام زمان خواهند شد. علّت آن هم اين بوده است كه تا آن زمان هر حكومتى كه فقها ديده بودند و تاريخ نشان مىداده، حكومتهاى ظالم و جائر بوده كه شيعيان و مسلمانان را مىكشتند و به اين كار خود افتخار مىكردند كه ما در زمان حكومت اموى و عباس و... شاهد اين كشتار هستيم؛ مثلا آن شخصى كه با صلبيون جنگ كرد و آنها را شكست داد و موجب نشر اسلام به آن كشورها شد، همانقدر كه با صلبيون دشمن بود و آنها را مىكشت، همان قدر نيز با شيعيان دشمن بود و آنها را قتل عام مىكرد كه بعدها همين شخص موجب پيدايش يك سلسلهى جديدى شد و امروز مجسمهى او را در برخى از شهرها مىبينيم. لذا وقتى فقها اين گونه حكام ظالم را ديدند، وقتى با سلسلهاى مثل سلسلهى صفوى و يا شاه عباس، يا شاه اسماعيل رو به رو مىشوند، براى فقها طبيعى بوده است، تصور كنند و اميدوار باشند كه اين همان حكومتى است كه منجر مىشود به ظهور حضرت. ما اين تصريح را در كلام برخى از فقها مىبينيم؛ مثل مرحوم ابن طاوس كه مىگويد: من اميدوارم كه اين حكومت منجر بشود به ظهور حضرت.
اين اميدوارى در علامهى مجلسى نيز نسبت به حكومت صفوى بوده است؛ البته بعد از فاصله گرفتن چند صد سال از آن حكومتها و ديدن عاقبت آنها بر ما معلوم شده است كه اين اميدوارى مطابق با واقع نبوده و اگر خود ما در آن زمان قرار مىگرفتيم و پيشينهى تاريخى حكومتهاى جائر را مىدانستيم، بدون شك اين چنين فكر مىكرديم كه اين حكومتها همان حكومتهايى هستند كه موجب ظهور آقا امام زمان خواهند شد. برخى علماى ما با اين طرز تفكر وارد حكومتها مىشدند تا زمينهى آن را فراهم كنند و در ظهور حضرت بتوانند دخيل باشند تا افرادى را كه آنها تربيت مىكنند، جزء ياوران حضرت باشند.بعضىها به اين معتقدند كه ما اساسا يك نوع مشروعيت بيشتر نداريم و آن عبارت است از مقبوليت مردمى. اينها تفكيكى بين مشروعيت و مقبوليت قائل نيستند. نظر حضرت عالى در اين مورد چيست؟ و اساسا نقش مردم را در مشروعيت بخشى به حكومت دينى چه مىدانيد؟كسى كه قائل است مشروعيت با مقبوليت فرق ندارد، در واقع بر اساس يك مبناى خاص در باب مشروعيت سخن گفته است؛ بنابراين به طور كلى اين ادعاى درستى نيست؛ زيرا بستگى به اين دارد كه ما چه مبنايى را اختيار بكنيم. كسى كه اين سخن را گفته و به مبناى خودش اشاره نكرده، در واقع مرتكب يك نوع مغالطه شده است كه بدون ارائهى اصل مبنا به بنا و رو بنا پرداخته است. در صورتى مىتوانيم مشروعيت و مقبوليت را يكى بدانيم كه منشاء مبناى مشروعيت را مردم بدانيم؛ يعنى قائل شويم كه چون حاكميت از مردم نشأت گرفته است، بنابراين هر حكومتى كه مردم آن را بپذيرند، مشروعيت خواهد داشت. طبيعى است حكومتى كه با رأى مردم روى كار مىآيد، مقبول مردم هم هست؛ در نتيجه مقبوليت و مشروعيت يكى خواهد شد؛ يعنى حكومتى مقبول خواهد بود كه مشروع باشد و حكومتى مشروع است كه مقبول باشد؛ چرا كه مشروعيت را مورد قبول مردم قرار گرفتن مىدانند و اين سخن ادعاى بدون دليل آوردن است؛ يعنى مدعاى خودش را به طور اصل مسلم مطرح مىكند. پس ابتدا بايد ديد كه قدرت و حاكميت از كجا نشأت مىگيرد.
