سرنوشت ستمپيشگان
(سرنوشت قاتلان و دشمنان سيد
الشهدا عليه السلام)
هاشم
ناجى
موسوى
جزايرى
بنا
بر نقل منابع متعدد، پس از ماجراى
كربلا دستان ابن كعب در تابستان چنان خشك ميشد
گويا كه چوب خشكى
بيش نيست. در زمستان نيز آنقدر عفونت ميكرد كه به طور مرتب از آن
خون و چرك ميآمد. او تا آخر عمر به اين مرض مبتلا بود.
عاشورا
عجيب ترين و سياه ترين روز تاريخ حيات بشرى
به پايان رسيد. جمعى
محدود و انگشت
شمار از بهترين فرزندان آدم هر آنچه زيبايى
را توانستند به تصوير كشيدند. در برابر
آنان نيز جمعى
از قابيليان به هواى
نام و نان و اوهام خويش هر آن قدر سياهى
و
تباهى
و سنگدلى
را از دستهاى
ناپاكشان برآمد به نمايش گذاشتند. به خيال خام آنان
اين ماجرا پايان يافت و شيرينيهاى
ناشى
از آن آغاز گشت. اين جمعيت به قدرى
كثيف و
پليد و خون خوار بودند و در نوشيدن جام زهر دنيا عجله داشتند كه براى
بردن
انگشتري، انگشت را نيز به همراه آن ميبردند. براى
برداشتن گوشواره به هيچ گوشي
رحم نكردند. اينان حيا نكرده و از سر پير و جوان خاندان رسول خدا صلى
الله عليه و
آله حجاب برداشتند و تمام لباسهاى
جگرگوشهاش را پس از شهادت از تنش درآوردند.
عجيب بود اين همه قساوت و سنگدلى
و حماقت؛ واقعا جادارد از آنان بپرسيم مگر لباس
كهنه و پاره قيمتى
داشت يا قابل استفاده بود كه چنين نموديد؟ اگر در آن شرايط
شيعيان قدر و وقت ناشناسى
كردند و با كوتاهيهاى
خود زمينه ساز بروز و ظهور اين
فاجعه بيمانند شدند ليك اندك زمانى
بعد كه آتش شرم تمام وجودشان را در برگرفت سعي
در تسكين جان خويش با انتقام از عملان و مسببان اين ماجرا شدند. سرافكندگان و
شرمندگان چنان انتقامى
از آنان گرفتند كه كم از رفتار آنان نداشت اما چه سود؟ آنچه
نبايد اتفاق ميافتاد اتفاق افتاده بود و حرمت خندان رسول خدا به بدترين و
شديدترين حالت شكسته بود و تا قيامت قابل جبران نبود؛ آتشى
برپا شده بود كه هيچ
گاه از شعلهاش كاسته نشد و الآن پس از گذشت قريب به چهارده قرن آتش حزن و حسرت تا
سادقات عرش بالا ميرود شايد با ظهور قائم آل محمد صلى
الله عليه و آله اين درد
اندكى
تسكين يابد.
ابن
كعب
نام
او را در منابع به شكل ابحر، بحر و ابجر ميتوان يافت. علت اين اختلاف ظاهرا ناشي
از آن است كه دستانش به مرضى
مبتلا شده و در عربى
دستان بحر و ابحر چنين نوشته ميشود:
يدا بحر و يدا ابحر و احتمال حذف يا افزودن الف در هنگام توالى
دو الف پشت سر هم
وجود دارد.
وي
همان كسى
است كه لباس از تن سيدالشهدا ارواحنا فداه پس از شهادت ايشان برون
آورد.لازم به ذكر است آن حضرت لباسى
را به عنوان لباس رو بر تن داشتند و لباسى
را
نيز زير آن پوشيده بودند. امام عليه السلام پيش از آنكه به ميدان قدم نهند لباسي
از جنس برد يماني(اللهوف،ص174) طلب كرده و پوشيدند. گفته شده اين به خصوص هنگام
شهادت حضرتش لباس زيبا و چشم نواز بوده است(مقتل خوارزمي،ج2،ص38؛مثير
الاحزان،ص174).
ابن
كعب لباس زيرين را كه امام عليه السلام پيش از پوشيدن آن را پاره پاره كرده بودند
شايد كه مانع از بيرون آوردنش شود از تن ايشان درآورده و پيكر مقدس ايشان را عريان
بر زمين رها ميكند.
بنا
بر نقل شيخ مفيد رحمه الله عليه ابن كعب در لحظات پايانى
حيات امام حسين عليه
السلام عبدالله بن الحسن المجتبى
عليهماالسلام را نيز در حالى
كه تلاش ميكرد با
قرار دادن دستانش در برابر شمشير ابن كعب از جان عموى
خويش محافظت كند به شهادت
رساند(الارشاد،ج2،ص110-111).
جنايات
او محدود به آنچه گفتيم نميشود. در برخى
گزارشها آمده وقتى
سپاهيان ابراهيم بن
مالك اشتر براى
خونخواهى
شهداى
كربلا قيام كردند از جمعى
از يزيديان كربلا انتقام
گرفتند كه ابن كعب يكى
از آنان بود. ابراهيم پس از دستگيرى
ابن كعب شرح تباهكاريهايش
در كربلا را از خود او پرسيد.آن ملعون ميگويد كه حجاب از سر (حضرت) زينب(سلام
الله عليها) برداشتم و گوشوارههاى
ايشان را چنان كشيدم كه گوشهايشان زخمى
شد.اين
گونه بود كه توانستم آن گوشوارهها را بردارم. ابراهيم در حالى
كه ميگريست به او
گفت: «واى
بر تو ايشان به تو چه فرمودند؟» گفتند:
خداوند
دستان و پاهايت را قطع كند و پيش از آتش جهنم تو را به آتش دنيا بسوزاند.
