صلح عزّت آفرين، از زبان امام حسن(ع) - صلح عزت آفرين، از زبان امام حسن (ع) نسخه متنی

اینجــــا یک کتابخانه دیجیتالی است

با بیش از 100000 منبع الکترونیکی رایگان به زبان فارسی ، عربی و انگلیسی

صلح عزت آفرين، از زبان امام حسن (ع) - نسخه متنی

محمد عابدي

| نمايش فراداده ، افزودن یک نقد و بررسی
افزودن به کتابخانه شخصی
ارسال به دوستان
جستجو در متن کتاب
بیشتر
تنظیمات قلم

فونت

اندازه قلم

+ - پیش فرض

حالت نمایش

روز نیمروز شب
جستجو در لغت نامه
بیشتر
توضیحات
افزودن یادداشت جدید















صلح عزّت آفرين، از زبان امام حسن(ع)







محمد
عابدي





الف) ريشه ‏هاي تعارض (تعارض دائمي
صالحان و نا صالحان)





عهده داري مقام رهبري امت شايستگي‏هايي
را مي‏طلبد که بدون آن، «نظام امامت» کارآيي لازم براي
تداوم مسير پيامبر صلي ‏الله‏ عليه‏ و‏آله ‏وسلم و حفظ آن را
نخواهد داشت. از نظر امام حسن عليه‏السلام اهل‏بيت پيامبر صلي ‏الله‏ عليه‏ و‏آله ‏وسلم
شايسته‏ترين‏ها براي امامت هستند و نيروهاي ناصالحي
که در سطح جامعه ديني حضور دارند، فاقد صلاحيت لازم براي
رهبري‏اند.





از نگاه امام حسن عليه‏السلام اين دو گروه، در
طول تاريخ به هم برخورد کرده‏اند و نتيجه تعارض آنان، خروج شايستگان
از نظام حاکميت و استيلاي ناصالحان بر امت بوده است. در برابر اين
وضعيّت، صالحان همواره از دو راهکار استفاده کرده‏اند:



 1. اقدامات تاکتيکي، براي رعايت
مصالح فعلي و به روز جامعه ديني مبارزه اساسي و پيگيري
هدف اصلي؛ 2. تلاش براي کسب حاکميت و رهبري امت. نمونه ‏هايي
از سخنان امام حسن عليه‏السلام پيرامون تعارض ياد شده را مي‏خوانيم:



1. قبل از آغاز جنگ





بخشي از سخنان امام حسن مجتبي عليه‏السلام
که گوياي تعارض مذکور است، چنين است:





امام حسن عليه‏السلام قبل از جنگ، نامه‏اي به
معاويه نوشت و ضمن شرح تعارض جبهه حقّ و باطل، از وي خواست به شايستگي
امام، جهت حکومت، احترام بگذارد و دست از تعارض بردارد. حضرت نوشت:





«فلمّا توفّي صلي ‏الله‏ عليه‏ و‏آله ‏وسلم
تنازعت سلطانه العرب فقالت قريش نحن قبيلته و اسرته و أولياؤه و
لايحل لکم ان تنازعوا سلطان محمد صلي ‏الله‏ عليه‏ و‏آله ‏وسلم في
الناس و حقّه... فانّک تعلّم اني احقّ بهذا الامر منک عنداللّه و عند کلّ
اوّاب حفيظ و من له قلب منيب و اتّق اللّه و دع البغي... و ان
انت ابيت الاّ التّمادي في غيّک نهدتُ اليک بالمسلمين
فحاکمتُک حتي يحکم اللّه بيننا و هو خيرالحاکمين؛1
پس از آنکه محمد صلي ‏الله‏ عليه‏ و‏آله ‏وسلم وفات يافت، عرب‏ها بر
سر فرمانروايي او کشمکش کردند و قريش گفت: ما از قبيله،
خويشان و ياران او هستيم. براي شما شايسته نيست
که بر سر حق و حکومت او بر مردم، با ما نزاع کنيد... عرب‏ها تسليم
شدند. سپس ما با همين دليل بر قريش استدلال آورديم؛ ولي
آنها همچون عرب‏ها انصاف ندادند... و بر ما با اجتماع به ظلم، مخالفت و با سختي
گرفتن چيره شدند... از کشمکش با آنان دست برداشتيم؛ زيرا نگران
بوديم که منافقان و آن احزاب از نزاع ما روزنه عيبي در دين
خدا بيابند و با آن، دين خدا را بشکنند يا دستاويزي
براي فساد خود بيابند.





اي معاويه! امروز انسان از زورگويي
تو در شگفت است، چيزي را غصب کرده‏اي که شايستگي‏اش
را نداري! نه فضيلت شناخته شده‏اي در دين خدا داري
و نه اثر پسنديده‏اي در اسلام... پس، از ادامه راه باطل دست بکش و مثل
مردم با من بيعت کن، چون خودت مي‏داني که من نزد خدا و هر مؤمن
توبه کار، خود نگهدار و هرکسي که دل رو به خدا دارد، براي اين
کار از تو سزاوارترم. از خدا بترس و از شورش دست بردار و خون مسلمانان را
نگهدار... در اين کار با اهل آن و کسي که شايستگي بيشتري
دارد، کشمکش نکن... اگر جز اصرار در گمراهي خود را نخواهي، با مسلمانان
براي جنگ تو بشتابم...»





اين نامه به خوبي مراحل تعارض صالحان و
ناصالحان را از لحظه رحلت پيامبر صلي ‏الله‏ عليه‏ و‏آله ‏وسلم تا
لحظه آغاز تعارض عملي امام حسن عليه‏السلام و معاويه، نشان مي‏دهد.
جالب اينکه معاويه نيز در مقابل مي‏کوشد خود را شايسته‏تر
نشان دهد و انتخاب خلفاي سه‏گانه را دليل شايستگي آنان بر
خلافت مي‏شمارد. وي موقعيت خود با امام حسن عليه‏السلام
را به موقعيت پس از پيامبر ميان اهل بيت و ابوبکر تشبيه
مي‏کند و نتيجه مي‏گيرد که چون شايستگي‏هاي
خودش بيشتر است، بهتر است امام حسن عليه‏السلام با او بيعت
کند.2



2. بعد از خيانت کارگزاران و فرماندهان






امام بعد از خيانت لشکريان، در نامه‏اي
به معاويه نوشت:





«ان هذا الامر لي و الخلافة لي و لأهل بيتي
و انّها لمحرّمةٌ عليک و علي اهل بيتک، سمعتُه من رسول اللّه صلي ‏الله‏ عليه‏ و‏آله ‏وسلم
لو وجدتُ صابرين عارفين بحقّي غير منکرين ما سلّمتُ
لک...؛3 ولايت و خلافت، متعلّق به من و خاندان من بوده و بر تو و خاندانت
حرام است. اين را از رسول خدا شنيدم. اگر افرادي صبور و آگاه به
حقّم بيابم، آن را به تو نمي‏سپارم...»





