خبر دادن از غيب در كودكى
حضرت ابوجعفر امام محمّد باقر عليه السلام حكايت فرمايد:
روزى حضرت رسول صلى الله عليه و آله در جمع عدّه اى از اصحاب و ياران خويش
حضور داشت ، كه ناگهان چشم حاضران به امام حسن مجتبى سلام الله عليه افتاد كه با
سكينه و وقار خاصّى گام بر مى داشته و به سمت جدّ بزرگوارش ، در آن جمع مى آمد.
همين كه رسول خدا چشمش بر او افتاد، تبسّمى نمود.
در اين هنگام بلال حبشى گفت : بنگريد، همانند جدّش رسول اللّه صلوات اللّه
عليه حركت مى كند.
پيغمبر خدا فرمود: همانا جبرئيل و ميكائيل راهنما و نگهدار او هستند.
و چون حضرت مجتبى وارد بر آن جمع شد همه به احترام وى از جاى برخاستند؛ و
حضرت رسول خطاب به فرزندش كرد و اظهار داشت : حسن جان ! تو ميوه و ثمره من ، حبيب
و نور چشم من و پاره تن و قلب من مى باشى ؛ و ... .
در همين بين يك نفر اءعرابى - بيابان نشين - وارد شد و بدون آن كه سلام
كند، از حاضران پرسيد: محمّد صلى الله عليه و آله كدام يك از شما است ؟
اصحاب گفتند: از او چه مى خواهى ؟
حضرت رسول صلوات اللّه عليه ، به ياران خود فرمود: آرام باشيد و سپس خود
را معرّفى نمود.
اءعرابى گفت : من هميشه مخالف و دشمن تو بوده و هستم .
حضرت تبسّمى نمود؛ ولى اصحاب ناراحت و خمشگين شدند، حضرت رسول به اصحاب دو
مرتبه به آنان اشاره نمود كه آرام باشيد.
اءعرابى اظهار داشت : اگر تو پيغمبر بر حقّ؛ و فرستاده خداوند هستى علائم
و نشانه هائى را براى من ظاهر گردان .
حضرت فرمود: چنانچه مايل باشى ، خبر دهم كه تو چه وقت و چگونه از منزل و
ديار خود خارج شده اى ؟
و نيز خبر دهم كه تو در بين خانواده خود و ديگر آشنايان و خويشانت چه
شهرتى دارى ؟
و يا آن كه اگر مايل باشى ، يكى از اعضاى بدن من تو را به آنچه خواسته
باشى ، خبر دهد.
اعرابى گفت : مگر عضو انسان هم سخن مى گويد؟!
حضرت فرمود: بلى ، و سپس اظهار داشت : اى حسن ! بر خيز و اءعرابى را قانع
ساز.
و چون حضرت مجتبى عليه السلام ، با اين كه كودكى خردسال بود؛ پيشنهاد جدّش
را پذيرفت .
اعرابى گفت : آيا پيغمبر نمى تواند كارى انجام دهد كه به كودك خود واگذار
مى نمايد؟!
پس از آن حضرت مجتبى سلام اللّه عليه لب به سخن گشود و چند بيت شعر خواند؛
و سپس خطاب به اءعرابى كرد و فرمود:
همانا تو با كينه و عداوت وارد شدى ؛ ليكن با دوستى و شادمانى و ايمان
بيرون خواهى رفت .
اءعرابى تبسّمى كرد و گفت : اءحسنت ، سخنان خود را ادامه ده .
اللّه عليه ضمن سخنى فرمود: تو در شبى بسيار تاريك ، كه باد سختى مى وزيد
و ابر متراكمى همه جا را فرا گرفته بود از منزل خود خارج شدى ؛ و در بين راه بادى
تند و صاعقه اى شديد تو را سخت به وحشت انداخت ؛ و با يك چنين حالتى به راه خود
ادامه دادى ، تا به اين جا رسيدى .
اءعرابى با حالت تعجّب گفت : اى كودك ! اين حرف ها و مطالب را چگونه و از
كجا مى دانى ؟!
آن قدر بى پرده و صريح سخن مى گوئى ، كه گويا در همه جا همراه من بوده اى
! ظاهرا تو هم علم غيب مى دانى ؟!
و سپس افزود: شناخت من در مورد شما اشتباه بوده است ، من از عقيده قبلى
خود دست برداشتم ، هم اكنون از شما مى خواهم كه اسلام را به من بياموزى تا ايمان
آورم .
حضرت مجتبى سلام اللّه عليه اظهار نمود:
بگو: (اللّه اكبر)؛ و شهادت بر يگانگى خداوند؛ و رسالت رسولش بده ، تا
رستگار شوى .
اعرابى پذيرفت و اظهار داشت : شهادت مى دهم كه خدائى جز خداى يگانه وجود
ندارد و او بى شريك و بى مانند است ؛ و همچنين شهادت مى دهم براين كه محمّد صلى
الله عليه و آله بنده و پيغمبر خداى يكتا مى باشد.
و چون أعرابى توسّط سبط اكبر، حضرت مجتبى صلوات اللّه عليه اسلام و ايمان
آورد، تمامى اصحاب و نيز خود حضرت رسول صلى الله عليه و آله خوشحال و شادمان شدند.
و آن گاه پيامبر خدا، آياتى چند از قرآن ؛ و بعضى از احكام سعادت بخش الهى
را به آن اعرابى تعليم نمود.
بعد از اين جريان ، هرگاه اصحاب و انصار، امام حسن مجتبى عليه السلام را
مى ديدند به يكديگر مى گفتند: خداوند متعال تمام خوبى ها وكمالات و اسرار علوم خود
را به او عنايت نموده است .(1)
1- الثّاقب فى المناقب :
ج 3، ص 316، ح 3، مدينة المعاجز: ج 3، ص 359، ح 927 با تفاوت مختصر.