خودباوري و خودباختگي -2
«بِاِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَانِ الرَّحِيمِ»الهي انطقني بالهدي والهمني التقويدر جلسه گذشته بحثمان اين بود که عوامل خودباوري و عوامل خودباختگي. دو تا خود است، خودباوري، خودباختگي. سه چهار تا عواملش را گفتم. ديشب من داشتم فکر مي کردم چيزهايي خدا به ذهنم انداخت که براي هريک از اين عوامل خودباختگي و خودباوري، براي هرکدام بيست و پنج شش تا تقريباً چيزي به ذهنم انداخت ولي اينها همه ي حرف نيست، آن مقداري است که من در مقداري که فکر کردم به ذهنم آمده، موضوع بحث، بحث خوبي هم هست، چون خيليها به آن گرفتار هستند، حتي کشورهاي پيشرفته هم به آن مبتلا هستند. خودشان را نسبت به ابرقدرتها مي بازند.موضوع بحث، عوامل خودباوري، عوامل خودباختگي.عوامل اعتقادي دارد، عوامل اجتماعي دارد، عوامل رواني دارد، عوامل علمي دارد، عوامل سياسي دارد. هر استاد دانشگاهي در هر رشته اي که هست مي تواند در رشته خودش فکر کند و اين عوامل را تکميل کند و اضافه کند و کم کند و. . .1- پوچ ديدن هستي، عامل خودباختگي
در جلسه قبل گفتيم يکي از عواملش اين است که انسان وقتي هستي را پوچ مي داند، خودش را مي بازد، مي گويد کلش پوچ است. مثل اينکه در قطار نشسته، مي گويند آقا اين قطار دارد مي افتد در دره. اين ديگر به اين فکر نيست که لباسش را اطو کند، چطور بنشيند، چون مي بيند کل قطار در حال سقوط به دره است. وقتي يک کسي در هواپيما نشسته اعلام مي کنند که مثلاً يکي از موتورها خاموش شده، موتور دوم هم در معرض خطر است، احتمال سقوط است، اگر اعلام کنند احتمال سقوط است، ديگر اين مسافر خودش را مي بازد، چون مي بيند کل هواپيما نيست مي شود، کل قطار مي افتد در دره، کل هواپيما سقوط مي کند. آدمي که مي گويد کل هستي دارد نيست مي شود، هر نفسي که مي کشيم مي رويم تا بميريم، خلاص، بعد از مرگ هم خبري نيست. آن کسي که مي گويد معاد نيست، يعني چه؟ يعني هستي مي رود به سمت پوچي. وقتي هواپيما و قطار مي رود به سمت نيستي، ديگر حالا نمي شود به اين گفت آقا درست بنشين، کراواتت را اطو کن، با ادب صحبت کن، با نزاکت باش. مي گويد برو بابا دو دقيقه ديگر نيستيم.وقتي هستي دارد نيست مي شود، خوب اين خودش را مي بازد. ولي اگر نه، بگويد «إِنَّ رَبَّكَ لَبِالْمِرْصَادِ» الفجر/14 همه چيز زير نظر است، قرآن بخوانم، از خودم حرف نزنم. «مَا يَلْفِظُ مِنْ قَوْلٍ إِلَّا لَدَيْهِ رَقِيبٌ عَتِيدٌ» ق/18 تمام کلمات شما ثبت مي شود، نه خود فرشتهها ثبت مي کنند، خدا هم ثبت مي کند، اين خودش يک مديريتي است، آقاياني که در رشته هاي مديريت کار مي کنند در دعاي کميل هم نکات مديريتي زياد است. يکي اين است، (و کنت انت الرقيب عليهم من ورائهم) خدايا با اينکه فرشتهها را مأموريت داده اي و فرشتهها هم هيچ گناه نمي کنند، «يَفْعَلُونَ مَا يُؤْمَرُونَ» التحريم/6 هرچه بهشان امر شود، عمل مي کنند، معصوم هستند، تمام دستورات را مو به مو عمل مي کنند اما در عين حال(و کنت انت الرقيب عليهم من ورائهم) باز هم تو خودت رقيب هستي، يعني مواظب فرشتهها هم هستي. اطمينان نکن که اين آقا قائم مقام است، اين آقا سابقه جبهه دارد، اين آقا فوق ليسانس است، اين آقا حجت الاسلام است، پس هيچ خطايي نمي کند، (و کنت انت الرقيب عليهم من ورائهم) اين مديريت است، يعني هرکس در هر شرايطي باز هم باز يک ناظري بايد بالاي سرش باشد، چون خائن، خيانت مي کند، عادل ممکن است خيانت نکند، اما ناشي گري مي کند.
