پيام آسمانى غدير و مصلحت سنجى ها
سيدحسن قريشى
چهره
درخشان حضرت على(ع) در تاريخ اسلام چنان پرفروغ است كه كمتر كسى را مى توان يافت
كه از نقش على(ع) در صدر اسلام و قرب او در نزد پيامبراسلام(ص) اطلاعى نداشته
باشد. همه مورخين و محدثين اذعان دارند كه على(ع) در اوان نوجوانى در دامان
پيامبر(ص) پرورش يافت و على(ع) عطيه اى بود از خاندان ابوطالب(ع) در عصر فقر و
مكنت, براى پيامبر; تا اين كه خداوند زمينه رشد و نمو على(ع) را در خانه پيامبر
بدين طريق فراهم نمود و از سن ده سالگى به طور مستقيم تحت تربيت كامل ترين انسان
عصر قرار گرفت.
پيامبر(ص)
بعد از بعثت, از آغاز رسالت خود تا زمان ارتحالش در هرجا و در هر زمان كه شرايط
اقتضا مى نمود, از فرصت بهره مى جست و مقام و منزلت على(ع) را به اصحاب يادآور مى
شد و جانشينى او را به عام وخاص گوشزد مى نمود كه احاديث الدار, منزلت, ثقلين, علم
و... نمونه هايى از موارد فوق است.(1) و آخرين اقدام پيامبر(ص) در اين مورد در
غدير خم مى باشد كه بيش از سيصدنفر از بزرگان اهل سنت به طرق مختلف حديث غدير خم
را از يكصد صحابه پيامبر نقل نموده اند.(2)
پيامبر(ص)
در احاديث فوق از جمله در واقعه غديرخم على(ع) را در ولايت خود شريك كرده بود, او
پس از دعوت مسلمانان به گردهم آمدن, از آن ها پرسيده بود كه: (الست اولى بكم من
انفسكم);
آيا
من از شما برشما مسلطتر نيستم؟ وقتى كه پاسخ (بلى) را شنيد, سپس اعلام داشت كه: (من
كنت مولاه فهذا على مولاه); هركس كه من مولاى اويم, اين على مولاى اوست.
براى
(مولا) حدود ده معناى مختلف وجود دارد كه يكى از آن ها به معنى (اولى به تصرف) است
و بقيه چيزهايى هستند در حدود (محب), (ناصر) و (دوست). باتوجه به سوال پيامبر(ص)
در غديرخم :
(الست
اولى بكم من انفسكم); استفاده ازكلمه (مولا) ناظر برمعناى
(اولى
به تصرف) است. متاسفانه در طول تاريخ, دستگاه حكومتى بنى اميه, بنى عباس و غيره
سعى كردند كلام پيامبر(ص) را ناظر بر معناى ديگر از جمله محب و دوست نمايند.
پيامبر(ص)
پس از واقعه غديرخم براى تثبيت جانشينى على(ع) تمهيدى انديشيد, آن اين كه سپاهى به
فرماندهى جوانى نورس ـ اسامه بن زيد را مامور حركت به سوى شام نمود و اصحاب را
تحريص به شركت در آن سپاه نمود و متخلفين را لعن فرمود تا شايد بتواند موانعى را
كه برسر راه جانشينى على(ع) پس از رحلتش وجود داشت, برطرف سازد و اما با تمام
اصرار پيامبر(ص) سپاه اسامه تا حضرتش حيات داشت, حركت نكرد و حتى كوشش پيامبر(ص)
براى مكتوب داشتن آخرين وصيت نامه اش ناكام ماند و بلافاصله بعد از رحلت پيامبر(ص)
صفحه تاريخ به گونه اى باور نكردنى ورق خورد كه خود امام(ع) چنان مسئله جانشينى
رابراى خود محرز مى دانست و تصور نمى كرد كه كسى در آن طمع داشته باشد و همه اذعان
داشتند كسى كه لايق جانشينى است, على(ع) مى باشد. وقتى عباس عموى پيامبر(ص)
برعلى(ع) هنگامى كه مشغول تجهيز پيامبر بود، گفت: دست بده تا با تو بيعت كنم و اگر
چنين كنى, در خلافت باتو رقابت نخواهد كرد و در آن طمع نخواهد نمود. ولى على(ع) به
خلافت خود آن قدر مطمئن بود كه به عباس پاسخ داد:
(اى
عمو! مگر كسى هست كه در اين امر طمع داشته باشد؟ )(3)
با
تمام اين وجود, امت اسلام پس از رحلت پيامبر(ص) دچار فاجعه اى عظيم گرديد و عده اى
با توجه به قرابت هايى كه با پيامبر(ص) داشتند; خواستار ارائه نقشى در عهد پيامبر
بودند كه حد اقل در جامعه مطرح شوند و چون آن ها خود را محروم از همه چيز ديدند,
حب جاه و مقام در خانه دل آن ها به نحوى مإوى كرده بود كه دنبال فرصتى بودند كه
اين فرصت بعد از رحلت پيامبر(ص) برايشان فراهم شد و جامعه اسلامى را تجزيه نمودند
و چنان ضربه اى به وحدت اسلامى زدند كه در طى قرون متمادى مسلمانان نتيجه اين
اقدام را ديدند و مى بينند.