ابراهيم
او را عتاب كرد كه آيا از خداوند شرم نكردي؟ از جد بزرگوارشان پيامبر اكرم صلي
الله عليه و آله نترسيدي؟ و هيچ احساس رأفت و ترحمى
در دلت حس نكردي؟
سپس
ابراهيم به يارانش دستور داد ابتدا دستانش را باز نموده و آنها را قطع كنند و پس
از آن پاهايش را بريدند.چشمانش را درآوردند و او را با روشهاى
مختلف عذاب دادند
(حكايه المختار فى
اخذ الثار، ص46).
بنا
بر برخى
نقلها او پيش از درگيريها فلج شده و تا مدتها زمينگير بود(اللهوف،
ص178). ظاهرا اين گزارش مربوط به بحير بن عمرو است كه لباس رويى
سيدالشهدا ارواحنا
فداه را برداشته بود؛ زيرا همان طور كه ديديم ابن كعب با خونخواهان سيدالشهدا
عليه السلام جنگيده و دستگير شده بود و به طور طبيعى
كسى
كه زمينگير شده باشد نميتواند
در ميدان نبرد حاضر شود. علاوه بر آن سرنوشت زمينگيرى
براى
بحير بن عمرو به صراحت
در منابع آمده است (مناقب، ج4، ص57). البته براى
جمع كردن ميان گزارشها و با توجه
به آن كه مطلب فوق را ابن طاوس نقل كرده ميتوان اين فرض را در نظر گرفت كه
سپاهيان ابن زياد او را به همره خود آورده بودند و او را در محملى
حمل مينمودهاند.قبول
اين فرض با توجه به دو دليل فوق چندان بعيد به نظر نميرسد و بالاخره در برخي
گزارشها نيز گفته شده در نهايت مختار او را سوزاند(مناقب، ج4، ص111).
بنا
بر نقل منابع متعدد، پس از ماجراى
كربلا دستان ابن كعب در تابستان چنان خشك ميشد
گويا كه چوب خشكى
بيش نيست. در زمستان نيز آنقدر عفونت ميكرد كه به طور مرتب از
آن خون و چرك ميآمد. او تا آخر عمر به اين مرض مبتلا بود( اعلام الوري،ج1،ص468؛
الارشاد، ج2، ص111؛ مقتل خوارزمي، ج2، ص38؛ مثير الاحزان،ص174)
سدي
نقل ميكند مدتى
كوتاه پس از واقعه عاشورا شبى
را با مهمانى
مشغول به صحبت بودم.
صحبت با او را بسيار دوست ميداشتم و او را بسيار احترام و اكرام مينمودم. آن
شب صحبت به درازا كشيد. لابه لاى
مطالب از كربلا سخن به ميان آمد. از اعماق وجود
آهى
كشيده و اظهار تأسف شديدى
نمودم.
2-
اباني/دارمى
وي
فرزند ابان بن دارم و يا از قبيله بنى
دارم بوده و در قتل عباس بن على
عليهما
السلام شركت داشته (بحارالانوار،ج45،ص306)و پس از اتمام جنگ نيز با شادى
و سرور
(ثواب الاعمال،ص259و260) سر مبارك ايشان و يا سيد الشهدا عليه السلام را بر سر
نيزه حمل ميكرده است(احقاق الحق، ج11،ص532).
به
تصريح همه منابع آنها كه پيش از ماجراى
كربلا او را ديده بودند همگى
اذعان نمودهاند
كه او صورتى
زيبا و بسيار سفيد و شاداب داشته است؛حتى
شاهدانى
كه او را به همراه
كاروان اسيران اهل بيت عليهم السلام در كوفه مشاهده كردهاند مانند همين را
درباره او گزارش كردهاند. سفيدى
چهره دارمى
پس از مدتى
به سياهى
مشمئز كنندهاي
بدل ميشود.علاوه بر آن، وى
تا پايان عمر هرگز خواب خوشى
نداشت و هر شب خواب ميديد
يك يا دو نفر ميآيند و او را تا جهنم كشانده و به درون آتش ميافكنند. چهره
او نيز پس از اولين خواب و افتادن در آتش جهنم سوخته و سياه مينمايد(احقاق الحق،
ج11، ص532). داد و فرياد دارمى
در خواب همه اطرافيانش را درمانده و مستأصل كرده
بود(المناقب،ج4،ص58). بيخوابى
و سياهرويى
او در تمام منابع فوق آمده است.
نقل
شده روزى
در جمعى
صحبت او به ميان آمد و شخصى
منكر اين امر شد. اندكى
بعد آن شخص
در آتش سوخت(احقاق الحق، ج11، ص532).مانند اين عذاب براى
حرمله بن كاهل اسدي(تذكره
الخواص سبط ابن جوزي، ص281و 281) و نيز گاه بينام نقل شده است(ينابيع الموده،
ص388).
3-
ابن ابى
جويره/جويرويه/مزنى
سيدالشهدا
ارواحنا فداه در روز عاشورا در اطراف سپاه خود چالهاى
حفر نموده و آتشى
برپا
كردند تا جنگ جناح سپاه ادامه يابد و از ديگر جهتها آسوده خاطر باشند.
ابن
ابى
جويريه مزنى
كه سوار بر اسب بود با ديدن اين فعاليت حضرت كف زد و با حالتي
تمسخر آميز گفت:« اى
حسين و اى
ياران حسين، آتش بر شما بشارت باد كه خود در دنيا
به سوى
آن شتافتيد.»
سيدالشهدا
ارواحنا فداه از ياران نامش را پرسيدند و پس از شنيدن نام او فرمودند:
خدايا
او را در آتش دنيا بسوزان.