2- ايمان همراه با خردورزي
ما خيلي آدم داريم حزب اللهي است اما دسته گل آب مي دهد، عقلش نمي رسد. در يک آيه قرآن داريم که «يَا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا» آخر آيه مي گويد «إِنْ كُنْتُمْ تَعْقِلُونَ» آل عمران/118 اگر عقل داريد، معلوم مي شود که مي شود «آمَنُوا» باشد، اما عقلش درست کار نکند. به «يَا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا»ها مي گويد «إِنْ كُنْتُمْ تَعْقِلُونَ» يعني ايمان به خدا يک چيز است، کارشناسي و کارداني هم يک چيز ديگر است. ممکن است کسي نمازشب هم بخواند، نمازهايش را هم درست بخواند، ولي درس خوب نخواند، خوب اين تجديد مي شود، نبايد بگويد يعني چه، ما چند سال شبِ چهارشنبه رفتيم جمکران آخرش هم رفوزه شديم، مي خواهي رفوزه نشوي بايد درس بخواني، حسابِ جمکران با حساب کتابخانه فرق مي کند، جمکران يک اثري دارد، کتابخانه يک اثر ديگر. مثل اينکه يکي بگويد ما انگور خورديم، مزه انار نداشت.مزه انار مي خواهي بايد انار بخوري، نمي شود شما انگور بخوري مزه انار بخواهي، انار بخوري مزه خرما بخواهي، جمکران، توسل به آقا امام زمان يک آثاري دارد، مطالعه يک آثار ديگري دارد، اخلاق يک آثار ديگري دارد، ممکن است کسي تحصيلاتش بالا باشد، اما اخلاقش خوب نباشد، مردم دوستش ندارند. دانشمند است، اما دوستش ندارند، بخاطر اينکه اخلاقش خوب نيست، نمي گويد آقا من اين همه مطالعه کردم چرا دوستم نداريد، بابا کليد دوستي علم نيست، کليد دوستي اخلاق است. ما چند تا دسته کليد مي خواهيم، کليد علم، کليد ادب، کليد عبادت، اينها همهاش کليدهايش فرق مي کند، شما اگر دستکش دست کنيد، سرت سرما مي خورد، کلاه سرت کني، دستهايت ممکن است زمستان يخ کند، آقا ما با اينکه دو تا کلاه سر گرفتيم باز هم دستهايمان سرد است، خوب. . .