پس از صلح، معاويه بر فراز منبر رفت و گفت: «حسن بن
علي مرا شايسته خلافت ديد و خود را براي اين امر،
صالح نديد.» امام برخاست و بعد از حمد و ثناي الهي و برشماري
فضائل اهل بيت، مانند آيه تطهير، مباهله، حديث کساء و...
ـ که هريک اشاره‏اي به شايستگي‏هاي غير قابل
انکار اهل‏بيت بر ولايت و رهبري دارد ـ فرمود:





«انّ معاوية بن صخر زعم انّي رايتُه
للخلافة اهلاً و لم ارنفسي لها اهلاً! فکذب معاوية و ايم اللّه
لأنا أولي الناس بالناس في کتاب اللّه و علي لسان رسول اللّه صلي ‏الله‏ عليه‏ و‏آله ‏وسلم
غير انّا لم نزل اهل البيت مخيفين مظلومين مضطهدين
منذ قبض رسول اللّه صلي ‏الله‏ عليه‏ و‏آله ‏وسلم ايّها الناس انّه
لايعاب احد بترک حقّه و انّما يعاب ان يأخذ ما ليس
له...؛4 معاويه فرزند صخر گمان مي‏کند من او را شايسته خلافت ديدم
و خود را شايسته نديدم! او دروغ مي‏گويد و سوگند به خدا!
من بنابر کتاب خدا و فرموده رسول، از همه مردم به خودشان سزاوارترم؛ جز اينکه
ما از زمان رحلت رسول خدا صلي ‏الله‏ عليه‏ و‏آله ‏وسلم ، پيوسته
خوفناک و مورد ستم و آزار بوده‏ايم... ما از کسي نام نمي‏بريم؛
ولي پي درپي به خدا قسم مي‏خورم که اگر مردم به فرامين
خداي سبحان و پيامبر صلي‏الله‏عليه و‏ آله ‏و سلم گوش مي‏دادند،
آسمان بارانش را به آنان هديه مي‏کرد و زمين برکاتش را مي‏داد
و در اين امت دو شمشير اختلاف (جنگ) نمي‏کرد و تا قيامت
سرسبز و خرّم بهره مي‏بردند و ديگر تو اي معاويه! در آن
طمع نمي‏کردي. اما چون [خلافت [در گذشته از جايگاه اصلي
خود خارج شد و از پايگاه‏هاي خود دور شد، قريش در آن به کشمکش
پرداختند و همچون توپ آن را به هم پاس دادند؛ تا آنجا که تو نيز، اي
معاويه و يارانت در آن طمع کرديد در حالي که رسول خدا صلي ‏الله‏ عليه‏ و‏آله ‏وسلم
فرمود: هيچ امتي کار خود را به کسي که در ميان آنان
داناتر از او باشد، نسپرد، مگر آنکه امورشان پيوسته در تباهي و فرومايگي
افتاد تا برگردند.»5



4. هنگام حضور جمعي نزد معاويه






در جمعي که عبداللّه بن جعفر، ابن عباس، امام حسن و
امام حسين عليهماالسلام نزد معاويه بودند، امام حسن عليه‏السلام
در پاسخ به سخنان معاويه، چنين فرمود:





«العجب منک يا معاوية و من قلّة حيائک و
جرأتک علي اللّه حين قلت: قد قتل اللّه طاغيتکم و ردّ الامر الي
معدنه. فانت يا معاوية معدن الخلافة دوننا؟ ويل لک يا
معاوية و للثلاثة قبلک الذين اجلسوک هذا المجلس و سنّوا لک هذه
السنّة. لأقولنَّ کلاماً ما انت اهله و لکنّي اقول لسمعتُه بنو ابي
هؤلاء حولي. ان الناس قد اجتمعوا علي امور کثيرة ليس بينهم
اختلاف فيها... واختلفوا في سنن اقتلوا فيها و صاروا فرقاً للعن
بعضهم بعضاً و هي «الولاية» و... نحن نقول اهل البيت انّ
الائمّة منّا و انّ الخلافة لاتصلح الاّ فينا... و زعم قوم انّهم اولي
بذلک منّا حتّي انت يابن هند تدّعي ذلک...؛6 کم حيايي
و جسارت تو در پيشگاه خدا، جاي تعجب دارد که گفتي: خدا، زورگوي
شما را برد و حکومت را به جايگاه اصلي‏اش برگرداند. اي معاويه!
آيا تو جايگاه اصلي خلافت پيامبري و ما نيستيم؟!
واي برتو و سه نفر پيش از تو! کلامي مي‏گويم که تو
اهل آن نيستي، بلکه مي‏گويم تا اين فرزندان برادرم
که در اطرافم هستند، بشنوند. اين امت... در موارد بسياري اجتماع
کردند و اختلافي ندارند... و در برخي سنّت‏ها اختلاف کردند و به خاطر
آن جنگيدند و فرقه فرقه شدند و برخي برخي، ديگر را لعن کردند
و آن طريق ولايت بود... ما خاندان پيامبر مي‏گوييم
امامان امت از ما هستند و خلافت جز در ما شايسته نيست و خدا در کتاب
خود و سنّت پيامبرش ما را اهل آن قرار داده است و علم در ماست و ما اهل آن
هستيم و دانش از هر جهت نزد ماجمع است. گروهي پنداشته‏اند که به امامت
شايسته‏تر از ما هستند؛ حتي تو اي پسر هند! اين ادّعا را
داري...».





در تمام موارد فوق، امام حسن عليه‏السلام بر تعارض
تاريخي حقّ جويان و باطل طلبان و صالحان و ناصالحان تأکيد
و بر جنگ دائمي فاسدان امت، جهت شايسته‏زدايي از مسند
حکومت مسلمانان اشاره مي‏کند. امام ريشه تعارض خود با معاويه را
نيز در همين روند مي‏بيند و در واقع، آيندگان را به
«جريان‏شناسي» دقيق از دو طيف مذکور فرامي‏خواند.



ب) صلح از زبان امام عليه‏السلام







1. عوامل بنيادين صلح (دنيا زدگي،
عدم دينداري)






اگر در صحنه «عاشورا» دو عامل «دنيازدگي و عدم
دينداري» در نهايت، موجب شهادت امام حسين عليه‏السلام
شد و به قول حضرت «مردم بنده دنيايند و شيريني دين
را تنها بر زبان دارند...»7، همين دو عامل موجب صلح امام حسن عليه‏السلام
نيز گرديد و امام با همين تعبير (عبيدالدّنيا)
از آنان ياد کرد.8 امام حسن عليه‏السلام هم دو عامل دنياگرايي
و دين نداشتن را عامل اساسي مي‏داند.9





ما به نقاط اوج اين رويکرد مردمي اشاراتي
مي‏کنيم:



استقبال ‏نکردن از حضور در اردوگاه جنگ






امام حسن عليه‏السلام از مردم خواست براي جنگ،
راهي «نُخَيله» شوند؛ اما بعد از 10 روز تنها 4000 نفر آمدند. امام به
کوفه برگشت و ضمن يک سخنراني فرمود:





«يا عجباً من قومٍ لاحياء لهم و لا دين
مرّة بعد مرّة ولو سلّمتُ معاوية الامر، فأيم اللّه لانزول فرجاً
ابداً مع بني امية واللّه ليسومنّکم سوء العذاب حتي
تتمنّون ان يلي عليکم جسيّاً. و لو وجدتُ اعواناً ما
سلّمتُ له الامر لانّه محرّم علي بني امية فأفّ و ترحاً يا
عبيدالدّنيا...10؛ شگفتا! از مردمي که پي‏درپي، نه
حيا دارند و نه دين. اگر کار را به معاويه واگذارم، سوگند به
خدا با بني‏اميه هرگز آسودگي نخواهيد ديد. آنان
چنان شما را بيازارند که آرزو کنيد به جاي آنان، زنگي بر
شما حکم براند. اگر ياوراني بيايم، خلافت را به او نمي‏سپارم؛
چون حکمراني براي بني‏اميه حرام است. اف برشما! اندوه بر
شما اي بردگان دنيا...»



بعد از شهادت پدر






امام حسن عليه‏السلام بعد از شهادت اميرمؤمنان
عليه‏السلام براي اصحاب خود سخنراني کرد و فرمود:





«اَما واللّه ثنانا عن قتال اهل الشام ذلّة و لا قلّة و
لکن کنّا نقاتلهم بالسّلامة و الصّبر... ان معاوية قد دعا الي امرٍ ليس
فيه عزّ و لا نصفة. فان اردتم الحياة قبلناه منه و اغضضنا علي
القذي و ان اردتم الموت بذلناه في ذات اللّه و حاکمناه اللّه11؛ سوگند
به خدا، خواري و کاستي، ما را از نبرد با شاميان بازنداشت؛ بلکه
ما با سلامتي و بردباري با آنان پيکار مي‏کرديم. پس
دشمني، سلامتي را و بي‏تابي بردباري را فرسوده کرد.
شما با ما مي‏شتافتيد در حالي که دين شما پيش روي
دنيايتان بود. اينک دنياي شما پيش روي
دينتان است. ما براي شما بوديم و شما براي ما، ولي
امروز عليه ما هستيد... همانا معاويه ما را به چيزي
فراخوانده که عزّت و عدالت در آن نيست. اگر زندگي دنيا را مي‏خواهيد،
مي‏پذيريم و اين خار در چشم را تحمل مي‏کنيم
و اگر مرگ را مي‏خواهيد، آن را در راه خدا ارزاني مي‏داريم
و آن را نزد خدا به داوري مي‏بريم.»