در
پى
اين دعا ناگهان اسب او رم كرد و جويريه را در همان آتش انداخت. وى
در آن آتش
سوخت(امالى
شيخ صدوق، ص221؛ روضه الواعظين،ص185).
4-
ابن حوشب
وي
كه از مشاهير و خواص سپاه عبيدالله بن زياد بود در نبردى
كه ميان لشكر ابراهيم بن
اشتر با سپاه ابن زياد به خونخواهى
عاشورا در ساحل نهر خازر و حوالى
موصل كشته
شد و سرش را براى
مختار فرستادند(امالى
شيخ طوسي،ص241؛ بحارالانوار،ج45،ص382).
5-
ابن ضبعان
او
نيز در نبرد فوق به دست احوص بن شداد همدانى
با ضربهاى
كشته شد (بحارالانوار،
ج45، ص380 و 381).
6-
ابوالاشرس
وي
از جمله مشاهير سپاه عبيدالله بن زياد بود. ابوالاشرس همانند ابن حوشب در نبرد با
سپاه ابراهيم كشته شد و سرش را براى
مختار فرستادند(امالى
شيخ طوسي،ص241؛
بحارالانوار، ج45، ص384).
7و8-
ابو اسماء بسر بن ابى
سمط/بشر بن سوط/حوط و عثمان بن خالد
اين
دو كه ظاهرا دوست و همراه هميشگى
هم بودهاند با همكارى
هم عبدالرحمن بن عقيل بن
ابيطالب را به شهادت رسانده و در عصر عاشورا او را عريان نمودند (بحارالانوار،
ج45، ص374؛ مقتل الحسين عليه السلام لوط بن يحيي،ص373 و 374).
روزي
مختار عبدالله بن كامل را به سوى
آن دو روانه كرد. عبدالله به مسجد بنى
دهمان
رسيد. او مردمان را در مسجد گرد آورده و خطاب به آنها گفت:« گناه تمام بنى
دهمان
از ابتدا تا قيامت بر عهدهام باشد اگر شما اين دو را نيابيد و من گردن يك يك شما
را نزنم.» آنان از او مهلت خواستند و همگى
به جست و جو به دنبال ايشان راه
افتادند.
بني
دهمان آن دو را در حالى
در جبانه يافتند كه قصد داشتند با هم به جزيره(بين
النهرين) بروند. ايشان آنها را دستگير كرده و به عبدالله بن كامل تحويل
دادند.عبدالله از اينكه هر دو با هم دستگير شدهاند خداى
را سپاس گفت و پس از آن
هر دو را گردن زد و به نزد مختار بازگشت.
مختار
كه گزارش ماجرا از عبدالله شنيد او را بازگرداند و به او دستور داد كه هر دو را
بسوزاند و هرگز آنها را دفن نكند(تجارب الامم،ج2،ص151؛ مقتل الحسين عليه السلام لوط
بن يحيي،ص373 و 374؛ بحارالانوار،ج45،ص374؛ حاشيه وقعه الطف، ص 247).
9-
اخنس بن زيد
سدي
نقل ميكند مدتى
كوتاه پس از واقعه عاشورا شبى
را با مهمانى
مشغول به صحبت بودم.
صحبت با او را بسيار دوست ميداشتم و او را بسيار احترام و اكرام مينمودم. آن
شب صحبت به درازا كشيد. لابه لاى
مطالب از كربلا سخن به ميان آمد. از اعماق وجود
آهى
كشيده و اظهار تأسف شديدى
نمودم.
اخنس
با تعجب از من پرسيد:« تو را چه ميشود؟»
گفتم:«مصيبتي
را ياد كردى
كه از همه مصائب بزرگتر است.»
پرسيد:«آيا
تو در كربلا حاضر بودي؟»
گفتم:«الحمدلله
نه!»
پرسيد:«چرا
خدا را شكر ميكني؟»
گفتم:«براي
آنكه خون سيد الشهدا عليه السلام دامنم را نگرفت؛ همانا جدشان رسول خدا صلى
الله
عليه و آله فرمودند:هركس خون فرزندم حسين را بريزد در روز قيامت كفه اعمالش سبك
خواهد بود.»
گفت:«آيا
چنين فرمود؟»
گفتم:«آرى.
باز ايشان فرمودند: فرزندم حسين به ظلم و ستم كشته خواهد شد.آگاه باشيد هركه او را
شهيد كند در تابوتى
از آتش گذاشته خواهد شد و به اندازه نيمى
از عذاب تمام جهنميان
عذاب ميشود. دستان و پاهايش بسته و چنان بويى
متعفنى
دارد كه اهل جهنم از آن بو
در عذابند. اين عذاب از آن او و پيروان و همراهان و هرآن كسى
است كه به عمل
ناشايست او راضى
باشد. هر گاه پوست تنشان بپزد پوستى ديگرشان دهيم، تا عذاب خدا را
بچشند(سوره نساء(4)،آيه 56) لحظهاى
عذاب ايشان كاهش نمييابد و از حميم جهنم به
آنان خورانده ميشود. چه بيچارهاند با عذاب جهنم.»
گفت:«برادر
اين حرفها را بشنو و باور نكن.»
گفتم:«چطور
ميتوانم باور نكنم در حالى
كه رسول خدا صلى
الله عليه و آله فرمود: نه دروغ گفتهام
و نه به من دروغ گفته شده است.»
گفت:«از
قول رسول خدا صلى
الله عليه و آله نقل نميكنند كه قاتل فرزندم حسين عمرش كوتاه
ميشود؟ من الآن عمرم از نود سال گذشته است. مگر تو مرا نمى
شناسي؟»
گفتم:نه.
گفت:«من
اخنس بن زيدم.»