3- اعتقاد به نظام احسن، عامل خودباوري
خوب، عوامل خودباختگي را چندتايش را گفتيم، يکي گفتيم احساس حقارت و احساس بزرگي، به اينجا رسيديم که پنجم، احساس بزرگي، احساس بزرگي را هم يک خورده صحبت کرديم، رسيديم به عامل ششم، از عوامل خودباوري، نظام احسن، اين ادامه بحث قبل. پنجم، عوامل خودباختگي، احساس ترس و فقر.نظام احسن؛ افرادي که هستي را مي گويند بهترين است. يک خورده فکر کنيد شما در ساختمان خودتان، مثلاً چشم شما کجاي بدن بود بهتر بود؟ محل تغذيه نوزاد کجاي بدن مادر بود بهتر بود؟ غير از سينه که هم بتواند با دستهايش بچه را نگه دارد، هم با چشمهايش نظارت کند، هم سرِ بچه روي قلب مادر باشد که اين آهنگ قلبي که در شکم با آن مأنوس بوده، بيرون شکم هم با آن مأنوس بشود، جاي تغذيه کجاي بود، جاي گوش کجا بود؟ وقتي انسان نگاه مي کند مي بيند در هستي هرچيزي هست بهترين است، حالا اگر مثلا غذا مي خواستيم بخوريم شکممان يک زيپ داشت، مي کشيديم، ساندويچ را مي گذاشتيم تويش، ؟ ؟ ؟ چقدر ما از منافع، گوش بدهيد، آخر اينهايي که مي گويم بايد نعمتهاي، خدا يک آياتي داريم، خدا در قرآن مي گويد اگر مي خواهيد نعمتهاي من را بدانيد جابه جا کنيد تا قدرش را. . . يعني تا چشمت هم نگذاري، چند متر راه نروي، نعمت چشم برايت معلوم نمي شود. دو سه روز، شما همين انگشتت را پارچه ببند که اينها به هم بچسبد، آنوقت اگر توانستي کتت را بپوشي، اگر توانستي شلوارت را پايت کني، اين چهارتا به هم بچسبد.ما يک مقدار نعمتها را بايد برعکس کنيم تا ببينيم قدرش را داشته باشيم. فرض کن آب تلخ است، فرض کن درختها پائيز شد و ديگر سبز نشد، فرض کن حيوانها همه وحشي شدند. صد تا شتر را يک بچه طنابش را مي گيرد راحت مي برد، آنوقت يک پشه باشد، پهلوانها از ترس پشه، مي روند در پشه بند. يعني پشه چون مي گزد، پهلوانها را فراري مي دهد. شتر چون کاري ندارد، صدتايش را يک بچه طنابش را مي گيرد مي برد. حالا اگر اين توحشي که در زنبور و مگس و پشه بود حيوانها همه وحشي مي شدند، اگر بيست سال همه زنها دختر بزايند، چه مي شود! اگر همه بيست سال پسر بزايند، چه مي شود! اگر درختها همه اکسيژن بگيرند، کربن پس بدهند، چه مي شود! نظام احسن، نظام احسن يعني خداوند هرکاري کرده درجه يک است. اصلاً نمره نوزده و نيم در آفرينش وجود ندارد، تمام موجودات نمرهشان بيست است. ببينيد گاهي وقتها آدم مي آيد در يک مدرسه مي بيند اينها همه بچه هاي خوبي هستند، همه خوش استعداد هستند، همه سالم هستند، پزشک گفته هيچ مرضي و هيچ مشکلي در بدن اينها نيست، فهمشان، همه هدف دارند، همه حلال زاده، همه عاقل، همه خوش فطرت، همه خوش خط، حالا در يک مدرسه نگاه کن همه خوب هستند، اين در انسان يک خودباوري و آرامش مي دهد، اما اگر آدم نشسته مي گويد نکند اين جيب بر باشد، نکند اين قاچاقچي باشد، ترياک در جيبمان نگذارد، با تيغ کتمان را پاره نکند. يعني اگر آدم در يک جايي بود که ديد همه کاملند، يک آرامشي دارد، يکي از عوامل خودباوري ايمان به اين است که هستي، کارش درست است.
خوب اگر اينطور است پس چرا بعضي از دخترها زشت هستند، خواستگار گيرشان نمي آيد؟ شکل اين هم احسن است. چون ممکن است يک دختري يک خورده شکلش زشتتر باشد اما صدها استعداد ديگر در اين آدم باشد. ممکن است يک دختري شکلش بهتر باشد، از خيلي چيزها محروم باشد. گاهي وقتها يک درخت بزرگ است، يک درخت کوچک است، يک جا زعفران مي دهد، يک جا نمي دانم پسته مي دهد، يک جا نمي دانم بادام مي دهد، زمينها فرق مي کند، شکلها فرق مي کند، اما اين تفاوتها همه حکيمانه است. ما در يک جايي نفس مي کشيم، خدا حکيم است، تمام کارهايش هم حکيمانه است، اگر هم يک چيزي هست کنار آن تلخي شيريني گذاشته است. داريم آدمهايي که، افرادي که در رشته هايي شکست خوردند، اما دست به يک کار ديگري زدند، در يک کار ديگري موفق شدند. حديث بخوانم، حديث داريم اگر در يک کاري شکست خوردي نگويي من بدبخت هستم، کارت را عوض کن ممکن است در کار ديگر موفق شدي.دختر خانم روي رقابت، روي چشم و هم چشمي، همه دخترها رفتند دانشگاه، من هم مي خواهم بروم. پشت کنکور مي ماند، اعصابش خورد است، گريه مي کند، اخلاقش فاسد مي شود، نظام خانه را به هم مي زند، چته؟ خوب من مي خواستم ليسانس بشوم، همه دخترعمهها، دختر عموها ليسانس شدند، پس من عقب ماندم. خانم، اول اينکه کوتاهي اگر کردي، آدم براي کوتاهي هاي خودش بايد ناراحت شود، اما اگر کوتاهي نکردي، حالا اگر شد، شد، نشد، نشد. کوتاهي که نکردي، معلوم مي شود که شما قدت همين است، دست به يک کار ديگر بزن؛ و ممکن است شما سعادتت در يک کار ديگر باشد. کي گفت که هرکسي دانشگاه رفت قطعاً خوشبخت است، هرکسي دانشگاه نرفت قطعاً بدبخت است، ما يک همچين قطعياتي نداريم.