راوي مي‏گويد: همه فرياد زدند:
«بل البقية والحياة؛ ما ادامه زندگي را مي‏خواهيم.»



2. آثار دنياگرايي و ...






در يک کلام، صلح امام حسن عليه‏السلام معلول
دو رويکرد مهمّ دنياگرايي و ملتزم نبودن به دين
توسط مردم، به ويژه خواص است. هر چند اين جمله، نقطه ثقل در تصميم‏گيري
امام است؛ ولي بدان جهت که به مسأله دنياگرايي مردم و
خواص در آن و دوره ـ به مناسبت شهادت امام حسين عليه‏السلام ـ بارها
تأکيد شده است، ما فارغ از پژوهش در اصل اين عوامل، خود را ملزم مي‏دانيم
که به بررسي آثاري که در پي اين دو عامل، در رفتارهاي
مردم، به ويژه خواص بروز کرد، بپردازيم.





آثار دنياگرايي در قالب‏هاي مختلف
خود را نشان داد که چهار نمونه از آن را توضيح مي‏دهيم:



عمل نکردن به پيمان






ابن اعثم مي‏نويسد: سپاه معاويه با لشکر
قيس بن سعد به جنگ پرداخت و قيس بعد از حوادثي که براي
امام حسن عليه‏السلام اتفاق افتاده بود (زخمي شدن)، در انتظار حضرت
بود. بعد از پخش خبر، معاويه پيکي نزد قيس فرستاد و گفت:
دست از جنگ بکش تا صحّت گفتار من (زخمي شدن امام تو) برايت ثابت شود.
قيس هم دست از جنگ برداشت. پس از آن عراقيان قبيله به قبيله
به معاويه مي‏پيوستند. قيس جريان را به امام گزارش
داد. حضرت به پاخاست و فرمود:





«يا اهل العراق ما اصنع بجماعتکم معي و هذا
کتاب قيس بن سعد يخبرني بان اهل الشرف منکم قد صاروا الي
معاوية، اما واللّه ما هذا بمنکر منکم، لانّکم انتم الذين اکرهتم ابي
يوم صفّين علي الحکمين فلمّا امضي الحکومة و قبل
منکم اختلفتم ثم دعاکم الي قتال معاوية ثانية مکرهين
فاخذت بيعتکم و خرجت في وجهي هذا واللّه يعلم ما نويت
فيه. فکان منکم الي ماکان. يا اهل العراق فحسبي منکم
لاتفرّوني في ديني فانّي مسلم هذا الامر الي
معاوية12؛ اي اهل عراق! من با شما چه‏کنم؟ اين نامه سعد است که
مي‏گويد بزرگان شما به معاويه پيوسته‏اند. هان! سوگند به
خدا! اين رفتار از شما ناشناخته نيست؛ زيرا شما همان افرادي
هستيد که در روز صفّين پدرم را به پذيرش حکميت واداشتيد
و بعد از پذيرش، اختلاف کرديد. پدرم براي بار دوم شما را به
نبرد با معاويه فراخواند؛ ولي سستي کرديد، تا او به کرامت
خدا (شهادت) پيوست. سپس آمديد و با اختيار با من بيعت کرديد،
من هم پذيرفتم. و در اين راه بيرون آمدم و خدا مي‏داند که
چه تصميمي داشتم؛ ولي از شما سرزد آنچه سرزد. عراقيان! ديگر
بس است، مرا در دينم فريب ندهيد که من اين امر را به معاويه
واگذار مي‏کنم.»



خيانت به امام عليه ‏السلام






رويکرد دنياگرايانه خواص را در «قيام
و صلح حسني» در آينه خيانت‏هايشان مي‏توان ديد.
روح دنياخواهي چنان در جان لشکر رخنه کرد که معاويه توانست در
لحظات آغازين، همه آنها را بخرد. وي به طور پنهاني جاسوساني
را جداگانه نزد عمر بن حريث، اشعث بن قيس، حجر بن حارث و شعب بن ربعي
فرستاد و به هريک وعده داد که در صورت کشتن حسن بن علي عليهماالسلام
بيست هزار درهم، فرماندهي سپاهي از سپاهيان شام و يکي
از دخترانش را به او خواهد داد.





امام بعد از آگاهي از اين توطئه‏ها بود که زير
لباس خود، «زره» مي‏پوشيد و يک بار که در نمازتيري
به سويش پرتاب شد، همين زره، جان او را نجات داد. اما بالاخره در نزديکي‏هاي
«ساباط»، شخصي با شمشير زهرآگين ضربه‏اي به حضرت زد و او
را زخمي کرد. به دستور حضرت، او را به «بطن جريحي» که حاکمش عموي
مختار بن ابي عبيده بود، بردند. در حقيقت همان روحيه سپاه
باطل در ساباط بود که در کربلا نيز حاکم شد و هردو گرفتار يک آسيب
تاريخي بودند. امام حسن عليه‏السلام در همان ساباط به مناسبتي
فرمود: «واي بر شما! سوگند به خدا! اگر مرا بکشيد، معاويه به هيچ
يک از وعده‏هايي که براي کشتن من داده است، عمل نخواهد
کرد. مي‏دانم که اگر دست در دست او بگذارم و با او بسازم، نمي‏گذارد
که به دين جدّم بروم و تنها مي‏توانم خداي سبحان را بپرستم؛ ولي
گويا فرزندان شما را مي‏بينم که بر درخانه‏هاي فرزندان
آنان ايستاده‏اند و آب و غذا مي‏خواهند، ولي آنان دريغ مي‏ورزند.
پس دوري و دوري بر شما باد با اين کردارتان! «کساني که
ستم کرده‏اند، به زودي خواهند دانست که به کدام بازگشتگاه برخواهند گشت.»13
بعد از اين سخنراني مردم با بهانه‏هايي که به کار نمي‏آيد،
شروع به عذرخواهي کردند.»14





حارث همداني هم نقل مي‏کند: پس از شهادت امام
علي عليه‏السلام مردم نزد حسن بن علي عليهماالسلام آمدند
و گفتند: تو جانشين و وصي پدرت هستي؛ ما گوش به فرمان تو هستيم.
حسن عليه‏السلام فرمود: «دروغ مي‏گوييد، به خدا سوگند!
شما به کسي که بهتر از من بود، وفا نکرديد، چگونه به من وفا مي‏کنيد؟
چگونه به شما اطمينان کنم در حالي که دلم به شما اطمينان ندارد
که راست مي‏گوييد. پس قرار ما و شما لشکرگاه مدائن. آنجا نزد من
آييد.» پس از اينکه مردم به سردي از پيشنهاد وي
استقبال کردند و عدّه کمي در محل حاضر شدند، فرمود: «شما مرا فريب داديد.
همان گونه که امام پيش از مرا فريفتيد. شما پس از من، همراه
کدام پيشوا به پيکار بر مي‏خيزيد. آيا همراه
آن کافرِ ستمگر به نبرد مي‏رويد که هرگز به خدا و پيامبرش ايمان
نياورد... او و بني‏اميه جز از ترس شمشير اظهار اسلام
نکردند و چنانچه از بني‏اميه جز زن سالخورده دندان ريخته‏اي
نماند، دين خدا را تحريف شده مي‏خواهد، پيامبر خدا چنين
فرمود.»





امام حسن عليه‏السلام بعد از اين سخنان، گروهي
را به فرماندهي فردي از قبيله کِنده به سوي معاويه
فرستاد و دستور داد در «انبار»، لشکر بزند و تا فرمان نرسيده، کاري
نکند. وقتي معاويه مطلع شد، در نامه‏اي به او نوشت: اگر نزد من
بيايي، فرماندهي بخشي از نواحي شامات يا
جزيره را ـ که قابل تو را ندارد ـ به تو مي‏سپارم.