در
اين مقاله به دو سوال اساسى پاسخ داده مى شود:
ـ
اول اين كه علل غصب خلافت چه بود؟
ـ
دوم اين كه چرا على(ع) سكوت اختيار نمود و براى گرفتن حق خود دست به شمشير نبرد؟
اسرار سكوت على(ع) در چيست؟ و چرا اصحاب پيامبر(ص) دست به چنين اقدامى زدند و
برخلاف دستور پيامبر(ص) عمل نمودند؟
الف
ـ علل غصب خلافت
1 ـ
احياى فرهنگ قبيله اى
پى
بردن و شناختن به علل غصب خلافت نياز به شناخت جامعه اسلامى همزمان با رحلت
پيامبراسلام(ص) دارد. همه مى دانيم درجه ايمان صحابه از انصار و مهاجرين متفاوت
بود و نيز پيامبر(ص) براى جايگزين كردن فرهنگ اسلامى به جاى فرهنگ قبيله اى و
جاهليت نهايت كوشش خود را نمود. اما به علت نامساعد بودن شرايط, اختلافات قبيله اى
ريشه كن نگرديد. حتى در زمان پيامبر(ص) چندين بار بين انصار و مهاجرين و حتى دو
قبايل انصار اختلافاتى بروز كرد كه اگر درايت و مديريت پيامبر(ص) نبود, آتش جاهليت
دوباره شعله ورتر مى شد.
بسيارى
از سران قريش و قبايل اطراف در اواخر عمر پيامبر(ص) به اسلام ايمان آوردند كه
اسلام آن ها بيشتر از روى اكراه بود و آن ها روح اسلام را درك ننموده و خداوند در
سوره حجرات, آيه 14 به اين امر اشاره دارد كه به اعراب بگو: ايمانتان به قلب وارد
نشده, به حقيقت هنوز ايمان نياورده ايد ليكن بگوئيد ما اسلام آورديم: (قالت
الاعراب امنا قل لم تومنوا ولكن قولوا إسلمنا و لما يدخل الايمان فى قلوبكم)
زندگى
قبيله اى و ويژگى هاى جامعه قبيلگى موجب شد كه مردم بعد از پيامبر(ص) به طور
جانانه از حق على(ص) دفاع نكنند. آن ها طبق زندگى قبيله اى وقتى رئيس قبيله بيعت
كرد, تمام افراد قبيله بايد بيعت نمايند. در اواخر عمر پيامبر(ص) بيشتر سران قبيله
به اسلام ايمان آوردند و بعد تمام افراد قبيله پشت سر رئيس قبيله بودند.