4- احساس ترس و فقر، از عوامل خودباختگي
احساس ترس و فقر. يکي از عوامل خودباختگي احساس ترس است. قرآن بخوانم، مي آمدند مي گفتند نرويد جبهه، دشمن خيلي است، شما کم هستيد، قرآن بخوانم، «إِنَّ النَّاسَ قَدْ جَمَعُوا لَكُمْ» آل عمران/173 جمع شدند براي شما، يعني خيلي دشمن. . . مؤمنين مي گفتند طوري نيست. قرآن مي گويد «يَقْتُلُونَ» التوبة/111 پشت سر آن مي گويد «يُقْتَلُونَ»، «يَقْتُلُونَ، يُقْتَلُونَ» يعني من او را بکشم، الحمدلله دشمن خدا را کشتم، او مرا بکشد، در راه خدا شهيد شدم. کلمه «يَقْتُلُونَ وَ يُقْتَلُونَ» پهلوي هم است. معلوم و مجهول. «يَقْتُلُونَ، يُقْتَلُونَ» التوبة/111 آنها اين را کشتند، آنها اين را کشتند. «إِحْدَى الْحُسْنَيَيْنِ» التوبة/52 قرآن مي گويد هرکدام باشد فرقي نمي کند. امام مي فرمود که ما به وظيفه مي خواهيم عمل کنيم، ما به کشورمان حمله شده است، ما بايد از کشورمان، از ناموسمان، از دينمان دفاع کنيم، حالا پيروز شويم يا شکست بخوريم مهم نيست. خودباختگي اين است که آدم احساس ترس کند، آدم مي بازد؛ احساس فقر کند، خودباخته است. به بازاري مي گوييم که آقا، اين آقا که با اين قيافه آمد مغازهات، يک جمله به او بگو، يک تابلو بزن خواهر، برادر، اين. . . مي گويد آقا نانم قطع مي شود، مشتري هايم قطع مي شود، من اگر خواسته باشم بگويم با فلان گروه معامله نمي کنيم خوب مشتري هايم کم مي شود. اميرالمؤمنين مي فرمايد امر به معروف کن، نهي از منکر کن، امر به معروف و نهي از منکر نه مرگ کسي را نزديک مي کند و نه رزق کسي را قطع مي کند. يک بار ديگر مي گويم: امر به معروف و نهي از منکر نه مرگ کسي را نزديک مي کند، نه رزق کسي را کم مي کند. تو فکر مي کني اگر نهي از منکر کني، سال ديگر دعوتت نخواهند کرد. نانت قطع مي شود. اينطور نيست.مکه اول دست بت پرستها بود، بعد کم کم مسلمان که شدند هم مشتري بت پرست مي آمد مکه، هم مشتري مسلمان. آيه نازل شد بت پرستها را راهشان ندهيد. گفتند آخر بازارمان کساد مي شود، ما اگر صدهزار نفر مي آيند مکه، پنجاه هزار نفر مسلمان هستند پنجاه هزار نفر بت پرست. ما اگر آن پنجاه هزار تا راه ندهيم مشتريها مي شوند پنجاه هزار تا، بازار کساد مي شود. قرآن مي گويد: «وَإِنْ خِفْتُمْ عَيْلَةً» التوبة/28 اگر خوف داريد که بي پول شويد، «فَسَوْفَ يُغْنِيكُمْ اللَّهُ» التوبة/28 نترسيد، من زندگي شما را تأمين مي کنم. حداقل به حاجيها مي گويم هر حاجي که آمد عيد قربان يک گوسفند بکشد، همين سوغاتي هايي که مي خرند، همين گوسفندهايي که مي خرند، همين خانه هايي که از شما کرايه مي کنند، همين آمار مسلمين که تشويق مي شود، جبران مي شود.5- کارگشايي براي نيازمندان، عامل گشايش در کارهاي انسان