وي پانصد هزار درهم نقداً فرستاد. او پول را گرفت و
با 200 نفر از ياران و خاندانش به معاويه پيوست. امام بعد از
آگاهي از اين خيانت برخاست و فرمود:





«هذا الکندي توجّه الي معاوية و غدر بي
و بکم و قد اخبرتکم مرّة بعد اخري انّه لا وفاء لکم انتم عبيدالدّنيا
...؛ اين کِندي است که به سوي معاويه رفت و به من و شما خيانت
کرد و من بارها به شما گفتم که وفا نداريد و بندگان دنياييد...»





امام شخصي از قبيله مراد را با 4000 نفر
فرستاد و از او در حضور مردم خواست خيانت نکند و به خودش هم گفت که به زودي
خيانت خواهي کرد. او با سوگندهايي که کوه‏ها تاب آنها را
ندارد، قسم ياد کرد که چنين نمي‏کند. اما وقتي به انبار
رسيد، پيک‏هاي معاويه آمدند و علاوه بر دادن وعده‏ها،
پانصد هزار درهم نيز تقديم کردند. و او هم به پيمان خود وفادار
نماند. امام بار ديگر فرمود:





«من بارها به شما گفتم که براي خدا به هيچ پيماني
وفا نمي‏کنيد. اينک، اين رفيق شما مرادي است
که به من و شما خيانت کرد و به معاويه پيوست!»15



3. مصمّم نبودن به مبارزه






از ديگر عوارض «دنياگرايي» که گريبان
مردم را گرفت، سستي آنان در مبارزه بود؛ به گونه‏اي که امام انگيزه‏اي
جدّي در آنان براي مبارزه نمي‏ديد. لذا وقتي جارية
بن قدامه نزد امام آمد و بعد از بيعت گفت: چرا نشسته‏اي؟ خدا تو را
رحمت کند! حرکت کن پيش از آنکه دشمن به سوي تو راه افتد، ما را به سوي
او ببر. امام حسن عليه‏السلام فرمود: «اگر همه اين مردم، مثل تو
بودند، رهسپارشان مي‏کردم، ولي نصف و يا يک دهم مردم، اين
عقيده را ندارند.»16



4. سوء قصد به جان امام






در جبهه امام، روحيه «دنياگرايي»
چنان نظام لشکر را از هم پاشيده بود که آنان حتي آماده تسليم يا
قتل امام خود بودند. طبراني از ابوجميله چنين نقل مي‏کند:





روزي حسن عليه‏السلام با مردم نماز مي‏خواند
که مردي به او حمله برد و با شمشير بر ران او زد. حسن عليه‏السلام
به سبب آن ضربه چندين ماه بيمار شد. سپس به منبر رفت و فرمود:





«يا اهل العراق اتّقوا اللّه فينا. فانّا
أمراؤکم وضيفانکم و نحن اهل البيت الذي قال اللّه عزّوجلّ
«انّما يريداللّه ليذهب عنکم الرّجس اهل البيت و يطهّرکم
تطهيراً17»18؛ اي عراقيان! درباره ما از خدا بترسيد که ما
اميران و ميهمانان شماييم. ما آن خانداني هستيم
که خداي عزّوجلّ فرمود: «همانا خدا مي‏خواهد آلودگي را از شما
خاندان پيامبر بزدايد و شما را پاک و پاکيزه سازد.»





امام حسن عليه‏السلام سخن مي‏گفت و مردم مي‏گريستند.
در همين باره طبرسي از زيد بن وهب نقل مي‏کند:





حسن بن علي عليهماالسلام در (راه) مدائن زخمي
شد؛ در حالي که درد مي‏کشيد، نزد او رفتم و عرض کردم: اي
فرزند رسول خدا! به چه فکر مي‏کني؟ مردم سرگردانند! فرمود:





«اري واللّه انّ معاوية خير لي من
هؤلاء، يزعمون انّهم لي شيعة ابتغوا قتلي و انتهبوا ثقلي
و اخذوا مالي و اللّه لئن آخذ من معاوية عهداً احقن به دمي و
آمن به في اهلي، خير من ان يقتلوني فتضيّع
اهل بيتي و اهلي. واللّه لو قاتلتُ معاوية لأخذوا بعنقي
حتّي يدفعوني اليه سلماً. فواللّه لإن اسالمه و انا عزيز
خير من ان يقتلني و انا اسير...19؛ سوگند به خدا! معاويه
برايم بهتر از آنان است؛ مي‏پندارند که شيعيان من هستند،
ولي در پي قتل من برآمدند و اموالم را به غارت بردند. به خدا قسم! اگر
از معاويه پيمان بگيرم که خونم را حفظ کنم و خاندانم را در امان
دارم، بهتر است تا اينان مرا بکشند و خاندانم را تباه سازند. سوگند به خدا!
اگر با معاويه بجنگم، اينان مرا کتف بسته تسليم او مي‏کنند.
پس اگر در حال عزّت با او صلح کنم، بهتر است تا در حال اسيري مرا بکشد
يا بر من منّت نهد و اين منّت او ننگ بني‏هاشم تا پايان
روزگاران باشد، جنگي که معاويه و نسل او پيوسته بر زنده و مرده
ما بر زبان رانند...».



3. آثار رفتارهاي دنياگرايانه




الف ـ تنها ماندن امام






هرچند تعارض در جبهه صالحان و فاسدان، از نظر امام حسن عليه‏السلام
تاريخي است، اما مسأله اساسي و آنچه سرنوشت اين تعارض را
رقم مي‏زند، مربوط به جبهه داخلي است و آن هم دنياطلبي و
عدم دينداري است؛ دو نقطه ضعفي که آثار زيانباري در
رفتارهاي عوام و خواص از خود به جاي گذاشت و سرانجام به ضعف شديد
جبهه صالحان انجاميد. از اين منظر است که امام حسن عليه‏السلام
تنها و بي‏ياور مي‏ماند؛ به گونه‏اي که حضرت بارها به اين
حقيقت تلخ اعتراف مي‏کند؛ از جمله مي‏توان به موارد زير
اشاره کرد:



در آغاز جنگ






بعد از حرکت لشکر معاويه به سوي عراق و رسيدن
به پل «منيح»، حجر بن عدي از سوي امام مردم را در مسجد گرد
آورد. امام بعد از حمد و ثناي الهي آنان را تهييج کرد تا
به نخيله بروند؛ اما مردم ساکت ماندند و کسي حرفي نزد. عدي
بن حاتم برخاست و گفت: «من فرزند حاتم هستم. سبحان اللّه چقدر سکوت شما زشت است. آيا
به امام و فرزند پيامبر خود پاسخ نمي‏دهيد؟ سخنوران مُضَر کجايند؟
مسلمانان کجايند؟...» سپس رو به امام حسن عليه‏السلام کرد و آمادگي
خود را اعلام نمود و اين گونه بود که سپاه به مرور تکميل شد.20



بعد از صلح






امام حسن عليه‏السلام بعد از صلح با معاويه نيز
بر اين حقيقت تلخ، حتي نزد معاويه، تصريح نمود و
فرمود: «بني‏اسرائيل، هارون را رها ساختند، با اينکه مي‏دانستند
او جانشين موسي است، و از سامري پيروي کردند و اين
امت نيز پدرم را رها و با غير او بيعت کردند...رسول خدا صلي ‏الله‏ عليه‏ و‏آله ‏وسلم
با اينکه قوم خود را به خداي متعال فرا مي‏خواند، از آنان فرار
کرد تا به غار [ثور [رفت، و چنانچه ياراني مي‏يافت، فرار
نمي‏کرد. پدر من نيز چون آنان را سوگند داد و از آنان ياري
خواست و ياري‏اش نکردند... و [خدا] پيامبر را چون داخل غار شد و
ياراني نيافت، آزاد گذاشت، به همين سان امّت پدرم و مرا
رها و با تو بيعت کردند، از جانب خدا دستم باز است و همانا اينها
سنّت‏ها و نمونه ‏هايي است که يکي پس از ديگري
مي‏آيد.»21



