آتش به اختيار
هنوز هم دود بود که به هوا مي رفت و گرد و غبار بود که همه جا را پوشانده بود . اما ديگر نه بوي سوختگي مي آمد ،
نه صداي شني تانک ها ، نه انفجار خمپاره ها و توپ و نه جيغ هاي
کشيده يا فحش هاي آب نکشيده يا فريادهاي نيمه کاره ي خفه در گلو
يا .... از آن بالا ، صحنه ي ده ها کيلومتري نبرد ، کوچک و
ابلهانه يا بچه گانه به نظر مي رسيد . انگار نمي توانست جدي باشد
. چيزي نبود که بتوان تصورش کرد يا عظمت يا نعمت يا نکبتش را
دريافت . با خود گفت : « به راستي آن جا بودم ؟! » و
گويي باور نداشت که توانسته باشد خودش را تا آن جا بکشاند ؛ از
دشتي وسيع تا تپه ماهورهايي هم شکل که انگار تا بي نهايت ادامه
يافته بودند و اميد يافتن هيچ چيزي در آنها وجود نداشت . فکر
کرد : بيهوده است ! آن جا اقلا آدم نمي فهميد که به سرش چه مي
آيد يا آمده . فرصتي براي فکر کردن نبود . اين حس احمقانه ي
غريزي مي گفت جانت را در ببر و سعي مي کردي همين کار را بکني بي
آن که بداني نه مي شود ، نه فايده اي دارد . از سر عادت براي
چندمين بار دست برد به قمقمه ي خالي . همه از تشنگي نمي افتادند
. بعضي ها را خون ريزي از پاي مي انداخت . و شايد آبي در قمقمه
شان باقي مي ماند . چيزي گرم و بوي پلاستيک گرفته اما با اين حال
، لغزان و زلال و رويايي که لابد اگر در قمقمه ات را با آن يا از
آن پر مي کردي ، مي توانستي ببيني که چه طور مثل الماس مي درخشد
و نور خورشيد را .... فکر کرد : آخرين نفر کجا افتاد ؟ يعني نمي
شود بر گردم بالا سرش ؟ نه يادش مي آمد و نه توان و حوصله اش
را داشت . راه افتاد و ديگر نگاه نمي کرد که به کجا مي رود .
به نظر نمي رسيد تپه ماهورها تمامي داشته باشند يا برسند به آن
کوه بلند که از اول صبح همان جا بود که بود و هيچ معلوم نبود که
آن هم آب داشته باشد . جلوتر ، سياهي وارفته اي افتاده بود
روي زمين . اول فکر کرد لاشه ي حيواني است ، بعد ، نزديک تر که
شد ، ديد سرباز است و باز نزديک تر شد ديد زنده است و باز نزديک
تر که شد ، ديد همچون خودش لب هاي داغمه بسته و صورت گداخته و
لباس هاي سفيدک زده از شدت عرق دارد و باز که نزديک تر که شد ،
ديد آشناست . خود سرگروهبان بود . خنده اش گرفت . چه شانسي ! او
ديگر در اين جا چه مي کرد . « به به ! سرگروهبان عزيز ! چه
طوري از محاصره در آمدي ؟ اصلا افتادي تو محاصره ؟ » گروهبان
آخرين رمقش را به کار گرفت . از جا برخاست و با رويي گشاده آمد
به استقبال . « چه قدر از ديدنت خوشحالم پس تو هم زنده اي ؟
» نتوانست لبخند زورکي اش را ادامه بدهد . چشم سرباز به دست
و فانسقه اش دوخته شده بود . « اسلحه ت کو سرگروهبان ؟ خودت
را سبک کردي ؟ » گروهبان گفت : « نه من .... » نگذاشت
حرف فرمانده تمام بشود . گفت : « بله ، مي دانم با دست خالي
مي جنگيدي . » و تو چشم هاي گروهبان خنديد . زل زده بودند به
همديگر . گروهبان گفت : « مي توانيم به هم کمک کنيم .