اگر مبنا و منشأ را خداوند بدانيم - چنان چه همين طور هم هست - بر اين اساس ديگر نمىتوانيم بگوييم كه مقبوليت عين مشروعيت است. زيرا اين طور خواهد شد كه حكومتى مشروعيت دارد كه قدرت حاكميت سياسى خود را از خداوند گرفته باشد؛ به اين صورت كه خداوند يا مستقيما رييس آن حكومت را معين كرده باشد، مثل حكومت پيامبر اسلام، يا با واسطهى پيامبر مشخص كرده باشد، مانند حكومت اميرالمؤمنين(عليه السلام) و ساير ائمه: كه برخى از آنها موفق به دست گرفتن حكومت عملا در جامعه نشدند، و يا كسى كه بايد در رأس قدرت قرار بگيرد، با واسطهى ائمه تعيين مىشود، مانند فقهاى جامع شرايط كه در روايات متعدد در مورد ولايت آنها از ائمه سخنان بسيار داريم. بر اين اساس، حكومتى مشروعيت دارد كه منشأ مشروعيتش خداوند باشد يا به صورت مستقيم يا غير مستقيم.
حال اگر يك حكومتى اين چنين تشكيل شده و كسى را كه خداوند به طور مستقيم يا غير مستقيم تعيين كرده بود، در رأس حكومت قرار گرفت، ولى مردم او را نپذيرفتند، آيا ما مىتوانيم بگوييم كه اين حكومت مشروع نيست؟ قطعا خير؛ چرا كه اين حكومتش صد در صد مشروع است و اگر مردم حكومت را نپذيرفتند، در واقع مرتكب گناه شدهاند؛ مثل زمان بعد از رحلت پيامبر كه حق اميرالمؤمنين بود كه در مسند خلافت قرار گيرد - چنان كه در مسند امامت قرار داشت - با اين حال مردم به اين حق اميرالمؤمنين توجه نكردند و خلافت از مسير صحيح خودش خارج شد و به سمت و سوى ديگر رفت. حضرت با حضرت زهرا(سلام الله عليها) به در خانهى مهاجرين و انصار مىرفت و مىفرمود: مگر شما نمىدانيد كه خلافت از آن من است و شما مگر نديديد كه در غدير خم، پيامبر مرا به عنوان جانشين خود معرفى كرد؟
آنها در جواب مىگفتند: بله ما ديديم؛ ولى زودتر با شخص ديگرى بيعت كرديم. در چنين مسئلهاى كه در صدر اسلام اتفاق افتاد، مردم مرتكب گناه شدند؛ لذا بعد از كشته شدن خليفهى سوم كه حضرت قدرت ظاهرى را به دست گرفت، در يكى از خطبههايى كه ايراد فرمود (خطبهى شقشقيه) تصريح به حقّانيّت خويش براى حكومت اسلامى بعد از پيامبر نموده و فرمود: من نسبت به اين امر مانند محور آسياب هستم تا سنگ آسياب. حضرت تصريح به اين مطلب كرد كه( اما و اللّهِ لقد تقمصها فلان و انه ليعلم انه محلى منها محل القطب من الرحلى ) حكومت مشروع فقط از آن من بود و لذا حضرت تا مدتها حاضر به بيعت نشد تا اينكه به اين كار مجبور شد.اين تصريحات اميرالمؤمنين جاى هيچ شكى و ابهامى ندارد و جزء واضحات است. پس معلوم شد حكومتى كه در زمان اميرالمؤمنين بود، مقبوليت مردمى داشت و ليكن مشروعيت نداشت؛ چنانچه خود حضرت فرمود. و يا در زمان امام حسن(عليه السلام) مىبينيم دليل اينكه حضرت از قدرت كنارهگيرى كرد و مجبور به صلح شد، اين بود كه بسيارى از سران سپاه او، به سمت معاويه رفتند و مردمى كه در زير پرچم امام حسن(عليه السلام) زندگى مىكردند، حاضر نشدند كه از حضرت دفاع كنند و اين يعنى از دست دادن مقبوليت؛ چرا كه جاى هيچ شك و شبههاى در مشروعيت حكومت امام حسن(عليه السلام) نيست؛ چنان چه پيامبر اكرم(صلي الله عليه و آله) فرمود: «هذان امامان؛ قاما او قعدا» اين دو فرزند من امامند؛ چه قيام بكنند، چه قيام نكنند. بنابراين تفكيك بين مشروعيت و مقبوليت امكانپذير است.قسمت دوّم سؤال شما، در مورد اين بود كه نقش مقبوليت و آراى مردم در حكومت اسلامى چه اندازه است؟ بايد عرض كنم كه ما بايد دو مرحله را از هم تفكيك بكنيم:
1- مرحلهى ثبوت ولايت و حاكميت؛
2- مرحلهى اعمال ولايت و حاكميت.
