براى هدايت خراسانى ، چند مرتبه عمامه برگرفت
مرحوم سيّد مرتضى و حضينى رضوان اللّه عليهما، به نقل از شخصى كه اهالى
خراسان و به نام احمد بن ميمون مى باشد حكايت كنند:
شنيده بودم بر اين كه امام و حجّت خداوند بر بندگان ، بعد از امام علىّ
هادى صلوات اللّه عليه ، فرزندش حضرت ابومحمّد، حسن عسكرى عليه السلام مى باشد.
براى تحقيق پيرامون اين موضوع به شهر سامراء رفتم و نزد دوستانم كه ساكن
سامراء بودند وارد شدم و پس از صحبت هائى ، اظهار داشتم : آمده ام تا مولايم
ابومحمّد، امام حسن عسكرى عليه السلام را ملاقات نمايم .
گفتند: بنا بوده كه امروز، حضرت به دربار خليفه معتّز وارد شود.
با شنيدن اين خبر، با خود گفتم : مى روم و سر راه حضرت مى ايستم و به
خواست خداوند به آرزويم مى رسم .
به همين جهت حركت نمودم و آمدم در همان مسيرى كه بنا بود حضرت از آن جا
عبور نمايد، گوشه اى ايستادم .
هوا بسيار گرم بود، همين كه امام عليه السلام نزديك من رسيد، با گوشه چشم
نگاهى بر من انداخت ، پس مقدارى عقب رفتم و پشت سر حضرت قرار گرفتم .
در همين لحظه با خود گفتم : خدايا! تو مى دانى كه من به تمام ائمّه اطهار
عليهم السلام و همچنين دوازدهمين ايشان حضرت مهدى موعود صلوات اللّه عليه معتقد و
مؤمن هستم .
پس اى خداوندا! اكنون مى خواهم تا كرامت و معجزه اى از ولىّ و حجّت تو
مشاهده كنم ، تا هدايتى كامل يابم .
در همين بين ، حضرت اشاره اى به من نمود و فرمود: اى محمّد بن ميمون !
دعايت مستجاب شد.
با خود گفتم : مولايم از فكر و درون من آگاه شد و بدون آن كه چيزى بگويم ،
دانست چه فكرى در ذهن دارم ، اگر واقعاً او از درون من آگاهى دارد، اى كاش عمامه
اش را از سر خود بَردارد.
پس ناگهان دست برد و عمامه خود را از روى سر مبارك خود برداشت و دو مرتبه
آن را بر سر نهاد.
با خود انديشيدم : شايد به جهت گرمى هوا، حضرت عمامه خود را از سر برداشت
، نه به جهت فكر و نيّت من ؛ و اى كاش يك بار ديگر نيز عمامه اش را بردارد و بر
زين قاطر بگذارد.
در همين لحظه ، حضرت دست برد و عمامه خويش را از سر خود برداشت و روى زين
قرار داد.
گفتم : بهتر است كه حضرت عمامه اش را بر سر بگذارد، پس آن را برداشت و بر
سر خود نهاد.
باز هم اكتفاء به همين مقدار نكرده و با خود گفتم : اى كاش يك بار ديگر هم
، حضرت عمامه اش را از سر بر مى داشت و بر زين مى نهاد و سريع روى سر خود قرار مى
داد.
اين بار نيز حضرت سلام اللّه عليه ، عمامه خود را از سر برداشت و روى زين
قاطر نهاد و بدون فاصله ، سريع آن را برداشت و روى سر خود گذارد.
سپس با صداى بلند فرمود: اى احمد! تا چه مقدار و تا چه زمانى مى خواهى
چنين كنى ؟!
آيا به نتيجه و آرزوى خود نرسيدى ؟
عرضه داشتم : اى مولا و سرورم ! همين مقدار مرا كافى است ؛ و حقيقت را درك
كردم .(1)
1- هداية الكبرى حضينى :
ص 337، عيون المعجزات : ص 139، مدينة المعاجز: ج 7، ص 660، ح 2650.