انتخاب طبيعى ساختار شناختى
هادى صمدى
از سيصد و پنجاه سال پيش كه ويليام هاروى ثابت كرد هدف قلب پمپاژ خون به بدن است نهضتى آغاز گشت كه در آن فيزيولوژيست ها سعى كردند ساختار كاركردى اندام هاى مختلف را مشخص كنند. بدون ترديد كشفيات آنها يك چيز را نشان داده است و آن اينكه ساختار بدن دو هدف را دنبال مى كند: بقا و توليدمثل.
تقريباً اكثر زيست شناسان هم عقيده اند كه اين ساختار حاصل انتخاب طبيعى است. در چند سال اخير روانشناسان روش هاى جديدى را به وجود آورده اند تا نشان دهند شناخت نيز داراى ساختار است. روانشناسان تكاملى شديداً معتقدند كه ساختار شناختى، مانند ساختارهاى فيزيولوژيكى، به وسيله انتخاب طبيعى طراحى شده و هدف آن نيز مانند ديگر ساختارهاى بدن است: بقا و توليد مثل. روانشناسان تكاملى بر ويژگى هاى تكامل يافته سيستم عصبى انسان تاكيد خاصى دارند. اين نكته كه بافت هاى عصبى با ديگر بافت هاى بدن تفاوتى ندارند و به لحاظ كاركردى سازمان يافته اند تا در خدمت بقا و توليدمثل باشند پيش فرض اساسى روانشناسى تكاملى است.
هدف تحقيقات در روانشناسى تكاملى كشف و فهم طرح ذهن آدمى است. روانشناسى تكاملى رويكردى به روانشناسى است كه در آن دانش و اصول زيست شناسى تكاملى در تحقيق براى كشف ساختار ذهن آدمى به كار گرفته مى شود. روانشناسى شاخه هاى بسيار متنوعى دارد مانند روانشناسى رشد، روانشناسى اجتماعى، روانشناسى يادگيرى، روانشناسى احساس و ادراك و.... با رويكردهاى متفاوتى مى توان هر كدام از اين شاخه ها را بررسى كرد. چهار رويكرد عمده در نگاه به روانشناسى عبارتند از: رويكرد روان تحليلى، رويكرد رفتارگرايى، رويكرد شناختى و رويكرد تكاملى. پس توجه به اين نكته مهم است كه روانشناسى تكاملى شاخه اى از روانشناسى نيست كه به مطالعه جزيى از روانشناسى بپردازد بلكه روشى است براى فكر كردن درباره روانشناسى. اين روش را مى توان در مطالعه همه شاخه هاى روانشناسى به كار برد.
مطابق اين ديدگاه ذهن انسان مجموعه اى از ماشين هاى پردازشگر اطلاعات است كه به وسيله انتخاب طبيعى طراحى شده اند و هدف آن حل مشكلاتى است كه نياكان بسيار دور ما براى سازش با محيط دائماً در حال تغيير با آنها مواجه بوده اند. اين روش فكر كردن درباره مغز، ذهن و رفتار عينك جديدى در اختيار روانشناسان قرار داده است تا از زاويه ديگرى به مشكلات قديمى موجود در روانشناسى نگاه كنند.
داروين در صفحه آخر كتاب منشا انواع پيش بينى جالبى مى كند: «در آينده اى دور حوزه هاى جديدى از تحقيق گشوده خواهند شد كه در آنها تحقيقات مهمى انجام مى شود و روانشناسى برپايه اصول جديدى بنا خواهد شد. يعنى بر اين پايه كه هر يك از قوا و ظرفيت هاى ذهنى به طور تدريجى [در جريان تكامل] ضرورتاً كسب شده اند.» جالب اينجاست كه اين سخن بيست سال قبل از تاسيس اولين آزمايشگاه روانشناسى توسط ويلهلم ونت بيان شده است. سى سال پس از اداى اين سخن ويليام جيمز سعى نمود در كتاب معروفش به نام اصول روانشناسى(1890) اصولى كه داروين پيش بينى كرده بود را توضيح دهد. جيمز از «غرايز» زيادى صحبت مى كند. واژه «غريزه» براى مدارهاى عصبى تخصصى اى به كار برده مى شود كه در تمامى اعضاى يك گونه مشترك بوده و حاصل تاريخ تكاملى آن گونه است. در انسان اين مدارها مجموعاً «سرشت انسان» را شكل مى دهند.
ديدگاهى در ميان عموم مردم شايع است كه مطابق آن حيوان ها به وسيله غرايزشان هدايت مى شوند در حالى كه انسان بسيارى از غرايزش را از دست داده و با كمك «عقل» هدايت مى شود. همين امر باعث شده است كه ما از حيوانات هوشمندتر باشيم. به نظر جيمز درست عكس مطلب صادق است. او مى گويد علت اينكه رفتار آدمى بسيار هوشمندانه تر از ساير حيوانات است اين است كه انسان ها داراى غرايز بيشترى هستند و نه اينكه غرايزشان را از دست داده اند. اما علت اينكه ما نسبت به اين غرايز كور شده ايم و آنها را نمى بينيم اين است كه اين غرايز بسيار خوب و كامل عمل مى كنند و پردازش اطلاعات را به صورتى خودكار و بدون زحمت انجام مى دهند.