2 ـ
احيإ فرهنگ اشرافى
به
دنبال احيإ فرهنگ قبيله اى, فرهنگ اشرافى نيز رشد كرد, اشراف در فرهنگ قبيله اى
جايگاه ويژه اقتصادى و سياسى دارند. در داخل مكه اشرافيت زر و زور را در اختيار داشتند
تا اين كه در جنگ بدر, به سختى زخمدار شدند و بيش از هفتاد نفر از سران قبايل كشته
شدند كه اشرافيت مكه بعدها در صدد انتقام و التيام اين زخم بودند كه حوادث ناگوارى
چون غصب خلافت, حوادث خونين جمل, صفين, نهروان و عاشورا را آفريدند و (هنوز جثه
پيامبر روى زمين بود كه كشمكش آغاز شد. ابوسفيان نماينده اريستوكراسى منقرض مكه ـ
كه در آغاز مى خواست خيلى زود از آب گل آلود ماهى بگيرد.ـ به خانه على(ع) دويد تا
شايد او را ابزار مقاصد خود كند, انصار بيم داشتند كه اشراف زادگان مكه خون پدران
را فراموش نكرده باشند, سعدبن عباده را براى بيعت نشاندند و چون تعرض مهاجران آغاز
شد, مى خواستند دست كم براى خودشان اميرى داشته باشند.)(4)
3 ـ
كينه قريش از بنى اميه
بنى
اميه از قبل با بنى هاشم خوب نبود و نسبت به آن ها دشمنى ديرينه داشتند و آخرالامر
سعى نمودند بنى هاشم را از خلافت محروم كنند كه نمونه هاى اين دشمنى را در دوران
جاهليت و دوران رسالت پيامبر(ص) در تاريخ داريم و به تبع آن قريش با على(ع) دشمنى
خاصى داشتند و سه دليل مواضع قاطع امام بزرگان و روساى قبايل, كينه اى عظيم از او
بر دل داشتند.
4 ـ
دسته بندىهاى سياسى
در
اواخر عمر پيامبر(ص) گروهى مقاصد نهائى خود را با طرح نقشه اى ماهرانه برملا كرده
و اجرا نمودند. چنان كه از قرائن و اقدامات ابوبكر, عمر و ابوعبيده جراح برمىآيد,
آن سه نقشه اى براى غصب خلافت داشتند و با تشكيل حزب ثلاثه در نهايت مردم را تحريص
به غصب خلافت نمودند. چنان كه از عملكرد آن ها مشخص مى باشد هرسه براى انتخاب
خليفه باهم متحد بوده و در روز سقيفه تعارف هايى باهم داشته و هرسه باهم به سوى
سقيفه رفتند, در حالى كه بزرگان مشغول تجهيز و تكفين بدن پيامبر بودند و بعد از
رفتن به سقيفه, عمر و ابوعبيده اصرار عجيبى در بيعت گرفتن مردم براى ابوبكر داشتند
و ابوبكر نيز بعد از وفات خود عمر را جانشين خود كرد كه نشان دهنده نوعى هماهنگى
قبلى بين آن ها بود و هرسه از رفتن با سپاه اسامه تخلف نمودند و در مدينه ماندند
با اين كه پيامبر(ص) متخلفين را لعن كرده بود.
5 ـ
دشمنى قريش با على(ع)
قريش
به علت قتلهايى كه امام از بزرگان آن ها بويژه از بنى اميه كرده بود كينه و دشمنى
عجيبى از او به دل داشتند و حتى بعد از 25 سال در نبردهاى مختلف (جمل, صفين,
نهروان) اين كينه را دنبال كردند.