در برابر اعتراض‏ها






سالم بن ابي جعد نقل کرده است: يکي از
ما نزد حسن بن علي عليهماالسلام رفت و گفت: اي فرزند رسول خدا!
آيا ما را خوار کردي و برده ساختي؟ ديگر کسي با تو
نيست. امام فرمود: چرا؟ گفت: به خاطر سپردن خلافت به اين طاغوت. امام
فرمود:





«واللّه ما سلّمتُ الامر اليه الاّ انّي لم
اجد انصاراً ولو وجدتُ انصاراً لقاتلتُه ليلي و نهاري حتي
يحکم اللّه بيني و بينه. ولکنّي عرفتُ اهل الکوفة و
بلوتهم و لايصلح لي منهم من کان فاسداً اِنّهم لا وفاء لهم و لا ذمّة
في قول و لا فعلٍ انّهم لمختلفون و يقولون لنا: انّ قلوبهم معنا و انّ
سيوفهم لمشهورة علينا22؛ سوگند به خدا! حکومت را به او نسپردم مگر
آنکه ياراني نيافتم و اگر ياوراني داشتم، شب و روزم
را با او مي‏جنگيدم؛ تا خدا ميان من و او داوري کند؛ ولي
من کوفيان را شناختم و آزمودم. فاسدانشان شايسته من نيستند و آنان
وفا ندارند و در سخن و کار خود بي‏تعهدند و نيز دوچهره‏اند؛ به ما مي‏گويند:
دل‏هاي ما با شماست، و شمشيرهايشان برما آمخته است.»



سخن از بي ‏ياوري در آيينه
دعا






آن حضرت حتي در دعاهايش نيز از اين
درد بزرگ، که مانع تحقّق يافتن حکومت به دست وي شد، سخن مي‏گويد:





«تشهد الانفعال و تعلم الاختلال و تري تخاذل‏اهل
الخبال و جنوحهم الي ما جنحوا اليه من عاجل فانّ و حطام عقباه حميم
آن و قعود من قعد و ارتداد من ارتدّ و خلوي من النّصّار و انفرادي من
الظّهّار و بک اعتصم و...23؛ (خدايا) تو انفعال (درماندگي) را مي‏بيني
و از هم پاشيدگي و دست کشيدن نابکاران و گرايش انسان به
دنياي فاني و حُطامي که سرانجام آن آتش سوزان است و نيز
نشست نشستگان و ارتداد مرتدان و تنها ماندنم از ياران و پشتيبان را مي‏داني.
و به تو پناه مي‏برم و به ريسمان تو مي‏آويزم و برتو توکل
مي‏کنم. خدايا! تو مي‏داني که تلاشم را نيندوختم و
از توانم دريغ نورزيدم؛ تا حرمتم شکست و تنها ماندم. سپس راه پيشينيان
خود را ـ که باز داشتن از شرّ تجاوزگران و آرام کردن طغيانگران از ريختن
خون شيعيان باشد ـ پيمودم و امر آخرت و دنياي خود
را چون اولياي خود نگهباني کردم...»



ب. نا اميدي از وصول به هدف (احياي
حق و امحاي باطل)






بي‏گمان، پي آمد تنهايي و بي‏ياور
بودن، نا اميدي از ادامه راه بود و امام به ناچار از پيگيري
هدف اصلي خود باز مي‏ماند. آن حضرت هنگام امضاي صلحنامه به اين
واقعيت چنين اشاره مي‏کند:





«اما بعد فانّ خطبي انتهي الي اليأس
من حق احييته و باطل اميته و...24؛ اما بعد، اينک پيش
آمد من، به نا اميدي از حقّي که زنده دارم و باطلي که بميرانم،
رسيد...»



ج. اتخاذ موضع تاکتيکي (صلح)





اين بخش از تصميم امام که پيامد طبيعي
حوادث قبلي و سرانجام نا اميدي وي از وصول به هدف نهايي
با جنگ بود، معرکه آراي صاحب نظران موافق و مخالف است و اساساً داوري
ارزشي در اين بخش، باعث شده است که مؤلفان و محققان از «طي مسيري
که به صلح انجاميد» غافل بمانند و تمام توان خود را تنها به اين بخش
معطوف دارند. اينکه صلح امام حسن عليه‏السلام يک اقدام تاکتيکي
بود، حقيقتي است که جاي شک در آن نيست و تمام رواياتي
(از امام حسن عليه‏السلام ) که در آنها مي‏گويد «اگر ياراني
داشتم، صلح نمي‏کردم...»، گوياي اين است که امام صلح را به
عنوان تصميم اصلي اتخاذ نکرده، بلکه طبق وضعيت موجود، ناچار به
استفاده از آن شده است. آن حضرت در پاسخ به زيد بن وهب جهنيّ اين
حقيقت را فاش مي‏کند و مي‏فرمايد:





«سوگند به خدا! اگر با معاويه بجنگم، اينان
مرا کتف بسته تسليم او مي‏کنند. پس اگر در حال عزّت با او صلح کنم،
بهتر است تا در حال اسيري مرا بکشد يا بر من منّت نهد.»25 ما به
اين موضوع در بحث مشروعيت تصميم امام بيشتر خواهيم
پرداخت.



مباني مشروعيت صلح






امام حسن عليه‏السلام در برابر پرسشگران، از همان
لحظات اولِ تصميم به صلح، پاسخ‏هاي متفاوتي ارائه کرده است، که
برخي به مشروعيت و مباني پذيرش صلح برمي‏گردد و برخي
به آثار آن. در بخش اول نيز حضرت به فراخور حال و مقام، پاسخ‏هاي
متناسبي داده است که به چهار مورد از آنها اشاره مي‏کنيم:



لزوم تداوم وظيفه امامت (مبارزه با ارتجاع در شکل
مقتضي)






روشن است که «نظام امامت» به اذن الهي و دستور رسول
اکرم صلي ‏الله‏ عليه‏ و‏آله ‏وسلم ، جهت مبارزه با مرتجعاني بود که
قصد داشتند نظام اسلامي پيامبر را که در همه ابعاد دست به «اصلاحات»
زده بود، به همان نظام جاهلي برگردانند. اين نظام اگر به حاشيه
رانده نمي‏شد، مي‏توانست مانع ارتجاع‏هاي مختلف شود، اما در پي
همان تعارض تاريخي حقّ و باطل، نظام امامت به حاشيه رانده شد و
مديريت حکومت از دست آنان خارج گشت و مرتجعان (به خصوص بني‏اميه)
در ارکان حکومت، نفوذ اساسي کردند. در اين ميان روش هر امام در
برابر مرتجعان، متناسب با شرايط آنان بود، با حفظ اصل وظيفه يعني
ارتجاع ستيزي.





امام علي عليه‏السلام با سه جنگ در برابر ناکثين،
قاسطين و مارقين، به شيوه جنگ با مرتجعان روي آورد و وظيفه
ارتجاع ستيزي خود را در اين شکل انجام داد.26 حال امام حسن عليه‏السلام
نيز موظّف است براي انجام وظيفه ارتجاع ستيزي، قالب
مناسبي بيابد. ابتدا وي نيز مانند پدر (براي شکست
رجعت طلبان) به مبارزه و جنگ روي آورد؛ ولي به دليل ضعف جبهه
داخلي (دو رويکرد عمده دنياگرايي و باور نداشتن دين
و پيامدهاي آن) مجبور شد شيوه خود را عوض کند و براي
ماندگاري نظام امامت (نه خود)، شيوه‏اي جديد برگزيند.
حقيقت اين است دوره‏اي که امام حسن عليه‏السلام در آن به
سرد مي‏برد، دوران اوج تعارض با حاکميت امامت بود. و قبل از آن، از
ماه صفر سال 11 تا 36 هجري، به مدت 25 سال نظام ارتجاع توانسته بود، دوران
نفوذ در حاکميت را طي کند و از سال 36 تا 40 هجري به مدت 4 سال
و اندي در ميدان تعارض عملي با «نظام علوي» تجربيات
زيادي اندوخته بود. و چنين مرتجعانِ با تجربه‏اي بودند که
روياروي امام حسن عليه‏السلام قرار داشتند. بنابراين،
جبهه امام که توان مبارزه نظامي را نداشت، ناچار به يک اقدام
هوشمندانه، يعني صلح شد که نتيجه آن، بقاي نظام امامت جهت
مبارزات آتي (به محض فراهم آمدن شرايط) بود. امام حسن عليه‏السلام
بارها به اين مسأله اساسي (لزوم تداوم وظيفه نهضت ضدّ ارتجاعي)
اشاره کرد و در موقعيت‏هاي مختلف از آن سخن گفت؛ از جمله صدوق از
ابوسعيد عقيصا نقل مي‏کند:





به حسن بن علي بن ابيطاب عليهم‏السلام
عرض کردم: اي فرزند رسول خدا! چرا با معاويه سازش و صلح کردي،
با اينکه مي‏دانستي حق با توست نه او، و معاويه گمراه و
ستمگر است؟!