جيمز مى گويد: غرايز چنان با قدرت ساختار افكار ما را شكل داده اند كه به سختى بتوان تصور كرد كه اوضاع بتواند غير از اين باشد. نتيجه نيز اين است كه رفتار «طبيعى» از ديد بسيارى از روانشناسان نيازى به توضيح ندارد. از ديدگاه جيمز اين كورى غريزى مطالعه روانشناسى را مشكل كرده است. روانشناسى تكاملى سعى در رفع همين مشكل دارد، اولين معضل روانشناسى تكاملى در مطالعه ذهن شكستن ديدگاه سنتى درباره ساختار ذهن است. قبل و بعد از داروين ديدگاه شايعى در ميان فلاسفه و دانشمندان وجود داشته است كه ذهن انسان در بدو تولد، به تعبير جان لاك، مانند لوح سفيدى است كه تجربه بر روى آن مى نويسد.
توماس آكوئيناس مى گويد: «هيچ چيزى در فاهمه وجود ندارد كه قبلاً در حواس نبوده باشد.» اين ديدگاه هر چند از زمان افلاطون مخالفانى داشته است (از جمله خود افلاطون)، ولى ديدگاه رايج جهان غرب در عصر جديد بوده است. تجربه گرايان انگليسى با پذيرش اين چارچوب سعى در ارائه نظريه هايى كردند كه چگونه تجربه، تنها با استفاده از چند ابزار محدود ذهنى و درونى، مى تواند بر لوح نانوشته ذهن بنگارد. با گذشت زمان و پيشرفت فناورى استعاره لوح نانوشته جاى خود را به صفحه كليد و كامپيوتر داد، اما در حقيقت اصل اساسى ديدگاه تجربه گرايانه تغييرى نكرد و به عنوان ديدگاه اصلى در مردم شناسى، جامعه شناسى و قسمت عمده اى از روانشناسى باقى ماند. مطابق اين ديدگاه تمامى محتواى ذهن آدمى نشات گرفته از محيط و اجتماع است.
در ديدگاه سنتى ساختار ذهن مانند ماشينى چندمنظوره است كه مستقل از محتوا عمل مى كند.
اما در سه دهه گذشته پيشرفت هايى كه در روانشناسى شناختى، زيست شناسى تكاملى و علم مغز و اعصاب روى داد نشان داد كه اين ديدگاه درباره ذهن آدمى اساساً نادرست است. روانشناسى تكاملى چارچوب جايگزينى را پيشنهاد مى كند كه بر طبق آن ذهن آدمى به صورت طبيعى متشكل از مدارهاى استدلالى و تنظيم كننده اى است كه كاركردهاى اختصاصى دارند و غالباً وابسته به محتوا هستند. اين مدارها روش زندگى را مشخص مى كنند و ساختار معنادار كلى اى را فراهم مى آورند. اين مدارها ما را قادر مى سازد عمل ها و مقاصد ديگران را بفهميم. به رغم تفاوت هاى ظاهرى، همه انسان ها ديدگاه ها و پيش فرض هاى مشخصى درباره ماهيت جهان و اعمال انسان ها دارند. علت نيز اين است كه همه انسان ها داراى مدارهاى استدلالى مشتركى هستند.
روانشناسان تكاملى روانشناسى را شاخه اى از زيست شناسى مى دانند كه به مطالعه سه چيز مى پردازد:
1- مغز
2- چگونگى پردازش اطلاعات توسط مغز
3- چگونگى به وجود آمدن رفتار از پردازش اطلاعات.
اگر روانشناسى را شاخه اى از زيست شناسى در نظر بگيريم مى توانيم از امكاناتى كه طى زمان در زيست شناسى به وجود آمده اند (امكاناتى مانند نظريه ها، اصول و مشاهدات) براى فهم روانشناسى بهره گيريم. آنچه در انتها مى آيد 5 اصلى است كه همگى از زيست شناسى اخذ شده اند و به روانشناسان تكاملى كمك مى كنند تا براى فهم كاركرد ذهن انسان از آنها بهره گيرند.
اصل 1: مغز سيستمى فيزيكى است و كاركرد آن مانند يك كامپيوتر است. مدارهاى آن به منظور توليد رفتارى متناسب با شرايط محيطى ما طراحى شده اند.
اصل 2: مدارهاى عصبى ما توسط انتخاب طبيعى به وجود آمده اند تا مسائلى كه انسان هاى اوليه طى تاريخ تكاملى انسان با آنها مواجه شده اند را حل كنند.
اصل 3: شعور (آگاهى) فقط قسمت روى آب كوه يخ است. بيشتر آنچه در ذهن ما اتفاق مى افتد از نظر ما پنهان است. نتيجه اينكه تجربه آگاهى ممكن است اين توهم كه مدارهاى موجود بسيار ساده تر از آنچه واقعاً هستند را به وجود آورد. بيشتر مسائلى كه ما فكر مى كنيم راه حل بسيار ساده اى دارند در واقع بسيار پيچيده اند و حل آنها نيازمند مدارهاى عصبى بسيار پيچيده اى است.
اصل 4: مدارهاى عصبى مختلف براى حل مسائل سازشى مختلفى طراحى شده اند.
اصل 5: جمجمه هاى آدم امروز داراى ذهن انسان هاى عصر حجر است.