يك تلفن
زهرا توي خانه تنها بود. توي اتاق نشسته بود و داشت تكليف مدرسهاش را انجام ميداد. همين طور كه سرگرم نوشتن بود به ياد حرفهاي معلمش افتاد كه گفته بود: «دخترها زودتر از پسرها به سن تكليف ميرسند». زهرا آن موقع آن قدر به فكر جشن تكليف بود كه يادش رفته بود علّتش را از معلمش بپرسد؛ اما حالا اين سؤال به ذهنش رسيده بود. چند لحظه از نوشتن دست كشيد و مشغول فكر كردن شد. دوست داشت كه دليلش را بداند؛ اما كسي در خانه نبود كه از او بپرسد. ناگهان به ياد حاج آقا موسوي افتاد. حاج آقا موسوي امام جماعت مسجد محل بود و خيلي خوب ميتوانست جواب سؤال زهرا را بدهد. زهرا فوري از اتاق خارج شد و به طرف تلفن توي هال رفت. دفتر تلفن را برداشت تا شمارة تلفن آقاي موسوي را پيدا كند. او ميدانست كه شمارة آقاي موسوي توي دفتر هست. چون پدرش چند بار تلفني با او صحبت كرده بود.وقتي كه شماره را پيدا كرد، گوشي را برداشت و شمارهاش را گرفت، پس از چند لحظه صداي حاج آقا را شنيد: سلام عليكم، بفرماييد.زهرا كمي مكث كرد. خجالت ميكشيد صحبت كند، اما آقاي موسوي منتظر بود. زهرا سلام كرد و گفت: ببخشيد حاج آقا! يك سؤال مذهبي داشتم. حاج آقا گفت: بفرماييد. زهرا گفت: ميخواستم بپرسم: چرا دخترها زودتر از پسرها به سن تكليف ميرسند؟ حاج آقا موسوي گفت: چه سؤال خوبي! بايد بگم كه چون دختر خانمها، مورد علاقة خاص خداوند هستند و رشد فكري و معنوي بيشتري دارند، خداوند آنها را به اين دليل و مصالح ديگري زودتر از پسرها ميپذيرد. پس دخترها از اين كه زودتر نزد خداي مهربان پذيرفته ميشوند بايد خوشحال باشند. و به خاطر اين افتخاري كه خداوند به آنها داده بايد از خداوند تشكر و سپاسگزاري كنند.زهرا گفت: خيلي ممنون حاج آقا! آيا نماز و روزه از سن تكليف واجبه؟حاج آقا جواب داد: بله، دختر خانمها بايد قبل از زمان تكليف و از سن شش هفت سالگي، تمرينهاي لازم را انجام دهند كه وقتي به سن تكليف رسيدند، وظيفة خودشون رو به خوبي بلد باشند و انجام دهند.زهرا گفت: از اين كه مرا راهنمايي كرديد متشكرم! خدا حافظ.حاج آقا گفت: خواهش ميكنم!
اگر باز هم سؤال ديگري داشتيد ميتوانيد هم در مسجد و هم با تلفن از من بپرسيد. خدا نگهدار شما.زهرا گوشي را سر جايش گذاشت و زير لب گفت: «چه حاج آقاي مهرباني!».