شما يک کسي مريض است، خون مي خواهد، مي گويي «بِاِسْمِ اللَّهِ»، «بِاِسْمِ اللَّهِ» خون، آقا خونت کم مي شود، شما اين را از مرگ نجات بده، بعد همان آب و شيري که مي خوري تبديل به خون مي شود. آقا من الان پولِ خرد بدهم به اين، ممکن است يک ساعت ديگر خودم احتياج داشته باشم، الان پول در بانک دارم اما اين بدبخت را که الان بال بال مي زند در بازار، بروم کمکش کنم، ممکن است خودم بي پول شوم در آينده! بابا اطمينان که داري، يک وقت قالتاق است، اختلاس مي کند، حقه باز است، هيچي. اما يک مؤمني است گير کرده، امروز کار مؤمن را راه بينداز، بعد غصه نخور، خدا فردا کارِ تو را راه مي اندازد. قرآن قول داده، گفته: «فَأَمَّا مَنْ أَعْطَى وَاتَّقَى» الليل/5 اگر شما پول دادي و با تقوا مشکل مردم را حل کردي، «فَسَنُيَسِّرُهُ لِلْيُسْرَى» الليل/7 من گره کارت را باز مي کنم. اين خودش مي خواهد پول ذخيره داشته باشد که گره خودش را باز کند. خدا در قرآن مي گويد اينکه نگه داشتي پول را، «وَأَمَّا مَنْ بَخِلَ وَاسْتَغْنَى» الليل/8 «فَسَنُيَسِّرُهُ لِلْعُسْرَى» الليل/10 بگذاريد ترجمه کنم، خوب گوش بدهيد.کساني که پولشان را نگه مي دارند که با پول گره خودشان را حل کنند، خدا مي گويد پول گره تو را حل نمي کند، من به کارت گره مي اندازم، اما کسي که از پولش بخشيد و مشکل مردم را حل کرد، خدا هم قول داده مشکلش را حل کند. چقدر قشنگ قرآن مي گويد: «وَأَمَّا مَنْ بَخِلَ وَاسْتَغْنَى» الليل/8 کسي که بخل کند و با اين بخلش احساس غنا کند، بگويد نه من پول دارم، چکهايم را پاس خواهم کرد، من مطالعه دارم، تيزهوش هستم، مطالعه کردم، کمک پسرعمويم هم نمي کنم، چشمش کور، همه هم رفوزه شدند من مي خواهم شاگرد اول شوم. کسي که خودکار دارم، دو تا هم دارم، نمي خواهم بدهم. يک وقت مي بيني آن يکي خراب شد، يکي زاپاس داشته باشم. از يک خودکار گرفته تا چند ميليون پول؛ کساني که چيزي را دارند به بغل دستيشان نمي دهد، به نيازمند نمي دهد و مي خواهد اين را مي گويد داشته باشم براي آيندهام. اگر بگويد داشته باشم براي آينده، آنوقت در آينده خدا به کارش گير مي دهد.