امام فرمود: «آيا من حجّت خداي سبحان و پس از
پدرم امام بر خلق خدا نيستم؟ گفتم: آري. فرمود: آيا من همان نيستم
که رسول خدا صلي ‏الله‏ عليه‏ و‏آله ‏وسلم در حق من و برادرم فرمود: «حسن
و حسين دو امامند چه قيام کنند و چه بنشينند»؟ گفتم: آري.
فرمود: پس من امامم، خواه قيام کنم و يا بنشينم... اباسعيد!
اگر من از سوي خداي سبحان امامم، نبايد نظرم را (در صلح يا
جنگ) سبک بشماريد، هرچند حکمت کارم روشن نباشد.»27





بر اين اساس، اصل «امام بودن» را مورد تأکيد
قرار مي‏دهد. و طبيعتاً کسي که امام است، به حکم وظيفه،
تداوم نهضت ضدّ ارتجاعي و... را بايد ادامه دهد؛ در هرشکل و صورتي
که مقدور باشد و به تعبير امام و رسول اکرم اين وظيفه، گاه با قيام
و گاه با قعود.





به عبارت ديگر، جنگ و صلح هردو قالب انجام وظيفه‏اند
و به تنهايي موضوعيتي ندارند، آنچه مهم است، اصل وظيفه
(امامت) است و قالب‏هاي مبارزه، فرع آن است.



بيعت بر جنگ و صلح





از آنجايي که مسلمانان هنگام بيعت با
امام حسن عليه‏السلام برجنگ و صلح بيعت کرده بودند، در واقع از لحاظ
حقوقي متعهد شده بودند که تصميم‏هاي امام را محترم بشمارند. از
اين رو امام هم هنگام بيعت گرفتن بر اين مسأله (بيعت بر
جنگ و صلح) توجّه و تأکيد داشت و هم در برابر متعرّضان آن را يادآور مي‏شد
و از لحاظ حقوقي آنان را ملزم به پذيرش عواقب تعهّدپذيري
خودشان مي‏کرد. آن حضرت بعد از شهادت اميرمؤمنان عليه‏السلام
فرمود:





«ألا و قد علمتم انّ اميرالمؤمنين عليّاً
حيّاً و ميتاً، عاش بقدر و مات بأجل و اِنّي أبايعکم علي
ان تحاربوا من حاربتُ و تسالموا من سالمتُ28؛ هان! دانستيد که اميرمؤمنان
علي عليه‏السلام در زندگي و مرگ به اندازه (الهي) زيست
و به اجل (خداوندي) وفات کرد. اينک من با شما بيعت مي‏کنم
که با هرکس جنگيدم، بجنگيد و با هر کسي آشتي کردم، صلح کنيد.»





دينوري مي‏نويسد: بعد از شهادت علي
عليه‏السلام مردم براي بيعت نزد حسن بن علي عليهماالسلام
آمدند. او دستش را باز کرد و فرمود: آيا با من بيعت مي‏کنيد
که گوش کنيد و فرمان بريد و با هرکس جنگيدم، بجنگيد و با
هرکس آشتي کردم، صلح کنيد؟ مردم به ترديد افتادند و بيعت
نکردند. حسن عليه‏السلام هم دستش را جمع کرد. آنان نزد حسين عليه‏السلام
آمدند و گفتند: دست بگشا که با تو بر آنچه با پدرت بيعت کرديم و نبرد
با شاميان که حلال کنندگان خون و گمراهانند، بيعت کنيم. حسين
عليه‏السلام فرمود: خدا نکند که تا حسن عليه‏السلام زنده است، با شما
بيعت کنم. آنان نزد حسن عليه‏السلام برگشتند و طبق شرط او بيعت
کردند.29





آن حضرت حتي هنگام گسيل داشتن مردم براي
نبرد با معاويه نيز يادآور نوع بيعت شد و فرمود: «اي
مردم! شما بامن بيعت کرديد که سازش کنيد با هرکه سازش کنم و
بجنگيد با هرکه بجنگم.»30





و بعد از زخمي شدن در ساباط، فرمود: «با من پيمان
بستيد که در صلح باشيد با هرکه من با او در صلحم و بجنگيد با
هرکه من با او بجنگم. اينک به من گزارش رسيده است که بزرگان شما نزد
معاويه مي‏روند و بيعت مي‏کنند...»31





و خلاصه براي حاضران در مجلس معاويه بعد از
صلح نيز اعلام کرد: «اي مردم! خدا نخستينِ شما را با اوّل ما
هدايت کرد و خون شما را با آخر ما حفظ فرمود. و من بر عهده شما بيعتي
داشتم که با هر که جنگيدم، بجنگيد و با هرکه صلح کردم، صلح کنيد.
اينک با معاويه صلح و بيعت مي‏کنم، شما نيز بيعت
کنيد.»32



مسأله قضا و قدر الهي






امام حسن عليه‏السلام در موارد متعدّدي نيز
با مطرح کردن مسأله «قضا و قدر الهي» کوشيد مشروعيت صلح را براي
گروه‏هايي از مخاطبان خود تبيين کند. طبيعي
است که قضا و قدر الهي به معناي جبر و مجبور بودن انسان نيست و
امام عليه‏السلام در عين حال، تمام حوادث را در حيطه و محصول
اختيار و عقل انسان‏ها مي‏دانست؛ از اين رو در جواب حسن بصري
نوشت:





«هرکس به تقدير خير و شر ايمان نياورد،
خدا مي‏داند که کافر است و هرکس گناهان را به خدا واگذارد (خود را مجبور
بداند)، تبهکار است. همانا خدا نه از روي اجبار اطاعت شود و نه از روي
شکست نافرماني گردد. خدا بندگان را در مملکت وجود، بيهوده رها نکرده
است؛ بلکه او مالک هرچيزي است که به آنها داده و توانا بر هر قدرتي
است که به آنان بخشيده است. خدا بندگان را از روي اختيار فرمان
داده و از روي هشدار بازداشته است. پس اگر بخواهند فرمان برند، باز دارنده‏اي
نمي‏يابند و اگر بخواهند نافرماني کنند و خدا بر آنان (بخواهد)
منّت نهد و بين آنان و معاصي قرار گيرد، انجام مي‏دهد و
اگر انجام ندهد، اين گونه نيست که آنان را با بازور و اکراه برگناه
واداشته است؛ بلکه منّت بر آنان گذاشت که بيناشان ساخت و آگاهشان کرد،
هشدارشان داد و امر و نهي کرد. نه بر آنچه فرمانشان داد، مجبورند ـ تا همچون
فرشتگان باشند ـ و نه از آنچه بازشان داشت. و خدا حجّت‏هاي رسايي
دارد که اگر بخواهد، همه شما را هدايت مي‏کند...»33





با اين توضيح پيرامون قضا و قدر از زبان
امام حسن عليه‏السلام ، نمونه ‏هايي از استناد صلح و سپردن حکومت
به معاويه، به قضا و قدر را مرور مي‏کنيم.