پرسيدم:«در
كربلا چه ميكردي؟»
گفت:«من
يكى
از آنهايم كه عمر سعد آنان را مأمور كرد با نعل اسبانشان بدن(پاك و مطهر)
حسين(عليه السلام) را پامال كنند و استخوانهايش را درهمشكنند.علاوه بر آن، علي
بن الحسين (عليهما السلام ) آن زمان بيمار و بر زيراندازى
بود. آن زير انداز را
چنان از زير بدنش كشيدم كه به رو بر زمين افتاد. گوشهاى
صفيه بنت الحسين(عليه
السلام) را براى
درآوردن گوشوارههايش زخمى
كردم.»
سدي
نقل ميكند چشمانم خونبار شد و قلبم آتش گرفت. دنبال راهى
بودم كه بتوانم او را
به هلاكت برسانم. ناگهان سوى
چراغ كم و خاموش شد. برخاستم كه آن را روشن كنم.اخنس
در حالى
كه همچنان به سلامتى
و اوضاعش غره بود به من گفت: بنشين و انگشتش را دراز
كرد تا آن را روشن كند.به ناگاه انگشتش آتش گرفت. آن را در خاك فرو كرد ولى
آتشش
خاموش نشد.
فرياد
زد:« برادر كمكم كن.»
بر
خلاف تمايل قلبيام روى
انگشتش آب ريختم. ولى
همين كه آب به آتش رسيد آن را شعلهورتر
ساخت. باز فرياد زد:«اين چه آتشى
است؟ چرا خاموش نميشود؟»
گفتم:«خودت
را به درون نهر بينداز.»
او
هم خود را به درون آب انداخت. آب به هر قسمت از بدنش كه ميرسيد آتش آن را دربرميگرفت.
با چشمان خود شاهد آن بودم كه تمام بدنش بسان چوبى
خشك در حال سوختن است. قسم به
خدا اين آتش تا آنجا ادامه يافت كه بدنش ذغال شد و به روى
آب آمد (بحارالانوار،
ج45، ص321 و 322؛ مدينه المعاجز، ج4،ص 92- 95؛ فخرى
منتخب طريحي،ج1، ص175).
10.
اسحاق بن حوبه/حويه/حوي/حنوه/حيوه حضرمى
پس
از شهادت سيدالشهدا ارواحنا فداه، عمر سعد از سپاهيانش پرسيد كه چند نفر حاضرند
سواره بر پيكر آن حضرت بتازند؛ ده نفر كه همگى
زنازاده بودند(لهوف،ص182و183؛مثير
الاحزان، ص79) براى
اين رفتار وحشيانه داوطلب شدند. يكى
از آنان اسحاق بن حوبه
حضرمى
بود(فخرى
منتخب طريحي،ج2 ص456؛حاشيه وقعه الطف،ص258؛مقتل الحسين عليه
السلام، ص202؛ المناقب، ج4، ص111).وى
كه در برابر ابن ابن زياد ماجراى
با افتخار
ماجراى
اين گستاخى
را تعريف كرده و از او جايزه گرفته (لهوف،ص182و183) پيراهن
ايشان را از تن مباركشان درآورده است(لهوف،ص178؛الثاقب فى
المناقب،ص337 ). اسحاق
به محض آنكه پيراهن ايشان را بر تن كرد مبتلا به پيسى
شد و تمام موهايش ريخت(لهوف،ص178؛مثيرالاحزان،ص76؛الثاقب
فى
المناقب،ص337).
مختار
كه قسم خورده بود به سرعت انتقام خون سيدالشهدا ارواحنا فداه را بگيرد با سپاهيانش
پيش از ديگران به سراغ اين ده نفر رفته و آنها را دستگير ميكنند (مدينه
المعاجز،ج4،ص90). مختار دستور ميدهد آنان را كه به شكستن دندههاى
سيدالشهدا
ارواحنا فداه با سم اسبانشان افتخار ميكردند به پشت خوابانده و با ميخهاى
آهنين
دست و پاهايشان را به زمين بچسبانند. سپس سپاهيان را گفت كه به مانند خودشان آنقدر
با اسبانشان بر ايشان بتازند كه اعضاى
بدنشان از هم گسيخته گردد. پس از آن هم
مختار دستور داد جنازههاى
آنان را سوزاندند(بحارالانوار، ج45، ص374؛ مدينه
المعاجز، ج4، ص90؛ مثير الاحزان،ص79).
11.
اسيد بن مالك
او
نيز يكى
از آن ده جنايتكار بود كه به همان سرنوشت مبتلا شد(لهوف،ص182و 183؛فخري
منتخب طريحي،ص 456؛ مثير الاحزان،ص79؛بحارالانوار،ج25،ص374؛مدينه المعاجز،ج4،ص90).
12.
اسدي(از قبيله بنى
اسد)
ابى
حصين نقل كرده از شيخى كه از قوم او (بنى اسد)بود كه او گفت: من رسول اللَّه صلي
الله عليه و آله را در خواب ديدم كه نشسته و طشتى از خون پيش نهاده و مردمان را بر
آن حضرت عرض مىكنند و هر يكى را به عقوبتى معاقب ميسازند؛ چون نوبت من رسيد مرا
پيشبردند. گفتم: والله پرد و مادرم به فدايتان من در لشكر ابن زياد بودم اما تيرى
نينداختم و نيزه نرسانيدم و تكثير لشكر نكردم. ايشان فرمود كه دروغ ميگويى سياهى
لشكر بودى و قتل حسين را ميخواستى؛ پس با انگشت به سوى من اشاره كردند.صبح
برخاستم نابينا بودم و ديگر خوشى نديدم(كشف الغمه، ج2، ص57).
13.
اسماء بن خارجه
وي
يكى
از افرادى
بود كه در شهادت مسلم بن عقيل نقش داشت. مختار با عباراتى
مسجع قسم
خورده بود كه خانه او را آتش بزند. جمله مختار به گوش اسما رسيد و با طعنه
گفت:«اينجا (خانه من) كه جاى
سجع نبود.» اسما از خانهاش به بيابان گريخت. مختار
خانه او و عموزادگانش را ويران ساخت(مقتل الحسين عليه السلام خوارزمي،ج2،ص224؛
بحارالانوار،ج45،ص377).