مي گويد تو تکيه کردي، خدا گفته «وَعَلَى اللَّهِ فَلْيَتَوَكَّلْ» آل عمران/122 به خدا توکل کن، تو تکيهات به پولت بود، به زورت بود، به خودنويست بود، به هوشت بود، حالا که اينطور شد من با اينکه تيزهوش هستي، وسط امتحان از ذهنت مي برم من بلد بودم، چشمت کور شود، براي اينکه تو رفيقت يک سؤال کرد، نه سر امتحان، بلکه قبل از امتحان از تو پرسيد، گفتي به او نگويم که، به او ندادي که روبروي مهمان خجالت بکشد. همسايه بشقاب مي خواهد به او نمي دهي، مي گويي يک بار مي بيني بشکند، من مي خواهم بشقاب داشته باشم خودم در آينده مهماني دارم همه گلهايش مثل هم باشد، سرويسش کامل باشد، يک گربه مي آيد در آشپزخانه همه بشقابها را مي شکند. کارتن از دست کسي مي افتد مي شکند، يک حادثه اي پيش مي آيد مي شکند. خدا قول داده کسي که چيزي دارد به مردم نمي دهد براي اينکه در آينده خودش در رفاه باشد، من رفاه آيندهاش را کور مي کنم. آيهاش اين است: «وَأَمَّا مَنْ بَخِلَ وَاسْتَغْنَى» الليل/8 «فَسَنُيَسِّرُهُ لِلْعُسْرَى» الليل/10 اما کسي که وضع مالي و فکري و. . . دارد و اين را در راه ديگران خرج مي کند، غصه نخور خرج کن، در آينده گير کردي من گيرت را باز مي کنم.يک خاطره از خودم هست، يک وقت ديگر هم چند سال پيش گفتهام، اجازه بدهيد تکرار کنم، آخر شما نو هستيد ديگر. من حرفهايي که سي سال پيش زدم نمي توانم نگويم ديگر که. رفته بودم مکه، مقداري مغز بادام براي من آوردند وقت حرکت به من دادند، حالا يک کيلو، نيم کيلو، هر چقدر بود. در مدينه اين مغز بادامها را ما يک مشت، يک مشت به رفقا داديم. بعد از مدينه رفتيم مکه، در مکه که طواف مي کرديم دور خانه خدا دو سه دور که طواف کردم خسته شدم و به خودم گفتم همه مغز بادامها را چرا دادي؟ يک مشت نگه مي داشتي، الان اگر دو تا مغز بادام مي خوردي، بيشتر طواف مي کردي، دو رکعت بيشتر نماز مي خواندي، حالا الان زانويت حال ندارد و خلاص. اين به ذهنم آمد که چرا هرچي داشتم همه را دادم. طواف که تمام شد و آمدم اين طرف. ديدم يک کسي کنار مسجدالحرام در پلهها هي اشاره مي کند حاج آقا، حاج آقا بيا، من فکر کردم مسئله اي دارد، کاري دارد.
گفت ما شما را موقع طواف ديديم و طوافمان تمام شد داريم مي رويم. مقداري مغز بادام داريم، در طوافم گفتم طوافم که تمام شد مغز بادامها را بدهم به تو. هيچي، مقداري مغز بادام. . . يعني همان مغز بادامي که در ذهن من آمد همان را از آدمي که نمي شناختم، خدا ريخت در شکمم. خدا قول داده مشکل مردم را حل کند. الان تابستان است، چهار تا بچه در کوچهتان هستند که درسشان ضعيف است، شما برو کمکشان کن. قرآن بلد هستي يادِ پسرعمويت هم بده، خطت خوب است ياد پسر خالهات هم بده. اگر انسان کاري بلد بود در اختيار ديگران گذاشت مي ماند. من يادم نمي رود، اولين سالي که رفتم تلويزيون، تندتند حديث مي خواندم، بزرگواري که اگر اسمش را بگويم خيليها مي شناسيد، گفت آقاي قرائتي اين رقمي تندتند حديث نخوان، گفتم چرا؟ گفت کم خواهي آورد، تو دو ماه ديگر بيشتر نمي تواني در تلويزيون باشي. هي امام صادق فرمودند، امام باقر فرمودند، خدا گفته، تندتند آيه و حديث مي خواني.