امام باقر عليه‏السلام فرمود: يک نفر از ياران
امام حسن عليه‏السلام به نام سفيان بن ليلي که بر شتر خود
سوار بود، نزد امام حسن عليه‏السلام ـ که جامه به خود پيچيده و
در حياط نشسته بود ـ آمد و گفت: السلام عليک يا مذلّ المؤمنين...!
امام فرمود: توچه مي‏داني که چرا اين کار را کردم؟ از پدرم شنيدم
که فرمود: رسول خدا صلي ‏الله‏ عليه‏ و‏آله ‏وسلم فرمود: «روزها و شب‏ها
سپري نمي‏شود مگر آنکه مردي گلو گشاد و سينه فراخ (معاويه)
که مي‏خورد و سير نمي‏شود، امر اين امت را به دست مي‏گيرد.»
از اين رو چنان (صلح) کردم.34





در جواب سليمان بن صرد که بزرگ مردم عراق بود، نيز
فرمود: «از خدا بترسيد و به قضاي او خرسند باشيد و امر خدا را
بپذيريد.»35





و آن گاه که در برابر سؤال زيد بن وهب جهنيّ
قرار گرفت، فرمود:... سوگند به خدا! من چيزي از منبعي موثّق مي‏دانم
(که تو نمي‏داني). اميرمؤمنان روزي مرا شادمان ديد
و فرمود: «حسن جان! شادماني مي‏کني، چگونه خواهي بود وقتي
پدرت را کشته ببيني يا فرمانروايي جهان اسلام را بني‏اميه
به دست گيرند؛ اميرشان آن گلو گشادِ روده فراخ است که مي‏خورد و
سير نمي‏شود، مي‏ميرد و در آسمان ياور و در زمين
عذري ندارد. پس بر شرق و غرب آن چيره گردد، در حالي که مردم از
او فرمان برند و پادشاهي‏اش به درازا کشد. بدعت‏ها و گمراهي‏ها پديد
آورد؛ حق و سنت رسول اللّه صلي ‏الله‏ عليه‏ و‏آله ‏وسلم را بميراند...
اين گونه خواهد بود تا در آخرالزمان و سختي دوران و ناداني
مردمان، خدا رادمردي را برانگيزد...»36





ابن اعثم مي‏گويد: «حجر بن عدي گفت:
سوگند به خدا! دوست داشتم همه مي‏مرديم و اين روز را نمي‏ديديم!
زيرا ما به آنچه دوست نداشتيم، خوار و زبون شديم و آنان به آنچه
دوست داشتند، شادمان شدند.





چهره حسن عليه‏السلام برافروخته شد و از مجلس معاويه
برخاست و به منزل رفت. سپس سراغ حجربن عدي فرستاد و فرمود: حجر! من در مجلس
معاويه سخن تو را شنيدم؛ اين گونه نيست که همه چون تو
بخواهند... در همين حال، سفيان بن ليلي آمد و گفت: سلام
بر تو اي خوار کننده مؤمنان... امام حسن عليه‏السلام فرمود: فلاني!
رسول خدا صلي ‏الله‏ عليه‏ و‏آله ‏وسلم از دنيا نرفت تا برايش
از پادشاهي بني‏اميه پرده برداشتند و او آنان را ديد که يکي
پس از ديگري بر منبرش بالا مي‏روند و اين بر او گران آمد.
پس خداي متعال اين آيات را فرستاد و فرمود: «انّا انزلناه في
ليلة القدر و ما ادراک ما ليلة القدر، ليلة القدر خير من
الف شهر»خدا مي‏فرمايد: شب قدر از هزار ماه سلطنت بني‏اميه
بهتر است.





حسين عليه‏السلام به برادرش حسن عليه‏السلام
رو کرد و فرمود: سوگند به خدا! اگر همه آفريده‏ها جمع شوند و بخواهند جلوي
آنچه را انجام شده است، بگيرند، نمي‏توانند...»37



داشتن حکمت و مصلحت






هرچند اصلي‏ترين عامل مشروعيت صلح، همان
عامل پيشين است، اما عوامل ديگري هم در کلام امام به چشم
مي‏خورد؛ مانند داشتن مصلحت و حکمت. امام بارها به اين موضوع تأکيد
کرده است که مصلحت و حکمت اين کار هرچند پنهان، ولي خيلي
مهم است و اين، خود عاملي براي مشروعيت صلح است. امام گاه
تنها به عنوان حکمت و مصلحت داشتن، اکتفا مي‏کرد و گاه برخي از
حکمت‏ها و مصلحت‏ها را که در واقع همان آثار مثبت صلح بودند، تشريح مي‏کرد؛
مانند سخن حضرت نزد معاويه که فرمود: «اي مردم!... مي‏دانيد
که معاويه در حقّي که متعلّق به من است نه او، با من ستيز کرد و
من مصلحت امّت را در نظر گرفتم.... در اين کار جز صلاح و دوام شما را
نخواستم.»38





آن حضرت در پاسخ به مردم هم فرمود: «شما از کار من آگاه نيستيد.
سوگند به خدا! آنچه کردم، براي شيعيان من از آنچه آفتاب بر آن مي‏تابد
يا از آن غروب مي‏کند، بهتر است... آيا خبر نداريد که چون
خضر آن کشتي را شکافت و آن ديوار را به پا کرد و آن پسر بچه را کشت،
باعث خشم موسي بن عمران عليه‏السلام شد؛ زيرا حکمت اين
امور بر او پنهان بود. با اينکه نزد خداي سبحان از حکمت و حق برخوردار
بود؟39





علاوه بر اين، آن حضرت گاه به طور مشخص به برخي
حکمت‏ها و مصلحت‏ها اشاره کرده است که ما تحت عنوان آثار صلح (سه نمونه از
حکمت‏ها) مي‏آوريم:



5. آثار صلح







بقاي شيعيان و اسلام






اصلي‏ترين اثر صلح، بقاي اسلام، شيعيان
و به تبع آن نظام امامت بود. لذا حجم وسيعي از دلايل مطرح شده از
سوي امام به اين عنوان اختصاص دارد. امام در جواب ابو سعيد عقيصا
فرمود:





«لولا ما اتيتُ لما ترک من شيعتنا علي
وجه الارض احداً الاّ قتل؛ اگر صلح نمي‏کردم، روي زمين از شيعيان
ما کسي نمي‏ماند مگر اينکه کشته مي‏شد.»40





همچنين وقتي معاويه از امام حسن عليه‏السلام
خواست با حوثره اسدي ـ که عليه معاويه شورش کرده بود ـ بجنگد،
فرمود:





«واللّه لقد کففتُ عنک لحقن دماء المسلمين و ما احبّ
ذلک يسعني أن اقاتل عنک قوماً انت واللّه اولي بقتالي
منهم41؛ سوگند به خدا! از تو دست کشيدم تا خون مسلمانان مصون بماند. گمان نمي‏کردم
اينک چنين شود که از جانب تو به جنگ افرادي بروم که جنگ با تو يقيناً
بهتر از جنگ با آنان است».





و در پاسخ جبير بن نفير فرمود: «آن را رها
کردم تا خشنودي خدا را به دست آورم و خون امت محمد صلي ‏الله‏ عليه‏ و‏آله ‏وسلم
را نگه دارم.»42





آن حضرت حتي در دعاهايش هم اين حکمت را
آشکار مي‏سازد و مي‏فرمايد:





«اللّهمّ فقد تعلم انّي ما ذخرتُ جهدي و لا
منعتُ وجدي حتي ... و تسکين الطاغية عن دماء اهل المشايعة
و حرستُ ما حرسه اوليائي من امر آخرتي و دنياي...43؛
خدايا! تو مي‏داني که تلاشم را نيندوختم و از توانم دريغ
نورزيدم تا حرمتم شکسته شد و تنها ماندم. پس راه پيشينيان
خود را که بازداشتن از شرّ تجاوزگران و آرام کردن طغيانگران از ريختن
خون شيعيان باشد، پيمودم و امر آخرت و دنياي خود را
چون اوليايم نگهباني کردم...»