»سرباز نشست روي سنگي . آسوده خاطر گفت : « من هم تو همين
فکرم . » و رو برگرداند و در آن دورها _ بر دشت هموار _ صحنه
ي دود آلود جنگ را نگاه کرد . « عجيب است . هنوز هم دارد مي
آيد . به گمانم تکليف جنگ يکسره شد . » پاکت سيگارش را از
جيبش درآورد . گرفت طرف گروهبان . « بهتر است اول سيگاري دود
کنيم . بيا سرگروهبان ! سومر است . به مزاجت که مي سازد ؟ »
دوتايي سيگاري آتش زدند و بي هيچ عجله اي ، شروع کردند به
بلعيدن دود . سرباز ، کلاشش را گذاشت روي زانوهاش . دو سه متري
با همديگر فاصله داشتند. گروهبان يک بري افتاده بود . آدم تيزي
نبود . پرسيد : « قبضه را چه کار کرديد ؟ » سرباز پکي به
سيگارش زد . لب هايش را غنچه کرد . سرش را رو به آسمان گرفت .
دود را حلقه حلقه بيرون داد . عجله اي براي جواب دادن نداشت .
گفت : « ولش کرديم به امان خدا . » و براق شد تو صورت
گروهبان . گروهبان چيزي به روي خودش نياورد . از الدروم بلدورم
افتاده بود . سرباز ادامه داد : « اين شرقي ها به تف شيطان هم
نمي ارزند . خمپاره انداز فقط تامپلا . هنوز صد تا هم نزده بوديم
که گلوله گير کرد . چند بار گيره انداختيم اما درنيامد . چند بار
لگد زديم به قنداق و ضامن . انگار نه انگار ! تا اين که يکي پيدا
شد و مثل آن چيزه که سرش را فرو مي کنند تو خمره ، گردن کشيد تا
مطمئن بشود گلوله درنرفته. آخه بس که سر و صدا و انفجار بود يا
چند قبضه با هم شليک مي کردند يا از مقابل .... خودت که بهتر مي
داني سرگروهبان . خلاصه همان موقع گلوله در رفت .ما تا آخرش هم
نفهميديم سر رفيق مان پودر شد يا اين که خمپاره کندش و برد طرف
دشمن . گروهبان پرسيد : « سر کي بود ؟ » سرباز گفت: «
مگه فرقي هم مي کند برايت ؟ توکه همان اول بسم الله فلنگ را بستي
. » گروهبان گفت : « من رفتم وردست ديده بان ؟ » سرباز
دود را فوت کرد طرف گروهبان . گفت : « عجيب است که هيچ تماسي
نگرفتي ؟ تا وقتي آتش به اختيار نداده بودند ، بي سيم دست خودم
بود . » گروهبان گفت : « گفتم رفتم ولي نگفتم که رسيدم . بين
راه بودم که خط شکست و همه چيز به هم ريخت . » سرباز سر تکان
داد . « جالب است . » و از سر عادت ، فيلتر سيگارش را
زير پايش له کرد . گروهبان هم سيگارش را تمام کرده بود. «
امروز چندم است سرگروهبان ؟ » « بيست و يکم ! » سرباز
سرش را انداخته بود پايين . خشاب اسلحه اش را در مي آورد . کلاش
را گذاشته بود رو زانوهاش . فشنگ ها را يکي يکي از خشاب در
آورد و شروع کرد به شمردن شان . در همان حال نگاهي به گروهبان
انداخت که چشم دوخته بود به دست هاي او ، گفت : « خيالات به سرت
نزند سرگروهان . يادت باشد که يک تير تو جان لوله ست . » فشنگ ها
را دوباره در خشاب گذاشت . خشاب را جا زد . « آن درس ها هنوز
هم ورد زبانت هست سرگروهبان ؟ بايد از استعداد زمين يا هر چيزي
نهايت استفاده را .... » پوزخندي زد و حرفش را پي نگرفت .