شما يک حديث را بردار هي بازش کن، شرح بده، توضيح بده، تندتند هي آيه و حديث مي خواني هرچه داري مي گويي، تو يکي دو ماه ديگر بيشتر در تلويزيون نمي تواني دوام بياوري. گفتم حالا فردا ممکن است من مردم، ممکن است يک پشه دماغم را گزيد، کلفت شد، خودم با دماغ کلفت پشت دوربين تلويزيون نرفتم، حالا که هستم بگذار تندتند حديث هايم را بگويم، هر وقت هم تمام شد، تمام شد. آقا از اين نشان به آن نشان، حدود بيست و هفت سال است از روز اول انقلاب تقريباً، حدود بيست و هفت سال است حتي يک شب جمعه از من تعطيل نشده. ممکن بوده در سال، دو سالي، سه سالي يک شب جمعه بحثمان را جابه جا کنند، اما بيست و هفت سال يک شب تعطيل نشده. يکي ديگر مي گفت آقاي قرائتي يک مدتي تلويزيون را تعطيل کن، گفتم چرا؟ گفت آخر هر شب جمعه مي آيي در تلويزيون، آخوند خودماني مي شوي. ديگر ارزش نداري، دير به دير بيا که بگويند آي آمد. گفتم بابا علماي ما، مجلسيها حديث نوشتند، دوربين نداشتند، مفيدها، طوسيها، طبرسيها، آنقدر علماي درجه يک حديث نوشتند و کسي نبوده براي مردم بخوانند، حالا که در اثر خونِ شهدا و امام و انقلاب، يک دوربين را دادند به ما، حالا من حديث را نگه دارم براي اينکه مردم بگويند نه دير به دير بيايد که محبوبيت من زياد شود. من وظيفهام اين است که تندتند حديث را بخوانم، دلها هم دست خداست. اينها فکرهاي غلطي است، دير به دير برويم، زود به زود برويم، فکرهاي غلطي مي کنيم ما.
ما بايد باور کنيم خدا داريم يک، عزت ما دست اوست، ذلت ما دست اوست، رزق ما دست اوست، اگر اين را احساس کنيم خودمان را باور کرده ايم. آقا من نانِ تو را قطع مي کنم، قطع کن، مگر نانِ من دست تو است؟ من آبرويت را مي ريزم، بيا، آبرويم که دستِ تو نيست. من تو را به روز سياه مي نشانم، تو نمي تواني من را به روز سياه بنشاني. تو از شاه که قويتر نيستي، شاه گفت يک عکس امام نبايد چاپ شود. هيچ مرجع تقليدي عکسش به اندازه امام خميني چاپ نشد. يازده تا برادرهاي يوسف، يوسف را در چاه انداختند، هيچ کس مثل يوسف عزيز نشد. زليخا همه درها را بست که هيچ کس قصهاش را نفهمد، قصه عاشقي زليخا همه کس، همه جا فهميدند. اينطور نيست که زليخا مي خواهد نفهمند، نفهمند، زليخا مي خواهد نفهمند، خدا مي خواهد بفهمند، شاه مي خواهد عکس امام چاپ نشود، خدا مي خواهد عکس امام چاپ شود، برادرها مي خواهند يوسف در چاه بيفتد، خدا مي خواهد يوسف عزيز شود.
اينطور نيست که آمريکا مي خواهد ايران را ذليل کند، روز به روز، از روز اول انقلاب تا الان، روز به روز عزت جمهوري اسلامي بيشتر شده، روز به روز آمريکا در دنيا تحقير شده، کسي جرأت نمي کرد يک تف بياندازد به ديوار سفارت آمريکا، الان همه دنيا دارند پرچم آمريکا را آتش مي زنند، آنقدر آمريکا ذليل شد با همه قدرتش، تمام کارهايي هم که آمريکا کرده به نفع ما شده. حصر صدام، الحمدلله به نفع ما شد، حصر طالبان، الحمدلله به نفع شد، در به دري منافقين، الحمدلله به نفع ما شد. همه به نفع ما شد. ابرقدرت هست، جامعه شناس و حقوقدان و روانشناس و اسلحه و ارتش و فلان چيز دارد، اينطور نيست که هرچه آمريکا بخواهد، خودباوري يعني بدانيم خدا داريم، بدانيم خدا کارهايش درست است، بدانيم که احساس ترس غلط است، احساس فقر. . .