6 ـ
حسادت
برخى
از صحابه از قرب و منزلت على(ع) نزد پيامبر(ص) حسد مى بردند و حتى حسد برخى از
زنان پيامبر ـ عايشه ـ در تاريخ مشهود مى باشد. اين حسد به نحوى در ميان اصحاب
جلوه گر يافته بود كه پيامبر(ص) آن را احساس مى كرد و به آن ها گوشزد مى نمود تا
از حسادت خود دست بكشند; به طورى كه على(ع) در جنگ جمل وقتى سخن پيامبر(ص) را به ياد
زبير مى اندازد, زبير دست از جنگ مى شويد. (5)
7 ـ
حب رياست
علماى
اخلاق اصول كفر را حرص, حسد و تكبر دانستند كه اين سه صفت نقش عمده اى در دگرگونى
تاريخ اسلام داشته است. برخى از صحابه با توجه به نفوذى كه در خانه پيامبر(ص)
داشتند و به وسيله بعضى از زنان پيامبر(ص) اسرار خانه او را مى دانستند و با توجه
به اين كه خواهان قدرت يابى بودند و حداقل مقام هاى دوم و سوم را خواهان بودند,
وقتى به منصب دست نيافتند برآن شدند كه زمينه رياست خود را بلافاصله بعد از رحلت
پيامبر(ص) فراهم نمايند. على(ع) نيز به اين امر اشاره دارد:
(قومى
با حرص, ولع و بخل زيادى طالب خلافت شدند و آن را از ديگران باز داشتند و عده اى
نيز جنبه سخا و كرم پيش گرفتند.)(6)
8 ـ
هراس از عدالت
اعراب
با على(ع) آشنا بودند و سختگيرىهاى او را در برابر عدالت و حق در دوران حيات
پيامبر(ص) به چشم ديده بودند. آن ها ديده يا شنيده بودند على(ع) در خندق ـ كه
حساسترين نبرد پيامبر(ص) با كفار بود.ـ شمشيرش را به خاطر غضبى كه بر او مستولى شد
بر فرق دشمن فرود نياورد, گذاشت خشمش فرونشيند و سپس كار دشمن را يكسره كرد, عرب
از عدالت او در هراس بودند, على(ع) اهل طفره و مداهنه و سهل انگارى نبود, او اهل
حق و عدل بود.
9 ـ
سستى و بى رمقى مردم
امام
هنگام بيعت به اين مسإله اشاره مى كند و سپس به عمر گوشزد مى كند: اى عمر! نيك
بدوش كه نيمى از اين شير خلافت براى تو خواهد بود. امروز اساس آن را به نفع او
استوار كن تا او هم فردا آن را به تو بازگرداند.
گاهى
نيز رقابت بين دو قبيله اوس و خزرج موجب مى شد عده اى از اين رقابت به وجود آمده
سوء استفاده نموده و زمينه را براى حكومت خود فراهم نمايند. در جريان سقيفه اسيدبن
خضير, سالار قبيله اوس به سبب حسد بر سعدبن عباده و رشك براين كه مبادا وى به
حكومت برسد با ابوبكر بيعت كرد. چون او بيعت نمود همه افراد قبيله اوس بيعت كردند.
10 ـ
جوانى على(ع)
در
نظام قبيله اى رسم براين بود كه رياست از آن ريش سفيد و بزرگ قبيله است. متإسفانه
به علت كوته بينى برخى از اصحاب, فرهنگ و انديشه هاى جاهليت كاملا از بين نرفته
بود و بسيارى از صحابه در اواخر عمر پيامبر(ص) به اسلام ايمان آورده بودند و چنان
كه ذكر نموديم, روح اسلام را درك ننموده بودند و على(ع) گرفتار و مواجه با روح
قبيله اى ـ كه چند ساعت پس از رحلت پيامبر(ص) دوباره از تاريك خانه جاهليت سر برآورده
شد.
ابن
ابى الحديد از ابن عباس نقل كرد كه عمرگفت: من به طور مسلم على را مظلوم مى دانم و
مهاجرين از على اعراض ننمودند مگر به جهت اين كه سنش را كم ديدند.(7)
ابوعبيده
به على(ع) گفت:
يابن
عم! ما قرابت تو را و سبقت تو را و علم تو را و نصرت تو را انكار نمى كنيم, لكن
خود مى دانى كه تو جوانى و ابوبكر پيراست, وى سنگينى اين امر را بهتر از تو مى
تواند حمل كند.(8)
نقل
است, وقتى كه ابوبكر به خلافت رسيد, به پدرش ابوقحافه كه در طائف بود، نامه نوشت
كه: مردم مرا به جهت كبر سن به خلافت برگزيدند و تو نيز به موافقت قوم بيا و با من
بيعت كن كه من امروز خليفه رسول خدايم. او در جواب ابوبكر نوشت:
مى
گويى كه مردمان مرا به خلافت برداشتند به جهت سن من و من خليفه رسول خدايم; پس تو
خليفه مردم مى باشى نه خليفه رسول و خدا و اگر تو را به جهت سن خليفه كرده اند, من
از تو سزاوارترم و بايستى مرا خليفه كنند, تو خود مى دانى اين امر از غير تو است.