گروهبان چشم دوخته بود به کلاش . رگ زير چشم چپش مي پريد . «
چرا چيزي نمي گويي سرگروهبان ؟ » « چه بگويم ؟ » « هر چي
دوست داري . » سرباز با صداي بلند خنديد . « شوخي مي کني
سرگروهبان ؟ کدام راه ؟ راهي وجود ندارد . از اولش هم معلوم بود
. همه سرگردانند . » سيگار ديگري روشن کرد . « چه نقشه
هايي براي اين لحظه کشيده بودم . هزار بار و هزار جور . ولي حالا
که وقتش رسيده ، نه کينه اي دارم نه خشمي نه خواهشي . هيچ هيچ
.حتي از ديدنت تعجب هم نکردم . » گروهبان هنوز از فکر راه
بيرون نيامده بود . « اين قدر سخت نگير ! شايد بتوانيم راهي
پيدا کنيم . » سرباز دوباره شروع کرده بود به حلقه کردن دود
. اين بار هوايي نمي فرستاد . در آن پايين ، آن دورها ، دشت پر
غبار جنگ به فيلمي صامت شبيه بود . ديگر حتي صداي توپ هاي دور
برد هم شنيده نمي شد . گروهبان حالا لوله ي کلاشينکف را نگاه مي
کرد و بدش نمي آمد که نقش پدر بزرگ ها را بازي کند . « آدم
نبايد کاري کند که در آينده پشيمان بشود . » « آينده ؟! چرا
از چيزي حرف مي زني که وجود ندارد ؟ » گروهبان ديگر نمي
دانست چه بگويد . پس از مدتي سر بالا آورد . چشم دوخت به چشم هاي
سرباز . گفت : « مي توانم يه خواهشي .... » و نتوانست حرفش
را ادامه بدهد . سرباز کمکش کرد. « بخشش ؟ » گروهبان
ساکت بود . سرباز ادامه داد : « مي داني که امکانش نيست . »
گروهبان آخرين تير را در تاريکي رها کرد . ذليل شده بود .
« چرا ؟ » سرباز گفت : « فکر مي کني با کي طرفي ؟ با
اولياء الله ؟ من آدم بزرگي نيستم . آن وقت ها هم که دل داشتم ،
دلم اندازه ي يک گنجشک بود . حالا ديگه هيچي ندارم . فقط يادم
مانده آخرين دستور مغزم قبل از اين که از کار بيفتد ، اين بوده ؛
انتقام بگير ! به بدترين شکل ممکن . گذشت مال وقتي است که چيزي
برايت مانده . من ديگه حتي حسرت اين را نمي خوردم که چرا بايد
تسويه حساب نکرده بميرم تا اين که تو سر راهم سبز شدي . مي داني
سرگروهبان ! يه وقتي فکر مي کردم زندگي چيزي است ظالمانه چون
آخرش به مرگ ختم مي شو د . ولي حالا فکر مي کنم ظالمانه تر بود
اگر که به مرگ ختم نمي شد . ديگه سيگار نمي کشي سرگروهبان ؟ »
گروهبان رو برگرداند . قاطع و سريع گفت : « نه ! » سرباز
گفت : « پس شروع مي کنيم . » و اولين تير را شليک کرد .
گروهبان به سختي سرجايش تکان مي خورد. دست برد به زخم پايش اما
گويي در وسط راه پشيمان شد و دستش را عقب کشيد . سرباز عجله
اي نداشت . با آتش سيگار قبلي ، سيگار ديگري روشن کرد . از آن
پايين ، بالاتر از گرد و غبار ، حلقه هاي سفيد و سرگردان دود در
هوا ديده مي شدند . آيا « زماني » زده بودند يا اين که شيميايي
... با خود گفت : « احمق ! شيميايي که بالا نمي رود . سنگين است
. »و دوباره رو برگرداند طرف گروهبان و تيره ها را يکي يکي و
با فاصله شليک کرد . گروهبان ديگر تکان نمي خورد . سرباز گلن
گلدن را کمي عقب کشيد تا از بودن آخرين گلوله در جان لوله مطمئن
شود . بعد ، باز دست برد به پاکت سيگارش . خالي بود . گفت :
« حيف تمام شد . » و لوله اسلحه را گذاشت زير چانه اش .