ترجيح امنيت و پرهيز از اختلاف






امام حسن عليه‏السلام بعد از چند روز توقف در ساباط،
هنگامي که خواست از آنجا کوچ کند، فرمود: «اي مردم! شما با من بيعت
کرديد که سازش کنيد با هرکه سازش کنم و بجنگيد با هرکه بجنگم.
سوگند به خدا! اينک آن چنان هستم که بر هيچ يک از اين
امت، در شرق باشد يا غرب، تاب کينه ورزي و آنچه را در جاهليت
ناگوارتان بود، ندارم. انس، آسودگي و آشتي ميان مردم از جدايي،
نا امني، کينه ورزي و دشمني که شما خواهانيد، بهتر
است. والسلام».44





امام پس از صلح نيز در پاسخ مسيّب بن نجبه
فرمود: «با اين بيعت، مصلحت شما و بازداشتن از درگيري شما
را مي‏خواستم. به قضاي الهي خشنود باشيد و کار را به خدا
واگذاريد تا نيکوکار آسوده گردد و از شرّ تبهکار در امان ماند.»45



عزّت واقعي، ننگ ظاهري






هرچند صلح در ظاهر به عنوان عيب شمرده مي‏شد و
به همين خاطر، حتي در ساباط، عده‏اي به محض شنيدن بوي
صلح، به امام حمله‏ور شدند؛ اما اين کار در واقع موجب عزّت شيعيان
و جلوگيري از شکست ابدي آنان شد. لذا امام در کلامي، عار
ظاهري را به آتش دائمي ترجيح مي‏دهد.





دينوري مي‏گويد:





«سليمان بن صرد نزد امام آمد و گفت: السلام عليک
يا مذلّ المؤمنين... امام فرمود: «... امّا قولک يا مذلّ المؤمنين
فواللّه لان تذلّوا و تعافوا احبّ اليّ من ان تعزّوا و تقتلوا فان ردّ اللّه
علينا في عافية قبلنا و سألنا العون علي امره و ان صرفه
عنار ضيفا...46؛ و اما گفتار تو که گفتي «يا مذلّ المؤمنين»،
سوگند به خدا! اگر زير دست و در عافيت باشيد، نزد من محبوب‏تر
است از اينکه عزيز و کشته شويد. اگر خدا حقّ ما را در عافيت
به ما برگرداند، ما مي‏پذيريم و از او بر آن کمک مي‏گيريم
و اگر بازداشت، نيز خرسنديم...».





حتي اصحاب امام به وي «يا عار المؤمنين»
مي‏گفتند. که امام در پاسخ مي‏فرمود: «العار خير من النّار؛47
ننگ (ظاهري) بهتر از آتش است». و در جواب حجر بن عدي فرمود: «آرام
باش. من خوار کننده نيستم؛ بلکه عزّت بخش مؤمنانم و بقاي ايشان
را مي‏خواهم».48







منبع ارجاعات مقاله حاضر «موسوعة کلمات الامام الحسن(ع)»
پژوهشکده باقرالعلوم(ع) است. 1. مقاتل الطالبيين، ص 55. 2. همان. 3.
بحارالانوار، ج 44، ص 44. 4. همان، ج 10، ص 138؛ امالي، طوسي، ص 561.
5. در سخني ديگر در مدينه (نزد معاويه)، عواقب حکومت
ناصالحان بني‏اميه را برشمرد (شرح ابن ابي‏الحديد، ج 16،
ص 28). بعد از آمدن معاويه به مدينه هم او را فاقد صلاحيت دانست
(مقتل الحسين، ص 125؛ تحف العقول، ص 232؛ شرح نهج البلاغه، ج 16، ص 12)،
همين طور با معرفي امام حسين(ع) به جانشيني خود بر
حقّانيت و شايستگي خود و اهل‏بيت(ع) بر امامت تأکيد
کرد. (کافي، ج 1، ص 300؛ کفاية‏الاثر، ص 226). 6. احتجاج، ج 2، ص 56؛
بحارالانوار، ج 44، ص 97. 7. بحارالانوار، ج 44، ص 383. 8. براي پرهيز
از اطاله کلام از تحليل و تفسير مسأله دنياگرايي
مردم در عصر مذکور، صرف نظر و شما را به مطالعه سخنان رهبري در باره «نقش
خواص در عاشورا» و ديگر کتبي که به اين موضوع پرداخته‏اند، فرا
مي‏خوانيم. اين رويکردها دقيقاً در زمان امام
حسن(ع) هم وجود داشت. 9. بحارالانوار، ج 44، ص 21. 10. همان، ص 44؛ الخرائج
والجرائح، ج 2، ص 575. 11. بحارالانوار، ج 44، ص 21. 12. الفتوح، ج 4، ص 290. 13.
شعرا/ 227. 14. علل الشرايع، ص 220؛ بحارالانوار، ج 44، ص 33؛ الفتوح، ج 3 و
4، ص 283. 15. الخرائج والجرائح، ج 2، ص 574. 16. الغارات، ص 443؛ بحارالانوار، ج
34، ص 18. 17. احزاب / 33. 18. معجم الکبير، ج 3، ص 93؛ مجمع الزوايد،
ج 9، ص 172. 19. احتجاج، ج 2، ص 69؛ بحارالانوار، ج 44، ص 20. 20. مقاتل
الطالبيين، ص 59. 21. امالي، شيخ طوسي، ص 559. 22.
احتجاج، ج 2، ص 71؛ بحارالانوار، ج 44، ص 147. 23. مهج الدعوات، ص 47؛
بحارالانوار، ج 85، ص 212. 24. علل الشرايع، ص 221. براي اطلاع از
شرايط صلح، ر.ک: تاريخ طبري، ج 3، ص 165؛ الفتوح، ج 3 و 4، ص
292 ـ 294؛ اعلام الوري، ج 1، ص 403. 25. احتجاج، ج 2، ص 69. 26. ماهنامه
فرهنگ کوثر، ش 51 و 52. مقاله «اصلاحات نبوي و اقدامات جاهلي» و مقاله
«گام‏هاي ارتجاع از رحلت نبوي تا قيام حسيني» از
نگارنده. 27. علل الشرايع، ص 211؛ احتجاج، ج 2، ص 67. 28. الفتوح، ج 3 و 4،
ص 284؛ بحارالانوار، ج 44، ص 54؛ تاريخ طبري، ج 3، ص 164. 29. الامامة
و السياسة، ص 163. 30. الفتوح، ج 3، ص 289. 31. شرح ابن
ابي‏الحديد، ج 16، ص 22. 32. الامامه والسياسة، ص 163. 33. تحف
العقول، ص 231. 34. اختيار معرفة الرجال، ج 1، ص 327. 35. الامامه و
السياسة، ص 163. 36. احتجاج، ج 2، ص 69. 37. الفتوح، ج 3 و 4، ص 295؛ المعجم
الکبير، ج 3، ص 89؛ المناقب، ج 4، ص 35. 38. الفتوح، ج 3 و 4، ص 295. 39.
احتجاج، ج 2، ص 67؛ علل الشرايع، ص 211. 40. بحارالانوار، ج 44، ص 1؛
نورالثقلين، ج 3، ص 290؛ الامامة و السياسة، ص 163. 41. کشف الغمّه، ج
1، ص 573؛ بحارالانوار، ج 44، ص 106. 42. حلية الاولياء، ج 2، ص 36. 43.
مهج الدعوات، ص 47؛ بحارالانوار، ج 85، ص 212. 44. الفتوح، ج 3، ص 289؛ مقاتل
الطالبيين، ص 63، اين گونه سخنان را عامل خشم مردم و حمله و
اهانت آنها به امام مي‏داند. 45. الفتوح، ج 3 و 4، ص 295. 46. الامامة و
السياسة، ص 163؛ نورالثقلين، ج 5، ص 193. 47. تاريخ ابن عساکر،
ترجمة الامام الحسن(ع)، ص 171؛ ذخائر العقبي، ص 139. 48. دلائل الامامه، ص
166.



منبع: کوثر : پاييز 1381، شماره 55






/ 1