اگر حق را به اهلش كه خانواده پيغمبرند, واگذارى, تو را بهتر باشد.(9)
عمر
نيز به ابن عباس اعتراف نموده كه: همانا على درميان شما بود و او از من و ابوبكر
به اين امر اولى بود.(10)
11 ـ
شوخ طبعى على(ع)
از
ايرادهايى كه برامام مى گرفتند, يكى اين بود كه مى گفتند: تو چهره ات خنده روست و
مزاح مى كنى. مردى بايد خليفه شود كه عبوس باشد و مردم از او بترسند. و عمر شوخ
طبعى را يكى از ايرادهاى امام مى دانست.(11)
با
غصب خلافت, رابطه الهى بين مردم و حكومت قطع گرديد و با غصب خلافت حق مردم نيز غصب
شد. چون داشتن حاكم صالح, عادل و متصل به منبع غيب, حق مردم است ولى اين حق در
سقيفه غصب گرديد و چنان ضربه اى بر پيكره اسلام پديد آمد كه تا روز قيامت نمى توان
آن را جبران نمود. خود عمر پس از مدتى درباره انتخاب ابى بكر گفت: (كانت بيعه ابى
بكر فلته وقى الله شرها); بيعت ابوبكر براى زمامدارى كار عجولانه و ناگهانى بود كه
خداوند شر آن را كم كند و ببرد.(12)
مظلوميت
حضرت زهرا(س) و شهادت او, رفتن ابوذرها به تبعيد, برگشتن رانده شده هاى پيامبر به
مدينه, تسلط بنى اميه بر امور مسلمين, قتل و غارت برجان و مال مردم, رشد فرهنگ
جاهليت و دورى مردم از سيره پيامبر(ص), سوختن مكه و مدينه در آتش خصم, وقايع
عاشورا و شهادت فرزندان پيامبر در دشت كربلا و تسلط بنى عباس برسرنوشت مردم, همه و
همه از نتايج و عواقب غصب خلافت مى باشد.
ب ـ
علل سكوت على(ع)
پس
از بررسى علل غصب خلافت, بايد به علل سكوت على(ع) نيز اشاره كرد. چرا امام با اين
كه خود را كاملا برحق مى دانست, براى به دست آوردن حق خود دست به شمشير نبرد و حقش
را نگرفت؟
مهم
ترين علل سكوت على(ع) در برابر غصب حق خود عبارتند از:
1 ـ
سفارش پيامبر(ص)
پيامبر(ص)
به على(ع) توصيه فرموده بود: در صورتى كه حقت را غصب كردند, اگر تعداد يارانت از
تعداد انگشتان دست و پايت فزون شد, براى گرفتن حقت دست به شمشير ببر و گرنه صبر
پيشه نما.
وقتى
عده اى بعد از سقيفه به نزد على(ع) مىآيند و اعلام آمادگى مى كنند كه: حاضريم حقت
را بگيريم. امام براى اين كه ايمان و پايدارى آن ها را بيازمايد, فرمود: فردا همه
با سرهاى تراشيده به اينجا حضور يابيد. كه جز چهار يا پنج نفر حاضر نشدند.
2 ـ
حفظ وحدت جامعه اسلامى
على(ع)
را بايد بنيانگذار وحدت دانست چرا كه بيش از هركسى در اين راه فداكارى و سختى
كشيده است. بعد از رحلت پيامبر(ص) فرهنگ قبيله اى دوباره جان گرفت و على(ع) براى
حفظ وحدت مجبور به سكوت بود كه تحمل آن از دست بردن به شمشير بسيار سخت تر و
جانفرساتر بود.
جامعه
اسلامى در آن عصر با هجوم دشمن خارجى بويژه روم مواجه بود و وجود پيامبران دروغين
مزيد برعلت بود و على(ع) در سخنى مى فرمايد:
من
از همه حريص تر به وحدت مردم در جامعه مى باشم.