14.
اسود اوسى
او
در حمله پس از شهادت سيدالشهدا ارواحنا فداه به پيكر ايشان، نعلين حضرت را دزديد.
مختار هم او را پس از دستگيرى
در آتش سوزاند(المناقب،ج4،ص111).
15.
اسود بن حنظله
در
حمله فوق، شمشير حضرت را فلافس از بنى
نهشل و بنى
دارم يا جميع بن خلق اودى
و بنا
بر برخى
نقلها اسود بن حنظله برداشت. مختار او را نيز سوزاند( المناقب،ج4،ص111؛
لهوف، ص179 و 180).
لازم
به ياد آورى
است اين شمشير غير از ذوالفقار است. ذوالفقار در روايات از جمله ودايع
امامت معرفى
شده كه دست به دست ميان ائمه عليهم السلام منتقل ميشود و اكنون در
دستان مبارك امام عصر عليه السلام قرار دارد و به اميد خدا به زودى
براى
در هم
شكستن هيمنه تمام ظالمان و ستم پيشگان به كار خواهد رفت.
16.
ام هجام
سپاهيان
ابن زياد كه كاروان اسرا را در كوچه پس كوچه هاى
كوفه عبور ميدادند زنى
به نام
ام هجام از پشت بام خانهاش شاهد منظره بود. او تا چشمش به سر مبارك سيدالشهدا
ارواحنا فداه بر روى
نيزه افتاد شروع كرد كرد به گستاخى
و اهانت به ايشان. حضرت
زينب سلام الله عليها به محض آنكه صداى
او را شنيدند وى
را نفرين كردند. ام هجام
همان دم از پشت بام افتاد و هلاك شد(سيماى
حضرت زينب سلام الله عليها،ص92).
17.
اياس بن مضارب
از
جمله اقدامات ابراهيم بن اشتر در خونخواهى
سيدالشهدا ارواحنا فداه اين بود كه
ابراهيم سهشنبه بعد از مغرب با گروهى متوجه مختار شدند كه زره پوشيده و روى زره
قبا پوشيده بودند. پاسبانان بازار و قصر را احاطه كرده بودند. وقتى چشم اياس بن
مضارب به ياران ابراهيم افتاد كه مسلح بودند به ابراهيم گفت: «اين اجتماع براى
چيست!؟ من به تو بد بينم. تو را رها نمىكنم تا وقتى
تو را نزد امير ببرم.»
ابراهيم سخن او را نپذيرفت و دچار مشاجره شدند. ابراهيم به مردى از همدان كه با
اياس و به نام ابو قطن بود گفت: «نزديكم بيا!» چون وى دوست ابراهيم بود اين طور
پنداشت كه ابراهيم مىخواهد او را براى نجات آن گروه شفيع قرار دهد. ولى بر عكس آن
تصور ابراهيم آن نيزه طولانى را كه در دست ابو قطن بود گرفت و پس از اينكه گلوى
اياس را هدف قرار داد او را از پاى درآورد و به سرعت به ياران خود دستور داد سر او
را جدا كنند.
پس از آن ياران اياس فرار كردند و ابراهيم به نزد مختار رفت و با اظهار
تأسف او را از اين جريان آگاه كرد؛ زيرا او برنامهاش براى
آغاز ماجرا در پنجشنبه
بود. بر خلاف توقع او، مختار خوشحال شد و اين عمل را به فال نيك و نصرت و ظفر بر
دشمن گرفت. سپس دستور داد تا دستههاى نى را آتش زدند و از طرفى ندا در دادند:يا
لثارات الحسين! يعنى اى خونخواهان حسين! و بعد از آن مختار زره و سلاح خود را
پوشيد و قيام مختار به طور رسمى
آغاز شد(مقتل الحسين عليه السلام خوارزمي، ج2،
ص209-211؛ تجارب الامم،ج2،ص127؛بحارالانوار،ج45،ص367).
18.
بجدل/ نجدل بن سليم كلبى
او
همان جنايتكارى
است كه به هواى
انگشترى
سيدالشهدا ارواحنا فداه انگشت ايشان را قطع
كرد. مختار او را دستگير كرد و دستان و پاهايش را بريد. به ياران دستور داد او را
رها كنند كه تا لحظه هلاكت در خون خويش غوطهور باشد(لهوف،ص178؛ مقتل الحسين عليه
السلام خوارزمي، ج2،ص220؛ بحارالانوار،ج45،ص376).
19.
بحير بن عمر/عمرو/عمير جرمى
او
در آن حمله ناجوانمردانه پس از شهادت سيدالشهدا ارواحنا فداه به پيكر ايشان شلوار
رويى
حضرت را دزديد. به محض آنكه بحير شلوار را به پا كرد زمينگير شد و تا آخر
عمر از راه رفتن ناتوان. مختار او را نيز دستگير كرده و به يارانش دستور داد وى
را
بسوزانند(مقتل الحسين عليه السلام خوارزمي،ج2،ص37؛المناقب،ج4،ص57 و 111).
20.
بشر/بشير بن مالك
عصر
عاشورا عمر سعد لعين سر مبارك آن حضرت را كه خولى
جدا كرده بود به بشر بن مالك داد
تا به نزد ابن زياد بىبنياد ببرد؛ ابن مالك وقتى
آن سر مبارك را در پيش عبيد
اللَّه لعين بر زمين نهاد رو به او كرده و ضمن اشعارى
گفت :« يعنى پر كن ركاب چهار
پايان مرا از نقره و طلا زيرا من كشتم پادشاه محجب را (يعنى به واسطه عظمت شأن از
مردم در نقاب و حجاب بود) و آنكه نماز گذارد به دو قبله در كودكى و بهترين ايشان
است گاهى كه ذكر كنند نسب مردم را، كشتم بهترين مردمان را هم از جانب مادر و هم از
جانب پدر».