زهرا و پدر بزرگ
غروب بود. زهرا تاره از مدرسه به خانه آمده بود و داشت لباسش را عوض ميكرد كه زنگ در خانه به صدا درآمد. مادر از توي آشپزخانه زهرا را صدا زد و گفت: زهرا برو در را باز كن. فكر ميكنم پدر بزرگت آمده.زهرا گفت: «مگه بابا بزرگ ميخواست اين جا بياد؟»مادر جواب داد: آره! حالا زود باش برو در را باز كن.زهرا گفت: «آخ جون» و به طرف حياط دويد.در را كه باز كرد، پدر بزرگ پشت در ايستاده بود. زهرا سلام كرد و به طرف پدر بزرگ رفت.پدر بزرگ زهرا را بغل كرد. صورتش را بوسيد و گفت: سلام زهرا خانم! حالت چه طوره؟زهرا گفت: خوبم، خيلي ممنون.پدر بزرگ گفت: خُب چه كار ميكني، درسهايت را ميخوني؟زهرا گفت: آره بابا بزرگ؛ راستي ما اين هفته جشن تكليف داريم.بابا بزرگ گفت: عجب، چه خوب، پس ديگه خانم شدي!زهرا چيزي نگفت و همراه پدر بزرگ وارد هال شد. مادر زهرا جلو آمد به پدر بزرگ سلام كرد. پدر بزرگ كتش را درآورد و به او داد. بعد نشست و به پشتي تكيه داد. زهرا كنار پدر بزرگ نشست. پدر بزرگ گفت: خوب ببينم، حالا كه ميخواهي در جشن تكليف شركت كني، اصول دين را بلدي؟زهرا گفت: آره، اصول دين پنج تا است: توحيد، عدل، نبوت، امامت و معاد.پدر بزرگ گفت: آفرين، حالا بگو معناي توحيد چيه؟زهرا گفت: نميدانم.پدر بزرگ گفت: اين كه خيلي بده. پس بذار برات بگم. «توحيد» يعني اين كه خداوند يكتاست و شريك و مثل و مانند ندارد. خدا مثل ما آدمها و اشياء جسم ندارد. و با چشم ديده نميشود. همه چيز را ميداند و هر كاري كه بخواهد انجام ميدهد. خداوند قدرت زيادي دارد.پدر بزرگ دوباره به زهرا نگاه كرد و گفت: حتما معناي عدل را هم نميداني! زهرا سرش را تكان داد و چيزي نگفت. پدر بزرگ گفت: «عدل» يعني خداوند عادل است و به كسي ظلم نميكند و پاداش هر كس را چه در دنيا و چه در آخرت ميدهد. معناي «نبوت» اين است كه خداوند، براي شناساندن راه سعادت و رستگاري به انسانها، پيامبران را فرستاده است. فرستادن پيامبران را «بعثت» ميگويند. پيامبران خدا، دستور از خدا ميگرفتند و دين آسماني را به مردم ميرساندند. پيامبران صد و بيست و چهار هزار نفر بودند كه اولين آنها حضرت آدم عليه السلام و آخرين آنها پيامبر اسلام حضرت محمد صلي الله عليه و آله و سلم است. حضرت محمد كودكان را خيلي دوست ميداشت، و هميشه زودتر از بچهها به آنها سلام ميكرد. عقيده به پيامبران را «نبوت» ميگويند. پيامبران «معصوم» هستند يعني از هر گناه و خطا و اشتباهي دورند. اطاعت آنان واجب است. قرآن كتاب آسماني ما مسلمانان است كه از سوي خدا به پيامبر ما حضرت محمد صلي الله عليه و آله و سلم نازل شده و بدون آن كه كم و زياد شود به دست ما رسيده است.پدر بزرگ چند لحظه مكث كرد و گفت: در مورد «امامت» برايت بگويم، پس از درگذشت پيامبر اسلام صلي الله عليه و آله و سلم وظيفة ادامة راه او و بيان اسلام و هدايت مردم بر عهدة امامان است. امامان ما معصومند و اطاعتشان واجب است. حالا بگو ببينم، نام امامان را ميداني؟زهرا گفت: آره ميدانم؛ بابا بزرگ شعرش را هم بلدم ميخواهي برات بخوانم.
بابا بزرگ گفت: بخوان ببينم دخترم: زهرا شروع كرد به خواندن شعر امامت:
اي يار با شهامت
آمده بعد از نبي
چهارم زين العابدين
محمد باقر است
رضا به حكم قضا
دوازدهم صاحب است
دوازده پيشوا
امام سوم حسين
از طاهران طاهر است
هشتم امام رضا
يازدهم عسكري
ظهور كند زماني
دنيا شود نوراني
امامت خوش لقا
امام دوم حسن
امام پنجم بگو
هفتم موسي كاظم
دهم علي النقي
بگو تو از امامت
اول ايشان علي
اي يار خوش گفتگو
ششم جعفر صادق
نهم محمد تقي
زنده ولي غايب است
دنيا شود نوراني
دنيا شود نوراني
يك روز غوغا مي شود
ميدانم اين را عاقبت يك روز غوغا ميشود
بر خاك خشك سينهها پيغام باران ميرسد
آن روز فرياد همه «الله اكبر» ميشود
از كعبه بانگي آشنا تا آسمانها ميرسد
«مهدي» ميآيد، بعد از او دنيا دگرگون ميشود
سنگ دل سنگين دلان آن روز، پر خون ميشود
عدل و اميد و دوستي چون گل شكوفا ميشود
بر گام سرد دانهها بوي بهاران ميرسد
نخل اميد بيكسان پر شاخه، پُر بر ميشود
از ريشه ميميرد ستم دور پليدان ميرود
سنگ دل سنگين دلان آن روز، پر خون ميشود
سنگ دل سنگين دلان آن روز، پر خون ميشود