3 ـ
پيدايش پيامبران دروغين
ارتدادى
كه در سال دهم هجرى و آخرين سال حيات پيامبر بويژه در بين قبايل بزرگ عرب بنى حنيفه,
اسد, كنده, غطفان و لخم روى نمود ـ كه اوج آن پس از رحلت پيامبر(ص) نمودار گشت.ـ
در موضع گيرى امام در برابر شرايط به وجود آمده تإثير به سزايى داشت و علاوه
برمرتدين, پيامبران دروغين در نقاط مختلف عربستان ادعاى نبوت مى كردند و وحدت
اسلامى را مورد تهديد قرار مى دادند كه امام در نامه اى به مالك اشتر يكى از علل
سكوت خود را (پيدايش مرتدين) مى داند.
4 ـ
ميدان يافتن منافقان
منافقين
كه در صدد از هم پاشيده شدن جزيره العرب و وحدت مسلمين بودند و قيام امام به اهداف
آن ها كمك مى نمود, لذا امام تير منافقين را به سنگ زد و اهداف شوم آن ها را خنثى
نمود.
5 ـ
كمى ياران و حاميان
امام(ع)
در خطبه شقشقيه, يكى از علل سكوت خود را كمى ياران و حاميان خويش مى داند كه يا
بايد با دست تهى حق خود را بگيرد و يا با وضع تاريك روزگار بسازد. سپس مى فرمايد:
در حالى كه در چشمم خار بود و گلويم را عقده گرفته و ميراثم به تاراج رفته بود,
صبر را پيشه ساختم.(13)
6 ـ
حفظ كيان اسلام
امام
درخطبه پنجم نهج البلاغه كمى يار و حفظ كيان اسلام و جلوگيرى از اختلافات را متذكر
مى شود و علت سكوت خود را ترس از مرگ نمى داند بلكه قيام خود را بى حاصل و زيانبار
براى جامعه اسلامى مى داند.
7 ـ
احياى فرهنگ قبيله اى
چنانچه
در بحث علل غصب خلافت گفته شد, پيامبر(ص) در مدت 23 سال فرهنگ جاهليت را از جامعه
زدود ولى بسيارى از سران مكه بعد از 23 سال جنگ به اسلام ايمان آوردند كه
پيامبر(ص) لقب (طلقإ) را به آن ها داد. آن ها به علت عدم درك روح اسلام, فرهنگ
جاهليت را در بين خود بعد از رحلت پيامبر(ص) احيإ كردند و چون رئيس قبيله از
على(ع) پيروى ننمود, مردم نيز به تبع آن ها از امام حمايت ننمودند. آن ها توجيه
كردند كه بايد جانشين از قريش باشد كه پيامبر(ص) قريشى است. على(ع) به آن ها
فرمود: چه كسى از من به پيامبر نزديك تر است؟
8 ـ
حركت خشونت آميز
برخى
از صحابه از جمله عمر چنان دست به خشونت زدند كه كمتر كسى ياراى مخالفت با آن را
داشت. مثلا عمر تازيانه به دست مى گرفت و مى گفت: هركه بگويد پيامبر از دنيا رفته,
او را شلاق مى زنم.
يا عده
اى از رجاله ها در كوچه ها راه مى افتادند و مردم را به بيعت با ابوبكر فرا مى
خواندند. مردم هم تابع احساسات جمع بودند, از روى ترس و بى اطلاعى با خليفه بيعت
كردند. امام در مورد خشونت عمر مى گويد: آنگاه خلافت در حوزه خشن قرار گرفت, با
مردى شد كه شخص درشت بود و حضورش محنت زا, بسيار اشتباه مى كرد و عذر آن را مى
خواست.(14)
9 ـ
سرعت بيعت
سرعت
بيعت و شدت عمل اصحاب سقيفه به حدى بود كه هرگونه عكس العمل را از امام گرفت. امام
كه در حال تغسيل و تكفين بدن پيامبر(ص) بود, واگذاشتن جنازه پيامبر(ص) را بدون غسل
و كفن بى احترامى و خيانت بزرگى به پيامبر(ص) مى دانست. اصحاب سقيفه از اين دل
مشغولى على(ع) بهره جسته و به حدى درگرفتن بيعت سرعت عمل به خرج دادند كه آب غسل
پيامبر(ص) خشك نشده بود. على(ع) به خلافت خود آن قدر مطمئن بود كه وقتى عباس عموى
پيامبر(ص) ـهنگامى كه على(ع) مشغول تجهيز پيامبر(ص) بود.ـ براو وارد شد و گفت: دست
بده تا با تو بيعت كنم, اگر چنين كنى, احدى در خلافت با تو رقابت نخواهد كرد.