عبيد
اللَّه لعين غضب كرد و گفت: چون چنين بود پس چرا او را كشتى؟ و اللَّه كه تو از
من خيرى نخواهى ديد و اكنون تو را به وى ملحق ميگردانم و او را پيش خويش كشيد و
گردنش را زد (كشف الغمه، ج2، ص51؛ مقتل الحسين عليه السلام خوارزمي، ج2،ص39-40).
21.
بلهجيمي/جهمي/هجيمي/هذيلى
وي
پس از شهادت سيدالشهدا ارواحنا فداه در كوفه بانگ ميزد:«آيا او را نميبينيد كه
خداوند او را به سبب بيعت نكردن با يزيد كشت؟» به ناگاه دو شيء از آسمان افتاد و
به چشمانش خورد. او تا پايان عمرش كور ماند(احقاق الحق، ج11،ص547-548 به نقل از
مناقب احمد بن حنبل، تاريخ دمشق و الصواعق المحرقه؛ينابيع الموده،ص389؛الثاقب في
المناقب،ص336-337؛ مدينه المعاجز، ج4، ص85؛المناقب،ج4،ص58
22-تميم
بن حصين
در
روز عاشورا پس از كشته شدن ابن ابى
جويريه از لشكر عمر بن سعد مردى ديگر به نام
تميم بن حصين فزارى بيرون آمد و گفت: اى حسين و اى ياران حسين! آيا اين آب فرات را
مىبينيد كه همچون شكم ماهيان مىدرخشد؟ به خدا سوگند قطره اى از آن نخواهيد
چشيد تا لب تشنه مرگ را بچشيد. امام حسين پرسيد: اين كيست؟ گفتند: تميم بن حصين
است.
فرمود:
اين و پدرش اهل آتشند. پروردگارا! او را امروز از تشنگى بكش. چنان گرفتار تشنگى شد
كه از اسب در افتاد و زير سم ستوران كشته شد (الثاقب فى
المناقب،ص341؛امالى
شيخ
صدوق، ص221؛ الثاقب فى
المناقب، ص340-341).
23-جابر
بن يزيد/ زيد ازدى
بنابر
برخى
نقلها وى
در حمله آخرين به پيكر مطهر سيدالشهدا ارواحنا فداه عمامه حضرت را
برداشت. او به جنون و جذام مبتلا گرديد و در پايان كار به دست مختار سوخته شد؛
البته همان طور كه ديديم بنا بر نقل ديگر اخنس بن مرثد اين جنايت را انجام داد و
به چنان سرنوشتى
مبتلا شد(مقتل الحسين عليه السلام خوارزمي، ج2، ص37؛ مثير
الاحزان، ص 76؛ لهوف،ص 178؛ المناقب، ج4، ص57و 111)
24-
جبيره كلبى
روز
عاشورا پس از آنكه سيدالشهدا ارواحنا فداه از هدايت دشمنان خويش به كلى
نااميد
شدند به ياران فرمودند كه برخيزيد و اطراف سپاه و خيام گودالى
خندق مانند بكنيد و
در آن آتشى
به پا كنيد تا حمله از يك ناحيه انجام شود و اهل حرم در امان بمانند.
كار اصحاب كه تمام شد يكى
از سپاهيان ابن زياد فرياد زد كه يا حسين قبل از آتش
آخرت براى
آتش دنيا عجله كردهاي؟
امام
به او فرمودند:
آيا
با آتش جهنم به من طعنه ميزنى
در حالى
كه پدرم تقسيم كننده بهشت و جهنم است و
پروردگارم غفور و رحيم؟
سپس
ايشان از ياران خويش پرسيدند:«آيا اين مرد را ميشناسيد؟»
عرضه
داشتند: جبيره كلبى.
حضرت
دست به سوى
آسمان برداشته و فرمودند:
خدايا
او را پيش از آتش جهنم در آتش دنيا بسوزان.
به
محض آنكه كلام ايشان تمام شد اسب جبيره رم كرد و او را با سر به درون آتش انداخت
(مقتل الحسين عليه السلام و مصرع اهل بيته،ص99-100). جبيره در آن آتش سوخت و منادي
از آسمان ندا داد :«اى
فرزند رسول خدا صلى
الله عليه و آله، اجابت سريع بر تو
مبارك.»
عبدالله
بن مسرور ميگويد تا اين ماجرا را ديدم از ميدان نبرد با ايشان بازگشتم (ينابيع
الموده، ص410).
25-
جرير بن مسعود حضرمى
در
حمله آخرين به پيكر مطهر سيدالشهدا ارواحنا فداه رحيل بن خيثمه جعفي، هانى
بن شبيب
بن حضرمى
و جرير بن مسعود حضرمى
كمان و حلههاى
حضرت را به يغما بردند و مختار
همگى
آنان را پس از دستگيرى
در آتش سوزاند (المناقب،ج4،ص111).
26-
جعوبه/ جعونه بن حويه حضرمى
در
حمله فوق لباس آن حضرت را جعوبه بن حويه دزديد. او تا لباس را به تن كرد چهرهاش
دگرگون شد، موهايش ريخت و پيسى
گرفت(المناقب،ج4،ص57؛ مقتل الحسين عليه السلام
خوارزمي، ج2، ص 37). مختار او را نيز پس از دستگيرى
سوزاند (المناقب، ج4، ص111).