در مرحلهى ثبوت ولايت، رأى مردم دخالتى ندارد؛ يعنى خداوند متعال بر اساس رأى مردم ولايت را به كسى تنفيذ نمىكند؛ چنان چه بر اساس رأى مردم، ولايت را از كسى سلب نمىكند. بلكه خداوند بر اساس مصالحى كه تشخيص مىدهد، ولايت را براى افرادى قرار مىدهد؛ چنان چه براى ائمهى معصومين قرار داده است و در زمان غيبت معصومين، براى فقهاى جامع الشرايط قرار داده است. پس اصل ثبوت ولايت هيچ ارتباطى با آراى مردمى ندارد. امّا در مرحلهى اعمال ولايت و جايى كه ولايت مىخواهد به مرحلهى اجرا در بيايد، در آنجا مطابق روايات و سيرهىائمه، رأى مردم دخيل است؛ به عنوان مثال روايتى است در كتاب «كشف المهجه» نوشتهى ابن طاوس كه راوىِ روايت اميرالمؤمنين(عليه السلام) است و قائل سخن، پيامبر اكرم(صلي الله عليه و آله) اميرالمؤمنين مىفرمايد: پيامبر اكرم(صلي الله عليه و آله) به من فرمود: «اى پسر ابوطالب! ولايت بر امت من، از آن توست (مرحلهى ثبوت ولايت) و اگر مردم در عافيت و با صلح و صفا و آرامش و بدون اعمال زور، پذيراى ولايت تو شدند و به آن رضايت دادند، پس قيام كن و امر آنها را به دست بگير؛ ولى اگر در مورد تو اختلاف كردند، آنها را واگذار به حال خودشان».در اينجا پيامبر اكرم به صراحت دو مقام را از هم جدا مىكند: ثبوت ولايت و اعمال ولايت. در ثبوت ولايت، براى مردم نقش قائل نمىشود؛ ولى در اعمال ولايت متوقف بر پذيرش مردم مىكند. در مراجعه به سيرهى اميرالمؤمنين مىبينيم كه خود آن حضرت هم همين گونه عمل كردند. در زمانى كه مردم اعمال ولايت حضرت را نپذيرفتند، حضرت سعى كردند كه آنها را با وظيفهى شرعىشان آشنا كنند؛ ولى وقتى ديدند كه مردم ولايت حضرت را بر نمىتابند و اصل در خطر است، حضرت كنارهگيرى كردند و بيست و پنج سال سكوت كردند؛ چنان چه در خطبهى شقشقيه فرمود: من بيست و پنج سال سكوت كردم؛ خار در چشم داشتم و استخوان در گلو.در زمانى حضرت اعمال ولايت را قبول كرد كه پذيرش مردمى براى ايشان اظهار شد و آن بعد از كشته شدن خليفهى سوم است؛ چنان چه در خطبهى شقشقيه مىفرمايد: «اگر چند امر نبود، من خلافت را قبول نمىكردم:
1- اينكه مردم حاضر شدند
.2- حجت بر من تمام شد كه ياور دارم (و اين بر مىگردد به مقبوليت مردم)
3- پيمانى كه خداوند از علما گرفت كه در برابر شكم بارگى ظالمان و گرسنگى مظلومان صبر نكنند. چون اين سه امر حاصل شد، من خلافت را قبول كردم و اگر اين سه امر حاصل نمىشد، مىديديد كه شتر ولايت را به حال خودش رها مىكردم؛ زيرا دنياى شما در نزد من از عطسهى يك بز، كم ارزشتر است. در استفتايى كه از حضرت امام؛ شده است، سؤال كردهاند كه فقيه جامع الشرايط در چه صورتى ولايت دارد؟ ايشان در جواب فرمودهاند كه در همه حال ولايت دارد (اين نشان دهندهى ثبوت ولايت است) ليكن تولّى امور مسلمين (اعمال ولايت) متوقف بر رأى اكثريت مسلمانها است.والسلام عليكم و رحمه اللّه و بركاتهحجه الاسلام باقرزاده