بسم الله قيصر را شفا داد
نقل شده است : قيصر روم مبتلا به سردردى شده بود، كه اطباء و پزشكان از علاج آن عاجز ماندند. ناچار نامه اى به حضرت اميرالمؤ منين (عليه السلام ) نوشت و در آن ، وضعيت خود را شرح داده بود. حضرت كلاهى براى او فرستاده و دستور داد تا آن را بر سر گذارد تا شفا يابد.وقتى قيصر كلاه را بر سر خود گذاشت فورا درد ساكت شد و شفا يافت ، او تعجب كرد و دستور داد كلاه را شكافتند. ديد در ميان آن ، كاغذى وجود دارد. وقتى آن را باز نمود مشاهده كردند كه جمله مبارك (بسم الله الرحمن الرحيم ) را در آن نوشته است . معلوم شد كه شفا و علاج سر درد او به بركت (بسم الله ) بوده است . از اين رو شهادتين به زبان آورد و مسلمان شد.(303)به وسيله بسم الله از آب عبور مى كرد
سيد مرتضى در بغداد ساكن بود و كلاس درس داشت ، از وسط بغداد رودخانه اى مى گذشت . يكى از شاگردان او منزلش ، آن طرف رودخانه بود، چون مى خواست به درس سيد مرتضى بيايد، بايد مدتى صبر مى كرد تا پل را روى رودخانه بيندازند و هنگامى كه پل را مى انداختند يا آخر درس سيد بود و يا درس تمام شده بود.اين شاگرد به سيد عرض كرد: اگر ممكن است درس را مقدارى ديرتر شروع كند. سيد مرتضى دعايى نوشته و آن را به شاگرد داد و گفت : اين دعا را همراه خود داشته باش و هر وقت پل روى آب نبود، معطل نشو و از روى آب بيا غرق نخواهى شد. اما مواظب باش اين دعا را باز نكنى و داخل آن را نگاه ننمائى .آن شاگرد چند روزى با همان دعا از روى آب مى آمد و به درس حاضر مى شد و حتى كفش هاى او تر نمى شد، تا اين كه روزى با خود گفت : اين دعا را باز كرده ببينم سيد در آن چه نوشته است .چون دعا را باز كرد ديد نوشته (بسم الله الرحمن الرحيم ) دوباره آن را پيچيده و همراه خود قرار داد. روز بعد همين كه خواست از روى آب عبور كند. به محض اين كه پا روى آب گذاشت ، پايش در آب فرو رفت . متوجه شد كه ديگر نمى تواند از روى آب عبور كند.(304)علامه امينى و معجزه بسم الله
به نقل يكى از موثقين ، مرحوم علامه امينى صاحب الغدير فرمودند:در بغداد كنفرانسى از علما و شخصيت هاى برجسته بر پا شده بود. به مناسبتى مرا نيز دعوت كرده بودند. وقتى وارد سالن شدم ديدم همه صندلى ها اشغال شده و ديگر صندلى ، خالى نبوده كه بر روى آن بنشينم من هم عبايم را در وسط سالن پهن كرده و بر روى آن نشستم . (گويا تعمدى در كار بود كه به ايشان اهانت شود) در اين هنگام پسر بچه اى سراسيمه وارد سالن شد. تا چشمش به من افتاد گفت : (هو هذا) او همين است سپس بيرون رفت .در فكر فرو رفتم كه جريان چيست ، ممكن است نقشه اى در كار باشد (بعد معلوم شد مادر آن بچه غش كرده و قبلا دعانويسى كه عمامه اى شبيه علامه امينى داشته دعايى نوشته است و مادر او خوب شده بود. حالا بچه خيال كرده آن دعانويس همان آقاست ) بعد همراه آن بچه شخصى آمد و به من گفت : اى آقا! دعا مى نويسى ؟گفتم : آرى ، مى نويسم .آنگاه كاغذى برداشتم و در آغاز آن (بسم الله الرحمن الرحيم ) و سپس آيه اى از قرآن را نوشتم و كاغذ را پيچيدم و به او دادم و گفتم : ان شاء الله خوب مى شود.وقتى رفت ، گوشه عبايم را به صورتم انداختم و متوسل به مولايم حضرت على (عليه السلام ) شدم و با گريه عرض كردم : (السلام عليك يا مولى يا اميرالمؤ منين ) در اين جلسه ، آبروى من را حفظ كن (در ميان افرادى كه حتى اجازه نشستن روى صندلى را به من ندادند). يا على ! دستم به دامانت ! ناگهان ديدم آن بچه به داخل سالن دويد و گفت : مادرم خوب شد. آنگاه مجلسيان به نظر احترام به من نگريستند و مرا با سلام و صلوات در بهترين جايگاه آن مجلس جاى دادند.(305)