27-جمّال
(ساربان و شتربان)
سعيد
بن مسيب نقل ميكند سيدالشهدا ارواحنا فداه شهيد شد و مردم در سال آينده براى
اعمال حج رفتند. من به حضور حضرت على بن الحسين عليهما السلام مشرف شدم و به آن
بزرگوار عرضه داشتم: «اى مولاى من! موسم حج نزديك شده. شما چه دستورى به من ميدهيد؟»
امام
عليه السلام فرمود: «برو و حج به جاى بياور».
من
رفتم و مشغول اعمال حج شدم. در طول مدتى كه مشغول طواف كعبه بودم ناگاه با مردى
مواجه شدم كه دستهايش قطع شده و صورتش نظير شب تار بود. وى به پردههاى كعبه
آويزان شده بود و ميگفت:«اى خدايى كه پروردگار كعبهاى، مرا بيامرز؛ گرچه ميدانم
مرا نمىآمرزى حتى
اگر ساكنان آسمانها و زمين تو و آنچه را كه آفريدهاى براى من
شفاعت نمايند؛ زيرا جرم من خيلى بزرگ است».
سعيد
بن مسيب ميگويد من و ديگر مردم دست از طواف برداشتيم و در اطراف آن مرد اجتماع
كرديم و به او گفتيم: «واى بر تو! اگر تو ابليس ميبودى جا نداشت كه از رحمت خدا
مأيوس شوى. تو كيستى و گناه تو چيست؟»
او
گريان شد و گفت: «اى گروه! من خود را با اين گناه و جنايتى كه انجام دادهام بهتر
مىشناسم.» ما گفتيم: «گناه خود را براى ما بازگو».
گفت:
«در آن موقع كه امام حسين عليه السلام از مدينه خارج و متوجه عراق شد من ساربان آن
حضرت بودم. وقتى امام حسين عليه السلام براى وضو گرفتن ميرفت شلوار خود را نزد من
ميگذاشت. من بند شلوار آن حضرت را ديدم به قدرى ميدرخشيد كه چشمهايم راخيره ميكرد.
من اين تمنا را داشتم كه آن بند شلوار از من باشد. تا اينكه وارد كربلا شديم و آن
حضرت شهيد شد و آن بند شلوار با آن بزرگوار بود. خود را در مكانى پنهان نمودم.
وقتى شب فرا رسيد و از مخفيگاه خود خارج شدم و در آن صحنه نورى را بدون ظلمت و
روزى را بدون شب ديدم و جسد كشتگان روى زمين افتاده بود. من به علت آن شقاوت و
خباثتى كه داشتم به ياد آن بند شلوار بودم و با خويشتن گفتم: به خدا قسم من به
دنبال امام حسين ميروم، شايد آن بند شلوار در شلوار او باشد و من آن را غارت كنم.
من
همچنان به صورت كشتگان نگاه ميكردم تا اينكه با جسد امام حسين عليه السلام مواجه
شدم و ديدم به رو بر زمين افتاده است. ولى جسد مقدسش سر ندارد. نور آن حضرت ميدرخشيد
و بدنش غرقه به خون بود. بادها به بدن مباركش ميوزيد. با خويشتن گفتم: به خدا قسم
اين حسين است. وقتى به شلوار آن حضرت نگاه كردم ديدم همان طور است كه قبلا بود.
نزديك آن بزرگوار رفتم و دست بردم تا آن بند شلوار را غارت نمايم. ولى ديدم آن
حضرت چندين گره به آن زده است.
من
همچنان تلاش ميكردم تا يك گره از آنها را باز كردم.ناگاه ديدم آن بزرگوار دست
راست خود را آورد و به نحوى آن بند شلوار را گرفت كه من نتوانستم دست مقدسش را رد
كنم و بند شلوار را برگيرم و به آن دست يابم.
نفس
ملعون من مرا وادار نمود تا چيزى به دست آورم و دستهاى امام حسين عليه السلام را
به وسيله آن قطع نمايم. لذا شمشير شكستهاى را يافتم و دست راست مقدس آن حضرت را
به وسيله آن از بند جدا كردم.سپس دست آن مظلوم را از بند شلوار دور نمودم و دست
خود را بردم تا گره بند شلوار را باز كنم ولى ديدم آن حضرت دست چپ خود را دراز كرد
و آن را گرفت؛ چون من نتوانستم آن بند شلوار را غارت كنم لذا آن شمشير شكسته را
برداشتم و دست مبارك او را بريدم و از آن بند شلوار جدا نمودم. دست خود را دراز
كردم كه آن را برگيرم. ناگاه ديدم زمين دچار لرزه شد و آسمان به اهتزاز آمد. ناگاه
شور و شين و گريه و صدايى به گوشم خورد كه ميگفت:
وا
ابناه! وا مقتولاه! وا ذبيحاه! وا حسيناه! وا غريباه! فرزندم تورا در حالى
كه
نشناختند كشتند و مانع آب نوشيدن تو شدند.
وقتى
من با اين منظره مواجه شدم بىهوش شدم و خود را در ميان كشتگان انداختم. پس از اين
جريان سه نفر مرد و يك زن را ديدم كه خلايق در اطراف آنان ايستاده بودند و زمين از
صورتهاى مردم و بالهاى ملائكه پر شده بود. ناگاه شنيدم يكى از ايشان ميگفت:
اى
پسرم، اى حسين، جد، پدر، برادر و مادرت به فداى تو باد.
ناگاه
ديدم امام حسين عليه السلام در حالى كه سرمباركشان به بدنشان پيوسته بود نشسته و
فرمودند:
لبيك
يا جداه يا رسول اللَّه، و يا ابتاه يا امير المؤمنين، و يا اماه يا فاطمة
الزهراء، و يا اخاه كه با سم شهيد شدي، بر شما از من سلام.
سپس
امام حسين عليه السلام گريان شد و فرمود:
يا
جداه به خدا قسم، بر تو ناگوار است كه حال ما را به اين نحو بنگرى و اين عملى را
كه كفار انجام دادند مشاهده نمايى.