على(ع) به عباس پاسخ داد: اى عمو! مگر كسى هست در اين امر طمع داشته باشد؟
10 ـ
نگه داشتن حرمت دين
على(ع)
خلافت را حق خود مى دانست, اما حرمت دين را برتر از آن مى ديد. و اگر دين ضربه مى
ديد, آن را نمى شد جبران كرد. على(ع) گرچه حق خود را حق دين مى دانست ولى وحدت
دينى را لازمتر از حق خود مى شمرد.
1 ـ براى اطلاع بيشتر ر.ك: حائرى تهرانى, آيه الله مهدى, پرتوى از
غدير, بنيادفرهنگى امام مهدى(ع).
2 ـ ر.ك: علامه امينى, الغدير.
3 ـ دائره المعارف فريد وجدى, ج 2, ص ;746 به نقل از خليلى,
محمدعلى; زندگانى حضرت على(ع), اقبال, تهران, 1378, چاپ هفتم, ص 119.
4 ـ پاينده, ابوالقاسم, على ابرمردتاريخ, كتابخانه نهضت, 1357, چاپ
سوم, ص 51.
5 ـ يعقوبى, احمدبن ابى يعقوب, تاريخ يعقوبى, ترجمه محمدابراهيم
آيتى, علمى و فرهنگى, تهران, 1366, چاپ پنجم, ج 2, ص 81.
6 ـ محمدعلى خليلى,زندگانى حضرت على(ع), ص 106.
7 ـ ابن ابى الحديد, شرح نهج البلاغه, ترجمه محمود مهدوى دامغانى,
نشرنى, تهران, 1375, ج 3, چاپ دوم, ص 181.
8 ـ همان, ص 149.
9 ـ طباطبائى يزدى, سيدمحمدرضا, بزم ايران, شركت سهامى ناشرين كتب
ايران, تهران, ص 53 و 52.
10 ـ الغدير, ج 7, ص 8, به نقل از حكيمى, محمدرضا, جهشها, دفتر نشر
و فرهنگ اسلامى, 1366, چاپ ششم, ص 102.
11 ـ شرح نهج البلاغه, ابن ابى الحديد, ج 3, ص 147.
12 ـ طبرى, محمدبن جرير, تاريخ طبرى تاريخ الامم و الملوك, روائع
الترات العربى, بيروت, ج 3, ص 205.
13 ـ نهج البلاغه, فيض الاسلام, نامه 62, ص 1048.
14 ـ همان, خطبه شقشقيه, ص 46 و 47.
وقتى محمدبن ابى بكر در مورد عصيان و غصب خلافت به معاويه نامه
نوشت, معاويه در جوابش نوشت: ما همان وقت كه پدرت زنده بود فضل پسر ابى طالب را مى
شناختيم و حق او را لازم مى دانستيم كه نيكو رعايت كنيم, ولى هنگامى كه
پيغمبراكرم(ص) درگذشت, پدر تو و فاروقش, نخستين كسى بودند كه حق على را گرفتند و
در امر او مخالفت كردند و در اين كار باهم اتفاق و اتحاد داشتند و اگر نبود آنچه
پدرت پيش از اين انجام داد, ما با على بن ابى طالب مخالفت نمى كرديم و امر را به
او تسليم مى نموديم, لكن ديديم پدرت اين كار را نسبت به او انجام داد, ماهم به روش
او رفتيم. (مسعودى, مروج الذهب, ج 3, ص 22, به نقل از جهشها, محمدرضا حكيمى, ص 101
و 102.)