ناگاه
ديدم آنان در اطراف امام حسين نشسته و براى مصيبت آن حضرت گريه ميكردند. حضرت
زهراى اطهر سلام الله عليها ميفرمود:
يا
ابتاه، يا رسول اللَّه، آيا نمىبينى امت تو با فرزندان من چه كردهاند؟ آيا به من
اجازه ميدهى من از خون محاسن حسينم بگيرم و پيشانى خود را به وسيله آن خضاب نمايم؟
و خدا را در حالى ملاقات نمايم كه با خون فرزندم خضاب كرده باشم؟
پيغمبر
اعظم اسلام صلّى اللَّه عليه و آله فرمود: «تو از خون حسين بگير، ما نيز خواهيم
گرفت.»
من
ايشان را ديدم كه از خون محاسن امام حسين عليه السلام ميگرفتند و حضرت زهراى اطهر
سلام الله عليها آن خون را به پيشانى خود ميماليد. پيامبر خدا و حضرت امير و امام
حسن عليهم السلام خون رنگين حسين را به گلو و سينه و دستهاى خود تا آرنج خود ميماليدند.
شنيدم
رسول خدا صلّى اللَّه عليه و آله ميفرمود:
فداى
تو گردم اى حسين؛ به خدا قسم خيلى براى من ناگوار است تو را با سر بريده، دو جبين
غرقه به خون، گلوى خون آلود، به قفا افتاده، در حالى
كه رمل و ريگ بدن تو را
پوشاندهاند، مقتول و دو كف دست تو را مقطوع بنگرم. اى پسر عزيزم، چه كسى دست راست
و چپ تو را بريده است؟
امام
حسين عليه السلام فرمود:
يا
جداه، يك ساربان از مدينه همراه من بود. وقتى من شلوار خود را براى وضو گرفتن در
مكانى مىنهادم او مشاهده ميكرد و اين تمنا را داشت كه بند شلوار من از او باشد.
چيزى مانع من نبود كه آن بند شلوار را به وى عطا كنم جز اينكه ميدانستم او اين
جنايت را خواهد كرد.
هنگامى
كه من شهيد شدم وى خارج شد و مرا در ميان كشتگان جست و جو نمود. تا اينكه بدن
بىسر مرا يافت. وقتى شلوار مرا مورد بررسى قرار داد آن بند شلوار را ديد. من
گرههاى زيادى به آن زده بودم. وقتى يكى از آن گرهها را با دست خود باز كرد من
دست راست خود را دراز كردم و روى بند شلوار نهادم.
وى
در ميدان جنگ به جستجوى حربه پرداخت، تا اينكه شمشير شكستهاى يافت و دست راست مرا
قطع نمود. سپس يك گره ديگر را باز كرد و من دست چپ خود را روى آن بند شلوار نهادم
كه آن را باز نكند و عورت مرا كشف ننمايد.
او
دست چپ مرا بريد. موقعى كه تصميم گرفت بند شلوار را باز كند شما را احساس نمود و
خود را در ميان كشتگان انداخت.
هنگامى
كه پيغمبر خدا صلّى اللَّه عليه و آله و سلّم سخن امام حسين عليه السلام را شنيد
پس از اينكه به شدت گريان شد در ميان كشتگان به سوى من آمد و نزد من ايستاد سپس به
من فرمود:
اى
ساربان مرا با تو چه كار!؟ تو آن دو دستى را قطع كردى كه جبرئيل و همه ملائكه مدت
طولانى آنها را مىبوسيدند و اهل آسمانها و زمينها آنها را باعث خير و بركت ميدانستند.
آيا براى تو كافى نبود كه اين ملعونها اين ذلت و خوارى را دچار حسين كردند زنان
پردهنشين وى
را خارج نمودند؟ اى ساربان خدا روى تو را در دنيا و آخرت سياه كند!
دست و پاهاى تو را قطع نمايد و تو را در رديف آن گروهى قرار دهد كه خون ما را
ريختند و در مقابل خدا جرأت گستاخى
پيدا كردند.
هنوز
نفرين آن حضرت تمام نشده بود كه دستهاى من شل شدند و اين طور احساس نمودم كه صورت
من نظير شب تاريك سياه شده است و به اين حالت باقى ماندهام. من نزد اين كعبه
آمدهام كه شفيع من شود، هرچند ميدانم خدا هرگز مرا نخواهد آمرزيد».
راوى
ميگويد: احدى در مكه باقى نبود مگر اينكه جنايت اين مرد را شنيد و به وسيله لعنت
كردن او به خدا تقرب جست. هر يك از آن مردم به او ميگفتند: «اى لعين! همين جنايتى
كه انجام دادى براى تو كافى خواهد بود» (بحارالانوار،ج45-ص316-319؛منتخب طريحي).
گزارش
ديگرى
در منابع وجود دارد كه ممكن است ناشى
از تفاوت در نقل باشد يا درباره ساربان
دوم. در اين نقل، مورد مطلوب ساربان براى
غارت تكه لباس نفيسى
كه هنگام ازدواج
سيدالشهدا ارواحنا فداه با شاه زنان دختر يزدگرد، ايشان از او هديه گرفتهاند بيان
شده است. آسمانيان حاضر بر پيكر مطهر سيدالشهدا ارواحنا فداه علاوه بر چهار معصوم
مذكور عليهم السلام، حمزه و جعفر طيار نيز بودهاند. اين جنايتكار انگشتان حضرت را
براى
تصاحب آن تكه قطع كرده بود. تفاوت اين دو گزارش در جزئيات است و در اصل عقاب
و نتيجه تقريبا يكى
هستند (ر.ك:مدينه المعاجز،ج4، ص67-70).
منبع:
سايت موعود